۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

مباش غره اگر خود گدا و گر شاهی

در سال 1351، زمانیکه ارسلان در گاهی، نوازنده برتر سه تار زمانه خود روی در نقاب خاک کشید .غلامحسین جواهری شاعر و دوست او در رثایش ابیات زیر را سرود:
مباش غره اگر خود گدا و گر شاهی / که عاقبت به سرای دگر شوی راهی
گرت هواست که گردی قرین رحمت حق / مپوی هیچ رهی را بغیر حق خواهی
چنانکه گشت زفیض کمال و کسب هنر / قرین رحمت حق ارسلان در گاهی
......
خاطرات نواب صفا/ص179

کو همت و کو غیرت و کو جوش فتوت

محمد علی شاه از همان ابتدای سلطنت دل خوشی از مشروطه نداشت، پایه های قدرتش راسعی کرد با زور ونظامی گری به نمایش بگذارد. بنابراین وقتی شاه جوان، آزادی خواهی و عدالت طلبی نمایندگان رادید به کشت و کشتار روی آورد و تعدای را به زندان انداخت وعده ای هم به سفارت انگلستان پناه بردند. در این اوضاع سید اشرف الین قزوینی شاعر و نویسنده پر شور نسیم شمال که بحق ملک الشعرای مشروطه لقب گرفته است شعر زیر را سرود:
گردید وطن غرقه اندوه ومحن وای / ای وای وطن وای
خیزید و دوید از پی تابوت وای / ای وای وطن وای
کو همت و کو غیرت و کو جوش فتوت / کو جنبش ملت
دردا که رسید از دو طرف سیل فتن وای/ ای وای وطن وای
افسوس که اسلام شده از همه جانب /پامال اجانب
مشروطه ایران شده تاریخ زمن وای/ ای وطن وای
بعضب وزرا مسلکشان رهزنی شد /سری علنی شد
گشته علما غرقه در این لای ولجن وای/ای وای وطن وای
کو بلخ و بخارا و چه شد خیوه و کابل / کو بابل و زابل
شام وحلب و ارمن و عمان و عدن وای/ای وای وطن وای
اشرف به جز از لاله غم هیچ نبوید/هر لحظه بگوید
ای وای وطن وای وطن وای وطن وای / ای وای وطن وای

که نان جو و دوغ گو خورده ای

سالها قبل، وقتی چاپ اول کتاب "نون جو و دوغ گو" منتشر شد ،آقای ابراهیم صهبا شاعرو منتقد ادبی ، شعر زیر را برای استاد باستانی پاریزی ارسال نمودند:
تو ای باستانی که دود چراغ / پی درس تا نصف "شو" خورده ای
به پاریز تا نیمهء زندگی / مسلم بود نون جو خورده ای
ولی چون شدی اوستادی شهیر / فسنجان و مرغ و پلو خورده ای
به افشار چون گشته ای یار غار / به همراه او آب جو خورده ای
دهان پاک کردی به سال جدید / که حلوا و خرمای نو خورده ای
بنازم به عیاریت،چون قفا / نه هیچ از عقب،نه جلو خورده ای
مقالات نغزت گواهی دهد / که نان جو و دوغ گو خورده ای

آه ای آزادگان از دست استبداد داد

وقتی بحران مشروطه طلبان ومحمد علی شاه وارد فاز خشونت شد، در یکی از مدارس تبریز بنا به روایت تاریخ احمد کسروی معلمی به دانش آمزانش سرودی را آموخته بود که در یک گردهمایی دانش آموزان آنرا چنین می خواندند:
آه ای آزادگان از دست استبداد داد
خانمان شش هزاران ساله را بر باد داد
یک نفر کز مادرش هنگام زاد آزاد زاد
بهر چه خود را به دست جور استبداد داد
هر دم از هر گوشه ای می آید این فریا یاد
آه ای آزادگان از دست استبداد داد
خانمان شش هزاران ساله را بر باد داد
...
شهروند امروز/27 مرداد 1387/ص41

ابکیک لا النعیم و الا نس

"محمد امین" پسر هارون الرشید ،وقتی در محاصره بغداد توسط لشکریان برادرش "مامون "گیر افتاد، بناچار با قایق از دجله فرار کرد ولی به چنگ جاسوسان طاهر افتاد و بدستور او سرش را بریدند و مدتی در باب المرید نگاه داشتند و آنگاه در پنبه پیچیدند و به خراسان نزد مامون فرستادند .
چون خبر این واقعه به زبیده مادر امین رسید فورا" قلم وکاغذ خواست و این ابیات را برای او فرستاد:
کتبت و عینی تستهل دموعها/الیک ابن عمی من جفونی و محجری
اصبت بادنی الناس منک قرابه/و من زال عن کبدی فقل تصبری
(این نامه را به تو می نویسم ای پسر عمو در حالیکه چشمانم و صورتم اشک آلود است. من عزای کسی را دارم که به تو نزدیکترین بود . دارد جگرم از هم می پاشد و صبرم کاهش می یابد)
و همسرش لبابه هم در رثای او سرود:
ابکیک لا النعیم و الا نس/ بل للمعالی و السیف و الترس
ابکی علی فارس فجعت به/ ارملنی قبل لیله العرس
(در مرگ تو می گریم نه برای خوشبختی خود و نه برای همنشینی و هم دلی با تو بلکه بخاطر بزرگواریها وشمشیر و سپر تو گریه من برای آن سوار دلیری است که مرا قبل از شب ازدواج بی سرپرست باقی گذاشت ورفت.)
.....
باستانی پاریزی/زیر این هفت آسمان/ص140

باغبانا باغ را بی شاخ وبرگ وبر نگر

وقتی مجاهدین از سه جهت وارد تهران شدند ،محمد علی شاه فرار نمود و به سفارت روس پناه برد. مشروطه طلبان فرزند کوچکش را بر تخت سلطنت نشاندند وشاه سابق را تبعید کردند. سید اشرف الین گیلانی در شماره 48 روزنامه نسیم شمال، در 14 رجب 1327 ه ق حوادث آن ایام را چنین منتشر کرد:
ای شهنشاه جوان شیران جنگاور نگر/در نگر عالمی دیگر نگر
ملتی را راحت از مشروطه سر تا سر نگر/درنگر عالمی دیگر نگر
پادشاهی کن که دوران جهان بر کام تست/رام تست شاه احمد نام تست
در محامد خویش را همنام پیغمبر نگر/در نگر عالمی دیگر نگر
دادخواهی کن در این مشروطه چون نوشیروان/در جهان رخش همت بر جهان
خویش را والا تر از دارا و اسکندر نگر/در نگر عالمی دیگر نگر
در معارف دشمنان علم را نابود کن/جود کن جهل را مفقود کن
وقت تنگ و رخش لنگ و سختی معبر نگر/در نگر عالمی دیگر نگر
آخر این ایران که بوده جای جم پاتخت کی/اهل وی غرق غفلت تا به کی؟
باغبانا باغ را بی شاخ و برگ وبر نگر/در نگر عالمی دیگر نگر
ای سپهدار رشید ای روحبخش زنده دم/دم به دم در ترقی زن قدم
نام خود را تا جهان باقی است در دفتر نگر/درنگر عالمی دیگر نگر
پارلمان را زود کن اخراج بر محضر نگر/در نگر عالمی دیگر نگر
خائنین را زود کن اخراج بر محضر نگر/ درنگر عالمی دیگر نگر
شیخ نوری دستگیر فرقهء احرار شد/خوار شدمقتدر بردار شد
وآن مفاخر گشت حلق آویز بر کیفر نگر /درنگر عالمی دیگر نگر
مدتی با شیخ رفتی با حریفان ساختی/تاختی دیدی آخر باختی؟
حال وروز بعد از اینت را از این بدتر نگر /درنگر عالمی دیگر نگر
سینه کو بان شیخنا گوید به زاری در جلو/کو چلو؟آخ چه شد خرماپلو
کو فسنجن کو متنجن؟جای شربت تر نگر/در نگر عالمی دیگر نگر
کو خورشهای لذیذ و مرغهای با مزه؟/خوشمزه کو کو کباب و خربزه

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم

مرحوم آیت الله گلپا یگانی(ره) قبل از انقلاب اسلامی، مرکزفرهنگی -مذهبیی را در لندن دایر نموده بودند که سرپرست آنجا فردی بودند که عالم وانقلابی نبودند واین مرکز در مقابل انجمن اسلامی دانشجویان قرار داشت وبه عنوان آلترناتیو عمل می کرد. این مرکزاز سوی دانشجویان مورد تحریم بود و تنها برخی ارتشی های بازنشسته رژیم شا هنشاهی و یا کسانی که دینداری را نوعی سرگرمی می پنداشتند در آنجا شرکت می کردند.
دکتر عبد الکریم سروش در مصاحبه با شهر وند امروز در شماره 50 با بیان جملات فوق ادامه می دهند: در ایام درگذشت دکتر شریعتی در لندن مراسم و راهپیمایی هایی گرفته می شد ومرحوم مطهری نیز برای ملاقات با علامه طباطبایی که برای معالجه در لندن بودند به آنجا سفر کردند و وقتی من با ایشان تلفنی صحبت کردم، گفتند که در این مراسمها شرکت نمی کنم تا تمام شود.هنگامی که جنازه دکتررابه سوریه بردند خودشان را به اصطلاح آفتابی کردند و سپس در مرکز آیت الله گلپایگانی شرکت کردند که حضور آن مرحوم در آنجا باعث گلایه دانشجویان شد و من تلفنی این مسئله را به اطلاع ایشان رساندم وگله ء دوستانه ای کردم وآن گلایه هم باعث مکدر شدن خاطر مرحوم مطهری شد. در باز گشت به ایران گله من را به آقای حداد عادل کرده بودند وآقای حداد هم به من اطلاع دادند ومن در پاسخ این شعر را خواندم:
پیر مغان ز گفته ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم

با آل علی هر که در افتاد ور افتاد

سید اشرف الدین گیلانی از شاعرانی بود که  اشعارش رنگ مذهبی داشت و از اصطلاحاتی که در میان مردم رواج داشت بهره می برد. او در زمان انقلاب روسیه که باعث سقوط نیکلای دوم، تزار روسیه شد، شعری سرود که ارتباطش به هجوم قوای روسیه به خراسان و به توپ بستن حرم ملکوتی امام رضا(ع) است . آن شعر که در روزنامه نسیم شمال آمده است چنین است:
دیشب به سرم باز هوای دگر افتاد
در خواب مرا سوی خراسان گذر افتاد
چشمم به ضریح شه والا گهر افتاد
این شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد
با آل علی هر که در افتاد ور افتاد
این قبر غریب الغربا خسرو طوس است
این قبر مغیث الضعفا شمس شموس است
خاک در او مرجع ارواح نفوس است
باید ز ره صدق به این خاک در افتاد
با آل علی هر که در افتاد ور افتاد
اولاد علی شافع یوم عرصاتند
دارای مقامات رفیع الدرجاتند
در روز قیامت همه اسباب نجاتند
ای وای بر آنکس که بدین دوده در افتاد
با آل علی هر که در افتاد ور افتاد
هر کس که به این سلسلهء پاک جفا کرد
بد کرد نفهمید غلط کرد و خطا کرد
دیدی که یزید از ستم و کینه چها کرد
آخر بدرک رفت و به جانش شرر افتاد
با آل علی هر که در افتاد ور افتاد
....
جاودانه نسیم شمالص63

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را

عبد المجید میرزا عین الدوله، نوه فتحعلیشاه قاجار در دوران مشروطیت آنچنان با آزادیخواهان و مشروطه طلبان مقابله می کرد که نام خود را بعنوان یکی از مستبدان آن دوران بیادگار گذاشته است.
او عین الدوله مجد الاسلام کرمانی را پس از شکنجه به کلات تبعید کرد.حوادث انقلاب شروع شده بود و پس از مدتی فرمان مشروطیت صادر می گردد و دولت عین الدوله سقوط می کند .
مجد الاسلام که اخبار را می شنید فورا" از همان کلات تلگرافی را برای رئیس الوزرا مخابره می کند که متن آن شعر زیر بود:
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند

در شهر گدائی قدغن شد

مشروطیت که آ غاز شد، نمایندگان مردم به جنب وجوش افتادند که کشور را آباد وقوانین را اصلاح نمایند از جمله تصمیم گر فتند که قانونی برای منع گدایی و معرکه گیری وضع نمایند .
سید اشرف الین که می دانست اینگونه ممنوعیت ها بدون اصلاح سایر امور ثمری ندارد در روزنامه اش چنین سرود:
ای وای که در شهر گدائی قد غن شد
ولگردی و انگشت نمائی قد غن شد
برو لبشه تو بگذار
در عدلیه قانون مجازات نوشتند
از بهر ولنگار مکافات نوشتن
دما را همه مستوجب آفات نوشتند
آن گردش و آن کامروائی قدغن شد
برو لبشه تو بگذار
باید کسی آواز به بازار نخواند
در راهگذرآدم بیکار نماند
شاعر سخن هجو به مردم نپراند
فحاشی و بیهوده سرائی قدغن شد
برو لبشه تو بگذار
افسونگری و مار گرفتن شده ممنوع
وآن عقرب جرار گرفتن شده ممنوع
در معرکه دینار گرفتن شده ممنوع
آن همهمه و هرزه درائی قدغن شد
برو لبشه تو بگذار
نقال که در معرکه در گفت و شنید است
حرفش همه از رستم و از دیو سفید است
بیچاره مگر بیخبر از حکم جدید است؟
نقالی و افسانه سرائی قدغن شد
برو لیشه تو بگذار
....
جاودانه سید اشرف الدین گیلانی/انتشارات کتاب فرزان /ص210

تو ز اهل دین به نادانی شدستی منزوی

مرحوم راشد واعظ مشهور ،در دوره مصدق به مجلس رفت. یک روز نایب رئیس مجلس وقتی راشد در حال سخنرانی بود،گفت:
_آقای راشد ،اینجا منبر نیست.خلاصه فرمایید.
راشد جواب داد:می دانم منبر نیست،زیرا شرف منبر را ندارد. وبلا فاصله از تریبون پائین آمد و از جلسه خارج شد ودیگر پا به مجلس نگذاشت.
استاد پاریزی پس از بیان این مطلب می نویسند:انزوای شاه و حکومت شاید مشمول این شعر ناصر خسرو باشد:
نیست مردم،جز که اهل دین حق ایزدی
تو ز اهل دین به نادانی شدستی منزوی

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

عشق وطن خاک شد و السلام

عشقی بخاطر افکار انقلابی اش مورد سوء قصد قرار گرفت و در خانه اش ترور شد. شاعران و نو یسندگان آزادیخواه ضمن محکوم کردن رژیم کودتا اشعار زیبائی را هدیه به روح این فرزند ایران زمین کردند، از جمله ملک الشعرا بهار سرود:
در این پویه دیو دژم بر دمید
سیه گشت از او روزگار سپید
به مردم در آویخت چون پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به دست
چو خرم علم کرد در بوستان
لگد کوب شد کشته دوستان
گهی جفته و گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند
لگد کرد و بشکست و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت
یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهء مرزبان بر گشود
هنوز ش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و فکندش ز جا
گل عاشقی بود و عشقیش نام
ز عشق وطن خاک شد و السلام
نمو کرد و بشکست و خندید و رفت
چو گل صبحی از زندگی دید و رفت

مجلس فاتحه برپا سازید

وقتی انقلاب مشروطیت نیز نتوانست خواستهای مردم و آرزوهایشان را برآورده سازد، بسیاری از انقلابیون به لاک سکوت پناه بردند وعده ای نیز طرفدار استبداد و سلطنت گشتند. در این گیر ودار سید اشرف الدین شعر طنز گونه ای در خداحافظی با مشروطه سرود که عبارت است از:
مجلس فاتحه برپا سازید/ قاری خوب مهیا سازید
از عسل شربت و حلوا سازید / این سخن را همه انشا سازید
رحمه الله علی المشروطه
جمع گرید همه با تب و تاب / مجلس فاتحه خوانی بشتاب
صرف گردید چو قلیان و گلاب / پس بخوانید همه بهر ثواب
رحمه الله علی المشروطه
رخت پاکیزه بپوشید همه / بهر مشروطه بکوشید همه
همچو زنبور بجوشید همه / چایی و قهوه بنوشید همه
رحمه الله علی المشروطه
فرش و قالیچه ز کرمان آرید / گل و گلدسته ز کاشان آرید
آب نارنج ز گیلان آرید / ماهی و مرغ و فسنجان آرید
رحمه الله علی المشروطه
پس بیارید به صد سوز و گداز / روضه خوانی که بود خوش آواز
از پس روضه و تعقیب نماز / هی بخوانید بآواز حجاز
رحمه الله علی المشروطه
ما سخنهای نهانی داریم / سوی مجلس نگرانی داریم
باز امید جوانی داریم / مجلس فاتحه خوانی داریم
رحمه الله علی المشروطه
لوطیان خوب به ما حقه زدند / طرز مرغوب به ما حقه زدند
عکس مطلوب به ما حقه زدند / در" دز اشوب" به ما حقه زدند
رحمه الله علی المشروطه
بود اگر گردن مشروطه کلفت / پس چرا زود به یک تیر بخفت
نعمتی بود ز کف رفت بمفت / واعظی بر سر منبر می گفت
رحمه الله علی المشروطه
اهل تهران چه نشانها دادند /اهل تبریز چه جانها دادند
اهل گیلان چه جوانها دادند / آخر این شعر به آنها دادند
رحمه الله علی المشروطه
علم اگر نیست عمل هم خوبست / اصل اگر نیست بدل هم خوبست
قند اگر نیست عسل هم خوبست / خواندن شعر و غزل هم خوبست
رحمه الله علی المشروطه
حیف از آن زحمت بیحاصل ما / حل نشد عاقبت این مشکل ما
دده بزماره شده خوشگل ما / دل ما وای دل ما وای دل ما
رحمه الله علی المشروطه
یزد و کاشان و فراهان و عراق / قم و قزوین و خراسان و نراق
قصر شیرین و کرند وپل و طاق/ بر زبان همه با زور و چماق
رحمه الله علی المشروطه
خلق از جان همه بیزار شدند / زارعین جمله گرفتار شدند
کسبه یکسره بیکار شدند / اغنیا داخل این کار شدند
بود مال فقرا مشروطه رحمه الله علی المشروطه

ای وطن ای مفخر من لطف حقت یار باد

مرحوم امیری فیروز کوهی از بزرگان ادب وشعر معاصر فارسی است . او در ابتدای انقلاب اسلامی با سرودن اشعار و سرود های انقلابی به یاری انقلاب پرداخت وعضو و مسئول شورای شعر وزارت ارشاد شد. هنگامیکه رزمندگان در جریان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در بهار سال 1361 عملیات فتح المبین را آغاز کردند او شعر زیر را برای آنها سرود:
ای وطن ای مفخر من لطف حقت یار باد / لطف حقت یار و دشمن خوار و خواری عار باد
ای وطن ای خاک پاکت توتیای چشم ما / توتیای چشم ما در پرده از اغیار باد
ضربهء تیغ شما زد صدمه ای صام را / کز نشانش تا ابد صدامیان را عار باد
بهر آبی خاک ما شد عرصهء بیداد او / مرگ بر بیدادگر اف بر جنایتکار باد
ای جوانان غیور ای پاسداران وطن / مژدهء فتح شما با مژ دگانی یار باد
مژدگانی چیست این فتح الفتوح قرن را؟ / آنکه فتح قدستان پایان این مضمار باد
اینچنین فتح نمایان لشکر اسلام را / فخر تاریخ است و این تاریخ را تکرار باد
کر و فری اینچنین از حیدر کرار بود / هم شما را کر و فر از حیدر کرار باد
آنچه آمد از شما از دین و آیین در وجود / عبرت تاریخ را آیینهء اعصار باد
وانچه دنیا از شما آموخت در بذل نفوس / اهل بذل و مکرمت را درس از ایثار باد
دشمن غدار را آن گونه آتش در زدید / کانچنان آتش به جان دشمن غدار باد
قدرت بازویتان را قوت ایمانتان / داد نیرویی که فوق نیروی اشرار باد
شد جوان از خون گلرنگ شما اسلام پیر / پیر اسلام کهن را فخر از این گلزار باد
سوی دشمن رفت مرگ از بیم تسلیم شما / هول مرگ از نوجوانان مفخر ادوار باد
هیچ تاریخی ندارد این جلادت را به یاد / این جلادت تا ابد سر لوحهء اقطار باد
مرگ را بر ما هم آسان کرد ایمان شما / همچو ایمانی جهان را شهرهء اقطار باد
آن کرامتها که در حق اسیران کرده اید / درسی از دین خدا در خاطر کفار باد
بالله این رفتارتان در یاد عالم نیز نیست / عالمی را این کرامت شیوهء رفتار باد
پیر هم در وجد جانبا زیست از ذوق شما / یا رب از وجد شما هر طبع برخوردار باد
گر نشد آغشته با خون عزیزان خون ما / خجلت ما زین تغابن ذکر استغفار باد
عالمی در حیرت از ایمان و ایثار شماست / اسوهء ایمان و ایثار اینچنین کردار باد
نصرت" کم من فئه"گر لشکر اسلام را / پیش از اینها بود اکنون از شما آثار باد
مرگتان را تسلیت با تهنیت آمیخته است / زندگی را خجلت از مرگی چنین هموار باد
هر بهاران کز نسیم گل برآید بویتان / رنگ هر گل یادگار از هر گل رخسار باد
گل نشان بویتان سنبل نشان مویتان / نقش روی و خویتان همواره در انظار باد
وز قبول هدیتان در پیشگاه قرب حق
اجرتان "جنات تجری تحتها الانهار"باد

سرقت القاب و پایمال شدن حقوق زنان

مردم کشورمان، تا قبل از سلطنت پهلوی اول از نام خانوادگی استفاده نمی کردند . بلکه با استفاده از القاب و یا نام پدر شناخته و تمییز داده می شدند. در دوران رضا شا ه برای آنکه اولا" مردم براحتی مشخص شوند و ثانیا" نظام القاب سالاری قاجاریه را درهم شکند دستور داد تا اداره ثبت احوال تاسیس شود، نام فامیل خود را نیز پهلوی گذارد و چون یکی از اساتید دانشگاه زودتر از او این نام را برگزیده بود به او اعلام کردند که نام خانوادگیش را تغییر دهد، او نیز اسم کوچک خود را برای فامیلش انتخاب کرد و شد محمود محمود.
از جمله مسایلی که در اداره ثبت رخ می دهد یکی این مطلب بود که اکثر مردم سعی می کردند که برای نام خانوادگی خود از سلسله های قبلی و یا از القاب قاجاریه ویا نام پدران خود مدد بگیرند. سید اشرف الدین قزوینی در روزنامه اش در آن زمان به این انتخابهای اشرافی و پدر سالارانه حمله کرده و با قدرت از نام و یاد زنان دفاع می کند که شرح ماجرا راچنین تصویر می کند:
سلام من به تو ای نسیم شمال / خدای حافظ جان تو باددر همه حال
زنان شهر همه عاشق کلام تواند / نمهم مست می معرفت ز جام تو اند
میان مدرسه هر دختری که با هوش است / ز لذت کلمات نسیم مدهوش است
نسیم دلکش باغ جنان سلام علیک / یگانه حامی بیوه زنان سلام علیکم
راست مسئله ای مشکل ای نسیم شمال / که گشته عقده مرا در دل ای نسیم شمال
درین دو هفته به هر گوشه شورشی بر پاست / خصوص صحن کمیساریا پر از غوغاست
به هر کجا که روی قال و قیل و جنجال است / تمام صحبتشان از سجل احوال است
تمام خلق به فامیل خود لقب دادند / به خویشتن لقب از نام و از نسب دادند
یکی به زمزمه آغاز خود پرستی کرد / برای سرقت القاب پیش دستی کرد
سجلشان به کمیساریا مقرر شد / هر آن لقب که نوشتند ثبت دفتر شد
یکی نوشت که از نسل کیقبادم من / یکی نوشت که فرزند شیرز ادم من
یکی نوشت که من از نژاد کاوسم / یکی نوشت که من خانوادهء طوسم
یکی نوشت که اولاد اردشیر منم / یکی نوشت که از تخم وشمگیر منم
یکی نوشت که من از نتاج هوشنگم / یکی نوشت من از دودمان کوشنگم
یکی نوشت که من خسروی لقب دارم / یکی نوشت که من نادری نسب دارم
از این مقدمه معلوم شد که در تهران / به هر محله دو صد شاهزاده بود نهان
تمام نسل جم و کیقباد و اسکندر / تمام زادهء بهرام و بهمن و نوذ
رنه روزنامه که جای هزار تحمیل است / تمام صفحه پر از اسم و رسم فامیل است
خصوص صفحهء آخر که تا همی خوانی / کیانی است و مه آبادی است و ساسانی
به اسم و رسم پدرها لقب نهاده تمام / ولی نبرده ز مادر به هیچ وجهی نام
مگر که سلسلهء مادری نسب نبود / مگر به مادر خود مرد منتسب نبود
چه شد که اسم نسا کمتر از رجال شده / حقوق مادر بیچاره پایمال شده
من علیله که هستم درین دیار بلا / بود قلی پدرم نام مادرم زهرا
ولیک از پدر خویش عار دارم من / به نام مادر خود افتخار دارم من
از این به بعد به هر دفتر و به هر جایی / بود علامت فامیل بنده زهرائی
هزار اسم زنانه اگر کسی آورد / هزارمن به شیرین به رسم جایزه خورد
نموده ایم مهیا برای جایزه اش / هزار من به و صد من انار و خربز ه اش

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

هنگامی که سعید حجاریان جانباز اصلاحات می شود ودر اغما بسر می برد.روزی همسرشان به خواجه شیراز پناه می برد واز او مدد می خواهد که مطلع زیر می آید:
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه این از دل سنگین تو تقصیر نبود
ویکبار نیز فال هندی بر اساس تاریخ ترورش می گیرند وغزلی با مطلع زیر می آید:
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد
بهار عارضش خطی ز خون ارغوان دارد
وشاهد شعر هم چنین بود:
حرم عشق را در این درگه بسی والاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جنت در آستین دارد

غرض کار ملت در این دار و گیر

درروزهای بیاد ماندنی سال 57، بحث های تند سیاسی و تحلیل های سیاسی داغ بود. روزی بهمراه مرشد و راهنمایم در دانشگاه تهران در مجلسی شرکت کرده بودیم. یکی از اساتید دانشکده علوم که درس الکترونیک می داد، رو به مرشدم کرد وبا عصبانیت گفت تو اصلا" می دانی که انقلاب با الف نوشته می شود یا با عین. او در پاسخ شعر قیمه با غین است یا قاف نسیم شمال را خواند و گفت:
انقلاب نه با الف هست و نه با عین بلکه با عمل و مجاهدت مردم است، که باعث خجالت آن استاد شد و با سرافکندگی رفت. اما شعر نسیم شمال چنین بود:
شبی دختری گفت با مادرش / زمانی که می خفت در بسترش
که ای مادر مهربان ادیب / نویسندهء نکته دان نجیب
به وقت نوشتن بدون خلاف / بگو قیمه با غین بود یا که قاف
بخندید مادر ز گفتار او / خوشش آمد از حرف و اطوار او
پس از خنده فرمود ای نور عین / بدان قیمه نه قاف باشد نه غین
ز قاف وزغین قیمه ناخورده کس / فقط روغن و گوشت بایست بس
همان غین و قاف از خیالات تست / نه نه قیمه از گوشت گردد درست
من این شعر شیرین همچون عسل / نوشتم به عنوان ضرب المثل
غرض کار ملت در این دار و گیر / نگردد درست از وکیل و وزیر
وطن نه منظم شود از فلان / نه هم گردد آباد از بهمدان
کی از حرف آزاد گردد وطن / کی از هیچ آباد گردد وطن
برای وطن هم قشون لازمست / قشون جلالت نمون لازمست
قشون مملکت را منظم کند / قشون راحتی را فراهم کند
برای قشون سیم و زر لازمست / فشنگ و تفنگ و کمر لازمست
چه خوش گفت فردوسی نامور / به شهنامه از گفتهء زال زر
به زر می توان لشکر آراستن / وزو عدهء دشمنان کاستن
...
جاودانه نسیم شمال/متن کامل انتشارات فرزان/ص31

کوکب بخت مرا صد جلوه در آفاق بود

آنگاه که ریاست مجلس هفتم نتوانست جامهء ریاست مجلس هشتم را بر تن کند مدتی  روزهء سکوت گرفت و وقتی به ریاست کمیسیون فرهنگی و مشاورهء عالی اکتفا کرد، در میان خبرنگا ران حاضر شد.
آقای حداد عادل وقتی به چند سوال  اهل مطبوعات سر بالا جواب داد، یکی از خبرنگا ران با خواندن شعر زیر سعی کرد رابطه خوب گذشته را یاداوری کند:
"پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود"
آقای حداد عادل نیز با خنده در پاسخ گفت:
"کوکب بخت مرا صد جلوه در آفاق بود"
.....
سایت عصر ایران-12/4/1387

جای بلبل مسکین در چمن کلاغ آمد

وقتی مردم جشن انلاب مشروطیت را گرفتند، به این امید که عدالت وحکومت مردمسالاری در سالهای بعد نتیجه خودرا پس از آنهمه مجاهدت و بیدارگری بدهد. ولی پس از چهار دوره از تشکیل مجلس و روی کار آمدن دولتهای متعدد مردم از حرفهای تکراری و تبعیض های سردمداران قدرت خسته شده بودند و نتیجه تلاشهایشان را بر باد رفته می دیدند. سید اشرف الدین قزوینی همانند ناظری دلسوز اوضاع را چنین تعریف می کند:
این درشکه بشکسته لایق سواری نیست
این سگ گر مفلوک تازی شکاری نیست
این خر سیاه لنگ قابل مکاری نیست
این حرف تریاکی پهلوان کاری نیست
در جبین این کشتی نور رستگاری نیست
مقصد وکیلان را عاقلانه سنجیدیم
مشرب وزیران را عالمانه فهمیدیم
خاک پاک ایران را عارفانه گردیدیم
هر چه را نباید دید ما یکان یکان دیدیم
این زمین بی حاصل جای آبیاری نیست
در جبین این کشتی نور رستگا ری نیست
هست مدت نه سال خلق پارلمان دارند
هم به آسمان عدل بسته ریسمان دارند
اندر این بهارستان کعبهء امان دارند
باز هر چه می بینم خلق الامان دارند
کار ملت مظلوم غیر آه و زاری نیست
در جبین این کشتی نور رستگاری نیست
جای بلبل مسکین در چمن کلاغ آمد
جای بادهء شیرین زهر در ایاغ آمد
بهر خوردن انگور خرس تر دماغ آمد
باغبان بیا بنگر اجنبی به باغ آمد
چشم و گوش را بگشا روز میگساری نیست
در جبین این کشتی نور رستگاری نیست
می رودز چشم خلق اشک خونفشان رحمی
رفت از ارومیه بر فلک فغان رحمی
نیست در خوی و سلماس طاقت و توان رحمی
رفت مملکت از دست ای برادران رحمی
گوئیا در ایران هیچ مرد کاری نیست
در جبین این کشتی نور رستگاری نیست
از خصومت اشخاص وز نفاق دیرینه
می شود به هر هفته پایمال کابینه
می زند از این تغییر خلق بر سر وسینه
الحذر از این بحران الامان از این کابینه
چاره بهر این ملت غیر بردباری نیست
در جبین این کشتی نور رستگاری نیست
گر چه ما بدام غم همچو مرغ در بندیم
بر ترقی ایران باز آرزو مندیم
بر امید استقلال محرمانه خرسندیم
دل ز غیر ببریدیم خیمه از جهان کندیم
بهر رفع این بحران سعی در مجاری نیست
در جبین این کشتی نور رستگاری نیست
.......
جاودانه سید اشرف الدین گیلانی

چه قیامتست جانا که بعاشقان نمودی

خانم فرزانه طاهری در مصاحبه با روزنامه نوروز می گوید: هر سال در موقع تحویل سال، تفالی به دیوان حافط می زدیم و از کوچک به بزرگ فال میگرفتیم، به این شکل که اول پسرم باربد ، سپس دخترم غزل ، بعد هم من و در آخر همسرم هوشنگ.
آخرین نوروزی که چهار نفری دور هم بودیم سال 1379 بود و تازه حجاریان ترور شده بود ،بعد از فال خودمان گلشیری برای حجاریان و عاقبت کارش فال گرفت و تمام فال را نوشت.همیشه فال خودمان را فقط مطلعش را می نوشت و می گذاشت داخل دیوان حافظ. که غزل زیر آمد وپس از شانزده روز خودش هم به بیمارستان رفت ودر شانزده خرداد دیگر برنگشت.
بملازمان سلطان که رساند این دعا را/که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیو سیرت بخدای خود پناهم/مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژهء سیاهت ار کرد بخون ما بشارت/ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار بر فروزی/تو از این جه سود داری که نمی کنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی /به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامتست جانا که بعاشقان نمودی/دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

دولت به اهل جهل دهند،آری

شکست پهلوی اول از روزی شروع شد که دولت را به جاهلان سپرد و دانشگاه را از سیاست کنار گذاشت و سیاست اقتصادی دولت همان حرف شد که وقتی هژیر در مقام وزارت دارائی، ،استادش،فاضل تونی را در خیابان دید ،پرسید؟چه می کنی؟
هژیر جواب داده بود:اخذ به ناحق،بذل به غیر مستحق!
استاد باستانی پاریزی در ادامه مطلب فوق شعر زیر را می سرایند:
دولت به اهل جهل دهند،آری
خوان مسیح،خرمگسان دارند

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

من نه مشروطه نه جمهوری به دادم می رسد

سردار سپه پس از کودتای سوم اسفند مشغول استحکام پایه های قدرتش شد و روز وشب مشغول نقشه کشی برای دست یافتن به قدرت بیشتر بود، حتی شاه را تطمیع می کرد که استعفا بدهد .از جمله کارهایی که کرد زمزمه جمهوری خواهی بود تا بدان وسیله قانون اساسی مشروطیت را تغییر داده وپادشاهی سلسله قاجار را از میان برداردو سپس بایک بهانه دیگر که مملکت استعداد جمهوری را ندارد ریاست جمهوری را به سلطنت تبدیل نماید.
سید اشرف الین قزوینی در همان ایام غزل جمهوریت را در نسیم شمال منتشر کرد:
بهر جمهری دل بعضی وکیلان شد غمین / صحبت جمهوری افتاده است در این سرزمین
من نه مشروطه نه جمهوری به دادم می رسد / من فقط دل بسته ام بر لطف رب العالمین
ملت ما گر شود دانا شود کارش درست / آه از نادانی این ملت محنت قرین
تجربه کردند در مشروطه رندان را تمام / نطق ها کردند در مجلس برای آفرین
سنگها خوردند در مشروطه جای نقم نان / جامهای زهر نوشیدند جای انگبین
اندران مشروطه خواهی نوجوانها کشته شد / حال در جمهورخواهی دید سختی بیش ازین
این شنیدستی که در پاریس جمهوری شده / غافلی از ملت با علم و با دانش یقین
از برای ما فقیران بود مشروطه زیاد / حال در جمهور باید داشت دست آهنین
صحبت جمهور را چون علم و دانش لازم است / کی به جمهوری رسد درویش خاکستر نشین
حسرت مشروطه را بردند یک جمعی به دل / صحبت جمهور هم در خاک خواهد شد دفین
لازم آمد اتفاق و دوستی جمهور را / چون محبت گشته اندر جان جمهوری مکین
هست جمهوری اگر نافع برای مملکت / می شود فرمانروای خاک ایران عقل و دین
هر که با عقل و شریعت کرد در کاری قیام / می شود آسوده از ظلم جمیع ظالمین
هر که بی دین بود و باشد در دو عالم رو سیاه / می رسد لعنت به وب از مسلمات و مسلمین
با شجاعت هر که در راه خدا اقدام کرد / ناصر و غمخوار او شد امیر المومنین
گر بود مشروطه گر جمهور در طهران مدام / داد و فریاد اشرف الین می زند از بهر دین

هر چه می خواهی ببر،اما مبر نان کسی

سالها قبل وقتی حقوق دکتر افشار نادری را قطع کردند،سکته کرد و از دنیا رفت.همسر او که خارجی بود،دربدر بدنبال لقمه ای نان بخور و نمیر بود.
استاد باستانی پاریزی سپس شعر ناصر خسرو را می آورند:
تیغ بران،گر،به دستت داد،روزی روزگار
هر چه می خواهی ببر،اما مبر نان کسی

دلی که غیب نمای ست وجام جم دارد

روزی شاه طهماسب صفوی انگشتر قیمتی اش را گم کرد وچون نتوانست آنرا پیدا نماید دیوان حافظ را می خواهد وپس از بجا آوردن آداب تفال ، نیت می کند و دیوان را می گشا یدواین بیت می آید:
دلی که غیب نمای ست وجام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
شاه از روی تعجب دستش را به زانویش می زندو از آمدن این تفال حیرت می کند و ناگهان می بیند که زیر دستش چیز برجسته ای است و جستجو می کند و می بیند در آسترلباسش انگشتر قرار گرفته است وآنرا خارج می کند.

ای دل همه رفتند تو ماندی تنها

در مدت سه سالی که از آغاز دولت نهم می گذرد نظریات و پیشنهادات متعددی از سوی دولت بیان شده است که به دلیل غیر مترقبه بودن آنها و کارشناسی نشدنشان دایره فقروتبعیض را دو چندان کرده است، آخرین نظریه نیز پرداخت یارانه ها به صورت نقدی است ،که اقتصاد دانان بسیاری در رد آن مطالبی را نگاشته اند. دکتر صادق زیبا کلام در 18 تیر ماه ١٣٨٧ضمن آوردن ادله چندی از شعر مرحوم امین پور مدد می گیرد ومطلب خود را رساتر بیان می کند وشعر قیصر عبارت است از:
ای دل همه رفتند تو ماندی تنها
کارت همه ناله بود بارت همه آه
کوتاه کنم قصه که این راه دراز
از چاه به چاله بود از چاله به چاه

آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه

در روزگار عصر مشروطیت، ابتدا روشنفکران با ترجمه های کتب غربی سعی در پیاده نمودن پیشرفتها وفرهنگ و تمدن آنجا داشتند ولی بمرور زمان قوانینی تصویب شد که سرانجام آزادی را بقول احمدشاملو بایستی در پستوی خانه ها جستجو می کردند.
سید اشرف الدین پس از آنکه چندین روزنامه تعطیل شد و دایره آزادی مطبوعات روز به روز تنگتر می شد قطعه معروفی ساخت که تا به امروز جهت انتشار مداوم نشر یات از واجبات است :
آهای آهای نسیم شمال مثال شیر ارژنه / گاهی زنی به میسره گاهی زنی به میمنه
زلزله ها فکنده ای به کوه و دشت و دامنه / آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
اول بگو برای من تو کیستی چکاره ای؟/مقابل سخنوران تو طفل شیر خواره ای
بپیش آفتاب و مه تو کمتر از ستاره ای/ ای بارک الله مرحبا به این قیافه و تنه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
نسیم شمال خود تو بپا اینجا رو تهرونش می گن / اینجا که ما نشسته ایم دروازه شمرونش می گن
ز شهر رشت دم مزن آنجا را گیلونش می گن/هیچ نمی ترسی مگر ز دزدهای گردنه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
ز زارعین رنجبر بازهم حمایت می کنی / ز ظالمان مفتخور باز هم شکایت می کنی
ز عهد شاه وزوزک باز هم حکایت می کنی / طعنه ز شعر خود زنی به صاحبان طنطنه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
نسیم شمال ز شعر تو تمام تعریف می کنن / از زن و مرد مملکت ز ذوق توصیف می کنن
خیلی حرارت منما نسیم و توقیف می کنن / بهر حرارتت بخور آب انار و هندونه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
گدای لات لوت و باش قال و مقالش را ببین / تحفه ز رشت آمده نسیم شمالش را ببین
حامی دختران شده فکر و خیالش را ببین/ مژدهء علم می دهد بر ورقات موقنه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
مدرسه چه علوم چه؟ مکتب دخترانه جه؟/این کرهء زمین بود به شکل هندوانه چه؟
میان روزنامه این گفتگوی زنانه چه / پر است روزنامه ات ز قول خاله و ننه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
گاه ز قول گاو و خر نقل مقاله می کنی/ به این حواله می کنی به آن قباله می کنی
حمایت از بیوه زنان به آه و ناله می کنی / مگر که عاشق شده ای باز به این پیره زنه
یواش بیا یواش برو که گربه شاخت نزنه
نسیم شمال بهر وطن غصه مخور تموم میشی / جون سبیلات قسمه رسوای خاص و عام می شی
کس نرسد به داد تو حبس بلا کلوم می شی/ وای بحال زار تو از غم وفقر ومسکنه
همچو بیا همچو برو که گربه شاخت نزنه
مطالب نسیم را تمام تفسیر می کنن / منکر غول و جن مشو و گرنه تکفیر می کنن
یقین بدان که شیر را ز ترس زنجیر می کنن/ برو به کنج مدرسه بخور تو نان و اشکنه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
نسیم شمال بگو ببینم هیچ خبر صحیح داری / ز فتح روس و آلمان تلگراف صحیح داری
ز نطق های ویلهلم خطابهء فصیح داری/ آمریکا میل جنگ داره صدق و صحیح یا که نه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه

این آثار فخر ایران ماند جاودان

در سال 1316 که سرود مدارس ابتدایی را "علینقی وزیری" و "گل گلاب" می ساختند.به مدیر دبستان ما هم خبر دادند که رضا شاه بهمراه ولیعهد به کرمانشاه می آیند و معلم سرودمان آقای سرمست همدانی نیز سرودی را آماده کرده بود که ما نیز دسته جمعی می خواندیم.
مطلب فوق را مرحوم نواب صفا در خاطراتش نقل می کند ودر ادامه می نویسد:
بموقع به طاق بستان رسیدیم و بترتیب قد در صف قرار گرفتیم وشاه و ولیعهد وقتی به طاق بستان آمدند با مقدمه سرمست شروع بخواندن سرود کردیم و پس از آنکه سرود تمام شد شاه از سرمست پرسید این سرود را خودت ساختی؟
سرمست که نمی دانست اثر خوب یا بد گذاشته است از ترس سکوت اختیار کرد و پس از مرتبه دوم که شاه متوجه ترس او شده بود برای سومین بار گفت :
می گم خوب ساختی خودت ساختی؟این بار سرمست نفس راحتی کشید و گفت : بله قربان خودم ساختم.
اما قسمتی از سرود که آنروز اجرا کردیم چنین بود:
از ما هر جا دیده جهان
نشان قدرت
اساس شوکت
این آثار فخر ایران ماند جاودان

درد ایران بی دواست

محمد علی شاه که دیگر قدرت مقابله با مجاهدین را نداشت در زرگنده به سفارت روسیه پناهنده شد و خود را تحت حمایت دولتین روسیه و انگلستان قرار دادو سپس از طریق انزلی با کشتی به باکو رفت و از آنجا با تشریفات به بندر اودسا که محل اقامتش تعیین شده بود رفت.
اما محمد علی شاه مدتی بعد به اتفاق عده ای افسر روس بطور مخفیانه وارد ترکمن صحرا شد و سپس عازم تهران گردید که با مقابله جانانه مجاهدین وآزادیخواهان سراسر کشور بار دیگر شکست خورده وبه روسیه فرار می کند.که سید اشرف الدین قزوینی در خصوص کودتای نافرجام در شماره دهم نسیم شمال می نویسد:
دوش می گفت این سخن دیوانه ای بی بازخواست درد ایران بی دواست
عاقلی گفتا که از دیوانه بشنو حرف راست درد ایران بی دواست
مملکت از چها رسو در حال بحران و خطر چون مریض محتضر
با چنین دستور این رنجور مهجور از شفاست درد ایران بی دواست
پادشه بر ضد ملت ملت اندر ضد شاه زین مصیبت آه آه
چون حقیقت بنگری هم این خطا هم آن خطاست درد ایران بی دواست
هر کسی با هر کسی خصم است و بد خواه است و ضد گوید اورا مستبد
با چنین شکل ای بسا خونها هدر جانها هباست درد ایران بی دواست
صور اسرافیل زد صبح سعادت در دمید ملا نصرالدین رسید
مجلس و حبل المتین سوی عدالت رهنماست درد ایران بی دواست
با وجود این جراید خفته ای بیدار نیست یک رگی هشیار نیست
این جراید همچو شیپور و نفیر و کرناست درد ایران بی دواست
شکر می کردیم جمعی کارها مضبوطه شد مملکت مشروطه شد
باز می بینیم آن کاسه است و آن آش است وماست درد ایرا ن بی دواست
با خرد گفتم که آخر چارهء این درد چیست؟ عقل قاطع هم ریست
بعد آه ناله گفتا چاره در دست خداست درد ایران بی دواست
شیخ فضل الله یک سو آملی از یک طرف بهر ملت بسته صف
چار سمت توپخانه حربگاه شیخ ماست درد ایران بی دواست
هیچ دانی قصد قاطر چی در این هنگامه چیست؟ یاری اسلام نیست
مقصد اوساعت است و کیف و زنجیر طلاست درد ایران بی دواست
مسجد مروی پر از اشرار غارتگر شده مدرسه سنگر شده
روح واقف در بهشت از این مصیبت در عزاست درد ایران بی دواست
تو نپنداری قتیل دستهء قاطر چیان خونشان رفت از میان
وعده گاه انتقام اشقیا روز جزاست درد ایران بی دواست
اشرفا هر کس در این مشروطه جانبازی نمود رفعت و قدرش فزود
در جزا استبرق جنات عدنش متکاست درد ایران بی دواست

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

هنگامی که استقلال و موجودیت ایران در معرض انهدام بود یکی از چهره های درخشان تاریخ ایران بنام شاه عباس اول این خطررا برطرف نمود .او وحدت ملی را بر قرار و مهاجمین بیگانه را خارج و مناسبات سیاسی ایران را براساس احترام متقابل درآورد.شاه عباس در حمله به تبریز تردید داشت واز عثمانی ها که در آن دیار هواداران و پایگاهایی داشت احساس خطر می کرد لذا به خواجه شیراز پناه می برد و از او مدد می خواهد که بیت زیر می آید و اورا مصمم به حمله می کند:
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز ست

ای اهل ایران مجلس مبارک

وقتی نهضت مشروطه به بار نشست ،اولین ثمره آن افتتاح مجلس بود  که آنچنان شور وشوقی در دل ملت ایجاد کرد که سید اشرف الدین نیز در روزنامه هفتگی اش به شادباش آن پرداخت:
ای اهل ایران
مجلس مبارک
در شهر طهران
مجلس مبارک
هر چند بسیار
زحمت کشیدیم
حرف بد وخوب
هر جا شنیدیم
از بهر مجلس
هر سو دویدیم
آخر نمردیم
امروز دیدیم
چون ماه تابا ن
مجلس مبارک
ای اهل ایران
مجلس مبارک
...
جاودانه سید اشرف الدین گیلانی/ص126

خود را شکسته هر که دل ما شکسته است

چهارشنبه شب ها، دفتر مجله توفیق انجمن ادبی می شد وبزرگان ادبی آن روزگار شرکت می کردند.روزی یکی از شعرای معروف به نام عباس فرات که افسر ارتش بود به مزاح می گوید: آقای فرات شنیده ام بعضی از عرب ها بر لب فرات تغوط می کنند و فرات هم فورا"با اشاره به همان فرد می گوید:بله صحیح است همین حالا هم در کنار فرات تغوط کرده اند.
مرحوم نواب صفا در خصوص همکاری اش با مجله توفیق در ادامه می گوید: در یکی از شب ها غزلی ازصائب طرح گردید تا از بیت مطروحه زیر استقبال شود:
پیوسته است سلسلهء موجها بهم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
دو نفر ازشاعران حاضر بصورت زیبایی استقبال کردند، یکی صابر همدانی بود که خانه کوچکی در نزدیکی روزنامه توفیق داشت وسه بیت از غزلش چنین بود:
چشمت دلم بغمزه وایما شکسته است / ترکست و مست کرده و مینا شکسته است
اکنون گلی بچین بغنیمت که شاخ عمر / دیدی که تا نیامده فردا شکسته است
تنها نه کاسهء سر ما کوزه می شود / این کاسه کوزه بر سر دنیا شکسته است
و اما شاعر دیگر رنجی بود که صنعتگر و تحصیلات چندانی نداشت و صبغهء مذهبی داشت و در ضلع شرقی میدان قزوین تعمیرگاه لوازم ماشین و قفل و کلید داشت وغزل استقبال کرده اش عبارت بود از :
ما را دل از کشا کش دنیا شکسته است / این کشتی از تلاطم دریا شکسته است
هر چیز بشکند ز بها اوفتد ولی / دل را بها و قدر بود تا شکسته است
یک دل بسینه دارم و یک شهر دلستان / بازار من ز گرمی سودا شکسته است

خلقت من در جهان یه وصله’ ناجور بود


سید محمد رضا میرزادهء عشقی فرزند ابوالقاسم کردستانی در 1312 ه.ق در همدان بدنیا آمد. در اوایل جنگ بین الملل اول با مردان سیاسی به استانبول که مرکز فعالیت ملیون ایران شده بود مهاجرت کرد ..عشقی جوان در سال 1333 از راه حلب به بغداد از راه رودخانه فرات سفر کرد در این سفر اشعار زیر را در خصوص سختی زند گی اش سرود:
خلقت من در جهان یه وصلۀ ناجور بود
من که خود راضی باین خلقت نبودم ،زور بود؟
حاصلی ای دهر ،از من غیر شر و شور نیست
مقصدت از خلقت من ،سیر شر و شور بود؟
ذات من معلوم بودت،نیست مرغوب، از چه ام؟
آفریدستی؟زبانم لال ،چشمت کور بود؟
ای چه خوش بود،چشم می پوشیدی از تکوین من
فرض میکردی که ناقص خلقت یک مور بود؟
ای طبیعت گر نبودم من،جهانت نقص داشت؟
ای فلک گر من نمیزادی ،اجاقت کور بود؟
قصد تو از خلق عشقی ،من یقین دارم فقط:
دیدن هر روز یک گون رنج جورواجور بود
گر نبودی تابش استارۀ من در سپهر
تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بی نور بود؟
گر بدم من در عدم ،استارۀ عورت نبود
آسمانت خالی از استارگان عور بود؟
راست گویم نیست جز این علت تکوین من
قالبی لازم ،برای ساحت یک گور بود
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب
گر خدایی هست ،ز انصاف خدایی دور بود
مقصد زارع ،ز کشت و زرع ،مشتی غله است
مقصد تو ز آفرینش ،مبلغی قاذور بود
گر من اندر جای تو بودم امیر کائنات
هرکسی از بهر کاری بهترین مامور بود؟!
آنکه نتواند به نیکی پاس هر مخلوق داد
از چه کرد این آفرینش را؟مگر مجبور بود؟

عدل را دادی زنو تاسیس و بنیان آفرین

سید اشرف الدین حسینی در 1325 قمری در رشت -موطن خویش -روزنامه نسیم شمال را به طرفداری نهضت مشروطه انتشار داد. او نخستین کسی بود که شعر را در سطح افکار توده با مطالب سیاسی و فکاهی منتشر کرد.زمانیکه مجاهدان بختیاری اصفهان را فتح کردند در 1326 ق در همان شهر رشت شعر زیر را به مجاهدان اصفهانی تقدیم نمود:
اصفهانا گشته ای ماوای شیران آفرین
کرده ای بنیاد استبداد ویران آفرین
داده ای سرمشق بر شیراز و کرمان آفرین
آمده در زیر حکمت یزد و کاشان آفرینآفرین
بر همت اهل صفاهان آفرین
*
ای صفاهان در جهان جای شهان بودی ولی
مسکن دانشوران و عالمان بودی ولی
مدتی ویران ز ظلم ظالمان بودی ولی
حال از مشروطه گشتی باغ رضوان آفرین
آفرین بر همت اهل صفاهان آفرین
*
ای صفاهان از کمند ظلم رستی مرحبا
مغز دشمن را به یک جنبش شکستی مرحبا
از هجوم جور استبداد رستی مرحبا
عدل را دادی زنو تاسیس و بنیان آفرین
آفرین بر همت اهل صفاهان آفرین
*
آفرین بر همت والای صمصام دلیر
به به از اقدام ضرغام شجاع شیر گیر
مرحبا بر ملت دانا و بینا وخبیر
کاینچنین افشانده در راه وطن جان آفرین
آفرین بر همت اهل صفاهان آفرین
....
جاودانه نسیم شمال گیلانی/ص138

در بحر خواب بودی و طوفان گرفته بود

دکتر صدیق اعلم متولد 1299 از جمله فرهنگیانی بود که زندگی  شاهانه ای داشت.او تمام سلطنت پهلوی اول و دوم را یا وزیر  و  وکیل بود و یا سناتور، و سرانجام نیز با اولین الله اکبر های مردم قبل از عاشورای سال 57 در چهارشنبه 5 آذر 1357 از خواب پرید و سکته کرد و از دنیا رفت.
استاد باستانی پاریزی پس از بیان مطلب فوق شعر بابا فغانی را می نویسند که:
در بحر خواب بودی و طوفان گرفته بود
اکنون قیامت است که بیدار گشته ای
....
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص420

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

سنگم میان آینه نقشی دگر زند

سرانجام روح پر اضطراب حمید هامون، که حدیث نفس نسل سردرگم وسرگشته ما بود، در قطعه 114 بهشت زهرا آرام گرفت. آری خبرمثل همیشه کوتاه بود "خسرو شکیبایی" که با هنرمندی نقش روشنفکر نسل ما را در فیلم هامون جاودانه کرد، در سی ام تیر ماه 1387به اصل خود پیوست و به ابدیت رسید. نویسندگان و شاعران چندی مطالب و اشعاری را نوشته و سروده اند که در اینجا شعر خانم پوپک نیک طلب راکه به ایشان تقدیم داشته اند را می خوانیم:
گم گشته ام،خدا ،به نیستان هیچ هیچ
حیران شدم ، به زلف پریشان هیچ هیچ
تا بشنوم صدای دل انگیز زندگی
آمد صدای نم نم باران هیچ هیچ
سنگم میان آینه نقشی دگر زند
آیینه ها شده حیران هیچ هیچ
مجنون شده دل لیلی وشم کنون
آواره شد دلی به بیایان هیچ هیچ
مستانه دل هوای شرابی دگر کند
غافل ز ساقی مستان هیچ هیچ
رقصی میان آتش وخون آرزوی من
ماندم ولی میانه میدان هیچ هیچ

باز این چه شورش است که در خلق عالم است


وفتی سید علی بن میر احمد ملقب به کمال الدین محتشم کاشانی، برادرش عبدالغنی را در سفر مکه از دست داد، به قدری متاثر وسوگوارشد که مدتها اندوهگین بود و مرثیه های زیادی  سرود. تا آنکه شبی حضرت علی (ع) را در عالم رویا می بیند وامام به او می فرماید:تو که به این خوبی مرثیه می سرایی چرا در سوگ فرزندم حسین چیزی نمی سرایی؟محتشم عرض می کند: آخر مصائب بر سید الشهدا (ع) آنقدرعظیم است که نمی دانم چگونه برای حضرتش بسرایم؟امام در پاسخ به او می فرمایند: با این مصراع شعرت را آغاز کن: "باز این چه شورش است که در خلق عالم است".محتشم  می گوید :ناگهان از خواب بیدار شدم وشروع به سرودن ادامه مصراع کردم که عبارت است از:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است / باز این چه نوح وچه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین / بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو / کا جهان وخلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب / کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست / این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست / سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن وملک بر آدمیان نوحه می کنند / گویا عزای اشرف اولاد آدم است
محتشم در ادامه 11 بند دیگر  نیز سرود که به منظومه12 بند شهرت یافت و سرانجام در سال 996 از دنیا رفت.
...
اطلاعات هفتگی/ش2628

گلدسته ها ز سنبل و سوسن گذاشتی

مرحوم جلال احمد پس از درگذشت نیما یوشیج نوشت :"پیر مرد چشم ما بود." من در رثای سید حسن حسینی می گویم:"سید،آینهء بی غبار دل ما بود."
مشفق کاشانی در ادامه مقاله شان که در سوگ مرحوم سید حسن حسینی نوشته اند ،غزل زیر را به روح  بلند او تقدیم می دارد:
رفتی و داغ بر جگر من گذاشتی / با جان به عرش بر شدی و تن گذاشتی
نی تن،که روح بودی و آزاده در جهان / کز لطف دوست ما شدی و من گذاشتی
دست از زمانه شستی و از گلخن حیات / برخاستی،چوپای به گلشن گذاشتی
کردی غروب اگر چه به ظاهر چو آفتاب / اما چراغ عاطفه روشن گذاشتی
ما را درون پرده ای از آه شعله خیز / دریایی از سرشک به دامن گذاشتی
در باغ بی خزان سخن،از بهار طبع / گلدسته ها ز سنبل و سوسن گذاشتی
در حلقهء شکار،غزالان شعر را / با هر غزل کمند به گردن گذاشتی
خود سوختی در آتش بیداد روزگار / ما را،ز درد شعله به خرمن گذاشتی
ای وای من،که بعد تو شد انجمن غریب / عرفان غریب و فضل غریب و سخن غریب
....
خاطرات مشفق کاشانی/سرگذشت یادها/ص484

من گوش دگر به حرف احمق نکنم

 سعدی  نوجوان شعر تازه اش را بنزد دو نفر از شاعران معروف شیراز، یکی "خاقان" و دیگری" فرزدق"برد تا آنها اظهار نظر کنند.
فرزدق که گریبان خود را برسم مشایخ صوفیه باز گذارده بود گفت :غزل بدی نیست، ولی از روی شوخی و تفریح خواستند که سر بسر سعدی بگذارند،بنابراین گفت : هر یک از ما مصرعی را بیان می کند، اگر تو توانستی آنها را کامل کنی می توانی در جرگه ءشاعران در بیایی .
سعدی شرط را پذیرفت.
ابتدا فرزدق که در کنار خندق نشسته بود گفت:
من آب وضوء دیگر زخندق نکنم.
و سپس خاقان گفت:من گوش دگر به حرف احمق نکنم
وسعدی هم بلا فاصله بیت زیر را بیان کرد:
نامردم اگر دفتر اشعار ترا/مانند گریبان فرزدق نکنم
.....
علیرضا مرتضوی کرونی/اندر لطایف روزگار/ص35

یکی روبهی بوی طعمه شنید

زمانی که داستان لافنتن فرانسوی به فارسی ترجمه شد،ایرج میرزا اولین کسی بود که آنرا به نظم در آورد. مضمون داستان چنین است:
روباهی کلاغی را که قالب پنیری بر دهان گرفته بود را بر شاخهء درختی می بیند.فورا" به زیر درخت می آید وشروع به تعریف از کلاغ می کند و ... ایرج مثنوی زیر را براساس داستان فوق سرود:
کلاغی بشاخی شده جایگیر/بمنقار بگرفته قدری پنیر
یکی روبهی بوی طعمه شنید/به پیش آمد و مدح او برگزی
دبگفتا سلام ای کلاغ قشنگ/که آئی مرا در نظر شوخ و شنگ
اگر راستی بود آوای تو/بمانند پرهای زیبای تو
در این جنگل اکنون سمندر بدی/بر این مرغها جمله سرور بدی
زتعریف روباه شد زاغ شاد/زشادی نیاورد خود را به یاد
به آواز خواندن دهان چون گشود/شکارش بیفتاد و روبه ربود
بگفتا که ای زاغ اینرا بدان/که هر کس بود چرب و شیرین زبان
خورد نعمت از دولت آن کسی/که بر گفت او گوش دارد بسی
هم اکنون بچربی نطق و بیان/ گرفتم پنیر ترا از دهان

از شهر شکوه دارم واز شهریار هم

در سال 1332 شهریار بدون اینکه به دوستانش خبر بدهد تهران را ترک و به تبریز می رود. دوستانش از رفتن استاد ناراحت می شوند.پس از مدتی هوشنگ ابتهاج "سایه" بهمراه نادر نادر پور برای دیدار شهریار به تبریز می روند که با سختی زیاد خانه او را پیدامی کنند . در بین راه سایه غزلی می سازند که مطلع آن چنین است:
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو/در باغ پر شکوفه که گوید بهار کو؟
سرانجام منزل شهریار را یافته و تا شهریار سایه را می بیند او را در آغوش  گرفته و این مصرع شعر حافظ را می خواند:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
و سایه هم فورا" می گوید:
از شهر شکوه دارم واز شهریار هم
پس از آنکه مهمانان رفتند، شهریار غزلی با همان مصرع حافظ می سازد و برای سایه می فرستد:
گرد سمند یار رسید و سوار هم/شستم به اشک شوق غم از دل غبار هم
چشمی بسودم و نم اشکی بپای یار/نوشین دمی که غم بود و غمگسار هم
جانان رسیده بود و بجان دسترس نبود/او داشت سر بلندم و من شرمسار هم
چشمم نبود و طاقت دیدار یار نیز/چشمم بداد و طاقت دیدار یار هم
شاگرد راه شویم از آن کاروان گل/ابر بهار می شدم و اشکبار هم
وصلم ببر کشید و ببرد از دل حزین/داغ فراق و دغدغهءانتظار هم
با روی و موی او گذراندم به روزگار/ پس روزهای روشن و شبهای تار هم
آتش زدم به خویش به غوغای واپسین/باشد که خلق بر سرم آیند و یار هم
شمعی بره گرفتم و گفتم که دلبران/روزی گذر کنند از این رهگذار هم
جان پرور است سایهء سرو بلند یار/تا پی بری به سایهء پروردگار هم
گفتی که بر نیایدت از ناله هیچ کار/دیدی که ناله کردم و آمد بکار هم
از من سلام باد به آن یار و آن دیار/یا رب که یار باد سلامت دیار هم
آن روز یاد باد که بودیم دور هم/بزمی که یاد یار شد و یادگار هم
همراه سایه نادره گفتار شاعران/نادر که تاج دارد و دربارو بار هم
شکفت نیش خنده مفتون که سایه گفت/از شهر شکوه دارم واز شهریار هم
....
بیوک نیک اندیش/خاطرات شهریار با دیگران/ص242

میان برگ گل شیراز دیدم

عباس کیارستمی کارگردان بزرگسینما در شماره 47 مجله شهروند امروز خاطرهء زیر را از حمیدی شیرازی نقل می کند:
سالها قبل مدتی را در لندن مهمان کاردار سفارتمان ، مرتضی کاخی بودم .روزی دوستم می خواست برای عیادت مهدی حمیدی شیرازی به بیمارستان برود، از من پرسید می آیی ؟ومن در پاسخ گفتم نه. سپس علتش را گفتم :که نصف حافظه ام رااو اشغال کرده است وبمن تعرض فرهنگی کرده است، و خلاصه من پایین ماندم و او وارد بیماستان شد و چند دقیقه بعد بنزدم آمد و با خواهش مرا به عیادت حمیدی برد او با حالتی زار و خسته در تختخواب با لوله هایی که در دهان و بینی اش بود مرا ناراحت کرد. دوستم رو به حمیدی کرد و گفت که ایشان کیارستمی فیلمساز هستند و همه شعر هایتان را حفظ هستند آیا مایلید که برایتان بخواند. من که در عمل انجام گرفته قرار گرفته بودم با پلکهای پیر مرد متوجه شدم که باید بخوانم و شروع کردم:
خسته من /رنجور من/بیمار من/بی بال وپر من/تا سحر بیدار من/همدرد مرغان سحر من/پر شکسته من/بلا کش من/به شیدایی شمر من/سوخته من/کوفته من/کشته من/اختر شمر من/.....دشمنی ها کرد با من طالع من/وای بر من/ گفتمت دیگر نبینم من باز دیدم باز دیدم/ در دو چشم دلفریبت عشق دیدم/ ناز دیدم/گونه غماز دیدم/قامت طناز دیدم/برگ گل دیدم /میان برگ گل شیراز دیدم/و آن همه پیمان که روزی سخت آمد باور من/وای بر من / وای بر من/.....
ناگهان از گوشه چشم پیر مرد قطرات اشک بود که سرازیر می شد وحالا پس از 40 سال آن ماجرای عشقی دوران جوانیش که عاشق دختری بوده و پدر دختر رضایت نمی دهدو منجر به شکست و سرخوردگی اش شده بود را در شعرش می توان احساس کرد.

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

در ابتدای جوانی شهریار بهمراه دختر صاحب خانه کوچه مروی ناصر خسرو برای گردش به محله بهجت آباد می روند ، پس از آنکه سالها می گذرد و آن دخترک با جناب سرهنگی ازدواج می کند .
شهریار در سیزده بدر سالها بعد برای زنده کردن خاطرات دوران جوانی به پارک بهجت آباد می رود و قدم زنان بهمراه دوستش به تفرج می پردازد که ناگهان نامزد قدیمی اش را می بیند که با شوهر وبچه اش سیزده را در آن محل بدر می کنند. که ناگهان غزل ماندگارزیر را می گوید:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم/تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز/من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل می خورم وچشم نظر بازم جام/جرمم اینست که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی/ هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت/پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر/عجبا هیچ نیرزد که بی سیم وزرم
هنرم کاش گرهبند زر وسیم بود/که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر/من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم/گاهی از کوچه ء معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو ییبس/ خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر/شیرم و جوی شغالان نبود آنجوم
خون دل موج زند در جگرم چون یا قوت /شهریارا چه کنم لعلم و والا گوهرم

گوهر شبچراغ رفسنجان

استاد شهریار پس از پیروزی انقلاب اسلامی اشعاری را در ستایش بزرگان حکومت سرودند؛ برخی از آنها در اذهان جامعه ماندگار شدند.مثلا" زمانی شعری را در سال 1363 با صدای خود روی نوار کاست ضبط و برای خطیب نماز جمعه می فرستند. او در این شعر استواری و زیبایی خطبه های آقای رفسنجانی را می ستاید که سالهابعد آقای هاشمی در خاطرات خود نقل می کنند، که شعری در پاسخ به شعر شهریار سروده اند و به خاطر اظهار لطف استاد شهریار یک جلد قران و یک کتاب امیر کبیر را برای شهریار ارسال کرده اند.. این شعر در صفحه 530 کتاب به سوی سرنوشت منتشر شده است:
ای غریو تو ارغنون دلم/سطوت خطبه ات ستون دلم
خطبه های نماز جمعهء تو/نقشه حمله با قشون دلم
چه فسونی است در فسانهء تو/که فسانه است از او فسون دلم
با دلی لاله گون تو را گوشم/ای لبت لعل لاله گون دلم
چشم از نقش تو نگارین است/می نگارد مگر به خون دلم
عمل من پاره می کندزنجبر/که به سر می زند جنون دلم
من هم از آن فن و فنون دانم/که جنون زاید از فنون دلم
کلماتت چو تیشهء فرهاد/می شکافند بیستون دلم
ور مواعظ که می کنی آن گاه/صبر می زاید از سکون دلم
انقلاب من از تو اسلامی است/که حریفی به چند و چون دلم
گوهر شبچراغ رفسنجان/ ای چراغ تو رهنمون دلم
کفه ای همتراز خامنه ای/ در ترازوی آزمون دلم
بازوان امام آنکه دگر/ بی قرین است و در قرون دلم
چشم امیدی و چراغ نوید/ هم شکوهی و هم شکون دلم
در رکوع و سجود خامنه ای/ من هم از دور سرنگون دلم
خاصه وقت قنوت او کز غیب/ دست ها می شود ستون دلم
او به یک دست و من هزاران دست/ با وی افشانم از بطون دلم
عرشیان می کنند صف به نماز/از درون دل و برون دلم
من برونی نیم خدا داند/کاین صلا خیزد از درون دلم
من زبان دلم ولی افسوس/بس که بی همزبان زبون دلم
پیرم از چرخ واژگون و علیل/بشنو از بخت واژگون دلم
چون کمانی خمیده ام لیکن/تیر آهی است در کمون دلم
طوطی عشقم و زبان از بر/حماه ما کان و ما یکون دلم
در ترازوی سنجشم وگذار/ای کم عشق تو فزون دلم
درس من خارج است و حاشیه نیست/که دگر فارغ از متون دلم
دگرم بخشی از تن و جان نیست/دل به جانان رسیده چون دلم
شهریارم لسان حافظ غیب/شعر هم شانی از شئون دلم

بسی رنج بردم در این سال سی

یکی از دلقکهای سلطان محمود غزنوی در شب عروسی دخترش ،حکیم ابوالقاسم فروسی را نیز دعوت نمود.شاعر بزرگ خراسان مشاهده نمود در مجلس عروسی ، تعداد بسیاری دعوت دارند وخوانندگان و موسیقیدانان (مغنیان و مطربان) مراسم را شاد و گرم می کنند، سپس جهیزیه ای که بر دهها شتر قرار داده بود به خانه عروس روانه گشت.
حکیم طوس دختری داشت  که در همان ایام پسر یکی از دهقانان برای خواستگاری اش آمده بود ، شاعر بزرگ برای فراهم نمودن جهیزیه به بازار رفت ولی دریافت برای تهیه اسباب و اساسیه پول نقد لازم است ،پس به فکر عروسی دختر دلقک و وعده و وعید سلطان در سرودن شاهنامه افتاد و مجددا"بسمت کاخ سلطان راهی شد وکتاب ماندگار خود را بنزد او قرار داد.سلطا ن با تورق کردن آن گفت :مبارک است، اگر اجر دنیوی نداشته باشد، آیندگان ترا دعای خیر خواهند کرد و افسوس که خزانه خالی است و تمامی گنج وغنائم هند نیز مصرف گشته وگرنه اجرت تالیف کتابت را می پرداختم.
شاعر با چشمانی اشکبار ودلی پژمرده به سمت شهر خویش طوس روانه شد و در بین راه برای روزگار پیری وغم نان و سوخت زمستان خویش اشعار زیر را می سراید:
بسی رنج بردم در این سال سی/عجم زنده کردم به این پارسی
در این سالهای پر از رنج ودرد/که مویم سپید و رخم گشت زرد
نبوده است جز این مرا آرزو/که همواره ماند بجا آبرو
کنون بعد یک عمر کسب هنر/ز فراش هم گشته ام پست تر
اگر پیشه ام بود شلغم فروش/کجا یار عزلت کشیدم به دوش
وگر بهمن و تیر بفروختم/زرو مکنت آن سان می اندوختم
که سرمای بهمن که گرمای تیر/نسازد بدین گونه جانم اسیر
وگر کار من آفتابه ساز/به محمود هرگز نبودم نیاز
اگر پارس پیش ترکان بری/همانی که من برده ام آن بری
......
ش. لامعی/حکایتها و لطیفه های فرهنگی/ص157 و 158

احباب حاظرند به اعدا چه حاجت است

دکتر عبدالکریم سروش در سمینار بزرگداشت  مرحوم علی شریعتی که در خرداد 1369 در دانشگاه تهران برگزار شده بود گفتند:
با اینکه نام ویاد واندیشه های مرحوم شریعتی سفره گسترده ایست که همگی ما اینک بر سر آن نشسته ایم واز خوان گسترده اش به فرا خور حال خود لقمه بر می گیریم، به غیبت گروهی از استادان دانشگاه تهران اشاره کرد و به حافظ اشاره کرده وگفتند:
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
سپس ادامه دادند: اینک که از زبان حافظ گله کردم با زبان او پاسخ دهم::
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاظرند به اعدا چه حاجت است
....ش.لامعی/حکایتها ولطیفه های فرهنگی/ص253

گرمی تو،ولی دمت مرا سرد گرفت

"در تابستان 1345 ،پزشک معالج همسرم پیشنهاد کرد برای بهبود پادرد شدیدش به آب گرم محلات برویم.مدتی بعد با خانواده به محلات رفتیم ویک هفته ای در آنجا صبح و عصر از چشمهء معدنی آب استفاده می کردیم."
استاد مشفق کاشانی می گویند: نه تنها پای همسرم خوب نشد،بلکه پای من نیز درد شدیدی گرفت که تا امروز ادامه دارد.در موقع حرکت قطعه زغالی برداشتم و این رباعی را  بر دیوار اتاق چشمه نوشتم:
ره سوی تو ای آب،زن و مرد،گرفت
گرمی تو،ولی دمت مرا سرد گرفت
می خواست که پای همسرم کرده خوب
او خوب نگشت و پای من درد گرفت
....
خاطرات مشفق کاشانی/سرگذشت یادها/ص229

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

حافظ در زمانه ای  که مکر و تظاهر وریا کاری به بلندترین مراحل خود رسیده بود می زیست مثلا"عماد الدین فقیه بزرگ دوران حافظ گربه ای را به تعلیم نماز واداشته بود تا با او به رکوع وسجود رود واین حرکات گربه را از کرامات خویش به مردم بنمایاند ویا درویشی به خانه دوستی می رود و بدون آنکه دوستش متوجه شود تخم مرغی را دزدانه برمی دارد ودر کلاه خود پنهان می کند ولی صاحب خانه در موقع خداحافظی دستش را روی کلاه درویش می گذارد وبه او می گوید چه کلاه خوبی داری که تخم مرغ شکسته می شود و بر روی صورت درویش ریا کار جاری می گردد.
حافظ که شاهد این داستانها بوده است می سراید:
صوفی نهاد دام و در حقه باز کرد/بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه/زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ای کبک خوش خرام که چنین می روی به ناز/غره مشو که گربه عابد نماز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید/شرمنده رهرویی که عمل برمجاز کرد
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل/ما را خدا ز زهد وریا بی نیاز کرد
.......
ش. لامعی/حکایتها ولطیفه های فرهنگی

نگذاشت برای شاه حاجی درمی

"حاجی میرزا آقاسی" وزیر محمد شاه قاجار ، پس از وزیر دانشمند "قائم مقام فراهانی "به وزارت رسید. او دستور حفر قنوات را در ایران صادر کرد. روزی برای بازدید قناتی رفت، مقنی که در ته چاه مشغول کندن بود نمی دانست که در سطح زمین صدر اعظم آمده است  بنابراین وقتی حاجی گفت: آیا آبی مشاهده میکنی؟
مقنی پاسخ داد:دراین زمین آبی یافت نمی شودو میرزا آقاسی نیز احمق است که بدنبال آب در این زمین خشک می گردد.
حاجی که بی ادبی مقنی را دیده بود با چهره ای عصبانی رو به همراهان کرد و گفت :
نادان آگر آب برای من ندارد نان که برای تو دارد.
بیدل از شعراء آن دوره در مورد "حفر قنوات" و "ساختن توپ "توسط او سروده است:
نگذاشت برای شاه حاجی درمی/شد صرف قنات و توپ هر بیش و کمی
نه مزرع دوست را از آن آب نمی/نه لشکر خصم را از آن توپ غمی
...
امثال وحکم ج اول ص4

فقتل امرئ بالسیف فی الله افضل

وقتی امام حسین (ع) به نزدیکی های کوفه رسید یکی از اهالی آن شهر بنزد امام آمده و اوضاع شهر کوفه و دنیا پرستی وخیانت آنها را برای ایشان توضیح داد. اما حضرت راه و رسم و هدف خویش را در اشعار زیر چنین بیان می کند:
فان تکن الدنیا تعد نفسه/فدار ثواب الله اعلی وانبل
و ان تکن الاموال للترک جمعها/فما بال متروک به الحر یبخل
و ان تکن الازراق قسما" مقدرا/فقله حرص المرء فی الکسب
وان تکن الابدان للموت انشئت/فقتل امرئ بالسیف فی الله افضل
اگر زندگی دنیایی ارزشمند باشد جهان پاداش خداوندی برتر و گرانبهاتر است
واگر جمع مال وثروت برای این است که روزی باید از آن دست کشید پس انسان آزاده نباید برای چنین ثروتی بخل ورزد
و اگر روزیها مقدر گشته و تقسیم شده است پس هر چه انسان در بدست آوردن ثروت کم آزتر باشد بهتر و نیکوتر است
و اگر بدنها برای مرگ آفریده شد است پس کشته شدن انسان با شمشیر در راه خدا برتر و سزاوارتر است.
...
مصطفی دلشاد تهرانی/مدرسه حسینی/ص74و75

ای ماه چو ابروان یاری گویی

نظامی عروضی سمرقندی نویسنده "چهارمقاله" در خصوص تقرب امیر الشعرا معزی نیشابوری به ملکشاه سلجوقی می نویسد:
پدر معزی بنام برهانی که شاعر دربار سلطان بود وقتی از دنیا رفت پسرش را به خدا سپرد و پسر نیز فرصتی نکرده بود که خودی نشان بدهد تا آنکه به وساطت یکی از دوستانش روزی که ملک شاه برای دیدن ماه نو به صحرا رفته بود بنزد شاه آمده و این رباعی را گفت:
ای ماه چو ابروان یاری گویی
یا نی چو کمان شهریاری گویی
نعلی زده از زر عیاری گویی
در گوش سپهر گوشواری گویی
ملکشاه فورا" اسب خاص خود را بهمراه زین و افسار ش به او هدیه داد.معزی رباعی دیگری به شکرانه این صله شاهانه سرود که صنایع بدیع و تضاد را بهمراه داشت:
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون با د یکی مرکب خاصم بخشید
........
مجلهء دانش وفن/ش55/ص33

فاطی به سوی دوست سفر باید کرد

عروس امام خمینی(ره)، خانم فاطمه طباطبایی نقل می کنند : زمانی که تحصیل می کردم گاهی برخی از مشکلات و مسائل مبهم را از امام سوال می کردم .یک روز اول وقت که خدمت ایشان رسیدم امام با یک رباعی جلسه را را آغازنمودند:
فاطی که فنون فلسفه می خواند/از فلسفه فاء ولام و سین می داند
امید من آن اسرت که با نور خدا/خود را زحجاب فلسفه برهاند
خانم طباطبایی در شماره 24209 شماره روزنامه اطلاعات پس از ذکر مطلب فوق میگوید: وقتی طبع شعر امام را دیدم در خواست اشعار دیگری کردم که امام چند روز بعد مجددا"فرمودند:
فاطی به سوی دوست سفر باید کرد/از خویشتن خویش گذر باید کرد
هر معرفتی که بوی هستی تو داد/دیوی است به ره از آن حذر باید کرد
و چند جلسه بعد نیز بارباعی دیگری خطاب به من فرمودند:
فاطی تو و حق معرفت یعنی چه؟/دریافت ذات بی صفت یعنی چه؟
ناخوانده الف به یا نخواهی ره یافت/ناکرده سلوک موهبت یعنی چه؟
وسرانجام از امام تقاضای غزل کردم که حضرت فرمودند مگر من شاعرم؟ولی اصرار های مدام من باعث شد که چند روز بعد بفرمایند:
تا دوست بود تورا گزندی نبود/تا اوست غبار چون و چندی نبود
بگذار هر آنچه هست و او را بگزین/نیکوتر از این دو حرف پندی نبود

گفتا زچراغ زهد ناید انوار

پدر ملک الشعرای بهار، ملک الشعرای آستان قدس رضوی بود که در روزهای تاریخی ومراسم های مختلف در آنجا می خواند واز این راه زندگی را می گذراند.وقتی از دنیا رفت پسر هیجده ساله اش جانشین پدر شد و قصاید محکم واستواری سرود که شعرا و اندیشمندان خراسان باور نمی کردند که این اشعاراز جوان تازه رسیده ای باشد .
بنابراین در محافل مختلف مذهبی وادبی خراسان از محمد تقی جوان که جانشین پدر شده بود به اشکال گوناگون امتحان می گرفتند، از جمله روزی در یکی از این محافل ادبی از او خواستند که با کلمات "تسبیح، چراغ، نمک و چنار"رباعی بسازد تا پیران شعر سنتی باور کنند که او شاعر است و شاعر جوان نیز فورا" شعر زیر را سرود:
با خرقه وتسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
و یا نقل می کنند که روزی بزرگان اهل ادب از او خواستند با کلمات "خروس، انگور، درفش وسنگ"شعری بگوید:
برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور تو ودل قصه سنگ است وسبوست
.....
مجله دانش وفن/ش55/ص33

چو شاعر برنجد بگوید هجا

علت اشتهارکمال الدین اسماعیل عبد الرزاق اصفهانی به خلاق المعانی، بکاربردن واژگانی است که خواننده پس از چند بار مطالعه معنای دقیق آنان را می فهمد. او اتابک سعدبن زنگی ورکن الدین مسعود پادشاهان زیادی را مدح گفته است.او در حیات شعر وشاعری اش چندان موفق نبود و اکثر اوقات پاداش مناسبی به او نمی دادند وحتی در برخی مواقع انعامی نیز نمی گرفت مثلا"وقتی یکی از بزرگان حاضر نشد که به او پاداشی بدهد این قطعه را برای او سرود:
بزرگوارا در انتظار بخشش تو/نمانده است مرا بیش از این شکیبایی
سه شعر رسم بود شاعران طامع را/یکی مدیح و دوم قطعهء تقاضا
ییاگر بداد ثنا و اگر نداد هجا/از این سه گانه دو گفتم دگر چه فرمایی؟
روزی آن ممدوح در هنگام عبور در کوچه متوجه شد که کمال الدین اسماعیل بر در خانه ایستاده است لذا با تعجب پرسید:تو که هر سه شعر خود را گفتی دیگر جه می خواهی ؟ شاعر حاظرجواب پاسخ داد :منتظر هستم که از دنیا بروی تا مرثیه ای برایت بگویم تا وراثت چیزی بدهند.
و لی باز هم دست خالی رف ،تا آنکه آن شخص در بستر بیماری افتاد و پس از آنکه خوب شد روزی کمال را دید و از او گله کرد که به عیادتش نیا مده است و کمال الدین گفت: فکر می کردم که از بستر بلند نمی شوی وداشتم مرثیه ات را تمام میکردم وممدوح خندید و دید شاعر بینوا از او سمج تر است لذا دستور داد صله مناسبی به او بدهند.

امروز یکی نیست که بر صد گرید

کمال الدین اسماعیل عبدالرزاق اصفهانی(خلاق المعانی) در اواخر عمر از مدیحه سرایی دست برداشت و به عرفان و خداجویی روی آورد.او در بیرون شهر اصفهان با خرقه درویشی به عبادت و بندگی می پرداخت ، حتی در حمله مغولان نیز گوشه گیری اختیار کرد.مغولان هم که ظاهر او را با آن ظواهر دیدند به او کاری نداشتند و ثروتمندان شهر هم اموال خود را نزد او به امانت می گذاشتند.وقتی مغولان به اصفهان حمله کردند وآن فجایع را ببار آوردند او قتل وعام مردم را چنین تعبیر می کند:
کس نیست که تابر وطن خود گرید/بر حال تباه مردم بد گرید
دی بر سر مرده یی دو صد شیون بود/امروز یکی نیست که بر صد گرید
......
مجله اطلاعات هفتگی/ش2633

ای نور دیده حب وطن در دل تو نیست


زمانی اورنگ زیب پادشاه هندوستان برای شاهزادگان و امرای دولتی مجلسی تشکیل داده بود، در آن محفل از هر دری سخن می رفت تا نوبت به بدیهه گویی شاعران شد.پادشاه چهار کلمه "چشم، بیگانه ، دل و وطن" را معین کرد تا افراد حاضر طبع آزمایی کنند.در میان حاضران زیب النساء (مخفی)فی الفور شعر زیر را سرود:
"بیگانه "وار می گذری ازدیار "چشم"
ای نور دیده حب "وطن" در "دل" تونیست
وهمه حضار بعد از خواندن شعرتوسط شاهزاده،او را تشویق  وتحسین کردند.
....
مجلهء دانش و فن/ش55/ص33

عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

جلسهء هفتگی داشتیم،که هر هفته در منزل یکی از دوستان برگزار می شد.قبل از آمدن امام در سال 57 در یکی از آن جلسات که استاد مهرداد اوستا،سید محمود گلشن کردستانی وعده ای دیگر حضور داشتند،بحث بر سر پیام های امام و مسائل انقلاب می کردیم.چون شایعاتی درباره ورود امام مطرح بود،از دیوان حافظ کمک خواستیم و غزل زیر آمد و همان شب غزل را تضمین کردم که پس از انقلاب ،حمید سبزواری آنرا به رادیو برد و بارها پخش شد:
ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت / کار چراغ خلوتیان باز در گرفت
آن شمع سر گرفته دگر چهره بر فروخت / وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت / وآن لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از آن عبارت شیرین دل فریب / گویی که پستهء تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود / عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
هر سرو قد که بر مه و خور حسن می فروخت / چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست / کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت / تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت(1)
....

1-خاطرات مشفق کاشانی/سرگذشت یادها/ص193 

ما برای آنکه ایران خانهء خوبان شود

نادر ابراهیمی از نویسندگان، فیلمسازان وشاعران کودک در زمانه ما بود.او هفته گذشته در 16 خرداد 1387 در سن 73 سالگی با ما خداحافظی کرد .او زمانی برای بچه ها مجموعه "سفر های دور و دراز هامی و کامی در وطن "را ساخت که تمامی کودکان آن موقع هنوز خاطرات شیرینی از آن سریال را با خود دارند.
در ابتدای این سریال نادر ابراهیمی شعری را سروده بودکه هنوز تازگی و زیبایی خود را برای ایران عزیزمان بهمراه دارد:
ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس
چه سفرها کرده ایم چه سفرها کرده ایم
ما برای بوسید ن خاک سر قله ها
چه خطرها کرده ایم چه خطرها کرده ایم
ما برای آنکه ایران
گوهری تابان شود
خون دل ها خورده ایم خون دل ها خورد ه ایم
ما برای آنکه ایران خانهء خوبان شود
رنج دوران برد ه ایم رنج دوران برد ه ایم
ما برای بوییدن بوی گل نسترن
چه سفرها کرده ایم چه سفرها کرده ایم
ما برای نوشیدن شورا به های کویر
چه خطرها کرد ه ایم چه خطرها کرد هایم

ای صبا آن زلف را بر چهره زیباش نه

از فضلا و عالمان بزرگ هندوستان بایستی به فیضی اشاره نمود،او با عرفی شیرازی در یک دوره می زیستند.روزی هردو شاعر با هم در بوستانی قدم می زدند که چشمشان به کنیزی افتاد که نسیم بهاری زلفهای او را به حرکت در آورد. فیضی فی البداهه گفت:
ای صبا آن زلف را بر چهره زیباش نه
و عرفی نیز سریع مصرع دیگری در تکمیل آن سرود:
آنچه بی رخصت ز جا برداشتی بر جاش نه
....
مجله جدول/ش77

کس نیست که چاره سازد آفات ترا

میرزا ابوالحسن یغمای جندقی شاعر معروف قرن سیزدهم هجری (1196-1276) پس از فرا گیری علوم در زادگاهش به نقاط مختلف کشور سفر نمود ،از جمله مدتی را در سمنان سپری کرد . در مدت اقامت در سمنان به حاکم ذوالفقار خان نزدیک شد، از جمله خواص در بار او گشت وحتی دبیری و منشیگری دار الحکومه بهعده او گذاشته شد. اما چندی بعد حاکم به او بد گمان شد و شاعر بخت برگشته را به زندان انداخت و دستور داد که حسابی او را فلک کنند .یغما که از این سوء ظن بیخود رنجیده شده بودهجویه زیبای زیر را برای اوفرستاد:
کس نیست که چاره سازد آفات ترا
آه ار ندهد اجل مکافات ترا
دفع تو به غیر از تو تمنا نکنم
ای نام تو بر کمر زند ذات ترا
...
اطلاعات هفتگی/ش2623

بی مروت از چه مال مفلسان را خورده ای

مسیو برنارد بلژیکی، مستشار مالیه در اواخر دوران قاجار در محلهء چیذر تهران ساکن بود . روزی اکثر ثروتمندان و اعیان شهر را دعوت نمود تا برای فقرا و مساکین شهر اعانه ای جمع آوری نمایند .او توانست مبلغ زیادی را گردآوری کند، ولی کمک بدست آمده را به دست فقرا نرساند و همهء آنرا به نفع خودش برداشت.وقتی خبر در شهر پخش شد سید اشرف الدین قزوینی دست بقلم برد و داستان مستشار بلژیکی را در روزنامه اش چنین بیان کرد:
ایها المرنال پول عاجزان را خورده ای
حق جمعی لات و لوت و ناتوان را خورده ای
آن شنیدستم که در تجریش با حال فگار
انجمن آراسته کور و کچل زیر چنار
رو به چیذر کرده می گفتند جمعی اشکبار:
بی مروت از جه مال مفلسان را خورده ای
حق جمعی لات و لوت وناتوان را خورده ای
یک کچل گفتا مگر این مملکت بی صاحب است
یا که هر گردن کلفتی بر ضعیفان غالب است
اسکناس و اشرفی از بهر تو گر واجب است
بی حیا از چه پنا باد و قران را خورده ای
بی مروت از چه مال مفلسان را خورده ای
پیر زالی گفت ای مرنال نیکو منظره
از زرنگی ما فقیران را نمودی مسخره
ما به نان خشک محتاجیم و تو در شب چره
حقهء یاقوت و لعل ارغوان را خورده ای
ایها المرنال مال مفلسان را خورده ای
پس رجب تنبل زجا بر خاست با آن تنبلی
گفت الهی زیر زنجیرت کشد نایب ولی
پس ز منجیلت برد یکسر به رشت و انزلی
جملتا"الواصل گیلانیان را خورده ای
بی مروت از چه مال مفلسان را خورده ای
......
جاودانه سید اشرف الدین گیلانی/ص34

احترام مسجد و معبد به هر مذهب رواست

سید اشرف الدین قزوینی در روزنامهء نسیم شمال  بمناسبت  اعیاد و یا عزاهای مذهبی  محال است شعری چاپ نکند.او دربست تسلیم شعائر مذهبی بود،مثلا"در قضیه به توپ بستن حرم امام هشتم در شماره هشتم روزنامه در 16 ربیع الثانی 1334 شعر زیر را می سراید:
در خراسان یک نگاهی بر بنای من کنید/یک نظر بر روضه و صحن و سرای من کنید
با زبان حال شرح ماجرای من کنید/بعد از این هر ساله ترتیب عزای من کنید
چون غریبی بشنوید از نام من یاد آورید/از من و حقیت احکام من یاد آورید
از لبن لعل زهر آشام من یاد آورید/یاد زوار غریب بینوای من کنید
بعد از این هر ساله ترتیب عزای من کنید
هر کجا بینید مظلومی گرفتار الم/هر کجا یابید مقتولی ز زهر رنج و غم
هر کجا ویرانه ای بینید از ظلم و ستم/از محبت یادی از سقف طلای من کنید
بعد از این هر ساله ترتیب عزای من کنید
از صدای خشت زرینی کزین ایوان فتاد/ گوش چرخ پیر کر شد رخنه در ایمان فتاد
چون شمار از این مصیبت آتش اندر جان فتاد/ساز قانون مصیبت از برای من کنید
بعد از این هر ساله ترتیب عزای من کنید
دهم ماه جمادی الثانی از جور زمان/حمله ور گشتند از هر سو به صحنم ظالمان
گشت صحن اقدسم از ششجهت بمباردمان/یک نظر بر بقعهء مهر اعتلای من کنید
بعد از این هر ساله ترتیب عزای من کنید
در هزار و سیصد وسی شد نشان توپ کین/مرقد شاه خراسان آن امام هشتمین
ای غریبان بعد از این هر گوشه با حال غمین/آه و افغان بر غریبی رضای من کنید
شیعیان هر ساله تشکیل عزای من کنید
بر سریر بار گاهم خصم دون گستاخ شد/نوزده جا گنبد نورانیم سوراخ شد
گوسفندانم دوچار مسلخ سلاخ شد/یاد یاران به زندان مبتلای من کنید
بعد از این هر ساله تشکیل عزای من کنید
آن حریمی را که روشن بود از او چشم وجود/ اولیا کردند پیش بارگاه او سجود
کرد بی شرمی به پای چکمه در آنجا ورود/فکرتی در انتقام کبریای من کنید
بعد از این هر ساله ترتیب عزای من کنید
تا فلک می رفت از زوار بانگ شور و شین/گشت از توپ شر پنل تار چشم خافقین
در خراسان یادم آید از غریبی حسین/یاد از ویرانی این کربلای من کنید
بعد از این هر ساله ترتیب عزای من کنید
احترام مسجد و معبد به هر مذهب رواست/هر کلیسائی ز ناقوس کشیشان پر صداست
این نشان توپ کیننن قبر علی موسی الر ضاست/گریه بر صحن و سرای غم فزای من کنید
بعد از این هر ساله ترتیب عزای من کنید

در ترموپیل زخمی آتن به خون نوشت

استاد باستانی پاریزی در کتاب زیر این هفت آسمان (ص357)می نویسند:
در جنگ خشایارشاه با یونان در تنگه تر موپیل (گذرگاه داغ) سیصد تن از سربازان اسپارت به فرماندهی لئونیداس با آنکه می توانستند دره را رها کنند و بگریزند  ولی ماندند و همه کشته شدند و بعدها بر قبر دسته جمعی آنها نوشته شد:
" ای رهگذر به لاسد مونی ها بگو که ما درینجا خوابیده ایم تا به قوانین آن وفادار باشیم."
زمانی من وایرج افشار با اتومبیل از تنگه مخوف ترموپیل می گذشتیم. در پیچا پیچ آن یاد به خاک افتادن دهها و صدها سرباز پارس افتادم و ابیات زیر را همانجا سرودم:
در ترموپیل زخمی آتن به خون نوشت/من از برای خاک وطن کشته می شوم
پیکان زرگ کشید برون پارسی و گفت:/من هم بدون گور و کفن کشته می شوم
اما یکی نگوید کاین سوی مر مره/معلوم هست بهر که من کشته می شوم؟

قصهء قفقازی و تبریز و گیلانی یکی است

سپهدار محمد ولی خان تنکابنی بهمراه سایر قوای نظامی از طرف محمد علی شاه روبروی آزادی خواهان تبریز می جنگید که ناگهان دست از جنگ بر می دارد و بسمت گیلان می آید ورهبری قیام آزادیخواهان آن دیار را بعهده می گیرد.
سید اشرف الین در روزنامه شماره 24 محرم 1327 با شادباش ورود او به رشت چنین می سراید:
شده گیلان دوباره پر زانوار/زیمن مقدم سعد سپهدار
سزد گیلانیان یکسر نمایند/غبار مقدمش را کحل ابصار
جهانگیرا امیرا دستگیرا/که نامت منتشر گشته در اقطار
ز دیلم گر عیان شد آل بویه/ زتنکابن چو تو گشته پدیدار
الا تا رایت مشروطه بر پاست /هلا تا جام مشروطه است سرشار
همیشه باد مداح تو اشرف/نگهدارت خداوند جهاندار
روزنامه سید قدم به قدم همراه سپاه گیلان وفرماندهی آن وارد تهران می شود و در باره فتح قزوین توسط سپهسالار نیز می سراید:
فاش می گویم ره و رسم مسلمانی یکی است/مشرب مشروطه خواهی جوش ایرانی یکی است
میل شیرازی و یزدی و صفا هانی یکی است/قصهء قفقازی و تبریز و گیلانی یکی است
متفق گشتند شیران جمله از بهر شکار/ فتح قزوین ماند از شیران گیلان یادگار

الهی دخترک آتش بگیری


استاد باستانی پاریزی در کتاب "زیر این هفت آسمان: می نویسد:
آن روزها که در مجله خواندنیها  مشغول بودم ، روزی دختر ی با عصبانیت وارد بایگانی مجله شد و درخواست یک شمارهء آتش را کرد. من که آن منظره را دیدم شعر زیر را گفتم:
تو آتشپاره اندر خواندنیها
ازدی آتش که یک "اتش" بگیری
‍زآتش گیریت "آتش" گرفتم
الهی دخترک آتش بگیری....
....
زیر این هفت آسمان/ص356

همه ایران حراج است حراج

انقلاب مشروطیت که آغاز شد، عده ای از علمای سنتی از جمله شیخ فضل الله نوری به مقاومت برخاستند و از دربار و شاه حمایت کردند . سید اشرف الین گیلانی در همان درگیری های دو طرف در شماره 45 روزنامه نسیم شمال در مخالفت با مخالفین مشروطه شعر زیر را سرودند:
حاجی بازار رواج است رواج؟ / کو خریدار؟حراج است حراج
می فروشم همهء ایران را / عرض و ناموس مسلمانان را
رشت و قزوین و قم کاشان را / بخرید این وطن ارزان را
یزد و خوانسا ر حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
دشمن فرقهء احرار منم / قاتل زمرهء ابرار منم
شیخ..... سمسار منم / دین فروشنده به بازار منم
مال مردار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
با همه خلق عداوت دارم / دشمنی با همه ملت دارم
از خود شاه وکالت دارم / به حراج از همه دعوت دارم
وقت افطار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
شهر نو اردوی ملی زده رج / متفرق شده قزاق کرج
گر که دیوانه شوم نیست حرج / جز حراجم نبود راه فرج
رخت زر تار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
طبل و شیپور و علم را کی میخاد؟ / شیر خورشید رقم را کی میخاد
تخت جمشید عجم را کی میخاد / تاج کی مسند جم را کی میخاد
اسب و افسار حراج است حراج
کو خریدار؟ حراج است حراج
می دهم تخت کیان را به گرو / می زنم مسند جم را به الو
می کشم قاب خورش را به چلو / می خورم قیمه پلو قرمه چلو
رشته خشکار حراج است حراج
کو خریدار ؟ حراج است حراج
آن شنیدم که حجج در عتبات / زده چادر به لب شط فرات
شده عازم به عجم با صلوات / جز حراجم نبود راه نجات
دین به ناچار حراج است حراج
کو خریدار ، حراج است حراج
گر ز اسلام بشد قطع اثر / ور به پا گشت به گیلان محشر
ور به تبریز ارس کرده مقر / هر چه شد شد به جهنم به سقر
فوج افشار حراج است حراج
کو خریدار ؟ حراج است حراج
جد مرحوم شه از مهر و وداد / هفده شهر ز قفقاز یه داد
آنچه از مال پدر مانده زیاد / می فروشد همه را بادا باد
همه یکبار حراج است حراج
کو خریدار ؟ حراج است حراج
می کشد صیحه سروش از طرفی / بختیاری به خروش از طرفی
ملت رشت به جوش از طرفی / شیخ را عزم فروش از طرفی
فرش دربار حراج است حراج
کو خریدار ؟ حراج است حراج
در همه مکر وفن استادم من / مفتی بصره و بغدادم من
قاضی سلطنت آبادم من / آی عجب در تله افتادم من
گرگ و کفتار حراج است حراج
کو خریدار ؟ حراج است حراج
....
جاودانه سید اشرف الدین گیلانی/ص86

ارایت من حملوا علی الاعواد

ابو اسحاق صابی از علمای قرن چهارم است.او به توحید اعتقاد داشت،اما نبوت را نمی پذیرفت.
وقتی در سال 384 از دنیا رفت،دوستش سید رضی مرثیهء زیر برایش سرود،که عده ای از کوته نظران بر سید ایراد گرفتند چرا مرثیه یک صابی مذهب را انجام داده است؟و سیدپاسخ داد:من بخاطر علم و فضلش او را مرثیه گفتم.
ارایت من حملوا علی الاعواد / ارایت کیف خبا ضیاءالنادی
(آیا دیدی چه شخصیتی را روی چوبهای تابوت حرکت دادند؟وآیا دیدی چگونه شمع محفل خاموش شد؟)
جل هدی لو خرفی البحر اعتدی / من ثقله متتابع الازباد
(کوهی فرو ریخت که اگر این کوه به دریا ریخته بود دریا را به هیجان می آورد وسطح آن را کف آلود می ساخت)
ما کنت اعلم قبل حطک فی الثری / ان الثری تعلو علی الا طواد
(من قبل از آنکه خاک،تو را در برگیرد باور نمی کردم که خاک می تواند روی کوههای عظیم را بپوشاند)

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

چون عارض تو ماه نباشد روشن


فردوسی پس از پایان تحصیلاتش به مطالعه کتب مختلف می پرداخت و چون از اعمال ظالمانه حاکم طوس به رنج آمده بود به سمت غزنین برای دیدار سلطان محمود حرکت کرد.فردوسی وقتی به غزنین رسید از بزم عده ای از شعرا که در باغی گرد هم آمده بودند اطلاع یافت، ولی آنها که وضع روستایی او را مشاهده نمودند ترسیدند که مبادا این زاهد خشک ،چهره مجلس عیش آنان را بهم بزند.
لذا عنصری به دوستانش گفت از او امتحانی می گیریم اگر سربلند بیرون آمد او را قبول می کنیم و الا عذرش را می خواهیم.بنا به مطالب چهار مقاله عروضی (نظامی )عنصری به فردوسی می گوید: ما همگی شاعر هستیم و مجلس شاعران جز برای شاعر نیست بنابر این ما هر یک مصرعی می گوییم و شما مصرع چهارم آنرا بگویید.
ابتدا عنصری گفت :چون عارض تو ماه نباشد روشن
وعسجدی گفت:مانند رخت گل نبود در گلشن
فرخی سیستانی گفت: م‍‍‍‍‍‍‍‍‍ژ گانت همی گذر کند از جوشن
و فردوسی بیدرنگ بیان داشت :مانند خدنگ گیو در جنگ پشن
همگی از شعر محکم او خرسند شدند و مقدمش را مبارک گفتند و عنصری او را بنزد سلطان محمود می برد و فردوسی در همان ابتدا این شعر را تقدیم می کند :
چو کودک لب از شیر مادر بشست
بگهواره محمود گوید نخست
و بنا به نقل قاضی شوشتری در همین مجلس سلطان محمود به شاعر تازه وارد می گوید:"مجلس ما را فردوس برین ساختی" و از همینجا او ملقب به فردوسی می شود.
....
حسین نوری/داستان باستان/ص69 تا 75