۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

تمام مردم یک کشوریم و فرقی نیست

ملک الشعرای بهار از خاندان ملک الشعرا صبای کاشانی شاعر زمان فتحعلی شاه قاجار است. به این ترتیب بهار کاشانی الاصل است. زمانی پرتو بیضایی( عموی بهرام بیضایی کارگردان) که شاعر و محقق معروفی بود طی قصیدهء زیر از بهار این مطلب را سوال می کند:
هلا که می برد از من خبر بدان استاد / که می کند به جهان ادب جهانبانی
بهار نادره فن،آن که بر سریر سخن / کند به سر و علن سروری و سلطانی
چو سود جبهه به درگاه عالیش گوید / که ای به فضل و هنر روشنا س ایرانی
تو آن بزرگ سخن گستری که طعنه زند / زمان نام تو بر روزگار خاقانی
مرا اگر چه ز اقبال شوم بر در تو / نگشته است نصیب افتخار دربانی
ولی به خوی پدر بوده ام همی مفطور / که کرده است بس از حضرتت ثنا خوانی
رهی است زادهء بیضایی آن ادیب که بود / حکایت ید بیضاش در سخندانی
همان ادیب که انجام کار از دانش / نبود هیچ به دستش مگر پشیمانی
هر آن ستم که ز ابنای ملک رفت بدو / اگر بگویم وهنی است بر مسلمانی
چو روزگار پدر دیده ام نمی گردم / به گرد جمع و به کنجی خوشم به پنهانی
چه کرد جامعه با آن ادیب تا با من / کند که هیچ ندارم به غیر نادانی
به جا نماند بر هیچ کس پدر،اما / ز دست پرتو رفت اوستاد روحانی
کنون که رفت پدر در پناه توست پسر / بقای عمر تو خواهد چو شد پدر فانی
ورا ز کلک تو یک حرف از پی تعلیم / بس است تا کند از آن نمط سخنرانی
ز یحر فضل تو هر قطره ای که بر گیرند / بروز می دهد آن قطره خوی عمانی

خدایگانا پرتو نوشته تذکره ای/نه بلکه کرده به معنی هزار دستانی
نموده ساز گلستانی از ادب هر چند/کتاب سعدی تنها کند گلستانی
نوشت نام سخن آوران خطهء کاش/در آن ز ماضی و حال و زعالی و دانی
ولی به نام بلند تواش چو خامه رسید /غریق لجهء حیرت شد و پریشانی
که فخر مردم کاشی تو از چه نام تو را/ربوده بهر مباهات خود خراسانی
تمام مردم یک کشوریم و فرقی نیست /میان شاعر شیرازی و سپاهانی
من این حقیقت دانم ولی تو دانی به/که توامان به غرور است طبع انسانی
وزین چو درگذری از چه رو دهیم از دست/هر آنچه کرد به ما دست صنع ارزانی
مگر نه غفلت کاشانیان رضی الدین/نصیب خلق نشابور کرد و خود دانی
کنون که دست به دامان حضرت تو رسد/چرا دهیم زکف دامنت به آسانی
به نام راد پدر بین که تا به روز نشور/قرین نام صبوری است لفظ کاشانی
تو را دریغ نیاید که توده ای به خطا /پدر شناسد کاشی پسر خراسانی
*****
خدایرا ز پی حل این معما کوش /بر آر مردمی از اشتباه و حیرانی
هماره نام تو پاینده باد و وقت تو خوش /جهان به کام تو اندر پناه یزدانی
ببخش عیب کلام مرا که فرق بسی است/میان گوهر مصنوع و گوهر کانی
بدان سرودم این قطعه را که عرفی گفت/"بیا که با دلم آن می کند پریشانی"
....
مشفق کاشانی/سرگذشت یادها/ص26-28

هیچ نظری موجود نیست: