۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

پاشیده فلک خاک سیه بر سرشان

شیخ حیدر از رهبران اولیه صفوی،برای تمایز هواداران خود از دیگران،دستور داد آنان کلاهی سرخ رنگ که دوازده ترک داشت بر سر بگذارند.به همین جهت آنان قزلباش(سرخ سر) نامیده شدند.
قزلباشان افراد ماجراجویی بودند که در ابتدا عشق به ولایت امام علی (ع) آنها را به مخالفت با دیگر فرق مسلمان برای احقاق حق پایمال شده امام ترغیب می کرد. اما بتدریج نیروی نظامی شدند که جهت حفظ حکومت و وفاداری به شاهان صفوی ،فضیلت و اخلاق را قربانی نظام حاکم کردند.
رستم میرزا فدائی درباره محبوبیتی که منجر به منفوریت قزلباشان شد می سراید:
بنگر به قزلباش و دل ابترشان
زهر است به جای باده در ساغرشان
ژولیده به فرقشان نه موی سیه است
پاشیده فلک خاک سیه بر سرشان

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور

دوستی دارم که خداوند از مال و منال دنیا چیزی برایش کم نگذاشته است. برخی مواقع که او را می بینم چنان واعظ دموکرات و آزادیخواهی می شود که گوش شیطان را کر می کند و زمانی که از قسط و عدالت مولا علی(ع) داد سخن می راند، انگار او را از یاران و نزدیکان امام باید تصورکرد. اما در مقام عمل، وقتی به او می رسم، این شعر سعدی به ذهنم خطور می کندکه:
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

چون سیر شدیم،دور گشتیم زهم


در یکی از مقالاتم نوشته بودم که تحقیقات ما بوی نفت می دهد و همچنین این پول نفت بی حساب مثل گنجشکهای باد آورد خسرو پرویز به ما آموخت که می شود یک جوری کار نکرد ولی نان خورد.
وقتی مطلب پر مغز استاد باستانی پاریزی را می خواندم یاد دوران ابتدای انقلاب و سی سال پس از آن افتادم و این شعر آقای عباس گلپایگانی که:
یک چند به هم گرسنگی می خوردیم / با هم به گرسنگی به سر می بردیم
چون سیر شدیم،دور گشتیم زهم / ای کاش در آن گرسنگی می مردیم

قلب ات را چون گوشی آماده کن


روز 23 تیر ماه 1330 آورل هریمن قرار بود وارد تهران شود. جمعیت ملی مبارزه با استعمار وابسته به حزب توده که از چند روز قبل آنروز را روز دانش آموزان اعلام کرده بود راهپیمایی مفصلی با شعار" مرگ بر هریمن فرستادهء مفتضح ترومن" در تهران ترتیب داد که در نتیجه برخورد با نیروهای انتظامی چند نفر کشته شدند. این حادثه که با سناریوی انگلستان و به دست حزب توده اتفاق افتاد منجر به دور کردن امریکاییها از صحنه سیاسی ایران شد.
احمد شاملو به مناسبت به خاک و خون افتادن مردم در 23 تیر ماه آنسال شعر زیر را می سراید:
بدن لخت خیابان
به بغل شهر افتاده بود
وقطره های بلوغ
از لمبرهای راه
بالا می کشید
وتابستان گرم نفس ها
که از رویای جگن های باران خورده سر مست بود
در تپش قلب عشق
می چکید

خیابان برهنه
با سنگ فرش دندان های صدف اش
دهان گشود
تا دردهای لذت یک عشق
زهر کام اش را بمکد.

وشهر بر او پیچید
واو را تنگ تر فشرد
در بازوهای پر تحریک آغوش اش.
وتاریخ سر به مهر یک عشق
که تن داغ دختری اش را
به اجتماع یک بلوغ
واداده بود
بستر شهری بی سرگذشت را
خونین کرد.

جوانهء زنده گی بخش مرگ
بر رنگ پریده گی شیارهای پیشانی شهر
دوید،
خیابان برهنه
در اشتیاق خواهش بزرگ آخرین اش
لب گزید،
نطفه های خون آلود
که عرق مرگ
بر چهرهء پدرشان
قطره بسته بود
رحم آمادهء مادر را
از زنده گی انباشت،
وانبان های تاریک یک آسمان
از ستاره های بزرگ قربانی
پر شد:
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستارهء صد هزار خورشید،
از افق مرگ پر حاصل
در آسمان
درخشید،
مرگ متکبر.......
.....
لب های خون.لب های خون.
اگر خنجر امید دشمن کوتاه نبود
دندان های صدف خیابان باز هم می توانست
شما را ببوسد..

دل تان را بکنید،که در سینهء تاریخ ما
پروانهء پاهای بی پیکر یک دختر
به جای قلب همهء شما
خواهد زد پر پر
واین است،این است دنیایی که وسعت آن
شما را در تنگی خود
چون دانهء انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.

اما تو
تو قلب ات را بشوی
در بی غشی جام بلور یک باران،
تا بدانی چه گونه
آنان
بر گورها که زیر هر انگشت پای شان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغ شان
رقصیدند،
چه گونه بر سنگ فرش لج
پا کوبیدند
واشتهای شجاعت شان
چه گونه
در ضیافت مرگی از پیش آگاه
کباب گلوله ها را داغا داغ
با دندان دنده هاشان بلعیدند...

قلب ات را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
سرود جگرهای نارنج را چلیده شد
در هوای مرطوب زندان...
در هوای سوزان شکنجه...
در هوای خفقانی دار،
ونام های خونین را نکرد استفراغ
در تب درد آلود اقرار


با شما که با خون عشق ها ،ایمان ها
با خون شباهت های بزرگ
با خون کله های گچ در کلاه های پولاد
با خون چشمه های یک دریا
با خون چه کنم های یک دست
با خون آن ها که انسانیت را می جویند
با خون آن ها که انسانیت را می جوند
در میدان بزرگ امضا کردید
دیباچهء تاریخ مان را،
خون مان را قاتی می کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شراب مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامت بلوغی که بالا کشید از لمبرهای راه
برای انباشتن مادر تاریخ یک رحم
از ستاره های بزرگ قربانی،
روز بیست وسه تیر
روز بیست و سه....
.....
روزنامه اعتماد ملی-شماره 980/ص10

خطا بر بزرگان سزاوار نیست


یک روز که در جلسهء شعر خوانی در انجمن ایران بودیم،سارق الشعرا که اشعار حزین لاهیجی را بنام خود می خواند ، شعری خواند که افراد حاضر به نقد وبررسی شعرش پرداختند ولی شاعر قلابی اعتراض کرد وگفت:"انتقاد در شعر من کار شما نیست".
استاد مشفق کاشانی در ادامه خاطراتشان می گویند که مرحوم عباس فرات فورا" گفت:
شتر را خطایی گرفتند،گفت
خطا بر بزرگان سزاوار نیست
.....
خاطرات مشفق کاشانی/ص105

دلخسته ی این زمانه ام آزادی


غربیها می گویند:دیکتاتوری استالین از نوع دیکتاتوری شرقی است،زیرا دیکتاتور روسیه اهل گرجستان بود. بهمین خاطر استبداد شرق با غرب تفاوت دارد؛وقتی ژنرال دوگل در برابر امریکا نه می گوید،به ریاست جمهوری فرانسه انتخاب می شود ولی زمانیکه صاحب کتاب پر جبرئیل(سهروردی) در برابر ارسطو یک نه می گوید،کیسهء زرنیخ به دهانش می ریزند تا به شهادت برسد.
وقتی مطلب استاد با ستانی پاریزی را می خواندم، شعر خانم پوپک نیک طلب که در مورد آزادی سروده اند افتادم که:
دلخسته ی این زمانه ام آزادی
زندانی کنج خانه ام آزادی
شد زخمه ی فریاد سکوت دل من
محکوم به تازیانه ام آزادی

نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت

در اواخر سال 1332 احمد شاملو به خاطر انتشار مجله آتشبار به مدیریت ابوالقاسم انجوی شیرازی،که مجله ضد سلطنتی بود به استناد ماده پنجم حکومت نظامی بازداشت می شود.او مدت چهاده ماه بدون اعلام اتهام در زندان موقت شهربانی و زندان قصر بازداشت می ماند.احمد شاملو در زندان ،وارطان سالا خانیان را می بیند که بر اثر شکنجه آثار کندن پوست روی صورتش بود.وارطان مبارزی ارمنی بود که در بازجویی ها از احدی اسم نبرد و زیر شکنجه کشته شد.
شاملوی بزرگ در مرگ این مبارز و قهرمان ملی شعر مرگ نازلی را می سراید:
"-نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه،زیر پنجره گل داد یاس پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن،خاصه در بهار..."
نازلی سخن نگفت؛
سرافراز
دندان خشم برجگر خسته بست و رفت...


"-نازلی سخن بگو!
مرغ سکوت،جوجهء مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!"
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیره گی بر آمد و در خون نشست و رفت...


نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام در خشید و جست و رفت...


نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد:"زمستان شکست!"
و
رفت...
...........
اعتماد ملی-شماره 980/ص10

قاصدک!هان چه خبر آوردی

در مراسمی که برای بدرقهء پرویز مشکاتیان در مقابل تالار وحدت گرفته بودند ،عده ای از دوستان و نخبگان اهل موسیقی به سخن پرداختند.
همایون شجریان به نمایندگی از طرف خانواده استاد شجریان گفت:از خودم چیزی ندارم که قابل تقدیم باشد ،اما یکی از قطعات خودش به نام قاصدک را به او تقدیم می کنم:
"قاصدک!هان چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما،
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری نه ز دیار و دیاری باری..."
و استاد محمد رضا شجریان از آمستردام در گذشت او را تسلیت گفته و می نویسند:
او در فراز و نشیب روزگار همراه ما بود ،با محنت ما گریست،با شادی های ما شادی و با شور و امید ما همدلی کرد. ...در آثار او صدای قلبی را می توان شنید که برای وطن و آزادی می تپید. من مرگ هنرمندی چنین را باور ندارم. پرویز مشکاتیان در قلب و ذهن ما زنده است . و در ابتدای نامه خود شعر زیر را آورده اند:
رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه
دلی از ما ولی خراب ببرد

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

می کشم رستم،اگر آید به جنگ تن به تن


بعضی اوقات برخی از افراد کم مایه که داعیه شاعری هم داشتند برای گشت و گذار به تهران می آمدند و به مجامع ادبی هم می آمدند.
یک روز، مرد مسنی به انجمن ادبی ایران آمد و استاد ناصح به او گفت که شعرش را بخواند.بنده خدا طوماری از جیب خود در آورد وبا صدای بلند خواند:
فارسم من یکه تاز اندر میادین سخن
می کشم رستم،اگر آید به جنگ تن به تن
استاد مشفق کاشانی در ادامه خاطره خود می گویند:مرحوم فرات با لبخندی طنزآمیز گفت:حضرت آقا شما آمده اید شعر بخوانید یا ما را بترسانید.سپس اعضای انجمن یکی یکی مجلس را ترک کردندو پیر مرد نیز دستنوشته هایش را جمع کرد و پی کارش رفت.
......
خاطرات مشفق کاشانی/ص108

حدیث باد فروشان چه می کنی باور

احمد شاملو شاعر و محقق و آفریننده بزرگ ادبیات معاصر در اواخر سال 1332 وقتی بخاطر انتشار مجله ضد سلطنتی آتشبار بمدیریت ابوالقاسم انجوی دستگیر و بازداشت
می شود.
پدرش از او می خواهدکه اعترافنامه ای بنویسد و خود را از زندان برهاند، او که در سن 29 سالگی بود در پاسخ پدرش شعر "نامه" را در 37 بیت در قالب قصیده در زندان قصر می سراید:
بدان زمان که شود تیره روزگار،پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیش نظر

مرا به جان تو از دیر باز می دیدم
که روز تجربه از یاد می بری یک سر
سلاح مردمی از دست می گذاری باز
به دل نماند هیچ ات ز راد مردی اثر

مرا به دام عدو مانده ای به کام عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صد ره که نان و نور،مرا
گر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟

کنون من ایدر در حبس و بند خصم نی ام
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایه دستی بندم ز پای بگشاید
به سایه دستی بر داردم کلون از در.

من از بلندی ایمان خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.

چه درد اگر تو به خود می زنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردم چالاک
بر آورند ز اعماق آب تیره درر

به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنار چشمهء جاوید جست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاه کسان
نمی دهند کسان را به تخت و در بستر.

نه سعد سلمان ام من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.

چوگاه رفعت ام از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتاده ام به پست اندر؟

مرا حکایت پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهت مان با درخت باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیان دراز است کاین حکایت فقر
حکایتی ست که تکرار می شود به کرر.

نه فقر،باش بگویم ات چیست تا دانی:
وقیح مایه درختی که می شکوفد بر
در آن وقاحت شورابه،کز خجالت آب
به تنگ بالی بر خاک تن زند آذر!

تو هم به پردهء مایی پدر.مگر دان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
چه ت اوفتاده؟که می ترسی ار گشایی چشم
تو را مس آید رویای پر تلالو زر؟
چه ت اوفتاده؟که می ترسی ار به خود جنبی
زعرش شعله در افتی به فرش خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تخت جوبی خویش
به خاک ریزدت احجار کاغذین افسر؟

تو را که کسوت زر تار زر پرستی نیست
کلاه خویش پرستی چه می نهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کار مایه خراب
چه پی فکندن در سیل بار این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیث باد فروشان چه می کنی باور

حکایتی عجب است این!ندیده ای که چه سان
به تیغ کینه فکندند مان به کوی و گذر؟
چراغ علم ندیدی به هر کجا کشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟

زمین ز خون رفیقان من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخی شفق منگر!
یکی به دفتر مشرق ببین پدر،که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتح تازه بشر!

بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پای مردی،یاران من به زندان در،
مرا تو درس فرومایه بودن آموزی
که تو به نامه نویسم به کام دشمن بر؟
نجات تن را زنجیر روح خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
زصبح تابان بر تابم-ای دریغا-روی
به شام تیرهء رو در سفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوک قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وان گهی خرم جل خر؟

مرا به پند فرو مایه جان خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر!

یا رب فرو فرست مسیحا را


در یکی از جمعه های سال 1341 بهمراه چند تن از دوستان شاعر مهمان مشفق کاشانی بودیم. عصر آنروز تصمیم گرفتیم که برای احوال پرسی به بیمارستان سرخه حصار برای عیادت مهرداد اوستا که بیماری سل گرفته بود برویم.
اخوان ثالث در ادامه خاطره شان می نویسند:دیدم که دست خالی رفتن خوب نیست و در راه قطعهء زیر را برای مهرداد ساختم :
با چند تن اعزه این ایام
-دیدار را،نه فال تماشا را
بیمار پرس وار ،روان گشتیم
دیدار مهرداد اوستا را
شهر شلوغ پشت سر و در پیش
بگرفته راه خلوت صحرا را
رفتیم سوی سرحه حصار آنجاک
زرد و تکیده بینی مرضی را
بیمار ما ملازم بستر بود
شد شاد و شاد کرد احبا را
بودیم ساعتی دو سه نزدیکش
پرسان طبیب را و مداوا را
وآن چند و چون که می گذزد بروی
وآن زاده های خاطر شیدا را
خواندیم شعر و چامه و خواند او نیز
از بهر ما قصاید غرا را
گفتیم تندرست و نکو بادی
بسته به کار گفت اطبا را
کردند و کردم آرزوی بهبود
آن پر سخن ادیب توانا را
وآخر ز ما درود و سپس بدرود
وز او سپاس آمدن ما را
این ها به جای خویش نکو لیکن
ساحل نشد فتاده به دریا را
از رفت ما چه کار بر آید؟ هیچ
یا رب فرو فرست مسیحا را
....
ارغنون /اخوان ثالث/ص147

بیاید که ما خاک باشیم و خشت


استاد دکتر مهدی محقق در گردهمایی انجمن ترویج زبان وادب فارسی که در 21 مرداد ماه بمناسبت رونمایی از کتاب دستور زبان فارسی علامه تبریزی برگزار شد می نویسند:
علامه میرزا محمد علی مدرس تبریزی خیابانی (1296-1373) مولف دستور زبان فارسی،علاقه بسیار زیادی به زبان فارسی داشت و در میان درس فقه بارها اشعار زیر را برای ما قرائت می کرد:
بسی می وزد مشکبو بادها /که ما رفته باشیم از یادها
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت / بیاید که ما خاک باشیم و خشت
بسی آذر و بهمن فرودین / که از ما نماند نشان بر زمین
....
اطلاعات/مهدی محقق-شماره 24539-20/5/88

مهر ایران سرشته با گل اوست


مجالسی در خانه ها و یا مکانهای مشخصی درباره ایران شناسی،اسلام شناسی،حافظ شناسی و ... با حضور همکلاسی ها و یا همشهری هایمان تشکیل می شود.امسال وقتی در خانه دکتر ابوالقاسم قلم سیاه بودیم.آقای محسن مدیر کل آموزش و پرورش اصفهان (1354-1352)از خارج از کشور خود را به جمع دوستان رسانده بود.
آقای اسفندیار معتمدی نویسنده خاطره فوق ادامه می دهند:آقای حسین شاماسبلو(متولد 1392)از بندر انزلی با کهولت سن بالا، خود را به مراسم رساندند .وآقای سید جعفر مهرداد استاد فیزیک درباره مقاله دکتر باستانی پاریزی که در مورد "کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد" شعر زیر را سروده بودند:
اوستاد عزیز،پاریزی / با قلم می کند شکر ریزی
دانشی نامدار کرمانی / شهسوار است در قلمرانی
یاد کرمان اگر که در دل اوست / مهر ایران سرشته با گل اوست
درس تاریخ و شعر و ضرب مثل / به هم آمیخته چو شیر و عسل
می نویسد هر آنچه از کم وبیش / پر زنوشت و گاهگاهی نیش
نوش از بهر خادمان وطن / می زند نیش بر دل دشمن
هر گذشته چراغ تابنده است / روشنی بخش راه آینده است
ملتی دردمند و دربه در است / کوز تاریخ خویش بی خبر است
گفتم این قطعه از ته دل خویش / برگ سبزیست،تحفه درویش
......
اطلاعات شماره 24498/-31/3/88

دانی که چیست دولت؟دیدار یار دیدن


روزی جلسه ماهانه دوستان و همکلاسی های سابق در منزل استاد دکتر ابوالقاسم قلم سیاه مولف ارزشمند کتاب های فیزیک دبیرستان و دانشگاه تشکیل شد. استاد وضع مزاجی مناسبی نداشتند ولی فرزند و عروسشان با احترام از مدعوین پذیرایی کردند. که در اواخر مجلس دیوان حافظ را باز تا به نیت حاضرین و غائبین تفالی خوانده شود که با خود استاد قلمسیاه شروع شد و این شعر آمد:
دانی که چیست دولت؟دیدار یار دیدن / در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن / از دوستان جانی مشکل توان بریدن
و وقتی این ابیات را استاد خواندند صورتشان شکفته شد و کل غزل را تا انتها خواندند و دکتر علی قلمسیاه و همسرشان و فرزندشان دوربین را آماده واز مجلس فیلمبرداری و عکس گرفتند تا رنج کسالت وبیماری استاد فراموش شود.
.....
اطلاعات-شماره 24498-31/3/88

گر تیغ بارد در کوی آن ماه


دهمین انتخابات ریاست جمهوری ایران ،یکی از گردنه های بحرانی پس از انقلاب است. در این مرحله شاهد تکرار رخدادهای تاریخ انقلاب 57 هستیم. رو دروئی خانواده ها و اقوام، همان موضع گیریی های دههء شصت را بیاد می آورد. در روزنامه ها آمده بود که فرزند آیت الله خزعلی یکی از فقهای سابق شورای نگهبان برائت خود را از فرزندش مهدی بخاطر مخالفتش با رئیس جمهور فعلی را اعلام نموده است. وحتی عده ای از بستگان و فرزندان سرداران شهدای دفاع مقدس در روزنامه اطلاعات چهارم تیر ماه می نویسند: ای کاش عزیزان ما بودند و یک بار دیگر در برابر چشمان ما به شهادت می رسیدند و ما جان دادنشان را به نظاره می نشستیم اما این روزها را نمی دیدیم .
وقتی جمعه گذشته خواهر بزرگم و فرزندش مهدی از اختلافاتی که میان فامیل افتاده و نظرات و مباحث تندی را میان آنها ایجاد کرده است،دلم گرفت و به دیوان خواجه پناه بردم تا این چند بیت آمد:
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
آئین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه

دانی ز چه از عدل شهنشاه فلک گاه


مدرسهء سلطانی کاشان را فتحعلیشاه فاجار به احترام ملا احمد نراقی برای تدریس او ساخت که با نظارت میرزا ابوالقاسم اصفهانی حاکم کاشان و توسط معمار محمد شفیع به سبک مدارس چهار باغ و صدر اصفهان بنا گردید. پس از روی کار آمدن رضا شاه آنرا به اداره فرهنگ و اوقاف کاشان اختصاص دادند.
وقتی بنای ساختمان تمام شدفتحعلی خان صبای کاشانی ملک الشعرای دربار شاه قاحار ماده تاریخی برای آن سرود:
ای ملک زمین نام تو امروز در افواه
دانی که چه،پیرایهء این بر شده خرگاه
هر ذرهء رقاص تو آزرم ده مهر
هر کرمک شبتاب تو انگشت کش ماه
افلاک به رشکت زچه از حلقهء هر در
اجرام به شرمت زچه از سایهء هر چاه
در محفل اندوه تو ماتم زده ای عیش
در مشکوی بنگاه تو مشکین سلبی گاه
هر شهر تو را ساخت فردوس برین ده
هر زال تو را بانوی خرگاه فلک داه
از چرخ حبابی ز غدیر تو برد آب
بر زهره ذبابی ز کریج تو زند راه
****
هر رند خشن پوش تو را برد ملون
هر زال رسن ریس تو را قصر خورنگاه
سلطان دیار ملکت بردهء مملوک
ضرغام کنام فلکت سخرهء روباه
نه بر دل کس از المی غائلهء بیم
نه بر لب کس از ستمی زمزمهء آه
با مور تو دمسازی پیلان دم آهنج
با گور تو انباری شیران دژ آگاه
دانی ز چه از عدل شهنشاه فلک گاه
فخر ملکان فتحعلی شاه ملک خوی
کامد به شهان از ملک العرش شهنشاه
هم آفت رنجش به نکو خواه توان بخش
هم واهب جانش به بو اندیش روان کاه
زو ملک چنان آمده آباد که هر بوم
در کنگر بام ملکی یافته بنگاه
کاشانهء کاشان به چنین مدرسه آراست
کز عرصهء آن حور ز فردوس در اکراه
هر بامی ازین منظر میناوش جان بخش
هر شامی ازین طارم مینوون دلخواه
ادریس به تدریس گرایانش به مدرس
بر جیس به تعلیم شتابانش به درگاه
نی گر چه به کنجیش یکی حجرهء تاریک
نی گر چه به بامیش یکی پلهء کوتاه
جز حجلهء حوران بهشتیش نه امثال
جز پایهء اجرام سماویش نه اشباه
از جود جهانداور دریادل باذل
از سعی ابوالقاسم فرزانهء آگاه
کان آمده از قرب شهنشاه فلک گاه
این مدرسه پیرایهء اتمام پذیرفت
وآوازهء زیباییش افتاد در افواه
چون جست صبایش ز خرد مصرع تاریخ
گفتا که "بود مدرسهء فتحعلی شاه"

فراز تخت حکومت نشستن آسان نیست


روزی نادر شاه افشار "سید هاشم خارکن "که از عرفای عصر خود بود را در نجف ملاقات کرد،نادر به او گفت : شما واقعا" همت کرده اید که از دنیا گذشته اید.
سید هاشم ،با سادگی و با شهامت پاسخ داد:
همت؟ بر عکس ،همت را شما کرده اید که از آخرت گذشته اید؟
وقتی مطلب فوق را می خواندم یاد این جمله تقی زاده افتادم که:" حکومت استبدادی آسانترین نوع حکومتها ست." و این شعری که شاعر درباره مقام حاکم سروده است:
فراز تخت حکومت نشستن آسان نیست / در آن مقام بسی احتیاط باید کرد
مراد عاجز محنت کشیده باید داد / غم فقیر مشقت کشیده بابد خورد

خجل شوم چو نمایم به عجز خویش نگاه


وقتی در بحبوحهء جنگ جهانی دوم ،استاد مشفق کاشانی از دبیر ادبیاتشان استاد منشی سوال می کنند که چرا جامعه و حکومت به نظرات هنرمندان کم توجهی می کنند و این قشر نخبه جامعه دچار افسردگی و بی هویتی می شوند. استاد منشی پاسخ زیر را می دهند:
رفیق مشفقم ای مشفق حمیده سیر / که از تو شعر و ادب یافت زینت و زیور
تویی که نظم تو بهتر ز لو لو منظوم / تویی که شعر تو خوش تر ز رشتهء گوهر
نهال نظم تو دارد طراوت طوبی / زلال شعر تو یخشد حلاوت کوثر
خجل ز خامهء تو کارنامهء مانی / غمین ز نامهء تو بارنامهء آذر
سخن شناس و سخندانی و سخن پرداز / سخن سرا و سخنگویی و سخن گستر
بنان و خامهء تو غمزدا و روح افزا / بیان و نامهء تو دلگشا و جان پرور
نکو مثال و نکو رویی و نکو سیما / نکو خصال و نکو خویی و نکو منظر
محامد تو فزون است از قیاس و عدد / مکارم تو برون است از حساب و شمر
هر آنچه بی توام از عمر صرف گشته هبا / هر آنچه بی توام از دست رفته است هدر
قصیده ای ز بر ایم سروده ای دلکش / چکامه ای به ثنایم نوشته ای دلبر
نباشد این همه اشفاق بهر من لایق / نباشد این همه الطاف مر مرا باور
که نخل فکر مرا نیست هیچ گونه ثمار / که شاخ فکر مرا نیست هیچ گونه ثمر
اگر که هست ادب شمس و شمس عالم تاب / وگر که هست سخن بحر و بحر پهناور
منم چو ذره و از ذره اصغر و اضعف / منم چو قطره و از قطره کهتر و کمتر
به محفلی که نشنید به صدر فردوسی / به خدمتش ز اساتید نظم بسته کمر
شهید و رودکی آن هر دو آفتاب ادب / رشید و عنصری آن هر دو آسمان هنر
گهی کسایی خواند مناقب از محمود / گهی معزی راند مفاخر از سنجر
همش نظامی و حافظ ز ایسر و ایمن / همش سنایی و سعدی زایمن و ایسر
ظهیر و فرخی و عمعق سخن پرداز / عمید و انوری وصابر سخن پرور
جمال و سلمان در یک طرف گرفته قرار / کمال و قطران در یک مکان گزیده مقر
مجیر و مولوی و بوالعلاء و خاقانی / اثیر و عرفی وبدر وهلالی و همگر
مسیح ومحتشم و فیض و فایض و جامی / کلیم و واله ومشتاق وعاشق وزرگر
شهاب وناطق و نامی وصال و قاآنی / سحاب و قطره و عمان وشعله و مجمر
صبا و صحبت و صائب سروش وشیبانی / سپهر و هاتف و حاجب صباحی وآذر
مرا چگونه توان یاقت ره در آن محفل / مرا چگونه توان گشت گرد آن محضر
خجل شوم چو نمایم به عجز خویش نگاه / غمین شوم چو گشایم به جهل خویش نظر
کجا رواست که سازم زنظم نازیبا / کجا سزاست که نازم به شعر مستنکر
ایا رفیق هنر پرور مبارک پی / ویا صدیق سخن گستر همایون فر
منم که هست زبانم به ذکر تو عاجز / منم که هست بیانم به وصف تو ابتر
بهای نظم تو شایسته است عقد لئال / برای شعر تو بایسته است سلک گهر
کنون که نیست مرا ملکی و ندارم مال / کنون که نیست مرا سیمی و نباشد زر
به یادگار تو بنگاشتم همین طومار / به یاد تو پرداختم چنین دفتر
که انهدام نیابد ز گردش گردون / که اندراس نجوید زدورهء اختر
در این قصیدهء غرا زروی لطف ببین / بدین چکامه شیوا زراه مهر نگر
همیشه تا که بهار است در مه نیسان / هماره تا که خزان است درگه آذر
زباغ بخت تو پیوسته می بروید گل / ز شاخ عمر تو همواره می برآید بر
....
خاطرات مشفق کاشانی/ص41تا43

نی مدح کبیر گوی و نه ذم صغیر


قاآنی شاعر بزرگ قاجاریه وقتی به شهر کرمان رفته بود،یکی از او پرسید:چرا اینهمه مدح فرزندان شجاع السلطنه را می گویی؟
قاآنی در پاسخ گفته بود:من دوازده سر اسب در طویله دارم،اینها از من علیق می خواهند،کرت علف دیگری تو سراغ داری؟
استاد باستانی پاریزی پس از بیان این حکایت می نویسند:ای کاش آن سوال کننده این رباعی شیخ الاسلام ابو نصر که اهل ایراوه طبس گیلک بود را می خواند:
ای دل به کم وبیش زراعت خوگیر / نی مدح کبیر گوی و نه ذم صغیر
یک قطعه زمین،حاصل آن شلغم و سیر / بهتر که هزار قطعه در مدح وزیر
....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص187

آزادگی و خرمی از سرو بیاموز

زمانی ملک الشعرا بهار بهمراه عده ای از دوستانش به کاشان و قمصر مسافرت کردند.وقتی در باغشاه و در ساختمان شتر گلوی شاه عباسی اطراق کردند ، کمتز از نیم ساعت قصیدهء زیر را برای همراهانش خواند:
سرچشمهء فین بین که در آن آب روان است/نه آب روان است که جان است و روان است
گویی بشمر موج زند گوهر سیال /یا آن که به هر جدول،سیماب روان است
آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض/گویی که مگر روح زمین در غلیانست
فوارهء کاشی رده بسته به جداول/ چون ساقی پیروزه در فوران است
وان آب روان از بر فواره پریشان / چون موی پریشان به رخ سیمبران است
آن ماهی جلد شکم اسپید سیه پشت / شیطان صفت از تک به سوی سطح روان است
آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح / چون تیر شهاب است که بر دیو نشان است
خرچنگ کج آهنگ بر ماهی زیبا/ چون دیو کج آیین به بر حور جنان است
ترسد که برانندش از این کوثر جان بخش/زان روی از این گوشه بدان گوشه خزان است
ماهی که بود راست رو از کس نهراسد/خرچنگ کج آهنگ نهان و نگران است
آن از منش راست کند جلوه چپ و راست/وین از منش پست شب و روز نهان است
ماهی بود آزاده و ساده دل و شادان/خرچنگ خبیث است و کریه است و جبان است
قدسی بود اسفند که هم خانهء حوت است / قتال بود تیر که جفت سرطان است
اندر سرطان خطهء کاشان چو جحیمی است / این طرفه جحیمی که بهشتش به میان است
از خلد نشانی بود این باغ که طرحش / فرمودهء عباس شه خلد مکان است
آن سرو کهن سال نماینده عصری است / کازادگی و مردمی اش نقل جهان است
آزادگی و خرمی از سرو بیاموز/ کازاده و خرم به بهار و به خزان است
ای سرو تو آزادی از آن جاویدانی / هر کس که شد آزاد،بلی جاویدان است
ای سرو تو ثابت قدم و عالی شانی / هر مرد که ثابت قدم،او عالی شان است
آثار بزرگان بین،اندر در و دیوار / آثار جوانمرد،ز کردار نشان است
گر مابهء خونین اتابک را بنگر / گویی که هنوز از غم او اشک فشان است
هر رخنهء دیوارش،گویی که دهانی است / کاندر حق دژخیمش،نفرین به زبان است
رفتند و بماند از پس ایشان اثر نیک / خوش آن که پس از او اثر نیک عیان است
مهمام براهیم خلیلیم که در جود / همتای براهیم خلیل الرحمن است
اعیان بنی عامر معروف جهان اند / وین گوهر تابنده از آن عالی کان است
بس محتشم است اما،درویش نهاد است / با دانش پیران است،ار چند جوان است
لطفش به حق یاران محتاج بیان نیست / آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است
طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار / در عهدهء یغمایی و آن طبع روان است

عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ بیتاب


علمای بزرگ به نقش موسیقی در روح و جان مردم کاملا" آشنا بودند،بطوریکه بزرگانی مثل مولوی،سعدی،حافظ،فارابی و شیخ بهایی در آثار خود آنرابخوبی مطرح کرده اند.
امام خمینی در ایام جوانی که تحصیل مقدمات فقه را در قم انجام می دادند به موسیقی و شعر توجه خاصی داشتند. در شعری که برای امام عصر(عج) در آن ایام سروده اند به چند مقام موسیقی اشاره می کنند که تسلط آن جاودانه تاریخ را بیان می کند؛در ابیات 15 و16 آن قصیده آمده است:
عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ بیتاب / آشکارا گوید از" شهناز" و "شور" و "مهربانی"
قمر یک "ماهور" خواند،هدهد "آواز عراقی" / کبک صوت "دشتی" و تیهو "بیات اصفهانی"

مگر که نوح نجاتم دهد ازین طوفان!

در سال چهل و پنجم سلطنت شاه طهماسب صفوی،خان احمد خان،والی گیلان علم طغیان برداشته و از دستورات و فرامین حکومت مرکزی سر پیچید.
قاضی محمد ورامینی خان گیلان را از طاغی شدن برحذر داشته و قصیده زیر را برای او فرستاد:
به حق حق که مکن حق خویش را باطل / خدای را که مکن سود را بدل به زیان
چرا به حضرت اعلی نمی شود حاضر؟/ مفارقت زچنین حضرتی چگونه توان؟
چوشاه عهد کند از ره قسم به کلام /چو باورش نکند،پس نباشدش ایمان
ضعیف را برهاند زجور فاقه و فقر / ازین قوی تر برهان نکرده اند بیان
چو زین نهد به سمند افاده،در جلوش / دود هزار ارسطو به رسم شاگردان
فغان که سوخت مرا جان ز آتش هجران / هزار درد مراو ،تمام بی درمان
چنین که کشتی من اوفتاد در گرداب / گسست لنگر و از کف ربود ضعف عنان
به غیر غرق شدن چاره ای نمی دانم / مگر که نوح نجاتم دهد ازین طوفان!
مگو که لالهء اینجا خوش است و گل دلکش / مگو که نرگس او تازه است و خوش ریحان
که لاله ساخته ساغر تهی ز بادهء عیش / ز جام خویش چو نرگس فتاده در یرقان...
ز ظلم دی به چمن آنقدر گریسته است / که هیچ آب نمانده به چشم تابستان...
درین دیار،چو طفلان،کسی که خانه کند / شود ز دست حوادث همان زمان ویران...
گهی به زجر ستانند مالشان اتراک /گهی به عنف دوانند جانب دیوان
تمام عمر در آن ملک کارشان اینست / که لت خورند و ننالند هیچ چون سندان
جزیت شان همه ثابت چو مال گبر و یهود / به آنکه هیچ ازینها نیامده کفران
چرا به مذهب شیعی روند سنی چند / چو کار کافر و مسلم بود به هم یکسان
چو لطف شاه به رومیه بیشتر باشد / مدد همی طلبند از حنیفه و عثمان
دگر ،به مفلس چون حج نمی شود واجب / نه واجب است به من،طوف درگهء سلطان...
بسی نمانده که کارم کشد به نومیدی / اگر چه آیهء لا تقنطوا است در قران....

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

می نشانید بهارش گل با زخم جسد های کسان


مرحوم سیمین دانشور می نویسند :وقتی من از سفر تحصیلی ام از امریکا برگشتم، همان روز کودتاگران به خانه دکتر مصدق حمله کردند و نظامیان بهمراه تعدادی از الوات محله های فاسد امنیت خیابانها را بعهده گرفتند و روز 28 مرداد را رقم زدند. وقتی با جلال از فرودگاه به خانه آمدیم هر یک به کنجی نشستیم و با صدای بلند شروع به گریه کردیم.
نیما یوشیج که ساکن کوچه فردوسی و همسایه جلال و سیمین بود، بهمراه عالیه خانم و شراگیم پسرشان، به دیدار دوست تازه از سفر برگشته آمدند و تا پاسی از نیمه شب درباره رژیم کودتا و آینده مصدق و یارانش صحبت کردند و چند روز بعد نیما شعر دل فولادم را در رثاء شهیدان کودتای خونین بیست و هشتم مرداد 1332 سرود:
ول کنید اسب مرا
راه توشهء سفرم را و نمد زینم را
و مرا هزره درا؛
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده ست مرا.

رسم از خطهء دوری،نه دلی شاد در آن.
سرزمین هایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشهء آن
می نشانید بهارش گل با زخم جسد های کسان.

فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر
در بد وخوب که هست
و بگیرد مشکل آسان،
وجهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من می باید،با زیرکی من که به کار؛
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست و هنوز
چشم می دارم و هر لحظه بر آن می دوزد
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.

از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته بدر
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه
دل فولادم را بی شکی انداخته ست
دست آن قوم بد اندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم اینست که در خون برادرهایم
-ناروا در خون پیچان
بی گنه غلطان در خون-
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.

دل را زغمش نمی خراشیم


یک روز فردی در نزد مرحوم شهید دکتر بهشتی در مورد شخص دیگری بدگویی می کرد، وقتی دید دکتر اعتنایی به سخنانش نمی کند مجددا" اصرار و پافشاری عجیبی در مورد سخنانش کرد که شهید بهشتی این ابیات را برای او خواند:
دی در حق ما کسی بدی گفت
دل را زغمش نمی خراشیم
ما نیز نکویی اش بگوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
....
روزنامه همشهری/-8/4/88-ص11

نام نیکی در بزرگی برده است


فریدون آدمیت فرزند عباسقلی خان آدمیت ،در سال 1299 بدنیا آمد و پس از فارغ التحصیل شدن در رشته علوم سیاسی ،کارمند وزارت خارجه شد. او شیوه جدیدی در نویسندگی کتب تاریخی ایجاد کرد. کتابهایش مثل امیر کبیر، آخوندزاده،فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران و غیره جزء کتابهای مرجع بشمار می روند.
سرانجام در بهار 1387 از دنیا رفت. آقای مجید مژدهی شعر زیر را بمناسبت سالگرد او سروده است:
خواب دیدم آدمیت مرده است / ضربه یی بر علم و دانش خورده است
چون فریدون مرد عالم دیده بود / عالمی از مرگ او افسرده است
او ز جمع مردم آزاده بود / در فراقش هر دلی آزرده است
یاد او همواره ماند جاودان / نام نیکی در بزرگی برده است
بود استاد و ادیب و نکته دان / برده رنج و گنج را نابرده است
چون که رفت او در سر آغاز بهار / در غیابش هر گلی پژمرده است
مژدهء دیر آشنای او منم / دفتر شعرم ز غم تا خورده است
تا شدم بیدار از خواب گران / باورم شد آدمیت مرده است

سخت می کوبند. پاک می روبند.

اخوان ثالث (1307-1369)در سال 1326 از مشهد به تهران می آید و با نیما آشنا می شود.با فعالیت جبههء ملی ،از طرفداران پر و پا قرص مصدق می شود.واشعار متعددی در حمایت از نهضت ملی می سراید. ولی با شکست نهضت و آمدن کودتاچیان، تمام آرزوهایش را بر باد رفته می بیند و با زندانی شدنش تکان شدید روحی می خورد و حاضر می شود بجای تنفر نامه ،قصیده ای چاپ و خود را از بند زندان رهایی دهد. او پس از آزادی یکی از شاهکارهایش بنام آخر شاهنامه را در مهر 1336 می سراید:
این شکسته چنگ بی قانون،
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر،
گاه گوئی خواب می بیند.
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت،
یا پریزادی چمان سر مست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند.
روشنیهای دروغینی
-کاروان شعله های مرده در مرداب-
بر جبین قدسی محراب می بیند.
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را،
می سراید شاد،
قصهء غمگین غربت را:



"هان ،کجاست
پایتخت این کج آئین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز،
روزهای تنگ و تارش،چون شب اندر قعر افسانه.
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش،
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش،سرد و بیگانه.


هان کجاست؟
پایتخت این دژ آئین قرن پر آشوب.
قرن شکلک چهر.
بر گذشته از مدار ماه،
لیک بس دور از قرار مهر.
قرن خون آشام،
قرن وحشتناک تر پیغام،
کاندران با فضلهء موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند.
هر چه هستی ،هر چه پستی،هر چه بالایی
سخت می کوبند. پاک می روبند.


هان کجاست؟
پایتخت این بی آزرم و بی آئین قرن.
کاندران بی گونه ئی مهلت
هر شکوفهء تازه رو بازیچهء بادست.
همچنان که حرمت پیران میوهء خویش بخشیده
عرصهء انکار و وهن و غدر و بیدادست.


پایتخت اینچنین قرنی
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست؛
در کدامین سو؟
دید بانان را بگو تا خواب نفریبد.
بر چکاد پاسگاه خویش،دل بیدار و سر هشیار،
هیچشان جادوئی اختر،
هیچشان افسوس شهر نقرهء مهتاب نفریبد.


بر بکشتیهای خشم بادبان از خون،
ما،برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم.
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بیغم را
با چکا چک مهیب تیغها مان،تیز
غرش زهره دران کو سهامان،سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان،تند؛
نیک بگشاییم.



شیشه های عمر دیوان را
از طلسم قلعهء پنهان،ز چنگ پاسداران فسونگرشان،
جلد بربائیم،بر زمین کوبیم.
ور زمین-گهوارهء فرسودهء آفاق-
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد،
تا که سنگ از ما نهان دارد،
چهره اش را ژرف بشاییم.


ما فاتحان فلعه های فخر تاریخیم،
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن.
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم.
ما
راویان قصه های شاد و شیرینیم.
قصه های آسمان پاک.
نور جاری آب.
سرد تاری، خاک.
قصه های خوشترین پیغام.
از زلال جویبار روشن ایام.
قصه های بیشهء انبوه،پشتش کوه،پایش نهر.
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر.
ما
کاروان ساغر و چنگیم.
لولیلن چنگمان افسانه گوی زندگیمان،زندگیمان شعر و افسانه.
ساقیان مست مستانه.


هان ،کجاست،
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم؟
تا که هیچستانش بگشاییم...."


این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش،
نغمه پرداز حریم خلوت پندار،
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش


ای پریشان گوی مسکین،پرده دیگر کن.
پور دستان جان ز چاه نا برادر در نخواهد برد.
مرد،مرد،او مرد.
داستان پور فرخزاد را سر کن.
آنکه گوئی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید.
نالد و موید،
موید و گوید:
"آه،دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
بر بکشتی های موج بادبان از کف،
دل به یاد بره های فرهی،در دشت ایام تهی،بسته.
تیغ هامان زنگ خورد و کهنه و خسته،
کوسهامان جاودان خاموش،
تیرهامان بال بشکسته.


ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم.
با صدائی ناتوان تر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم.
کس به چیزی،یا پشیزی،بر نگیرد سکه ها مانرا.
گوئی از شاهی ست بیگانه.
یا زمیری دودمانش منقرض گشته.
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادوئی،
همچو خواب همگنان غار،
چشم می مالیم و می گوئیم:آنک، طرف قصر زرنگار صبح شیر ینکار.
لیک بی مرگ ست دقیانوس.
وای،وای،افسوس."

نام تو را چگونه ادا می توان نمود؟

با یکی از دوستان درباره ماندگاری و جاودانه شدن رهبران در طی تاریخ بحث می کردیم،سخن به دکتر محمد مصدق و نهضت ملی شدن صنعت نفت کشیده شد.به توافق رسیدیم که مصدق گرچه مغلوب کودتاچیان شد اما مرام و راه مصدق برای همیشه تاریخ در اذهان ملت ما باقی  است.
در اینجا بمناسبت یکصد و بیست و هفتمین سالگرد تولد پیشوای ملی شدن صنعت نفت،شعری را که آقای فریدون ضرغامی سروده است را می خوانیم:
سردار پیر.
رهبر آزاده دلیر.
نامیده اند نام پر آوازه تو را.

شید حضور گرم گران سنگ نام تو
در تار وپود کشور ایران تنیده است.
کس در جهان پر تنش عصر نسل ما،
همگن به پاک نامی نامت ندیده است.


نام تو را چگونه ادا می توان نمود؟
ای پیشوای پیر.
نستوه بی امان.
ای اسوه اسیر،درین خاک چشمگیر.
هر چند مرد سال سزاوار نام تست.
اما تو برتری.
یعنی تو برترین جهان مرد برتری.
این هم سزای نام گران واژه تو نیست.
نام تو در گلوی ستم دیدگان شرق،
در واژه واژه حرف دل آزردگان غرب،
نامی خجسته،
پاک،
منزه،
وبا شگون.
یعنی ستوده مرد پر آوازه قرون.


نام تو را چگونه ادا می توان نمود؟
آن واژه ای که فعل تو را منظر دل ست.
همچون نماز؛واژهء هر کوی و منزل ست.
آن نام چیست؟
زندگیت را مصدق ست.
آن نام چیست؟
مظهری از صبح صادق ست.
آن نام،نام مسند دکتر مصدق ست.
....
حافظ/شماره 60/خرداد وتیر 88-ص29

ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم


میرزا عسکری شهیدی معروف به آقا بزرگ از علمای وارسته و آزادمنش عصر ما بود.او با اینکه در نهایت فقر زندگی می کرد اما از کسی چیزی طلب نمی کرد.یکی از علمای پایتخت که با او دوستی داشت با مقامات حکومتی تماس گرفت و مقرری قابل توجهی برای او گرفت.سپس بهمراه نامه ای، آن ابلاغ حکومتی را برای آقا بزرگ فرستاد. آقا بزرگ با اظهار ناراحتی از این عمل دوست تهرانی اش ،در پشت پاکت شعر حافظ را نوشت و آنرا با محتوایش پس فرستاد:
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
...
اطلاعات/شماره24508/ص2-11/4/88

گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش


رکن الدین مسعود متخلص به مسیح و معروف به حکیم رکنا، از شاعران معروف قرن یازدهم است. او علاوه بر شاعری در علم خوشنویسی و پزشکی نیز استاد بود.اشعار چندی در مدح شاه عباس صفوی سرود. روزی شاه از او دلگیر شد و مورد بی توجهی شاه واقع شد. شاعر بیت زیر را سرود و عازم کشور هند شد:
گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش
......
عبدالرضا مدرس زاده/مکتب ادبی کاشان در دوره صفویه/اطلاعات/شماره 24508/ص6

که ایران زمین سر خوش و زنده باد


یکی از دوستان هم شهری مان که سالها ترک وطن نموده و در کانادا زندگی می کند؛آقای حسنعلی وحید است.
جناب اسفندیار معتمدی در ادامه خاطره خود می نویسند:بعضی مواقع در جلسات ماهانه که شرکت می کنیم از پشت تلفن احساس مودت خود را بیان می نماید،مثلا" در نوروز پیام تبریک زیر را برایمان خواند:
یکی شادباشی به سال نوین / نثار عزیزان بس نازنین
چو گاه شب و روز یکسان شود / چو نوروز آید بهاران شود
درودی نثار نیاکان ما / از این انتخاب بسی پر بها
که تحویل سال در تمام جهان / به یک لحظه باشد کران تا کران
من آن لحظه شاد یار توام / تو ای مام میهن به یاد توام
که ایران زمین سر خوش و زنده باد / به دوران هماره برازنده باد

نه هر آن کو اندر آخور شد،خر است


الهیار صالح در زمان جنگ جهانی دوم ،وابسته اقتصادی ایران در سفارت امریکا بود.چون بحران داخلی مملکت را می بیند به ایران می آید تا به گفته خودش به داد دل هم وطنان برسد .اوبا هواپیمای جنگی داکوتا خود را به ایران می رساند.
روزنامه ها پس از رفتن رضا شاه با تیراژ وسیع منتشر می شدند و احزاب گوناگونی نیز از دل رژیم دیکتاتور متولد شده بودند که هر یک با شعارهای خود عضو جمع می کردند.روزنامه توفیق هم برای تفریح اجتماعی حزب خران را تشکیل داده بود و با تیراژ زیاد با عناوین خر مقاله ،دم مقاله ،قلم خر دبیر و دبیر کل خران و ... منتشر می شد.
آقای الهیار صالح در خاطراتشان می نویسند : روز سوم زنگ خانه مان به صدا در آمد و پستچی نامه ای را به من داد وامضاء گرفت. پاکت از روزنامه توفیق بود،تعجب کردم که من ارتباطی با آن نشریه ندارم.روی پاکت نوشته شده بود فقط شخص آقای صالح نامه را باز کنند ولا غیر. پاکت را گشودم.پاکت دیگری در آن بود و روی آن نوشته شده بود : فقط جناب صالح باز کنند . پاکت سوم را گشودم و پاکتی دیگر ،و روی آن نوشته بود امیدوارم با خوشحالی تمام این پاکت را باز کنید.پاکت چهارم مارک حزب خران را داشت.آنرا باز کردم،یک کارت خوش خط که در آن نام من به فارسی و لاتین با مارک حزب خران مزین شده بود و نامه ای ضمیمه آن بود که نوشته بود:
آقای محترم،امیدوارم عضویت حزب ما را پذیرا باشید،زیرا کسی که در این غوغای جنگ وانفسا حاضر می شود از آن دنیای نعمت و برکت چشم بپوشد،وبه استقبال قحطی و غلا و تیفوس وناامنی،با هواپیمای داکوتا،به این طرف دنیا پرواز کند،هیچکس لایقتر ازو برای عضویت حزب ما نیست.
استاد با ستانی می نویسند که مرحوم صالح مصداق این شعر مولانا است:
آدمی باش و زخر گیران مترس / خر نیی ای عیسی دوران مترس
چرخ چارم هم زنور تو پرست / حاش لله کی مقامت آخورست
تو ز چرخ و اختران هم برتری / گر چه بهر مصلحت در آخوری
میر آخور دیگر و خر دیگرست / نه هر آن کو اندر آخور شد،خر است
.....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو /ص198

گناهی‌شان نبود:از جنمی دیگر بودند


وقتی امیر خسروی وزیر دارایی بودجه سالیانه را به عرض رضا شاه می رساند،ناگهان فریاد شاه بلند می شود و با صدای بلند سلیمان بهبودی را صدا می زند و می گوید:من صد صنار از پیر زنهای چرخ ریس دهات پول جمع می کنم تا شما برای دربان در اطاقت چکمه برقی بخری؟و هر دو را از اطاق بیرون می کند.
وقتی مطلب فوق را می خواندم بیاد شعر دوست گرامی مهشید افتادم که چند روز قبل برایم نوشته بودند:

ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی‌یافتند.
سیاهی‌ چشم ِشان
سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار
شکافته
لایه‌بر لایه‌بر
شباهت برده از جسمیّت ِ مغزشان.
گناهی‌شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.

دلم گرفته به حدی که میل باغ ندارم


روزی در دوران کودکی مادرم در تنهایی داخل اتاقی نشسته بود و در حال خواندن نامه ای بود. او را می دیدم که همزمان با خواندن نامه می گرید.پرسیدم،مادر چه شده است؟
خانم نجمه علوی در ادامه خاطراتش می نویسد؛مادرم در پاسخ گفت که برادرت مرتضی دیگر به ایران برنمی گردد وبعد شعر زیر را خواند،که سالهای بعد نیز به دفعات برایم تکرار می کرد:
دلم گرفته به حدی که میل باغ ندارم
به حدی که گلی بو کنم دماغ ندارم
.....
خاطرات نجمی علوی/ص21

اگر می توانستیم خطوط ناصبهء هر کس را بخوانیم


دکتر قاسم غنی در سال 1326 سفیر ایران در کشور مصر شد تا تکلیف بازگشت یا طلاق فوزیه( همسر محمد رضا شاه) را مشخص کند.سرانجام طلاق او را گرفت و تحویل اسماعیل شیرین همسر بعدی اش داد.
دکتر غنی در خاطرات روزانه اش می نویسد : این ازدواج دو شاهزاده ایرانی و غیر ایرانی که آنرا سعادت بزرگی فرض می کردند و به آن غبطه می بردند به این نحو خاتمه یافت.دانته شاعر ایتالیایی در کمدی الهی می گوید:
اگر می توانستیم خطوط ناصبهء هر کس را بخوانیم
و سرنوشت افراد را بدانیم
بسیاری از آنها که اینک مورد غبطه ما هستند
مورد ترحم و شفقت ما خواهند شد.
....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص191

صد مرد چو شیر عهد و پیمان کردند


فرخی یزدی چندین بار به خانه مان آمده بود،او را دقیقا" نمی شناختم.فقط قیافه مردی چاق و مهربان در ذهنم باقی مانده بود، تا آنکه در اواخر حکومت رضا شاه گروه دکتر تقی ارانی را دستگیر کردند.
خانم نجمه علوی در ادامه می نویسد:در آن زمان دکتر ارانی و برادرم آقا بزرگ و چند نفر دیگر در سال 1317 اعتصاب غذا کرده بودند که فرخی در زندان در وصف آنان شعر زیر را سروده بود:
صد مرد چو شیر عهد و پیمان کردند
اعلام گرسنگی به زندان کردند
شیران گرسنه از پی حفظ مقام
با شور و شعف ترک سر و جان کردند
....
نجمه علوی/ما هم در این خانه حقی داریم/ص22

مرا جاودانه انسانم کن !

روز گذشته با تعدادی از شاعران و نویسندگان معاصر به آبشار ساواشی در حومهء فیروزکوه رفتیم.هر کدام از دوستان در عبور از تنگه ها و رسیدن به آبشار سخنان نغز و زیبایی را بیان کردند و به فراخور زمان و مسائل روز سخنی گفتند.
یکی از دوستان نویسنده ام، پگاه به نلسن ماندلا رهبر سیاه پوست افریقای جنوبی اشاره می کرد که بعد از آزادی از زندان رژیم آپارتاید توصیه کرده بود که مبارزه مسلحانه نکنید و سیاه و سفید به هم تیر نیاندازند چون سیاه وسفید مثل خطهای سیاه و سفید یک گور خر هستند که تیر به هر خطی بخورد،صاحب خط را می کشد.
دوست قصه نویس دیگرم پویا خاطره ای از دکتر باستانی پاریزی نقل می کرد و نتیجه گیری می کرد اگر اروپاییان این مناظر بکر و دست نخورده را داشتند تمام اقتصاد خود را از راه توریسم اداره می کردند و احتیاجی به تولید این همه بشکه نفت نداشتیم و ذخایر نفت و گاز و سایر منابع طبیعی را برای آیندگان نگه می داشتیم.
شاعر خوبمان خانم پوپک نیک طلب نیز شعر تازه ای سروده بودند که برایمان خواندند:
من بیم دارم !
من بیم دارم !
از نگاه اندیشناک خفته در خاک
که این سان
تسلیم پایداری مرداب نشد
من بیم دارم !
از جام های زهری که تهی شد
واز دست هایی که در آتش
تن شستند
من بیم دارم!
از آن که موریانه ها
شب را تسخیر کنند.
وندای تو را
که از سبز نای خونین می دمد
به کام خویش در کشند
من بیم دارم !
ای همیشه ی تاریخ
مرا جاودانه انسانم کن !
انسان !

به جز غبار حرم،چیز دیگری نبرم


وقتی رژیم طالبان سرنگون شد،بسیاری از مردم همسایه مان افغانستان به دیار خود برگشتند.شاعر بزرگ افغانی محمد کاظم کاظمی شعر زیر را  سالها قبل برای هم وطنان خود سروده بود :

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت / پیاده آمده بودم،پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد / و سفره ای که تهی بود،بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید،همسایه / صدای گریه نخواهی شنید،همسایه
همان غریبه که قلک نداشت،خواهد رفت / و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گریده / منم که هر که مرا دیده،در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم،از آجر بود / و سفره ام،که نبود،از گرسنگی پر بود
به هر چه آینه،تصویری از شکست من است / به سنگ سنگ بناها،نشان دست من است
اگر به لطف و اگر به قهر،می شناسندم / تمام مردم این شهر،می شناسندم
من ایستادم،اگر پشت آسمان خم شد / نماز خواندم،اگر دهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد / و سفره ام که تهی بود،بسته خواهد شد


چگونه باز نگردم؟که سنگرم آنجاست / چگونه؟ آه ،مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم که مسجد و محراب / وتیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود / قیام بستن و الله اکبرم آنجاست
شکسته بالی ام اینجا شکست،طاقت نیست / کرانه ای که در آن خوب می پرم،آنجاست
مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم / مگیر خرده،که آن پای دیگرم آنجاست


شکسته می گذرم امشب از کنار شما / وشرمسارم از الطاف بی شمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم / شهید داده ام،از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی / پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچه غربت سپرده ای با من / ونعش سوخته بر شانه برده ای با من
تو زخم دیدی،اگر تازیانه من خوردم / توسنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت / وچند بنه مستوجب درو هم داشت
اگر چه تلخ شد آرامش همیشه تان / اگر چه کودک من سنک زد به شیشه تان
اگر چه متهم جرم مستند بودم / اگر چه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسند ید نا امید مرا / و لو دروغ،عزیزان بحل کنید مرا
تمام آنچه ندارم،نهاده،خواهم رفت / پیاده آمده بودم،پیاده خواهم رفت
به این امام قسم،چیز دیگری نبرم/ به جز غبار حرم،چیز دیگری نبرم
خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان / و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلک فرزندها یتان پر باد / ونان دشمنتان هر که هست، آجر باد
....
اطلاعات /شماره 24512/-17/4/88/-ص6

الا غریبه درد آشنا،دلاور مرد

وقتی مردم افغنستان به خاطر جنگ های پی در پی رژیم های کمونیستی و طالبانی به کشور های همسایه آواره شدند ،زندگی در تبعید ناخواسته ای را گذراندند.با حملات یازدهم سپتامبر به برجهای دو قلوی امریکا ،حکو مت سرکوبگر طالبان نیز به سراشیبی سقوط افتاد و از بین رفت .شاعر معاصر افغانستان که سالیان چندی در ایران زندگی کرده بود،در وقت خداحافظی شعری سرود و شاعر و ترانه سرای نامدار معاصر بیژن ترقی مثنویی در پاسخ او سرود و برای شاعر افغانی فرستاد:
تو ای که در نفس گرم جاده خواهی رفت / پیاده آمده بودی،پیاده خواهی رفت
شرار شعر تو یک شعله آتش است ای دوست / طراز نامه جان بلاکش است ای دوست
بسی حدیث غم افزا شنیده بودم من/ چنین چکامه سوزان ندیده بودم من
نمانده از غم تو،آرزوی زیستنم / رسد به گوش فلک نغمه گریستنم
نمی بریم ز خاطر توان دست تو را / به سنگ سنگ بناها نشان دست تو را
بیا به اشک بشویم غبار راه تو را / به مهر بوسه زنم طفل بی گناه تو را
اگر که کودک تو سنگ زد به شیشه ما / نشد شکسته هماوازی همیشه ما
که کودک است و زبان نهفته ای دارد / ز سنگ پرس چه راز نگفته ای دارد
زسنگبار حوادث شکسته بال و پرش / مگر که سنگ گشاید دری به بام و درش
که : ای در بر خود کودکی چو من دارید / سری ز روزن آسودگی برون آرید
منم که نانی اگر داشتم ،زآجر بود / وسفره ای که نبود،از گرسنگی پر بود
همان غریبه که قلک نداشت،من بودم / وکودکی که عروسک نداشت،من بودم
الا غریبه درد آشنا،دلاور مرد / که صبر وطاقت تو پشت آسمان خم کرد
تو پیشتاز همه دودمان خود هستی / تو زنگ قافله کاروان خود هستی
تو نامدار ترین مرد روزگار خودی / تو تابناک ترین کوکب دیار خودی
اگر که چشم تو گریان و دل پر از درد است / زدشمنی پر ادراکشان نامرد است
چه جای شکوه ز غربت؟که همرمان همیم / هم آستان و هم آیین و همزبان همیم
طلسم غربت ما آن زمان شکسته شود / که رشته بند عجوز زمان گسسته شود
.....
اطلاعات شماره 24512-17/4/88/ص6

در آن شب های خاموش تابستان


اولین مجموعه داستانهای کوتاه آقا بزرگ بنام چمدان در سال 1314 به بازار آمد.او در سال 1312 بهمراه دکتر ارانی و ایرج اسکندری اعضای هیات تحریریهء مجله دنیا را تشکیل می دهند، که در اول بهمن آن سال نخستین شمارهء آن در تهران منتشر شد.
در 21 اردیبهشت 1316 آقا بزرگ علوی را از محل کارش در مدرسهء صنعتی بازداشت کردند وبه زندان بردند.او گوشه هایی از وقایع داخل زندان از جمله اعتصاب غذای گروه وماجرای محاکمات 53 نفر را در ورق پاره های زندان منتشر می کند.
در یادداشت هفدهم بهمن 1317 وضع روحی و سال هایی که باید در زندان بماند را اینگونه تصویر می کند:
در آن شب های خاموش تابستان
که رامشگر نسیم و خنیاگر باد
در شاخه درختی پوشیده از ظلمت
به خوابی بس ژرف فرو می روند:
خود نیز حیرانم جویای چیستم؟
شایقم ولی شوقم پی چیست؟
مایلم ولی میلم سوی کیست؟
جریان آرام و تاریک زمان را
خنده ای- بانگی سد نمی کند
جویای چیستم؟ خود نیز ندانم
شایق کیستم؟ خود نیز حیرانم
.....
نجمه علوی/ما هم در این خانه حقی داریم/ص46

هر روز یکی ز در در آید که منم

وقتی شیبک خان به جنگ شاه اسماعیل آمد، سربازان و پیش قراولانش در اطراف هرات به اذیت و آزار شیعیان می پردازند و به آنها می گویند:مگوئید که الله و محمد وعلی یارت باد،بلکه بگوئید که الله و محمد و چهار یار یارت باد.
وقتی شیبک نزدیک هرات شد زنی آوازه خوان با دفی در دست به نزد شیبک رفته و رباعی زیر را می خواند:
هر روز یکی ز در در آید که منم
خود را به جهانیان نماید که منم
چون کار جهان بر او قراری گیرد
ناگاه اجل ز در در آید که منم!
خان دستور داد که دف زن را پاره کرده و او را دور کنند.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

آن یک از بی خری و این زخری


در سال 877 ه.ق مولانا عبد الرحمن جامی عازم سفر حج می شود.دو نفر از دوستان نزدیکش که شاعر هم بودند بنامهای ویسی و ساغری، وعده همسفری به او می دهند.ولی هنگام عزیمت ویسی عذر می آورد که الاغ نداردو پیاده رفتن هم برایش دشوار است. وساغری نیز چون خسیس بود و مخارج سفر حج را گران می دید از همسفری جامی منصرف شد.
امیر نظام احمد سهیلی در خصوص همراهی نکردن این دو شاعر شعر زیر را گفته است:

ویسی و ساغری بعزم حرم / گشته بودند هر دوشان سفری
نیمهء راه هر دو واماندند / آن یک از بی خری و این زخری
....
باستانی پاریزی/ نون جو و دوغ گو/ص252

شعر و شاعری به شعیری نمی خرند


وقتی علاء الملک حاکم کرمان شد ،چون رسم بود که فراشان متعددی در جلو اسب حاکم با چوب وچماق حرکت  کنند،او این کار را متوقف کرد.خود سوار الاغ  شد و یک نفر از نوکرهایش هم براسب یا الاغی سوار شده و همراهش حرکت کرد و معروف شد به حاکم دو خره.
روزی یکی از شعرای کرمان قصیده ای برای علاءالملک می خواند.علاءالملک به شوخی مصراع زیر را در مقابل صله شعر شاعر می خواند:
شعر و شاعری به شعیری نمی خرند
و در همین هنگام الاغ مخصوص حاکم شروع به عر عر کردن ممتدمی کند.علاءالملک باز به شوخی می گوید:شما از لهجه ایشان می فهمید که در قصیده مطول خود چه می گوید؟
شاعر در پاسخ می گوید:دنبال حرف خودمان را گرفته و با زبانش خطاب به هر دومان می گوید:
آنها نمی خرند که مثل شما خرند
....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص253

مگر رها شود ایران،زدام استبداد


در بهمن 1378 به شهر کاشان سفر کردم و بهمراه شاعر معاصر آقای جواد جهان آرائی به حمام فین کاشان رفتیم.محل شهادت امیر کبیر موجب شد غم بزرگی مرا فرا بگیرد.
استاد مشفق کاشانی در ادامه خاطره خود می نویسند:در پرتو نور ضعیفی با جو غم افزائی که مرا فرا گرفته بود شعر زیر را سرودم:
اگر چه تیر بلا را نشانه بود امیر / به قاف عشق،بلند آشیانه بود امیر
به بارگاه صدارت،به جا،نشیمن داشت / بر آستان کرامت،یگانه بود امیر
اگر که توسن بیداد،سرکشی می کرد / به رام کردن او،تازیانه بود امیر
مگر رها شود ایران،زدام استبداد / به گیر و دار تحقق،بهانه بود امیر
وجود او همه دریا،کنار او همه در/ به موج خیر ولا،بی کرانه بود امیر
عقاب قلهء تدبیر،کوه استغنا / کجا فریفتهء آب و دانه بود امیر؟
امین قافله،همگام رهروان زمین / دلیل خسته دلان در زمانه بود امیر
گشود چشمهء دانش،بر این کویر و گذشت / بهار عاطفه،راز جوانه بود امیر
نسیم زمزمه،در جویبار آزادی / همای دولت این آستانه بود امیر
هر آن ترانه که در من شکفت بهر وطن / قسم به عشق،که روح ترانه بود امیر
شهید کینه نمی شد به نیش نشتر،اگر / حریف باده و چنگ و چغانه بود امیر
هنوز از رگ او خون زتدگی جاری است / چو زنده رود به دریا،روانه بود امیر
به کارخانهء ایران،نماند جنبش و جوش / چرا که رونق این کارخانه بود امیر
به باغ"فین"اگر آن نخل بارور افتاد / چه غم،به دور زمان،جاودانه بود امیر
نشان حاضر و غایب در او تجلی کرد / به کار طلم ستیزی،کجا نبود امیر؟
به استواری اسطوره در جهان بشکوه / حقیقتی به ورای فسانه بود امیر
زهی به مردم دانش پژوه ایرانشهر / که نقد گوهرشان،در خزانه بود امیر
طنین چامهء مشفق نشسته در گوشم / که گفت:تیر بلا را نشانه بود امیر

جز به فرهنگ و به دانش به نگردد حال ملک

در منزل اعظم سروش با حضور 9 زن جلسه تشکیل شد و تصمیم گرفتیم که محلی برای انتشار یک نشریه اجاره کنیم و و نام نشریه را نیز بیداری ما گذاشتیم.در خیابان شاه آباد جنب مجلس شورای ملی و در بالای کافه لقانطه دو اتاق اجاره کردیم و اولین قدم را برای امکانات مالی را مریم فیروز برداشت.
در شماره ششم سال 1324 خانم فرخ علوی یکی از فعالان مجله شعری درباره جهل زن که باعث فساد و خرابی جامعه می شود را سرود:
جمله از جهل زنانست این خرابی و فساد / دانه حنضل ثمر کی شهد و شکر پار باشد؟
چشم امید و طمع از مرد آن قومی بریدن / که زنش در رده و مستور از انظار باشد
مادری که معتقد بر نذر و فالست و دعا / رمل اندازد ز بهر طفل چون بیمار باشد
کی تواند پرورد فرزند دانا و قوی / شاخ نادانی و جهل دانی؟که بر ادبار باشد
جز به فرهنگ و به دانش به نگردد حال ملک / تا که ملت خیزد از خواب و زپس بیدار باشد
اتحاد و بسط علم از بهر جمله مرد وزن / بهترین دفع بلای ارتجاع و دشمن خون خوار باشد

آن را که به دهر مال بسیارتر است


دوستی در دانشگاه داشتم بنام آقا مهدی که از وضعیت مالی خوبی برخوردار بودو از بچه های پر و پا قرص حزب "میم" ودرتحلیل مسائل سیاسی نیز پر بدک نبود.زمانی از او خواستیم که در یک کار عام المنفعه شرکت کند،نه تنها پاسخ منفی داد بلکه از آن ببعد مغرور تر هم شد.
چند روز قبل وقتی داشتم برای عده ای صحبت می کردم یاد آن همکلاسی افتادم و این

شعر مومن استرآبادی که می گوید:
آن را که به دهر مال بسیارتر است / با وی فلک سفلهء دون یارتر است
در قافله هر خر که گرانبارتر است / خربنده ز حال او خبردارتر است

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد


درنیمه خرداد سال 68 با یکی از دوستان و همکلاسی های دوران دبیرستان بنام دکتر مقدسی از مصلی تا بهشت زهرا مراسم تشییع پیکر مقدس امام را انجام می دادیم، در خصوص انقلابهای مشهور جهان بحث می کردیم و من که تازه واحدهای انقلاب نیکاراگوئه ، کوبا و فرانسه را گذرانده بودم،متکلم وحده شده بودم.یکباره به بحث این موضوع که انقلاب فرزندان خود را می خورد،رسیدیم. باز دلایل و عللی را مطرح کردم که در انقلاب ما این مساله اتفاق نمی افتاد.
اما امروز که حوادث پس از انتخابات دهم ریاست جمهوری را مرور می کنم یاد این شعر مولانا می افتم که:
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد
موسیئی با موسیئی در جنگ شد

گر مرگ بداند که به هنگام آید


من دیرینه ترین آشنای او بوده ام.حسن اتفاق آن شد که در همان زمان او یک کتاب فروشی کوچک در یزد باز کرده بود که پای من به آن باز شد.او نه تنها زندگی خود را با کتابفروشی شروع کرد،بلکه خود یک کتاب پرست تمام عیار بود.زندگی او زندگی عنقا وار بود و به همین یک همدم بسنده می کرد.
دکتر اسلامی ندوشن ضمن بیان مطلب فوق در رثای مهدی آذر یزدی که بیستم تیر ماه 1388به سوی جنان پر کشید می نویسند:
مرگ در حق او گویا به موقع رسید،مانند سیبی که چون رسید،از درخت بیفتد و آن مرحله ایست که در میان بود ونبود،وزنهء نبود سنگین تر می شود،رهایی بخش می شود.مصداق این رباعی که می گوید:
گر مرگ بداند که به هنگام آید / به زان نبود،نغز و دلارام آید
ناگه خبر از شکستن جام آید / چون یار بود که بر لب بام آید
.....
اطلاعات-شماره 24516-23/4/88/ص3

بار دگر روزگار چون شکر آید

در یازدهم تیر ماه 1326 با سهراب سپهری به قمصر کاشان رفتیم در آن سفر متوجه شدم که پدر سهراب در سن بیست وپنج سالگی فلج شده است و مادر به جای همسر در اداره پست و تلگراف استخدام شده و بار سنگین زندگی را بعهده گرفته و ادره زندگی سه دختر و دو پسر را بخوبی انجام می دهد.
استاد مشفق کاشانی در ادامه می گویند:خلاصه دردها و رنج های او متاثرم کرد و در برگشت شعری بهمراه یادداشتی برای او فرستادم که بند اول آن عبارت بود از:

آنچه مرا ای سپهر در نظر آید
نیز تو را پیش دیده جلوه گر آید
خسته شدم خسته دیگر از دل و دیده
بس که مرا خون دل ز دیده بر آید

در دل شب های تار ناله کنم سر
اهرمن بخت تیره چون ز در آید
روز من از روزگار عمر سیه تر
هر شبم از شام پیش تیره تر آید
اندکی از پیش من اگر برود غم
لشکر اندوه از در دگر آید
گفتم از این پس ننالم از غم ایام
"بر سر آنم،که گر ز دست بر آید"
هر چه کنم درد و ناله بر خود هموار
درد فراوان و ناله بیشتر آید
هر چه کشم آه از نهاد بر افلاک
در دل این چرخ ناله بی اثر آید
"بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید"
ورنه از این درد و رنج اهرمن مرگ
از در من ای سپهر بی خبر آید

پرده ای از تیره روزگار من است این
پیش تو ای دوست یادگار من است این
.....
خاطرات مشفق کاشانی/ص79

افسانهء نیک شو نه افسانهء بد


ابوالحسن تفرشیان از افسران نظامی حزب توده در خودمختاری ملا مصطفی بارزانی در کردستان در اواسط دههء بیست بهمراه نیروهای کرد با ارتش ایران می جنگدو سرانجام به کشور عراق پناهنده می شود و حدود سه سال در زندان های عراق است تا اینکه تحویل دولت ایران داده می شود.و دولت ایران نیز او را به حبس ابد محکوم می کند.خانواده تفرشیان هم به شوروی مهاجرت می کنند.
سرانجام در سال 1350 با یک درجه تخفیف از زندان بیرون می آید.و متوجه می شود که همسرش نصرت از دنیا رفته است به نزد دختر ش فریده به برلن شرقی می رود،و قصه زندگیش را برای دخترش تعریف می کند.
پس از انقلاب سال 57 به ایران می آید،و در سال 1362 مجددا" به زندان می افتاد و هنگامیکه آزاد می شود،دو بار عمل جراحی قلب می کند وسرانجام در سال1369 در سن 71 سالگی از دنیا می رود. بر روی سنگ مزار او در بهشت زهرا این شعر نوشته شده است:
باری چو فسانه می شوی ای بخرد
افسانهء نیک شو نه افسانهء بد

ابک مثل النساء،ملکا مضاعفا

ابو عبدالله محمد بن علی آخرین امیر غرناطه،سردار خود "موسی "را به جنگ صلیبیان فرستاد،و سردار موسی پس از مرگ اسبش خود را به رودخانه انداخت و غرق شد.ابو عبدالله پس از مرگ لشکریانش از شهر بیرون رفت در حالیکه مشتی خاک از زمین بدست گرفته بود به حسرت به آن می نگریست.
مادرش که صحنه گریه خلیفه را می دید شعر زیر را خواند:
ابک مثل النساء،ملکا مضاعفا / لم تحافظ علیه مثل الرجال
(گریه کن،مثل زنان،بر سرزمین پر برکت،و سلطنتی که نتوانستی آن را مثل مردان نگاه داری.)
......
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص364

دل من زین پریشانی فرو ریخت

صادق سرمد از قصیده سرایان چیره دست معاصر، انجمن ادبی ایران وپاکستان را اداره می کرد.یک شب غزلی را با زیر مطلع خواند و از شاعران خواست که آنرا استقبال کنند:
شرابی کان گل خوشرنگ و بو ریخت
مرا شهد محبت در گلو ریخت
استاد مشفق در ادامه خاطره خود از آن جلسه می گویند: اکثر حضار از شعر استاد سرمد استقبال کردند و من نیز غزلی با مطلع زیر سرودم :
شبی گیسو به صبح روی او ریخت
دل من زین پریشانی فرو ریخت

آن نیست ره وصل که انگاشته ایم

حجه الاسلام شفتی در اصفهان باغی در کنار باغ کا کا حسین باغبان داشت.هر ساله گنجشکها انگورهای باغ حجه الاسلام را می خوردند و حال آنکه انگورهای باغ کا کا حسین محفوظ می ماند.روزی باغبان شیخ گفته بود: کا کا حسین زبان گنجشکها را می داند.حجه الا سلام گفته بود: ازکا کا حسین خواهش کن که به گنجشکهابگوید امسال انگور ما را نخورند. او پیغام را رساند و اتفاقا" آنسال یک دانه از انگورها ی شیخ کم نیامد. حجه الاسلام متعجب شد! و خواست که کا کا حسین را ببیند، و لی کاکا گفت اگر من به خدمت شیخ بروم دیگر گنجشکها حرفی از من نخواهند خواند. بنابراین جناب شفتی روزی به دیدن کا کا حسین رفت و برای آنکه او را ناک اوت کند،یک مساله فقهی از او پرسید:
-در موقع نماز،شک مابین سه وچهار چیست؟
-کاکا در پاسخ با ملایمت گفت:
جناب شیخ،اگر نماز خواندی،شک چیست؟ و اگر شک است که دیگر نماز نیست!
شیخ سرش را پایین انداخت و به باغبان و نوکرش گفت برویم که موقع نماز است.
به قول شیخ صدرالدین شاگرد محی الدین عربی:
آن نیست ره وصل که انگاشته ایم
و آن نیست جهان جان که پنداشته ایم
آن چشمه که خورد،خضر،ازو آب بقا
در خانهء ماست،لیکن انباشته ایم

همراه شو عزیز

استاد پرویز مشکاتیان موسیقیدان مشهور در سن 54 سالگی در جوار عطار نیشابوری آرام گرفت. او فعالیت هنری خود را در رادیو زیر نظر هوشنگ ابتهاج آغاز کرد.اما پس از جمعه سیاه در هفدهم شهریور 1357 از رادیو استعفا کرد.او در تصنیف بسیاری از تصنیف های مردمی،حماسی،انقلابی و ملی کشور همکاری داشت. از جمله تصنیف او در شعر زیر است:
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کین درد مشت
هرگز جدا جدا
درمان نمی شود
دشوار زندگی
هرگز برای ما
بی رزم مشترک
آسان نمی شود
تنها نمان به درد
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

یکبار در جلسهء ادبی –فرهنگی در لندن شرکت کردم که برنامه شعر خوانی و اجرای برنامه موسیقی بود. و چند نفر قطعات ادبی و اشعار چندی را قرائت کردند.
خانم نجمه علوی در ادامه خاطرات پس از انقلاب خود که در شهر لندن ساکن شده اند می نویسند:
یکی از جوانان بنام جبار قطعه ادبی زیر را خواند که مورد تشویق حاضران قرار گرفت:
معلم پای تخته داد می زد
صدایش از خشم گلگون بود
دستانش زیر پوشش پنهان
ولی آن ته کلاسی ها
لواشک بین هم تقسیم می کردند
دلم می سوخت به حال او
که بی خود،های و هوی می کرد
وبا آن شور،تساوی های جبری را نشان می داد
معلم با خطی روشن بر روی تخته تاریک کز ظلمت
چه قلب ظالمان تاریک و غمگین بود
تساوی را نوشت
بانگ برآورد که:
یک با یک برابر است،این جا؟
ناگه از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد:
این تساوی فاحش محض است
نگاه بچه ها،ناگه به یک سو،خیره با بهت
معلم مات به جا ماند و او می گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز هم،یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد:آری
و او با پوزخندی گفت:نه
حال می پرسم،یک با یک اگر برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردد؟
یا چه کس دیوار های چین را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
اگر یک با یک برابر بود
یا چه کس رادمردان را فنا می کرد؟
اگر یک با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
و سکوت بود و سکوت
در این هنگام،معلم ناله آسا گفت:
بچه هادر جزوه های خود بنویسید که:
یک با یک برابر نیست.

لاله را با می عوض کن،سیب را با نسترن

سلجوقه خاتون خلاطیه دختر قلیچ ارسلان ابن مسعود پادشاه روم با نورالدین محمود ازدواج کرد.ولی همسر هوس بازش مدتی بعد عاشق رقاصه و خواننده ای در بغداد شد.
استاد پاریزی پس از نقل مطلب فوق می نویسند شوهر ملکه نصیحت مختاری غزنوی را گوش کرده بود که می گفت:
لاله را با می عوض کن،سیب را با نسترن
سرو را با گل بدل کن،مورد را با ضیمران
البته وقتی خبر این ازدواج مجدد به پدر ملکه رسید،لشکری آماده کرد تا انتقام دخترش را بگیرد وقلعه هایی را که به دامادش داده بود را پس بگیرد.داماد به صلاح الدین ایوبی پناه برد و از او کمک خواست و وقتی دو لشکر آرایش جنگی می گرفتند.سفیر قلیچ از صلاح الدین امان خواست و به او گفت:شما با این عظمت با فرنگیان مصالحه نموده اید حال بخاطر یک زن خواننده خودفروش می خواهید دست به جنگ با مسلمانان بزنیدو حالا فرض کنید دختر قلیچ مرا به عنوان قضاوت بنزد شما فرستاده است، در این مقام حق را به کدامیک می دهید؟
سرانجام قرار بر این شد که دختر مغنیه را از خود براند،و صلاح الدین به شام بازگردد و نورالدین هم به شهر خود برگشت و با همسر و پدرزنش آشتی نمود

باد آباد مهین خطهء کاشان که مدام

محمد تقی بهار از بزرگان ادب و شعر معاصر در مشهد بدنیا آمد ولی اصل ونسب او به شهر کاشان می رسد.بهمین سبب پرتو بیضایی از او در اینباره سوال می کند و ملک الشعرای بهار در قصیده زیر پاسخش را چنین می دهد:
قطعه ای کز قلم پرتو بیضایی بود
پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود
حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد
مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود
همچنین بود ز میراث نیاکان بی شک
آن محبت که ز من در دل بیضایی بود
راست گویی که میان پدران من واو
متصل سلسلهء انس و شناسایی بود
دوستی بی سبب آن روز عجب بود بلی
دور دوران تبه کاری و خود رایی بود
ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست
کا همچشمی این قوم تماشایی بود
با چنین حال رهی را پدرت دوست گرفت
که دلش پاک ز لوث منی مایی بود
من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم
که چو من نیز وی از مردم دریایی بود
بود او نیز چو من در وطن خویش غریب
با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود
بود او معتقد دلشدگان شیدا
که خداوند دلی واله وشیدایی بود
گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او
عندلیب آسا محکوم خوش آوایی بود
بود مسعود زمان آن که بشومی ادب
گه مرنجی و گهی سویی و گه نایی بود
پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او
چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود
گفتی از نسبت کاشان چه زنی تن که پدرت
بود از این شهر که مشهور به گویایی بود
راست گفتی ومن از راست نرنجم لیکن
چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود
طوس و کاشان به قیاس نسب دودهء ما
نسبت صورت با جسم هیولایی بود
مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان اسن
نغمه آمد زنی اما هنر از نایی بود
جد من هست صبور آن که به کاشان او را
با عم خویش صبا دعوی همتایی بود
می رسید از پس سی پشت به آل برمک
وین نسب آن روز اسباب خود آرایی بود
نایب السلطنه را بود دبیری مخصوص
زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود
با چنین حال شد اندر صف ارنشتاران
که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود
به صف رزم شد از غیرت اسلام شهید
زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود
سومین جد من آمد به خراسان از کاش
کاندر این مرحله اش پویهء عقبایی بود
کار دنیاش به سامان شد از آنروی که او
صاحب کارگه مخمل و دارایی بود
پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین
کاضمش نام و بدان طالب دانایی بود
به تقاضای نسب گشت صبوریش لقب
طوطئی گشت که شهره به شکر خایی بود
شیوهء شاعرایش کرد خجسته تلقین
آن که شعرش به جهان شهره به شیوایی بود
شد رئیس الشعرا پس ملکی یافت به شعر
وز شهش راتبه هم ز اول برنایی بود
باد آباد مهین خطهء کاشان که مدام
مهد هوش و خرد و صنعت و دانایی بود
هر که برخاست زهر پیشه ز شهر کاشان
در فن خویشتنش فرط توانایی بود
معنی کاش جمیل است و ظریف است و ازوست
لغت کشی،کش معنی رعنایی بود
کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است
جای هایی که عبادتگه بودایی بود
لفظ کاشانه و کاشان به لغتهای قدیم
معبد و جایگه جشن و دلاسایی بود
و آجر و کاسهء رنگین را کاشی خواندند
این هم از رنگ خوش و لون تماشایی بود
لغت کاسه و کاس است هم از کاشه و کاش
زانچه پر نقش گل و بوتهء مینایی بود
در تمنای خوشی نیز به گویند ای کاش
در فراق توام آرام و شکیبایی بود
صنعت طرفه ز کاشان به دگر جای شدی
کاین هنر ویژهء این شهرهء دهر ست چنان
زری و مخمل او شاهد هر جایی بود
وز ولای علی اش فخر فزون است بلی
خطهء کاشان پیوسته تولایی بود
صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم
بابن القاسان همدوشی و دربایی بود
مردمش را ز هوای خوش انفاس لطیف
صوت داودی و آواز نکیسایی بود
گویی این نغمهء خوش باعث تعدیل وی است
ورنه آن لهجهء بد مایهء رسوایی بود
با خود این لهجهء ناخوش سپر چشم بداست
پیش شهری که پر از خوبی و زیبایی بود
صد هنر دارد و یک عیب من این زان گفتم
تا نگویند که قصدم هنر آرایی بود
گفت این جامهء جانبخش به نوروز بهار
گر چه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود
....
مشفق کاشانی/سرگذشت یادها/ص29-33

خنک آن کس که گوی نیکی برد


اللهیار صالح در 1275 در شهر آران کاشان بدنیا آمد،پدرش مبصر الملک نایب الحکومت آران بیدگل ونوش آباد بود . سپس برای ادامه تحصیل به کالج آمریکاییها به تهران آمد، در جوانی مترجم سفارت آمریکا شد.توسط داور به علیه و سپس به مالیه رفت و به ریاست کل انحصار ات دخانیات رسید وبعد رئیس کل گمرگ شد،در کابینه قوام وزیر دارائی،ودر کابینه ساعد،حکیمی وزیر دادگستری و مدتی نیز وزیر کشور مصدق بود.پس از شهریور ١٣٢٠
عضو و رهبر حزب ایران را بعهده داشت.و در سال 1328 با ائتلاف با احزاب دیگر جبهه ملی را به رهبری مصدق تشکیل داد.در سال 1339 از طرف مردم کاشان به مجلس رفت و در دوران مصدق به عنوان سفیر ایران در امریکا انتخاب شد.در آستانه انقلاب دوباره به فعالیت در جبهه ملی روی‌آورد. صالح از اعضای انجمن آثار ملی بود.در12 فروردین سال 1360 وقتی از دنیا رفت حبیب یغمایی در توصیف خاطراتش با او چنین سرود:
ای دریغا جناب صالح رفت / مملکت را مهین مصالح رفت
سالها اوسفیر بود ووزیر / صاحب هوش و صاحب تدبیر
یاور حضرت مصدق بود / یاوری خیر خواه و صادق بود
به صلاح و صواب دم می زد / گر قلم می زد،ار قدم می زد
جز به راه خدا نزد قدمی / جز به خیر بشر نزد رقمی
نیکی محض بود پندارش / هادی خلق بود رفتارش
نامورتر زنامداران بود / دامنش پاک تر زباران بود
متجلی به فر انسانی / متجلی به نور یزدانی
متجنب ز ناروایی ها / متعفف ز تیره رایی ها
قانع و بردبار و خیر اندیش / پاک روتر ز عارف و درویش
عفتی خاص در کلامش بود / سخنی ناروا نمی فرمود
از بدی دور و با نکویی یار / که چنین است شیوهء احرار
معرفت را قویم محور بود / هم سخن دان و هم سخنور بود
ادبش را بجوی از آثارش / گربیایی ز دست مگذارش
رنجها برد در،به زندانها / از ستم ورزی نگهبانها
گنه او وطن پرستی بود / دشمن بندگی و پستی بود
گفت با شاه کاین نه شاهی تو است / چون کنی بندگی تباهی تو است
*******
بود افزون به وی ارادت من / چه ارادت؟زهی سعادت من
در سفر یا که در حضر بودیم / آگه از حال یکدگر بودیم
سوی کاشان شدیم چندین بار / بود راننده ایرج افشار
بود با کاشیانش دمسازی / با تواضع سری سر افرازی
کاشیان سخت مهربان بودند / همه او را ز دوستان بودند
دوستی را ز دوستان آموز / مهربانی ز مهربان آموز
********
صالح از خواب خوش سحر گاهان / بود بیدار همچو آگاهان
همهء شهر را زکوچه و دشت / نرم و آهسته هر ظرف می گشت
آب و خاکی که پرورد فرزند / دل دانا نهد هماره به بند
هر که را مهر آب و خاکش نیست / راستی را که عشق پاکش نیست
وطن ما به جای مادر ماست /دامنش خوابگاه و بستر ماست
کوچه و خانه و ستودان ها / جایگاه است از نیاکان ها
********
چون به فین در شدیم ما با وی / اهل کاشان بیامدند از پی
گشت مملو ز جمع یاران ها / صحن ها، باغ ها، خیابان ها
هر کسی خوان خویش با خود داشت / بر بساطی که چیده شد بگذاشت
مردمی بود و بزم مردم بود / شوخی و طبیبت و تبسم بود
جان فزا بود بحث و صحبتها / جان فزاتر از آن محبت ها
میزبانان و میهمانان با هم / صرف کردند آب و نان با هم
بزمی آن سان ندیده است کسی / بزم ها گر چه دیده اند بسی
********
گردش ما همین نه در فین بود / گردشی نیز در ورامین بود
سفری در بلوک زهرا هم / که بود شرح آن به یغما هم
تا نگویی که مرد صالح مرد /جان به خورشید و تن به خاک سپرد
جان شود بر فراز و تن به فرود / ابن سینا بیان آن فرمود
پر بگیرد به کهکشان جان ها / تن فرو خفته در ستودان ها
خنک آن کس که جان پاکش هست / دل بیدار تابناکش هست
نیک و بد چون همی بباید مرد / خنک آن کس که گوی نیکی برد
*****
حکمای زمانه متفق اند / تن بپوسد به خاک و جان ماند
دانش و معرفت بجوی که مرد / زنده و پایدار از آن ماند
گنج حکمت ز مرد ماند به / که از او گنج شایگان ماند
خود مپندار پیش اهل نظر / گوهر مردمی نهان ماند
بنمانند مردم از بد و نیک / وز بد و نیک داستان ماند
******
ساده گویم نه با حساب و عدد / که نخواهم شمارش ابجد
ماه اول هزار وسیصد وشست / صالح از درد و رنج گیتی رست
یار اللهیار باد اله / دهدش در صف رسولان راه
....
حاطرات یغما/صص157-161

معطی العطایا الحکیم العدل فی القسم


استاد محمد رضا حکیمی که عمرشان طولانی باد در خاطراتشان از استاد ومعلمش ادیب نیشابوری(1396-1315 ق)می نویسند:
در هیجده سالگی درسهایم در نزد مرحوم ادیب به پایان رسید،بخاطر آنکه برخی قدر ناشناسی کرده و او را اندکی افسرده خاطر کرده بودند به جبران این مطلب قصیده ای در ثنا و ستایش استاد و مقام علمی و تربیتی او سرودم،ونسخهء آنرا به وسیله برادرم،محمد حکیمی،در شب نوروز 1333 ش به منزل استاد فرستادم و مورد تشویق فراوان استاد قرار گرفتم. قسمتی از آن قصیده به این شرح است:
الحمدلله ربی باری النسم / معطی العطایا الحکیم العدل فی القسم
هو الذی وهب الذوق السلیم لنا / والذوق ذلک عندی اعظم النعم
ثم السلام علی هادی الانام الی / دارالسلام،نبی جامع الکلم
و اله الصادقین الصادقین و هم / مشارق الوحی و الایات و الحکم.....
....
اطلاعات/شماره24477 -4/3/88/ص6

شاهان دلق پوش و امیران بی سپاه


سلجوقه خاتون دختر قلیچ ارسلان ابن مسعود پادشاه روم ،شاهزاده ای با جمال و شوکت بود. در25 سالگی در سال 579 ه.ق هنگامیکه با شوهرش قهر است، عازم حج می شود در بازگشت از خانه خدا با خلیفه بغداد ناصر الدین لله دیدار می کند(584ه) و اندکی پس از این ملاقات شو هرش سکته طبیعی یا فرمایشی می کند و خلیفه شبانه به چادر او رفته و از ملکه خواستگاری می کند .
ناصرخلیفه مسلمین در بغداد البته دارالضیافه می سازد تا فقرا روزی دو نوبت بر سر سفره او باشند و وقتی هم سلجوقه خاتون در سی سالگی از دنیا رفت بر سر قبر همسر جوانش کتابخانه و رباطی در سال 586 ه می سازد.
شاید شاعر حق داشت که بسراید:
شاهان دلق پوش و امیران بی سپاه
زیر گلیمشان جم و خاقان و قیصرند
.....
باستانی پاریزی/نون جو ودوغگو/ص117

نبض عام افتاده در دست سیاست،وین طبیب


برخی از فلاسفهء علم سیاست می گویند"حکومت یک بد ضروری است."و برخی را نیز اعتقاد بر این است که:سیاست و حکومت علم ممکنات است.زمانی یک روستائی ساده ای از قریه "شن هاوسن" به بزرگترین سیاستمدار قرن نوزدهم یعنی بیسمارک تبدیل می شود.یعنی عالم سیاست ،یک روباه پیر را ممکن است،طاووس علیین کند.ولی همان بیسمارک که وحدت اروپا را در قرن گذشته رقم زد،در برابر ویلهلم دوم که جوانی سی ساله است مغلوب می شود و پس از برگشت به مزرعه قدیمی اش می گوید:"برای من فقط یک روز خوش وجود دارد،و آن هم روزی است که به خواب ابدی فرو روم."
استاد باستانی پاریزی پس از بیان مطلب فوق قصیده ء سیاست و اقتصاد را می نویسند که قسمتی از آن چنین است:
اکثریت با عوام است و،قوام کار ملک / کی رسد جز با نهیب و قهر خود مختارها؟
نبض عام افتاده در دست سیاست،وین طبیب / بی مروت،خلق را خواهد همی بیمارها
طرفه العینی جهان را کلبهء احزان کند / فتنهء این پیرهن چاکان و یوسف خوارها
این مزاج خلق را هر کس بشناسد درست / درد پای خر نمی داند جز بیطارها
نیک دانم من که اجناس دوپا را زین دو بیت / تلخ شد اوقات و کیک افتاد در شلوارها
تا نگوئی بی سبب راندم من این تمثیل تلخ / چشم عبرت بازکن در کنه این اقرارها
در کدام اصطبل،خر گوید،که هان،ای خر سوار / این زمام من،بیا،بستان،بران،بردار،ها...؟

من بد دیدم،به هر که خوبی کردم


استاد مجتبی مینوی در مقاله ای تحقیقی نوشته بودند که بیت زیر از مولوی نیست:
عطار روح بود و سنائی دو چشم او / ما از پی سنائی و عطار آمدیم
از جمله دلایلشان نیز این است که بیت فوق در مثنوی ودیوان غزلیات مولانا وجود ندارد.آقای ریحان در مقابل ،استدلالات مینوئی را نپذیرفت و اصرار می کرد که این شعر از مولای بلخی است و با شدت زیادی در هجو مینوئی و دکتر مهدی حمیدی رباعیات و قطعاتی سرود.
استاد حبیب یغمایی در خاطراتشان می نویسند که آقای ریحان علاوه بر افراد فوق فحشهای زیادی نیز نثار من کرد و شاعر خوبمان جیحون یزدی چه خوب می سراید:
عمری به جهان چو پای کوبی کردم / در دهر سیاحتی قلوبی کردم
گویند مرا جزای خوبی،خوبی است / من بد دیدم،به هر که خوبی کردم

نالوا قلیلا" من اللذات و ارتحلوا

وقتی المستنصر بالله خلیفه معروف فاطمی توسط وزیر سیاستمدارش صدقه بن یوسف فلاحی دعوتنامه ای برای ابوالعلاء معری فرستاد که از ده معره به مصر بیاید تا از اندیشه هایش بیشتر بهره ببرند، او نپذیرفت و گفت جایم خوب است و در همین جا به خدمت خلق و مشاوره مردم راحتتر هستم.شاید ابوالعلاء که از سرنوشت و سرگذشت سایرین اطلاع داشت سرود که:
نالوا قلیلا" من اللذات و ارتحلوا / برغمهم فاذا النعماء باساء
یعنی:اندکی از لذات بهره بردند و رفتند،و این نعمتها در حکم بدبختی بود
...
باستانی پاریزی/نونجو و دوغگو/ص134

صد گونه فضایل به فضولی گم شد


وقتی اوحدالدین کرمانی از طرف خلیفه عباسی ناصرالدین لله بنزد اتابک ازبک حاکم آذربایجان برای گرفتن بیعت رفت و مشاهده کرد که سفیر بودن چه شغل مشکلی است سرود:
آن یافت که بودم،به ملولی گم شد / صد گونه فضایل به فضولی گم شد
من بودم و یک دل که خدا را می جست / آن نیز به شومی رسولی گم شد
....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص135

گفت بس افسانه تا در خواب رفت

فضل الله صبحی مهتدی فرزند محمد حسین از بهائیان معروف کاشان بود.او شرح احوال زندگی اش را در دو کتاب ؛کتاب صبحی و پیام پدر به تفصیل نوشته است.صبحی پس از سفرهای طولانی در قفقاز،عشق آباد،بخارا،سمرقند،تاشکند و مرو به ایران آمده و به اغلب نقاط ایران سفر می کند تابه تبلیغ بهائیت بپردازد.
صبحی بعد از پایان جنگ جهانی اول ،برای زیارت عبدالبهاء "عباس افندی" از راه بادکوبه واستانبول و بیروت به حیفا رفت و سالها کاتب و منشی او می شود(12 سال) ولی بنا به دلایلی که در کتاب زندگانیش آمده است از این فرقه جدا شده و به ایران می آید و در اداره انتشارات و رادیو،برنامه کودکان را تنظیم می کند و برای بچه ها قصه می گوید.
برخی از کتابهای او عبارتند از:افسانه ها،داستانهای ملل،حاج ملا زلفعلی،افسانه های کهن،دژ هوش ربا،داستانهای دیوان بلخ،افسانه های باستانی ایران و مجار،افسانه های بو علی سینا،عمو نوروز.
سرانجام در آبان 1341 در تهران از دنیا رفت و با تشییع با شکوهی بخاک سپرده شد . در مراسم یاد بودش استاد جلال الدین همایی مرثیه زیر را را سرودند:
مهتدی هادی آن صبحی که بود / اصلش از کاشان و فضل الله نام
عارفی پاکیزه جان،روشن روان / ناطقی چیره زبان شیرین کلام
در رموز مثنوی خوانی وحید / در فنون قصه پردازی تمام
روز عمرش چون بشام آمد بخفت / آری، آری خواب آید وقت شام
گفت بس افسانه تا در خواب رفت / خفتنی کش تا ابد نبود قیام
از سلام بچه ها،بر بست لب / شد روان زی جنت دارالسلام
از زبان پاک فرزندان او / می رسد بر گوش او اینک پیام
کای پدر،ای قصه گوی مهربان / از چه ناگه لب فروبستی بکام
ای زبان تو کلید گنج پند / ای مهین اندرز گوی خاص و عام
تا تو لب بستی ز گفتار،ای دریغ / ذوالفقار حیدری شد در نیام
بلبل داستانسرا بودی، چرا / گشته ای خاموش ایدون بر دوام
خود مگر در دام من بودی اسیر / تن رها کردی برون جستی زدام
ما ز هجر تو غمین و سو گوار / تو بوصل دوست گشته شادکام
در جواب هر سلامت،هر دمی / باد بر تو صد درود و صد سلام
الغرض چون صبحی از ساقی مرگ / در صبوحی صبحدم بگرفت جام
از سرای عاریت بربست ورفت / در حجاب غیب چون مه در غمام
ازسنا تاریخ پرسیدم،نوشت / در صباحی عمر صبحی شد به شام
....
اطلاعات شماره24484-13/3/88/ص12

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهء خود را

درسالگرد خمینی کبیر (ره) دو نامزد ریاست جمهوری یکی از پر بیننده ترین مناظره های سیاسی سی سال اخیر را اجرا کردند.مهندس موسوی بعنوان ناقد دولت نهم پرسشها و مطالب چالشگری را در خصوص سیاست خارجی بیان نمود ودکتر احمدی نژاد نیز با زیر سوال بردن عملکرد دولتمردان بیست و چهار سال گذشته، اکثر مسولان و دولتمردان قبلی را به فساد مالی و تبانی با یکدیگر متهم نمود.
وقتی قسمت آخر مناظره را مشاهده می کردم(نقد دکتر زهرا رهنورد) ہیاد فضای دوره سکوت ادبی اواخر حکومت رضا خان پهلوی افتادم، آنزمان که نیما یوشیج از ترس و هجوم سربازان سردار سپه به خانه اش در سال 1318 شعر زیر را سرود:
کشتنگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها
گشت بی سود و ثمر
تنگنای خانه ام را یافت دشمن با نگاه حیله اندوزش
وای بر من. می کند آماده بهر سینهء من تیرهایی
که به زهر کینه آلوده ست.
پس به جاده های خونین کله های مردگان را
به غبار قیرهای کهنه اندوده
از پس دیوار من بر خاک می چیند
وز پی آزار دل آزردگان
در میان کله های چیده بنشیند
سرگذشت زجر را خواند
وای بر من.
در شبی تاریک از اینسان
بر سر این کله ها جنبان
چه کسی آیا ندانسته گذارد پا؟
از تکان کله ها آیا سکوت این شب سنگین
-کاندر آن هر لحظه مطرودی فسون تازه می بافد-
کی که بشکافد؟
یک ستاره از فساد خاک وارسته
روشنایی که دهد آیا؟
این شب تاریک دل را؟
عابرین. ای عابرین.
بگذرید از راه من بی هیچ گونه فکر
دشمن من می رسد،می کوبدم بر در
خواهدم پرسید نام و هر نشان دیگر
وای بر من.
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهء خود را
تا کشم از سینهء پر درد خود بیرون
تیرهای زهر را دلخون؟
وای بر من.

به بی حرمتی نام نسوان میار


در سالهای اول این قرن،شخصی بنام ف. برزگر در روزنامه ایران مطالبی در مخالفت با زنان فعال و نو اندیش منتشر می کرد.
هما محمودی که از نویسندگان و شاعران مشروطه خواه بود در سال 1301 ش در روزنامه قانون شماره هفدهم شعری انتقادی در 16 بیت سرود که دو بیت از آن عبارت است از:
ز گفتارت ای برزگر شرم دار / به بی حرمتی نام نسوان میار
زفرش خودت پا فزون تر مدار / تو با صحبت بانوانت چه کار؟
تو برزیگری بیلت آید به کار
.....
حافظ/شماره59/فروردین و اردیبهشت 1388/ص40

غم من از خم ابروی نکورویان است


زینت ملک اعتضادی از زنان شاعر و ادیب تهرانی بود و در سال 1300 ش در سن سی سالگی زندگی را بدرود گفت.
او بخاطر چاپ نشدن اشعارش در مجله نوبهار ملک الشعرای بهار،شش بیت سرود که دو بیت آن چنین است:
نام من گر به مجله نبری غم نبود / که تو را گفت مرا رتبهء اعظم نبود
به غلط آن همه شوق و شعفم بود زتو / گر چنین است که بر ابروی من خم نبود
استاد بهار نیز در پاسخ او دو بیت زیر را سرود:
زینتا در غزل خویش به هنگام عتاب / گفته بودی که بر ابروی من خم نبود
غم من از خم ابروی نکورویان است / گر بر ابروی تو خم نیست مرا غم نبود
....
حافظ/شماره 59/اردیبهشت 1388/ص41

من ازین شهر اگر برشکنم در شکنم

مولانا عبید زاکانی برای بار اول از قزوین به شیراز مهاجرت کرد و زندگی آرام و راحتی را که در سایهء دولت اینجوها به دست آورده بود را رها کرد. او در حکومت فرزندان امیر مظفر،با وجود مداحی آنها، مجبور به مهاجرت به کرمان میشود.
نویسنده موش و گربه درباره این مهاجرت غزل زیر را می سراید که در قسمتی از آن آمده است:
می روم دست زنان بر سرو،پای اندر گل / زین سفر تا چه شود حال و،چه آید به سرم
من ازین شهر اگر برشکنم در شکنم / من ازین کوی اگر بر گذرم درگذرم
بی خود و بیدل و بی یار برون از شیراز / می روم،وز سر حسرت به قفا می نگرم
قوت دست ندارم چو عنان می گیرم / خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
ای عبید،این سفری نیست که من می خواهم / می کشد دهر به زنجیر قضا و قدرم
ملانا عبید در زمانی که می خواست شیراز را ترک کند گفت:
جانم فدای خاطر صاحبدلی که گفت:
شیراز،جای مردم صاحب کمال نیست

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

نهفته بود هنر در زنان دانشمند


فاطمه سلطان خانم دختر حاج میرزا حسین نواده سید ابوالقاسم قائم مقام فراهانی ،وزیر محمد شاه قاجار بود که در سال 1282 ش بدنیا آمد.  در دوران مشروطیت اشعار خود را که حاوی نکات اخلاقی برای زنان بود را منتشر می کرد.
وقتی کتاب خیرات الحسان محمد حسن اعتماد السلطنه چاپ شد. چکامه بیست و دو بیتی در ستایش این اثر سرود که بزودی در سراسر پایتخت خوانده شد. قسمتی از آن چنین است:
چو آفتاب پدیدار شد اگر یک چند / نهفته بود هنر در زنان دانشمند
هنر خلیفه فرزند باشد انسان را / همی بباید که زن بزاید این فرزند
زنان فراخور مدحند و لایق تمجید / که امهات کمال اند و مستحق پسند
نه هر که مقنعه بر سر فکند شد بانو / نه هر چه شیرین باشد بود شکر و قند
زنان باهنر الحق که فخر کنند / از این صحیفه که شد خوش تر از صحیفهء زند
نگاشت میرزا اجل اعتماد السلطنه نغز / یکی رساله ز مشک ختن بسان پرند
....
حافظ/شماره 59/فروردین88/ص39

نوبت عاشقی است یک چندی

محرم دوازده سال پیش بود که شبها با بچه های هیاتی مسجدخرامان و سربلند پس از مراسم سخنرانی امام جماعت حاج آقا عطری(ره) دسته زنجیر زنی و سینه زنی را به خیابان می بردیم و با شور و عشق ابی عبدالله (ع) یاد همرزمان شهیدمان را زنده و گرامی می داشتیم.
اما محرم آنسال با سالهای گذشته این فرق را داشت که مصادف با هفتمین دوره انتخابات ریاست جمهوری شده بود.
دوستان و همفکرانم تبلیغات وسیعی را به نفع سید محمد خاتمی انجام می دادند ولی من کمتر وارد عرصه چالشگری با رقبای فکری می شدم و با حساب سرانگشتی موفقیت سید را صد در صد می دانستم. ولی یکی از شبهای صحبت از مذاکره دکتر محمد جواد لاریجانی با سفیر سابق انگلیس شد و موقعی که من نظرم را گفتم، یکی از دوستان که مدیر یکی از مدارس بود و سالها با هم در مهدیه تهران و پای صحبت بزرگان دیگر حاضر می شدیم با تمام وجود سخنان سخیف و رکیکی بکار
برد، و مرا از جمع دوستان جدا کرد. اگر چه بعدها برای حلالیت و آشتی بارها آمد و ظاهرا" آشتی نمودیم ولی هنوز هم که به گذشته فکر می کنم حرفهای نابخردانه ونسنجیده اش غمی سنگین برایم می آ ورد.
آنشب وقتی به خانه آمدم برخلاف همیشه که تفالی به دیوان خواجه شیراز می زدم،اینبار به دیوان شیخ اجل پناه بردم واین شعر سعدی آمد:
گفتم آهن دلی کنم چندی / ندهم دل به هیچ دلبندی
سعدیا دور نیکنامی رفت / نوبت عاشقی است یک چندی

جز مناعت،آسمان،سرمایه ای با ما نداد

پرتو بیضائی از اهالی آران بود و تا آخر عمر همسر اختیار نکرد و مجرد زیست و مجرد از دنیا رفت.برای اینکه مردم او را از اهالی فارس ندانند،در شیراز غزل زیر را سرود:
جز مناعت،آسمان،سرمایه ای با ما نداد /بهترین سرمایه را داریم و دارا نیستیم
روز عرض دانش،ار بی دانشان فرصت دهند / قطره ای هستیم،اگر هم سنگ دریا نیستیم
و در بیت آخر غزل چنین می سراید:
گرچه خاک فارس،فخر پرتو بیضائی است / ما به کاشان جای داریم،اهل بیضا نیستیم
.....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص142

سبحان من لیس له انیس


وقتی پیروان احمد حنبل ازمحمد بن جریر طبری سوال کردند: حدیث "جلوس خداوند بر عرش "چیست؟پاسخ داد:
سبحان من لیس له انیس / ولا له فی عرشه جلیس
طلبه های خشمگین دواتها را بطرف او پرتاب کردندو طبری فرار کرد و متعصبین نیز بطرف خانه اش آمدند و متوجه شدند که همان شعر بر سر در خانه اش با خط خوش نوشته شده است.پس خانه را سنگباران کردند وکوهی از سنگ جلوی خانه اش فراهم آوردند.تا آنکه نازوک رئیس شرطهء بغداد مردم را کنار زد و سنگها را برداشت و شعر را از روی دیوار خانه پاک کردو بجای آن شعری در مدح احمد حنبل قرار داد تا اوضاع آرام شود.
....
باستانی پاریزی/ نون جو و دوغ گو/ص159

گلزار به تاراج خزان خواهد رفت


مناظره های چند روز گذشته بین نامزدهای دهمین انتخابات ریاست جمهوری، قصه های ناشنیده زیادی را برای مردم فراهم کرد. از جمله آنها شاید به مساله دست و دلبازی عده ای در بیت المال اشاره کرد که چه راحت از کنار آن می گذشتند و با آنکه حضرات از واجدین شرایط بودند مصیبت وقتی است که افراد نا اهل بر مصدر کار باشند.
دیشب که مناظره تک نفره را شاهد بودم یادداشتهای علامه قزوینی را مطالعه می کردم؛
"24 اسفند 1321 ،بابت قسط اول ترتیب فهرست کتابخانه سلطنتی چکی از وزارت دربار جناب آقای حسین علاء به مبلغ دو هزار تومان به اسم من رسید که در 26 رفته از بانک ملی گرفتم..."
"7 فروردین 1322 امشب،دو هزار تومانی را که در 24 اسفند گذشته از طرف وزارت دربار برای من فرستاده بودند به آقای علاء که امشب در منزل ایشان مهمان بودم،شخصا" و حضورا" یعنی یدا" بید پس دادم،هر چه فکر کردم این چند روز ،دیدم از عهدهء آن کار برنمی آیم."
البته علاء آن مبلغ را برای فهرست نویسی و انجام کار به قزوینی نداده بود،این بهانه ای برای تشکر بود چون فهرست نویسی قبل از آن نوشته شده بود.
و چه زیبا عاشق اصفهانی می سراید:
نه راحت و نه رنج جهان خواهد ماند / خوش باش که نه این و نه آن خواهد ماند
گلزار به تاراج خزان خواهد رفت / وین بستن در به باغبان خواهد ماند.

نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد

درویشی از آذربایجان برای ملاقات با شاه نعمت الله ولی به ماهان کرمان آمد. پس از چند روز انتظار به او گفتند شاه نعمت الله با خدم و حشم به شکار رفته است. درویش جوان که فکر می کرد شاه نعمت الله نیز مانند سایر دراویش در فقر بسر می برد این مصرع را می خواند:"نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد"
روزها قدم می زد و شعر فوق را با خود می خواند و داشت فکر می کرد که از ارادتش کاسته شده است و به شهرش بازگردد که بیمار شد و پزشک معالج دستور داد که ظرف بزرگی از خون کره اسب جوانی فراهم نموده تا درویش جوان در آن غوطه بزند تا مرضش خوب شود.
اما چنان اسب جوانی و خونی را از کجا می شد فراهم کرد؟ خبر به شاه نعمت الله رسید و دستور داد چند تا کره اسب را کشته و خون آنها را به منزل جوان درویش برده تا معالجه شود.
روزی برای عیادت جوان درویش به منزلش رفت و ضمن سخن به او گفت : نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد. درویش جوان سر را پایین انداخت و خجل شد. شاه گفت مصرع دوم را بخوان. گفت نمی دانم و نشنیده ام.از همراهان خواست که مصرع بعدی را بخوانند ولی کسی پاسخ نداد و سپس خود گفت:
نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد
اگر دارد،برای دوست دارد
......
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص170

بحر وجود است دل فاطمه

در شماره 270 -271 کیهان فرهنگی خانم فیروزه حافظیان بیان می کند :وقتی در کانادا بودم،دانشگاه کلمبیا مراسمی برای حضرت زهرا(س) تشکیل داده بود و جهت شعر خوانی از من نیز دعوت کرده بود.شعر زیر را برای حضرتش سرودم.دو روز بعد مادرم از مشهد تماس گرفت ؛از شعری که سروده بودم تشکر کرد. وقتی پرسیدم از کجا متوجه شدی؟گفت:شب گذشته در عالم خواب لوح بزرگی جلویم قرار گرفت که نوشته شده بود فیروزه برایمان شعر گفته است و زیر آن اسامی فاطمه،حسن و حسین نوشته شده بود.
بحر وجود است دل فاطمه
حمد و سجود است دل فاطمه
زمزمهء آب، پیام بهشت
نغمهء رود است دل فاطمه
طرهء غم از دل او رنگ شد
زخم کبود است دل فاطمه
عین و یقین آینه دار الست
هستی و بود است دل فاطمه
بوسهء خورشید به دامان او
نور وجود است دل فاطمه
شور ز ژرفای رهش می دمد
عشق و سرود است دل فاطمه
مادر عشق است به دشت بلا
صبر و دود است دل فاطمه
آیهء تقوی و پیام عفاف
سوره هود است دل فاطمه
زهد علی در گل تسبیح اوست
اوج و صعود است دل فاطمه
سینه اش اسرار حسین و حسن
رمز شهود است دل فاطمه
گر طلبی خانهء امید را
باب ورود است دل فاطمه
چنگ بزن دامن لطفش بگیر
سفرهء جود است دل فاطمه

به دخل حبش،جامهء زن کنند


وقتی ملا حسن مدرس هزار جریبی نا مه ای به نادر شاه می نویسد تا حق التدریس او را اضافه کنند،نادر با آنکه غنایم بسیاری از هند با خود آورده است چنین پاسخ می دهد:
"...اما استدعا حق التدریسی گنجایش نداشت زیرا وظیفه ایشان دعا گویی و نیکو سپاسی و ذخیره دنیا و زاد معاد ایشان کتاب نقد محصل و جامع عباسی است،از امثال آن فضایل مآب پسندیده آنست که خالصا" لوجه الله در حجرهء مدرسه افادت و به نشر اضواء مصابیح افضال قیام ...و در ازاء انتشار علوم دینیه،طالب حطام دنیویه نباشند...."
و استاد باستانی پاریزی پس از نقل جوابیه نادر شاه این شعر را می نویسند:
عبائی به لا لا،نه در تن کنند
به دخل حبش،جامهء زن کنند
.....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص179

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری با شور و هیجان بسیاری همراه بود و با خود رنگ و بوی شعارهای ابتدای انقلاب را زنده کرد و با آنکه چند روزی هست که نتایج انتخابات توسط وزارت کشور اعلام شده است، ولی طرفداران هر دو جناح سیاسی باز به متینگ ها و هورا کشیدن هایشان ادامه می دهند و حتی در برخی از مناطق با برخوردهای فیزیکی هم مواجه شده است. شب گذشته که در مراسم بازگشت مادر بزرگ پویا از حج شرکت کرده بودیم،همه حاضران مثل سالهای ابتدای انقلاب از سیاست دم می زدند و من هم که تنها تماشاگر مجادلات ومباحث سیاسی جمعیت بودم، ناگهان دیدم یکی از مهمانان شعر زیبای از خیام خواند که وصف روزگار و هم جریانات روز بود:
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست / بی بادهء ارغوان نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزهء خاک ما تماشاگه کیست؟

نیاز گندم ابلیسی از بهشت مباد

شیخ محمد کوهستانی در ده "کوهستان" میان بهشهر و ساری متولد شد و سالها شاگردی میرزا حسن نائینی را کرده بود و خود از بزرگان و صاحبنظران عصر خود بود.و رضا شاه پهلوی نیز به دیدن او رفته بود. و هیچ گاه از حد قناعت خارج نشد،یک شالیکاری داشت که خرج ومخارجش از آنجا تامین می شد.زمستان ها چوقه و تابستان ها کرباس می پوشید.
استاد امیری فیروز کوهی شعری گفته است که بی نیازی و قناعت مرحوم کوهستانی در آن تبلور دارد:
امیر گوشه ای از خاک و،توشه ای به کفاف / ز چار دنیا بس ات،نه کم،نه زیاد
ترا به نان جوی-کان ز کشتهء پدری است / نیاز گندم ابلیسی از بهشت مباد
همین که نان تو بر خوان حکم غیری نیست / غمت مباد که اکسیر یافتی به مراد

به که در ایوان به مجمر بر فشاندن عود و رند


زمانی سلطان سنجر برای عبدالرحمن خازنی -ریاضی دان -که سال خراجی سیار را به تاریخ شمسی جلالی تبدیل کرد و بعدها به زیج سنجری معروف شد،
مبلغ یک هزار دینار فرستاد.ولی خازنی پول راتوسط همان قاصد پس فرستاد  و نامه ای برای سلطان نوشت : من ده دینار دارم وسالی سه دینار خرجم بیشتر نیست،زیرا در خانه ام غیر از گربه ای نان خور ندارم.
چه زیبا شاعر می گوید:
ریش بر دود"درم نه"داشتن هر صبحگاه / به که در ایوان به مجمر بر فشاندن عود و رند
در میان خیمهء پر دود خوردن دوغ و لور / به که بنهادن به خوان پالوده و جلاب و قند
.....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغگو/ص172

انتظار از حد گذشت ای بی وفا


روز یکشنبه که مصادف با میلاد بزرگ بانوی جهان اسلام حضرت فاطمه (س) بود، مادر بزرگ مادر پویا؛ زهرا پیدا پس از مدتی کسالت به دیار باقی شتافت.عمویش جعفر پیدا از شاعران بزرگ همدان بود و اشعارش پس از مشروطیت زبانزد عام وخاص در همدان بود، وفرزندان او که برخی به انگلستان رفته ویا از تجار معروف شدند تلاشی برای چاپ کتاب پدر نکردند.وقبر آن شاعر بزرگ نیز در قطعه نهم بهشت زهرا می باشد.
اما مادر بزرگ _مرحوم زهرا پیدا_ هر موقع به منزلمان می آمد مجموعه ای از اشعار ترکی و فارسی را برایمان می خواند ومی گفت در دورانی که بچه بوده است و شعرا در منزل شان جمع می شدند و شعر می خواندند، او برخی از انها را حفظ می کرده است. این اواخر ورد زبانش این سه مصرع شده بود:
انتظار از حد گذشت ای بی وفا
خاک راهت شد به چشمم توتیا
بعد از من خواهی بیا،خواهی نیا

شب پی تسکین نفس شهوتی


"عبدالرحمان خازنی" دانشمند بزرگ ریاضی قرن پنجم به علت محجوب بودن تا آخر عمر مجرد ماند. استاد باستانی در مورد مجرد زیستن او می نویسند :خازنی مجرد ماندنش مانند حجره نشین ها یی مثل "پژدو مناش "فرانسوی مترجم  و "جان گرنی" معلم کالج اکسفورد نبود بلکه مانند توصیه حجت الا سلام نیر تبریزی بود که می گفت:
شب پی تسکین نفس شهوتی / الذی را کرده جفت التی
استاد باستانی پس از بیان مطلب فوق می نویسند که شیخ ابوسعید ابوالخیر نیز درباره مجردان می سراید:
هر لذت و راحتی که خلاق نهاد / در حق مجردان آفاق نهاد
هر کس که ز طاق منقلب گشت به جفت / آسایش خود ببرد و بر طاق نهاد
....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص174

سقف این کاخ زر اندود،حجاب فلک است


روزی وزیر هارون الرشید کیسه های پول را به عبدالعزیز عمری داد و او با تشکرگفت: چهار دختر دارم،اگر غم ایشان نداشتم نمی پذیرفتم.
 روزی نیز هارون بهمراه فضل بن ربیع پیش ابن سماک رفتند و فضل به او گفت:شنیده ایم که وضع مالی ات بد شده است ،لذا مقرری برایت قرار داده ایم و این صله را بپذیر که حلال است.ولی ابن سماک پاسخ داد: سبحان الله من امیر را پند می دهم تا خویش را صیانت کند و او می خواهد مرا به آتش دوزخ اندازد.
ونشاط اصفهانی می گوید:
سقف این کاخ زر اندود،حجاب فلک است / پرتو مهر بجوئید زو یرانهء ما
......
باستانی پاریزی/نون جو دوغ گو/ص177

آن کیست که تقریر کند حال گدا را


ابن حسام خوسفی از شاعرانی است که در مزرعه اش کشاورزی می کرد و از صبح تا شب مشغول رسیدگی به کشت و کار بود و اشعارش را نیز بر دسته بیلش می نوشت و اشعار چندی هم در مدح ائمه علیهم السلام سروده است.و از طرف دیگر شاعری بنام ابن حسام خوافی در هند است که وقتی در دربار محمد شاه تغلغ در هندوستان شعری خواند،پادشاه دستور داد در برابرش سکه طلا بریزند و او چون نشسته بود ایستاد تا تمام قد زر انبار کند و تنها آرزویش چنین بود:
آن کیست که تقریر کند حال گدا را / در حضرت شاهی
کز غلغل بلبل چه خبر باد صبا را / جز ناله و آهی
هر چند نی ام لایق درگاه سلاطین / نومید نی ام هین
کز روی ترحم بنوازند گدا را / گاهی به نگاهی
....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص178

برخیز تا دوباره بسازیم لانه ای

مجتبی مینوی مدتی را در کشور انگلستان گذراند،وقتی به ایران بازگشت تا دم مرگش ،کسی نمی دانست که او دو فرزند در انگلستان دارد.آنها حتی سراغی از کتابهای مینوی نگرفتند و در مراسمهای ختمش هم شرکت نکردند.
سالها قبل روزی به خانه پروفسور رضا در پاریس رفتم. وقتی فرزندانش را دیدم ،به او تبریک گفتم ،اما پروفسور رضا گفت: چه تبریکی؟ زیرا او با همه تلاشش می خواست شعر حافظ را در منطق ریاضی بگنجاند در حالیکه بچه ها هرگز اسم و نام حافظ به گوششان نخورده بود.
دکتر باستانی در ادامه می نویسند:عواقب مهاجرت ،گاهی به "کور شدن اجاق "ختم می شود.
بادی وزید و لانهء ما را به باد داد
برخیز تا دوباره بسازیم لانه ای

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

چرا ز سنگ حوادث شکسته بال امید

دبیر ادبیات فارسی ام مرحوم حسینعلی منشی بود که انجمنی با نام کلیم کاشانی نیز تاسیس نمود. اکثر اشعار تازه خود را برای او می خواندم تا تصحیح نماید.
استاد مشفق کاشانی در ادامه خاطرات خود می نویسند:در ایامی که متفقین خاک کشورمان را مورد تاخت وتاز قرار داده بودند. روزی قصیده ای در خصوص بی اهمیت بودن به نظرات هنرمندان و بی اعتنائی به شعرا سرودم و برای استادم منشی خواندم،که چنین بود:
جناب منشی ای اوستاد دانشور / ادیب و فاضل فرزانه در جهان هنر
ز نثر توست مقام سخن همیشه بلند / ز شعر توست عروس سخن به صد زیور
کلام نغز تو دارد مذاق جان شیرین / سخن ز شعر تو باشد به کام دل شکر
به بوستان ادب باغبان روشندل / به شاخسار ادب باغبان روشندل
به شاخسار ادب بلبل نواگستر / رواست از تو بنازد همیشه گر این خاک
رواست از تو بنازد همیشه گر این خاک / به جاست از توببالد به خویشتن کشور
*****
ولی چه سود که در شهر کاش ای استاد / بدان مثل که به ویرانه گنج شد اندر
مقام ساخته ای همچو گل که در گلخن / خوراک ساخته ای همچو غنچه خون جگر
برای چیست که ای اوستاد دانشمند / برای چیست که ای شاعر همایونفر
گهی فتاده و از سوز دل به خود پیچان / گهی نهاده به زانوی رنج و محنت سر
گهی شکسته دل از این محیط جانفرسا / گهی نشسته و محزون ز دهر دون پرور
گهی ز سینه کشی زین محیط فاسد آه / گهی به خرمن هستی زنی ز درد شرر
گذشت عمر تو در راه خدمت فرهنگ / چنان که باد بهاری کند به دشت گذر
تو را نه ثروت جز گفته های لو لو بار / تو را نه مکنت جز خاطرات تلخ اثر
*****
نشسته بودم دیروز عصر تنگ غروب / به خانه خسته و محزون و دلفکار و پکر
در انتظار شب تیره بی خبر از خویش / دو دیده دوخته در نور خسرو خاور
سپاه روز گریزان شد از هریمن شب / چنان که حشمت دارا ز فر اسکندر
کنار من همه دریا ز سیل اشک روان / زسوز سینه مرا بود شعله در مجمر
به دست خامه و در فکر روزگار سیاه / به پیش نامه و افکار من به مد نظر
شبم گذشت در اندیشه های دور و دراز / بدین طریق مرا بود ناله تا به سحر
که از چه دیدهء شاعر همیشه خون پالا / که از چه خاطر شاعر همیشه غم پرور
چرا ز سنگ حوادث شکسته بال امید /چرا به گریه کند روزگار خویش هدر
چرا به مویه ز اندوه کرده عمر هبا / چرا به گریه کند روزگار خویش هدر
مگر که در گل شاعر سرشته شد محنت / مگر که در دل شاعر نوشته شد اخگر
تویی که رفته ای این راه را نشیب و فراز / تویی که دیده ای این خاطرات را یکسر
مگر که شعر تو مشفق رهاند از اندوه / جناب منشی ای اوستاد دانشور

به دیده سرمه کند،خاک آستان رضا را


فریدون توللی در مرحله سوم زندگی اش وارد دانشگاه شیراز شد و مانند همه روشنفکران آن دوره جذب برنامه های تجدد پهلوی شد.اما در دههء آخر زندگی اش
تحولی روحی و معنوی پیدا کرد وبه پابوس امام هشتم رفت و قصیده زیر را سرود:

به دیده سرمه کند،خاک آستان رضا را /دلی،که مرکب همت کند،سمند قضا را
بزرگوار امامی،که فیض رحمت عامش / به زیر چتر عنایت گرفته،شاه و گدا را
مقیم کوی وصالش،گره زدل بگشاید / چو برگ غنچه،که بیند به خود،نسیم صبا را
اگر شکسته دلی،مومیای رحمت او جو / که در خزانهء او جسته ام،کلید شفا را
ز بوریا، به سریرت نهد،به دست عنایت / نبوید از تو،چو با داغ سینه، بوی ریا را
علی،جمال خدا دید و،در نهاد تبارش / توان،معاینه دیدن،کمال لطف خدا را
تو،گر رضای رضا جویی،از سزای سزا به / که در رضای رضا دیده ام سزای سزا را
به ناخدایی او،هر که دل به موج فنا زد / به خاک تیره فشاند،سبوی آب بقا را
سخن دراز نگویم،که وصف طرهء لیلی / به گرد گردن مجنون نهد،کمند بلا را
به کیمیا گریش،در نهاد تیرهء خود بین / نه برق گنبد زرین و ،بارگاه طلا را
به یک کرشمه،هزاران غمت،ز دل بزداید / دمی که بر تو گمارد،نگاه عقده گشا را
تو را،به پوزش آن جان پر گناه تو بخشد / به گونه های تو،گر بنگرد،سرشک صفا را
درآو،خاک درش،توتیای دیدهء خود کن / به پیش آن که، نیوشی به جان خروش درا را
تو برگ زردی و ،بر سان تند باد خزانی / نقیب مرگ،به گوشت زند،صفیر صلا را
دلی،که قبله گهش،خاک آستان رضا شد / دگر،رها نکند،آستین قبله نما را
سرای عاریت است این جهان و همت پاکان / نهاده پیش تو،مفتاح گنج هر دو سرا را
خطا بود،که ضمانش،به جان ودل نپذیری / کسی که ضامن جان گشته،آهوان ختا را
به استخوان لئامت،گلوی کس نخراشد / کریم ما،که به یغما سپرده،خوان عطا را
تو،زهر خوشه انگور بین و، حیلهء مامون / که از زمانه برانداخت، راه و رسم وفا را
امام ما،که روانش خجسته باد،دمادم / زند خروش،که برکن،بنای جور و جفا را
زند خروش،که گرکین من،به معرکه خواهی / به کین هر چه ستمگر،گشاده دار لوا را
رضا، نه از پی تسلیم خواندت،به شهادت / که در عزای شهیدان،کشی ز مهلکه پا را
در این زمانه،هزاران رضاست،بندی مامون / تو برگشاده،به ظالم،زبان مدح و ثنا را
به تیغ تیز،گرت دست می رسد،نپسندد / خدای عز و جل، از تو،دست عجز و دعا را
خیانت است،خموشانه،سر به سجده نهادن / به گوش مسلم و ترسا رسان خروش رسا را
روان عالمی،از مار سامری،بگدازد / اگر که موسی عمران،نهد به گوشه عصا را
کمر،به خدمت ارباب جور و مفسده بستن / جنایتی است،قوی پنجگان نیزه ربا را
دلی،که قصد ستمگر کند،به جوشن ایمان / دلاورانه،به خون شوید،آستین قبا را
لگام خامه نگیرد اگر،به چامه،فریدون / سمند فکرت او ،بشکند حریم ادا را