۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

در مزار آباد شهر بی تپش

وقتی حکومت 28 ماه دکتر محمد مصدق بر اثر توطئه چینی عوامل استعمار خارجی و استبداد داخلی شکست خورد،فضای یاس و سرخوردگی وحشتناکی در میان اصحاب فرهنگ وسیاست حاکم شد .
کودتای 28 مرداد دوباره صدای پای استبداد را بمیان خانه های مردم آورد .مرحوم مهدی اخوان ثالث در غزلواره سیاسی زیر آرزو های خود وسایر روشنفکران را چنین به تصویر می کشد:
موجها،خوابیده اند آرام و رام
طبل طوفان از نوا،افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا،افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش وبی فغان
خشمناکان بی فغان وبی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شدست
هر چه غوغا بود وقیل وقالها
آبها از آسیا، افتاده است
دارها بر چیده،خونها شسته اند
جای رنج وخشم وعصیان،بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمانکوب قوی
واشدست وگونه گون رسوا شدست
یا نهان سیلی زنان،یا آشکار
کاسهء پست گدایی ها شدست
خانه خالی بود و خوان بی آب ونان
وآنچه بود آش دهن سوزی نبود
این شب است،آری شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه کفتار ست و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بینم صدایم کوته است
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که:"من لالم،تو کر"
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم"بنویس وراحت شو-برمز
-تو عجب دیوانه و خود کامه ای"
من سرم بالا زنم،چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه ای
مادرم ججنباند از افسوس سر،
هر چه از آن گوید،این بیند جواب
گوید"آخر..پیرهاتان نیز...هم...
گویمش"اما جوانان مانده اند."
گویدم"اینها دروغند وفریب."
گویم"آنها بس به گوشم خوانده اند."
گوید"اما خواهرت،طفلت،زنت؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند،
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم-نومیدوار
وآخرین حرفش که:"این جهل است ولج"
قلعه ها شد فتح،سقف آمد فرود
واخرین حرفم ستون ست وفرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی وباز
دزد مسکین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده،لیک
باز ما ماندیم و خوان این وآن
میهمان باده و افیون وبنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده،لیک
باز ما ماندیم وعدل ایزدی
وآنچه گویی گویدم هر شب زنم:
"باز هم مست و تهی دست آمدی؟"
آنکه در خونش طلا بود وشرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا بدست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده،لیک
باز ما با موج وتوفان مانده ایم
هر که آمد،بار خود را بست ورفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟
باز می گویند"فردای دگر"
صبر کن تا دیگری پیدا شود
"نادری" پیدا نخواهد شد،امید
کاشکی "اسکندری"پیدا شود
......
آخر شاهنامه/صص15 تا19

هیچ نظری موجود نیست: