۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

رفتی و چون شفق،دل یاران به خون نشست

وقتی عبدالله عفیفی مدیر روزنامه سروش که از مبارزان وآزادیخواهانی بود که حق استادی برای فریدون توللی داشت از دنیا رفت. او شعر زیر را برای پدر معنویش سرود:
یادت بخیر،ای پدر،ای رهبری که مرگ
کوتاه کرد پای تواز کاروان ما
کانون عشق بودی و سرمنزل امید
درمان درد و همدم روز وشبان ما

چون آفتاب زرد و غم انگیز شامگاه
رفتی و چون شفق،دل یاران به خون نشست
غم،سایه ریخت بر دل واز رفتنت به جان
گویی غبار تیره وسرد قرون نشست

پیوندها به مرگ تو بگسست ونامراد
هر یار دلشکسته،فراشدبه گوشه ای
پاشید زار و گشت لگد کوب روزگار
هر جا که بود از تو ومهر تو خوشه ای

وایا به حال زار تو،وایا که همچو شمع
یک عمر سوختی وکست اعتنا نکرد
یک عمر سوختی که ننالد کسی زرنج
یک عمر سوختی که نسوزد دلی ز درد

یک عمر سوختی و بیاموختی که جور
تقدیر چرخ و مصلحت روزگار نیست
وان بینوا که مرده به ویرانسرای فقر
جز کشته شقاوت سرمایه دار نیست

یک عمر سوختی که به این خلق بت پرست
روشن کنی که خدمت بت از سیه دلیست
وین فتنه ها که می رود از ناکسان به خلق
محصول بردباری وسستی و کاهلیست

دردا که پند گرم تو در این گروه سرد
با آن سخنوری،سر مویی اثر نکرد
بتخانه ماند و بت شکن از جهل بت پرست
در خواب مرگ رفت و سر از خواب بر نکرد

هر شب به خلوت دل من ای پدر چه زود
رفتی به خاک وسایه برافکندی از سرم
یاد تو،یاد مهر و صفای تو،نیمرنگ
چون ابر،موج می زند از پیش خاطرم

در شعله های خاره می بینمت که باز
بازآمدستی از در وبنشسته ای به تخت
پیرامن تو حلقه زنان دوستان زمهر
در آن حیاط پر گلخاموش پر درخت

می پرسی از یکایک آن جمع پر امید
از روز رفته،بالب خندان فسانه ای
وانگه به یاد عمر سفر کرده،سوزناک
می خوانی از کتاب جوانی ترانه ای

اشکت،به چهره می دود آرام وآن سرود
دنبال می شود زدل کوچه،در سرگاه
در،سخت می خورد به هم آنگاه ومست شوق
عباس،شاد وخنده به لب می رسد زراه

در بوی مست آن گل محبوبه،گاهگاه
می جویی از جهان سیاست کناره ای
می پرسی از مهین،به نوازش حکایتی
می بندی از امید،به اختر نظاره ای

من همچنان به چهرهء گرم تو بسته چشم
فرزندوار،پیش تو بنشسته ام خموش
آرنج،تکیه داده سبک بر کنار تخت
بر گفته های نغز تو از جان سپرده گوش

لختی چنین،به خواب دل انگیز خاطرات
رویای گرم یاد تو،می زدم دو چشم
بر می جهم زشوق و دریغا که نامراد
دل می تپد ز وحشت و رگ می زند ز خشم

آه این کجاست؟کو؟چه شدی ای پدر؟دریغ
جز من نمانده در آن کلبهء خموش
سیگار،دود کرده وانگشت سوخته
من همچنان به یاد تو ونامهء سروش

هیچ نظری موجود نیست: