۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

سراپا آتش اما خامشی تو

در همان ایامی که با استاد روح الله خالقی آشنا شده بودم.روزی استاد را در راهروی رادیو ملاقات کردم. او از شعر"ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن" که بر روی آهنگ شان سروده بودم تشکر کردند.تا آنکه چند روز بعد آقای پیرنیا دوباره خواستند بر آهنگ دیگر استاد شعری بگذارم، با کمال افتخار پذیرفتم.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه می نویسند:ترانه "بلا دل"را سرودم و در استودیو گلها ضبط و پخش شد:
خدا دل ای خدا دل / بلا دل مبتلا دل
خدایا با که گویم / ندارد آشنا دل
بدین افسرده جانی / نیفتد از نوا دل
گناه او همین بس / نبوده بی وفا دل
نه پایی تا گریزی نه دستی تا ستیزی
مزن بر سر تو ای،بی دست و پا دلم،بی دست و پا دل
از این بیگانگی بدین دیوانگی که زد نقش ترا دل
بدین افسرده جانی / نیفتد از نوا دل
گناه او همین بس / نبوده بی وفا دل
در آتش چرا نشسته / ندیده کجا نشسته / نسوزد مگر چو ما دل
شراب بی غشی تو آتشی تو خامشی تو
سراپا آتش اما خامشی تو خامشی تو
خدا دل ای خدا دل / بلا دل مبتلا دل

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

او سبز بود و گرم!

همسر زنده یاد سلمان هراتی می گوید:"سر قبر سهراب که رفتیم،سلمان گفت؛ همین روزها برایم اتفاقی خواهد افتاد.مرا بیاورید همین جا دفن کنید."
یکماه و نیم بعد در غروب نهم آبان 1365 که از تدریس هنر به دانش آموزان روستایی در تنکابن در جاده لنگرود_رودسر بر می گشت تصادف کرد و در جوار حق آرام گرفت.
قیصر امین پور پس از پر کشیدن سلمان در مطلبی نوشت:"آیا شاعران نیز می میرند؟"و:
افتاد
آن سان که برگ
_آن اتفاق زرد_
می افتد
افتاد
آن سان که مرگ
_آن اتفاق سرد_
می افتد
اما او سبز بود و گرم که
افتاد

خرد چیره بر آرزو داشتم

زمانی مرحوم ادیب نیشابوری، همسری اختیار کرده بودند که در همان روز اول به بازار آمده و دو تا هندوانه گرفته تا به منزل ببرند ولی در بین راه هندوانه ها از دستشان سر خورده و افتادند. او هر چه تلاش کرد نتوانست آنها را بردارد،با ناراحتی زیاد بجای خانه بسمت مدرسه آمد و متوجه شد که با یک دست نمی شود دو هندوانه را برداشت.همان روز زن را طلاق داد و گفت:او از جنس ما نیست!
استاد باستانی پاریزی می نویسند:او هم مثل همنام دیگرش ادیب پیشاوری تا آخر عمرد مجرد زیست و در وصف حال خود گفت:
خرد چیره بر آرزو داشتم / جهان را به کم مایه بگذاشتم
چو فرزند مریم سپردم جهان / نه شامم مهیا و نه چاشتم
چو هر خواسته کرد باید یله / من ایدون گمانم همه داشتم
ازیراست کاندر صف قدسیان / درخشان یکی پرچم افراشتم

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

بیژن ترقی در خصوص آشنایی اش با مرحوم روح الله خالقی می نویسد:
سالها قبل در یک روز تابستانی مرحوم داود پیرنیا،موسس برنامه گلها از من خواست تا بر آهنگ استاد روح الله خالقی(که آنروزها در کلاس درسش در رادیو شرکت می کردم) که به تازگی آنرا نواخته بود شعری بسازم.هنوز من در اتاق آقای پیرنیا مشغول گوش دادن به نوار ضبط شده بودم که شعر زیر را سرودم و وقتی آقای پیر نیا به اتاقش آمد به سویش رفتم و با تعجب زیاد شعر را به دستش دادم:
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن / ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر / تا که گلباران شود کلبهء ویران من
تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان / تا نسیم از سوی گل آمد،بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان،بنشین دمی / چون سرشکم در کنار بنشین دمی سوزم نشان
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن / ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر / تا که گلباران شود کلبهء ویران من
باز آ ببین در حیرتم / بشکن سکوت خلوتم
چون لالهء تنها ببین / بر چهره،داغ حسرتم
ای روی تو آئینه ام / عشقت غم دیرینه ام
باز آ چو گل در این بهار / سر را بنه بر سینه ام

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

جدال و کینه توزی کار ما نیست

رهی معیری در سال 1319 پس از چند سال معافی گرفتن از اداره نظام وظیفه سرانجام تصمیم گرفت به خدمت سربازی برود.در شب جمعه ای که مضادف با اول دی ماه آن سال بود به مرخصی آمد و خیلی اظهار ناراحتی و غربت در پادگان کرد و شعر زیر را که سروده بود را برای خانواده و دوستانش خواند و درخواست کرد محرمانه بماند تا بدست رژیم پهلوی نیافتد:
کیم من؟دردمندی ناتوانی / اسیری،خسته ای،افسرده جانی
نوا خان بلبلی از باغ مهجور / همایون طایری با زاغ محشور
به قید اندر ز کید مهر و ماهم / چو زر در سنگ و چون یوسف به چاهم
نظامی لیک از جان دشمن حرب / سپاهی لیک عاری از فن حرب
مخوان رزم آور و جنگ آزمایم / که مردی شاعر و اهل صفایم
به صورت گرچه می باشم سپاهی / زنم در ملک معنی کوی شاهی
سپهر فضل را تابنده ماهم / ولی افتاده تر از خاک راهم
چو آبم نرم خوی و شادی انگیز / ندانم سرکشی چون آتش تیز
نه جفت قهر و کین چون نیش خارم / که چون گل سینه یی بی کینه دارم
دل از شغل جهانم بر کنار است / که یارم شعر نغز و شعر یار است
روم تابی کنم بر دیو غم گم / به دیوان روی از این دیوانه مردم
مرا خوان نظم شیرین نظامی / گریزان از نظام تلخکامی
مرا گوی از مسلسل طرهء یار / رهی را با مسلسل کی بود کار
زآهن نیزه و پیکان چه سازم / که از مژگان خوبان نیزه سازم
کمان گیرم ولی از ابروی دوست / زره سازم ولی از گیسوی دوست
به تیغ و تیر اگر گیرد جهان کس / زبان و کلک تیغ و تیر من بس
گرفتم کز هنر در عرصهء جنگ / نمودم عرصه بر رزم آوران تنگ
چه حاصل کز خدنگ چشم مستی / فتد بر لشگر جانم شکستی
گلی چون افکند تیر نظر را / چو نیلوفر در اندازم سپر را
چو خورشید ار شود تیغم جهانگیر / به خاک اندازم ماهی به یک تیر
توان از ناوک تیر افکنان رست / ولی از تیر مژگان چون توان رست
بسا مردا که عاجز ماند شیرش / ولی کرد آهوی چشمی اسیرش
کمند مهر چون پیچد به گردن / چنان رستم به چاه افتد که بیژن
غرض کاندر جهان مهر و یاری / رهی پوید طریق خاکساری
مدار کار ما جز بر صفا نیست / جدال و کینه توزی کار ما نیست

شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش

پس از آنکه جلال الدین خوارزمشاه در برابر هجوم سپاه مغول به رودخانه سند رسید با فرزندان و زنان خود وارد آب رودخانه شدند و لی توانست تنها خود را سالم به دربار هند برساند.او در هند دختری از "رای" را به همسری گرفت و دو سال بعد با دختر براق حاجب ازدواج کرد و وقتی وارد فارس شد با یکی از دوشیزگان دربار سعد زنگی پیمان همسری بست.بعد به آدربایجان رفت و با همسر اتابک ....خلاصه ظرف ده سال هفت تا زن گرفت. بطوریکه منشی خودش می سراید:
شاها ز می گران چه خواهد برخاست / وزمستی بی کران چه خواهد برخاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش / پیداست کزین میان چه خواهد برخاست

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

می نوش زجام و کم ز جم یاد آور

وقتی ارسطو در برابر آتنیان از اسکندر حمایت کرد و او مجسمهء ارسطو را در میان شهر نصب کرد،خصومت را به منتهی درجه رساند،تا آنجا که پیروان افلاطون در آکادمی و شاگردان مکتب خطابی اریستو فراطس و مردمی که از بیانات تند دموستنس به هیجان آمده بودند،خواستار نفی بلد یا مرگ ارسطو شدند.در این میان اسکندر نیز از میان رفت و ارسطو نفی بلد را انتخاب و شهر را ترک کرد و گفت:نمی خواهد آتنیان جنایت دیگری بر ضد فلسفه مرتکب شوند!
معلم اول به شهر خالسیس رسید و مریض شد و در نهایت نومیدی با خوردن شوکران به زندگی خود خاتمه داد.
اما افلاطون نزدیک هشتاد سال عمر کرد و در آخرین سال عمرش به جشن عروسی یکی از شاگردانش رفته بود. فیلسوف پیر ساعتهایی را با خنده و شور گذراند. وقتی خسته شد در گوشه ای خلوت به استراحت پرداخت. سحرگاهان که جشن به پایان رسید به دنبال او رفتند تا بیدارش کنند،استاد را در خواب ابدی یافتند.
استاد باستانی پس از بیان پایان زندگی دو فیلسوف نامدار یونانی شعر زیر را می نویسند:
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری / در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش زجام و کم ز جم یاد آور / گر بهرامی که عاقبت در گوری!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

به رهی دیدم برگ خزان

جوان بودیم و سرشار از شور و شوق و نغمات شورآفرین و ساز پرویز یاحقی با تار و پود و جود و جان پر التهاب من چنان درهم آمیخته بود که نوایش در سراسر وجود من طوفانی بر پا کرده بود. در یکی از روزهای پاییزی ،در خیابان قدیم شمیران حرکت می کردیم که برگ های زرد از آسمان فرو می ریخت و منظری بس بدیع و تماشایی را گسترده بود،در حالیکه دوست هنرمندم مشغول خواندن آهنگ جدیدش بود ،یکی از برگ های خزان زده بر شیشهء ماشین نشست و برف پاک کن ماشین که دانه های متبلور باران را به یکسو می زد ،برگ را نیز به حرکت آورده بود.
استاد بیژن ترقی در ادامه سرنوشت آن برگ خزان دیده ،ترانه معروف خود را می سراید:
به رهی دیدم برگ خزان / پژمرده ز بیداد زمان
کز شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان / در رهگذرش باد خزان
چون پیک بلا بود
ای برگ ستمدیدهء پائیزی /آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی / دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا دلدادهء رسوا / گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفائی / نه بوی وفائی
جز ستم ز وی نبرده ام
خار غمش در دل بنشاندم / در ره او،من جان بفشاندم
تا شد نو گل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست / به خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم / وین پیکر بی جان
ای تازه گل گلشن / پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی / پژمرده و لرزان
وسپس برگ خزان زده به سخن می آید که:
ای عاشق شیدا ؟/دلدادهء رسوا / گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفائی / نه بوی وفائی / جز ستم ز وی نبرده ام
رفت آن گل من از دست / به خار و خسی پیوست

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

در هر کسی ز معنی نامش نشان نهند

مرحوم مهدی اخوان ثالث در نامه ای به دوستش آقای محمد قهرمان می نویسند:
"دیروز دوشنبه 20/12/41 بعد از ظهر پس از بیدار شدن از خواب شبانه روزانهء خود،خواستم تا وقت رفتن به اداره که سه چهار ساعتی بود،جواب نامهء تو را بدهم.بعد از نوشتن اینکه"نام تو را با قهر"چرا شروع کرده اند؟...ازین رو خواستم به مناسبت بیتی چند بسرایم و شروع به سرودن کردم.منصرف از رفتن به اداره شدم و تا پاسی از شب به یاد آن دوست عزیز ارجمند سرگرم این کار و گلاویز این معنی که به محبوبم نثار کنم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید:
اسما شنیده ام ز سما می کند نزول / در هر کسی ز معنی نامش نشان نهند
خیلی فرشته اند و چنین است کارشان /تا فی المثل نه نام چنین را چنان نهند
هر اسم را پدید شود وجه تسمیت/ وز بهر قفل راز کلید نهان نهند
بسته ست راه چون و چرا زانکه نامها / بر همگنان خلق زمین ز آسمان نهند
اما من این حدیث نمی دارم استوار / گیرم برونم از شمر همگنان نهند
ما در میان نهیم که انکار ما چراست / وآنانکه منکرند هم اندر میان نهند
پیزی افندیان زبون را به خیره،نام / رستم تکین به صولت و سهراب خان نهند
وین را که اعور است،گر اعمی ست،عین دین / آن را که اخرس است طلیق اللسان نهند
اسما گر از سماست،خبر را چرا عیان / خوانند خلق و حکم یقین بر گمان نهند
ویحک،چرا محمد ما را که بود و هست / دریای لطف و مهر،لقب قهرمان نهند؟
از روشنی و گرمی،با مهر ماند او / هان نام قهرمان زچه بر مهرمان نهند؟
او لطف محض،عین وفا،ذات مردمی ست / نامش سزد لطیف و لقب مهربان نهند
**
اینجا فرشته ای به زمین آمد از سپهر / زان سان که طیر پا به لب آشیان نهند
گویی که بود تابعه،زان جادویی گروه / کافسون شعر در نفس شاعران نهند
گفت:ای امید،ای که ترا نام می سزد / چاووش کاروان غمان زمان نهند
او قهرمان کشور نظم است و اهل فضل / گردن به حکمرانی این پهلوان نهند
امروز آن اوست تولای هندوان / وین قوم سر به سجده بر آن آستان نهند
نظمش به رتبتی ست که کسر آیدش،اگر / همتای نظممممم صائب جادوییان نهند
گر عرفی و کلیم برآرند سر زخاک / بس بوسه ها به کلک وی و آن بنان نهند
خواهند اگر به کنه یکی بیت او رسید / باید که تن به رنج یکی امتحان نهند
پیوند کرد بایدشان بیتهای خویش / تا زیر پای فکرت خود نردبان نهند
**
تا بر سپهر،مهر چو پوشید چشم و جهر / چندین هزار چشم دگر پاسبان نهند
مرد بخیل تا رمد از میهمان،ولی / قوم کریم،در بگشایند و خوان نهند
تا چهر عاشقان جفا دیده،فی المثل / باشد چنانکه آینه پیش خزان نهند
ای دوست،شاد خور زی و جاوید شادمان / کت نام و نعت،شاد خور شادمان نهند

طبل پنهان چه زنم،طشت من از بام افتاد

باید یک روز تاریخ هرودوت،تاریخ گزنفون،سیاست ارسطو و جمهوریت افلاطون در ایران از زبان اصلی ترجمه شود تا با اطمینان خاطر،ضبط،چاپ،ترجمه ،تفسیر و تحلیل شود.
دکتر باستانی در ادامه به کتاب اصول حکومت آتن که ترجمه کرده است اشاره می کند و می نویسد:بنده به ترجمه خود حرفی نمی زنم،که صحرایی نمی داند زبان اهل دریا را،خوم می مانم و روز قیامت و جواب معلم اول.
طبل پنهان چه زنم،طشت من از بام افتاد
کوس رسوائیی ما بر سر بازار زدند

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

سخن از هجر مگو با دل من !

اخوان ثالث در ابتدای سال 1367 بخاطر فوت مادر همسرش و نیز فرار از موشک باران به مشهد آمد.اما دو ماه بعد تصمیم گرفت که به تهران برگردد.
استاد محمد قهرمان می نویسد در بازگشت اخوان شعر زیر را که از یکی از امثال تربتی بود را ساختم:
سخن از هجر مگو با دل من / بنگر آه که چون می گرید
اگر از دیده به دل جای کنی / دلم از دیده فزون می گرید
خون اگر گریه کند،نیست عجب / دل آموخته خون می گرید

دنیا به اشک مادر من اعتنا نکرد

پس از کودتای 28 مرداد 1332 مهدی اخوان ثالث،دو بار دستگیر و به زندان افتاد.برای خلاصی از زندان مجبور شد توبه نامه ای امضاء کند و انزجار خویش را از حزب توده اعلام نماید. ضمنا" قصیده زیر را به همین مناسبت سرود و چندی بعد در مجله ایران ما منتشر شد:
تا چند عمر خویش به زندان هدر کنم / هنگام آن رسید که فکری دگر کنم
تا کی درین سرای سیه،سر به روی دست / صبحی به شب رسانم و شامی سحر کنم
سیمرغ روح را که فلک بود عرصه اش / در این سکنج،طعمه ز لخت جگر کنم
ده ماه رفت و هستی و صبرم تمام شد / زین پس بنای زندگی از نو مگر کنم
کس برسرم به مهر نزد سنگ دوستی / تا سینه پیش تیر حوادث سپر کنم
سهل است این سخن،که ربودند مال من / آن ناکسان که بایدشان جان هدر کنم
گفتم هزار بار،که با دست خویشتن / بنیاد هستی ام را،زیر و زبر کنم
تا چند ،هفته ای دو کرت پشت میله ها / بر اشک های مادر و خواهر نظر کنم
بالله که قوت زندان،زهرم شود به کام / چون یادشان به سفرهء بی ما حضر کنم
گر سر گذشت خویش بگویم به کوه و دشت / وآفاق را ز آتش دل با خبر کنم
دود از دل تجرد صحرا برآورم / آه از نهاد صخرهء صما به در کنم
دنیا به اشک مادر من اعتنا نکرد / من شکوه زین جفا به مزار پدر کنم
**
گفتند:شو خطر کن،مهتر شوی به قدر / من مهتری نخواهم،پس چون خطر کنم؟
سودند سر به خاک رضا،کاره های قوم ؟ من مرد هیچ کاره چه خاکی به سر کنم؟
صاحب غرض بگفت که امید تودگی ست / زین دشمنی چگونه سر ای دوست بر کنم؟
بالله که باطل است و دروغ است این سخن / من گر کنم ز شارع حق رهگذر کنم
رندی شرابخواره و درویش همچو من / کی فرصت سیاست پر شور و شر کنم؟
مجنون نیم که خاک وطن را که پر زر است / بگذارم و زراعت در کنگور کنم
من تودگی نبوده ام ونیستم،وگر / باید گواهم،ایزد و پیغامبر کنم
من منضجر ز حزب خطا کار بوده ام / وز این طریق،تا بودم جان ،حذر کنم
میخواره را اگر چه دعا دیر می برند / اما من این دعا کنم و مختصر کنم

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

عشقی به شایستگی باران!

در تاسوعای حسینی امسال،در محفل شاعران و نویسندگان نوجوان حاضر شده ام،هر یک از دوستان و بزرگان مجلس شعر یا مطلبی را می خوانند.موقعی که شعر زیر خوانده شد؛ بیاد چند هفته پیش افتادم که سیامک عزیز کارت دعوتی برای اختتامیه مراسمی در سالن حجاب آورده بود.با خانواده شرکت کردیم.
در میان جمع شاعران و نویسندگان حاضر،نگاهم به استاد محمود حکیمی افتاد که با همسرشان آمده بودند.نوشته های صمیمی و دوست داشتنی که در نوجوانی و بعدها در زندگی ،نور هدایت نسل ما شد. چقدر با کمک تحلیل های تاریخی اش با دیگران بحث های سیاسی کردم و با استمداد از کتاب های متنوع و جذابش،چاشنی مناسبی برای کتاب های درسی پیدا کردم و به دانش آموزان کلاس هایم یاد دادم و حالا او را پس از سالها همچون سروی کهنسال می دیدم که مصداق شعر پوپک نیک طلب بود:
دیری است
زمانه ی سرگردان
سخن به درشتی می گوید
خشم را دیگرالتیامی نیست
من
بیگانه تر از خود
به جدال زیستن
می اندیشم
و در خلوتی خاموش
با پای آبله
می دوم
بی تاب
از ترس
تکرار ابلهانه ی این
درد ناگزیر
امادر کوره راه
محکومیت خویش
بی فاصله
می ایستم
ودر تصویر نگاه اندوه
در رخسار عشق
می پیچم
من
به انتظار نخواهم نشست
تقدیر
به بدرقه ی ناتوانی ام
نزدیک می شود
و در روزهای درد
با حماسه دیگر
غزلی خواهد سرود
به زلالی رود
آن روزبا عشقی
به شایستگی باران
زندگی خواهم کرد

آنقدر آسان که گوئی بند تنبان است این!

در تمام یک میلیون و ششصد هزار کیلومتر وسعت مملکت داریوش،یک استاد یونانی دان وجود ندارد که بتواند کتب و متون قدیمی یونان را بخواند و ترجمه کند.و این نقص و عیب بزرگی برای دانشگاه های ایران است.آخر مملکتی که اینهمه تاریخش در گرو خط و زبان دیگری است ،لازم و واجب است که آن زبان را بداند.
استاد باستانی پاریزی در ادامه می نویسند:
شاید برخی دوستان ایراد بگیرند؛باستانی که به همین سادگی دانشگاه را مکلف می کند،خوب بود خودش مثل آن روستائی جهرود قم که از پاریز تا پاریس هم نرفته بود،همت می کرد و می رفت یونانی یاد می گرفت و اینطور ساده خرده نمی گرفت که چرا نمی دانند ،بروند!یاد بگیرند!ترجمه کنند!و
دست و رو از گر ره ناشسته،خصم ومدعی / با وزیر و والی ملک خراسانست این
گه گشاید حصن خیوق گاه بندد بند مرو / آنقدر آسان که گوئی بند تنبان است این!

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

آفرین بر شمس ملا آفرین

شخصیت شمس تبریزی پیش از چاپ ونشر مقالاتش در هاله ای از رمز و ابهامقرار داشت.برخی وجود خارجی برای او قائل نبودند و او را مولود خیالی می پنداشتند و ایران شناسان بزرگی چون ادوارد براون و رینولد نیکلسون او را تنها پیری صاحبدل ولی بی سواد می دانستند.محققان متاخرتری چون هلموت ریتر و عبدالباقی گلپینارلی نیز می گفتند برای اظهار نظر باید منتظر چاپ مقالات اش بود.
مرحوم بدیع الزمان فروزانفر که یک قدم از همه گذشتگان جلوتر بود،معتقد بود که؛"مقالات شمس یکی از گنجینه های ادبیات و لغت فارسی است که خواننده به یک بار مطالعه از مزایا و فواید این کتاب برخوردار نمی گردد."
استاد دکتر محمد علی موحد در گفتگوی با روزنامه اطلاعات 17 آذر 1389 می نویسند:
در واقع مولانا آن بلند نظر شاهباز سدره نشین عرفان است و شمس به تعبیر فروزانفر نقطه مرموز پرگار زندگی مولاناست و هم اوست که از مولانای واعظ و مدرس مولانایی را که شاعرترین شاعران ایران بایدش نامید بیافرید.به قول شهریار:
نی همین بر طبع ملا آفرین
آفرین بر شمس ملا آفرین

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تو گرو بودی،اگر جفت و اگر طاق آید

مرحوم عبدالله مستوفی در خاطرات خود در خصوص جدایی هرات از ایران می نویسد:
شاهزاده حسام السلطنه در اوایل 1273 فاتحانه وارد هرات شد.ولی یک ماه بعد سفیر انگلیس تهران را ترک گفت و چند کشتی انگلیسی بوشهر را بمباران و قوایشان را در ساحل پیاده و به داخل کشور پیش آمدند.دولت ایران برای فرخ خان غفاری _امین الملک_ که مامور سفارت فرانسه بود ،اختیاراتی فرستاد تا با انگلیسی ها صلح کند.خلاصه دولت ایران متعهد شد که هرات را تخلیه و درآینده برای خود هیچ گونه حقی در افغانستان قائل نشود ودر عوض انگلیسی ها هم بوشهر و محمره را تخلیه کنند.
بعد از منتشر شدن خبر شورش هند در ایران،حسام السلطنه به صدر اعظم نوشت با اوضاعی که برای انگلیسی ها در هندوستان پیش آمده،کار مشکلی نیست تسخیر افغانستان و خود داوطلب انجام این خدمت است،ولی صدر اعظم_ آقاخان نوری _در جواب ،پس از تحسین زیاد از زحمات شاهزاده،نامهء خود را به این مصرع از سعدی پایان می دهد:
"تو گرو بودی،اگر جفت و اگر طاق آید"

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

من عاشق جمالم و حاشا نمی کنم

مرحوم ابراهیم صهبا از شاعران و بدیهه گویان بنام معاصر ،زمانی مرحوم رهی معیری را با خانمی در شمیران می بیند و به همین مناسبت شعری را گفته و روز بعد در مطبوعات چاپ می کند.رهی معیری در پاسخ به شعر آقای صهبا چنین سرودند:
صهبا اگر به مستی ما طعنه می زند / من چون پیاله خنده به صهبا نمی کنم
گفتی که در کنار گلی دیده ای مرا / من عاشق جمالم و حاشا نمی کنم
غولان به کوه و بادیه تنها گذر کنند / من کار غول بادیه پیما نمی کنم
تا از قفای من نشتابد غزال من / سوی هوس به جانب صحرا نمی کنم
تنها شلنگ تخته زدن کار یابو است / من چون تو کار یاوه و بی جا نمی کنم
تو مست می شوی ز تماشای چشمه سار / من جز به چشم مست تماشا نمی کنم
با این تن ضعیف ربایم شکار خویش / و از هیکل سمین تو پروا نمی کنم
من نیز دیده ام ز رفیقان هزار چیز / لیکن رفیق را چو تو رسوا نمی کنم
ور طعنه می زند به نظر بازیم حسود / گویم که توبه می کنم اما نمی کنم

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

شرمنده از آنم که نباشم به سرایم

در زمانی نه چندان دور اکثر کسب علاقه مند بودند که در ابتدای مغازه و محل کارشان اشعاری را با خط درشت بنویسند؛مثلا" در گرمابه های عمومی نوشته بودند:
هر که دارد امانتی موجود / بسپارد به بنده وقت ورود
نسپارد،اگر شود مفقود / بنده مسئول آن نخواهم بود
ویا در مغازه ها ی نجاری می نوشتند:
فخرم همین بس است ز اصناف محترم / نجارم و زنوح نبی ارث می برم
ویا بر درب مطب پدر دکتر شجاع الدین شفا در نزدیکی حرم حضرت معصومه (س)نوشته شده بود:
حریم حضرت معصومه این جا،بیت سبط مصطفی این جا
اگر خواهی دوا این جا،و گر خواهی شفا این جا
استاد امین پس از بیان مطلب فوق در مجله حافظ آبان ماه 1389 می نویسند:
حالا کاربرد ادبیات منظوم به پیغام گیر ها نیز منتقل شده است. چنانکه آقای محمود صمصامی مهاجر_قاضی سابق دیوان عالی کشور_در پیغامگیر تلفن خود ضبط کرده اند:
شرمنده از آنم که نباشم به سرایم
تا با تو سلامی و علیکی بنمایم
گر لطف کنی،نمره و پیغام گذاری
البته دهم پاسخ،آن گه که بیایم

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

امروز مراد جمله پیران این است

مرحوم احمد سروش از نویسندگان و شعرای عارف مسلکی بود که مرحوم اخوان ثالث در شعر زمستان خود چنین از او یاد می کند:
مسیحای جوانمرد من،
ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
زمانی احمد سروش بخاطر اطلاعات و سوابق زیادی که در امر نوشتن داشت،اکثر برنامه های رادیو ؛اعم از برنامه کودک،زن و زندگی،نمایش نامه نویسی تا قصه شب را یک تنه می نوشت و به مرحله اجرا می گذاشت.
چند سال بعد که جناب رئیس عوض شد،سروش نسبت به برنامه مشاعره شعر اعتراض کرد و آنرا در خور ادبیات وزین این سرزمین ندانست.رئیس جدید در پاسخ گفته بود:تو که شاعر نیستی و بهتر است در برنامه های دیگر مداخله نکنی!
او از جواب رئیس دلگیر شد و در مدت یکماه بعد،مجموعه شعری بنام؛"درای از خود فراموشان"تهیه و منتشر کرد.
یکی از رباعی های کتاب چنین است:
دیروز امیران همه می کوشیدند
باشد که نظر کردهء پیری گردند
امروز مراد جمله پیران این است
در خورد عنایات امیری گردند

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

شهسواری کشته می بینم به میدان شما

دکتر باستانی پاریزی در خصوص بازنشسته کردن اجباری مرحوم دکتر صدیقی وزیر کشور مرحوم مصدق می نویسند:
“دانشگاه تهران،با بازنشسته کردن پیش از موقع استاد دکتر صدیقی،نسبت به جامعه شناسی همان جنایتی را مرتکب شد که آتن سقراط کش،به قول ارسطو،نسبت به فلسفه یونان روا داشت”
وقتی در چند سال گذشته تعداد زیادی از همکاران با تجربه و دلسوزم بازنشسته شده اند،غزل احمد سروش بیادم می آید که:
شهسواری کشته می بینم به میدان شما / ای جوانان عجم جان من و جان شما
چون جرس بس در خموشی ها به خود پیچیده ام / گشته ام آشفته بانگی در بیابان شما
خانقاه و مکتب و میخانه و مسجد تهی است / ای دریغا بر جوانمردی،به دوران شما
تا چو کوهی بر خودی خویشتن قائم شوید / قصه ها گفتم شما را از نیاکان شما
در تماشا گاه پیروزی زفرط اشتیاق / همچو گوئی می زنم خود را به چوگان شما
خواستم زان حق که تقدیرات او نامنتهی است / تا که تقدیر شما آید به فرمان شما
خود به زندانی نشستم سال ها تا بشکنم / آهنین دیوار ترس اندود زندان شما
ای بسا شبهای تنهائی که افغان کرده ام / از برای گنجه و تفلیس و افغان شما
پر شکسته زین قفس پر می کشم چون داده اند / بال جبریلی به مرغ درد الحان شما
بعد من هر جا غریبی ناله زد یاد آورید / از غریبی های من:ای من به قربان شما
من به تنهائی و غمناکی خود فانوس وار / کور سوئی داشتم هر شب به ایوان شما
عمر من در غربت و اندوه تنهائی گذشت
می روم من دست حق بادا نگهبان شما

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

روزگاریست که تصدیق نمی باید کرد

فرهاد میرزا در نامه ای به ناصرالدین شاه می نویسد:"در ایامی که حاکم لرستان بودم،شب ها از ترس لرها خواب به چشمانم نمی آمد و آنقدر متوحش بودم که بایستی نمازهایی که در آنجا خوانده ام را دوباره بخوانم و با فراغ بال تجدید کنم!"
و حالا کتاب هایی که در چند سال اخیر تجدید چاپ شده،کم و کاستی هایی دارد که بلای سانسور آنها را دگرگون کرده است و حالا باید دوباره بصورت اول تجدید چاپ شود تا رنگ و بوی اولیه را بدهد.
دکتر باستانی در ادامه می نویسند:یکبار یکی دو مقاله ام را که از کتاب هایم نقل کرده بودند را خواندم،خودم آنرا باز نشناختم:
روزگاریست که تصدیق نمی باید کرد
اگر از صبح، کسی لفظ صداقت شنود

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

شغال بیشهء مازندران را

مرحوم عبدا... مستوفی در خاطرات خود در خصوص متلکهای صدراعظم دولت علیه ایران ،میرزا آقا خان نوری می نویسد:
در موردی میرزا آقاخان یکی از اقوام خود را به تفتیش کار یکی دیگر از انها مامور کرده بود.گوینده ای عمل را عمل شاه وانمود کرده،در جواب معترض،کنایهء زیر را از قول شاه سرود:
تبسم کرد شاه و گفت با او
که:آنچه من بدانم تو ندانی
شغال بیشهء مازندران را
نگیرد جز سگ مازندرانی

من نوریم و سرشت من از نور است

میرزا آقاخان نوری خیلی اهل تظاهر بودند و به اشخاصی که اهل تملق نبوده و سنگی در ترازوی خرده کاری های او نمی گذاشتند،روی خوش نشان نمی دادند.
مرحوم عبدالله مستوفی در خاطرات خود می نویسند:
رنود به این خرده کاری های صدر اعظم می خندیدند و جواب متلک های او را به اشعاری که در دهن ها می انداختند،می دادند.مثلا" رباعی زیر را در ایام طفولیت بارها شنیده ام:
من نوریم و سرشت من از نور است
در نور و کجور،نام من مشهور است
داماد شهنشاه،نظام الملکم
اما چه کنم؟فزرت من قمصور است

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

آن کس کز اینجا زر برد با دلبری دیگر خورد

زمانی رکن الدین از علمای مصر به دربار سلطان محمد تغلق حاکم دهلی آمد و مورد عنایت شاه قرار گرفت.این شیخ پس از چندی با اموال و هدایای فراوان سلطان تصمیم گرفت به موطن خود مراجعت نماید.ولی پیش از آنکه به کشتی برسد راهزنان هر چه داشت را به غارت بردند و شیخ دست خالی به دربار بازگشت و احوال خود را بیان کرد.سلطان در پاسخ بیانات او به این شعر مولانا اکتفا می کند:
آن کس کز اینجا زر برد با دلبری دیگر خورد
تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد؟از خری

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

من از دیار قشنگ ستاره می آیم

در بیست و هشتم آبان ماه امسال(1389)نخستین همایش فرزانگان و متفکران کرمانی در کتابخانه ملی ایران در تهران برگزار شد.در این مراسم چهره های آشنا و نام های ماندگاری از فرهیختگان کرمان مانند ؛"محمد ابراهیم باستانی پاریزی"،"هوشنگ مرادی کرمانی""اکبر صوتی"،"ناصر بقایی"و"روح الامینی" حضور داشتند.
برگزار کنندگان مراسم از حاضران خواستند که سند این همایش را امضاء نمایند و همچنین شعر استادعباس دبستانی_ گلبانگ کرمانی _بعنوان پیام این سند انتخاب شد:
من از دیار قشنگ ستاره می آیم
من از طراوت سبز بهاره می آیم
ز سرزمین کریمان پیام آوردم
بپای بوسی ی اهل اشاره می آیم

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

تا توآسمان من شوی

وقتی آبان ماه از راه می رسد،یاد دو فرهیخته بنام ؛مرحوم امین ا...رضایی و مرحوم قیصر امین پور می افتم.دایی امین که با نقاشی ها و هنرش مرا به خدا می رساند و اشعارش بخصوص اشعار و ترانه های همدانی اش همگی فامیل را شاد و مسرور می کرد.و اما چهره ماندگار دیگر استاد همیشه سبزم مرحوم قیصر است که نزدیک ده سال همسایه دیوار به دیوارمان بود و چندی نیز شاگردی مکتبش را نمودم.
پوپک نیک طلب در ادامه سخنان خود می گوید :شعر زیر را برای آن دو عزیز سفر کرده آبان ماه سروده ام:

شور عاشقانه ام برای تو
حس شاعرانه ام برای تو
تا تو سرنوشت من شوی
وارد بهشت من شوی
شادی زمانه ام برای تو
گریه و بهانه ام برای تو
تا توسرو باغ من شوی
چشم من چراغ من شوی
واژه ی ترانه ام برای تو
روح جاودانه ام برای تو
تا توآسمان من شوی
باز میهمان من شوی

بی حکم او نیفتد برگی زهیچ شاخ

اشیل ،تراژدی نویس یونان باستان در جنگ های بزرگی مثل؛ماراتن،سالامیس و پلاته شرکت نمود.او که در جوانی شجاعت های زیادی از خود نشان داده بود در اواخر عمر بسیار محتاط شده بود و حتی حاضر به خوابیدن در خانه های مسقف هم نبود.
زمانی برای تفریح به جزیره سیسیل رفته بود که عقابی لاک پشتی را با خود در هوا حمل می کرد و بخاطر دعوایی که با عقاب دیگر کرد طعمه سرنگون شد و یکراست به سر اشیل افتاد و سبب مرگش شد.
دکتر باستانی پس از نقل داستان فوق این شعر را می نویسند:
بی حکم او نیفتد برگی زهیچ شاخ
از جرم خاک تا به محلی که مشتری است

دیدم رهی که راه به خوبان گرفته ای

روزی مرحوم ابراهیم صهبا از شاعران و طنز نویسان معروف دهه های قبل از انقلاب ، رهی معیری غزلسرای بنام را با خانمی در شمیران می بیند.او که به بدیهه گویی شهره بود شعر زیر را برای رهی می سراید:
دیدم رهی که راه به خوبان گرفته ای / با سرو قامتی ره شمران گرفته ای
خوش در کنار لعبت جانان نشسته ای / با آن تن ضعیف ز نو جان گرفته ای
چون گرگ بره ای بر بودی ز گله ای / وانگه دو اسبه راه بیابان گرفته ای
وز ترس آن که از تو ربایند طعمه را / محکم شکار خویش به دندان گرفته ای
حق داری ار به کوه زنی با شکار خویش / چون طعمه را ز پنجهء رندان گرفته ای

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

که حکمران سر موج جز حبابی نیست

زمانی سرپرست موسیقی رادیو،آهنگسازان و ترانه سرایان را در دفتر خود جمع می کرد تا ترانه های پخش شده هر ماه را مورد نقد و بررسی قرار دهد،ضمنا" پست و مقام خود را نیز نشان بدهد.
یکبار که جناب سرپرست مشغول سخنرانی بود،مرحوم شهر آشوب که یکی از ترانه سرایان سوخته دل و عارف بود وارد اطاق شد و بی مقدمه گفت:"احسنت _آفرین"و خیلی آرام در صندلی اش جا گرفت.پس از شنیدن چندین آهنگ،باز جناب سرپرست شروع کرد به نقد یکی از آهنگسازان و به او گفت:این آهنگ تم عربی دارد و من دیگر اجازه نمی دهم چنین مواردی رخ بدهد.باز مرحوم شهر آشوب گفت:"احسنت_آفرین"!اینبار شلیک خنده بود که فضای اتاق را پر کرد.
اما این دفعه جناب سرپرست، با چهره ای عبوس به آقای شهر آشوب گفت: انگار حالتان خوب نیست و بفرمائید بیرون و از فردا هم حق ورود به رادیو را ندارید.
استاد بیژن ترقی دوست و همکار شهر آشوب می گوید:او با نگاهی معصومانه از اتاق خارج شد و چند روز بعد که او را دیدم بیت زیر را برایم خواند که در دل و جانم طوفانی بر پا کرد:
درون بحر،دل گوهر از جفا خون شد
که حکمران سر موج جز حبابی نیست

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

قضا چو ساری و جاری به نارضا و رضاست

در خلال جنگ جهانی دوم،جمع کثیری از دانشجویان را در آلمان گرفته و به میدان برلین برای اعدام آوردند.همه را با چشمانی بسته به صف کرده تا فرمان آتش داده شود.یکی از دانشجویان ایرانی که در صف اعدامیان بود،وقتی دید کار جدی است و بی سوال و پاسخ تا دم مرگ رسیده است و هیچ چیز دیگری وجود ندارد فورا"
و بی اختیار شهادتین را بلند می گوید:
اشهدان لا اله الا ا... و اشهدان محمدا" عبده و رسوله
اتفاقا"فرماندهء آن گروه که قفقازی و مسلمان بود،به سربازان گفت:دست نگهدارید!سپس دانشجوی مسلمان را از صف تیربارانی ها خارج نمود و به او گفت فی امان ا...
آن دانشجو بعدها به قفقاز رفت و در آنجا مطب باز کرد و بعد به ایران آمد و در خیابان کریمخان زند،با نام دکتر امینی مشغول مداوای اطفال و کودکان شد.
استاد باستانی پاریزی پس از بیان حادثه فوق این شعر را می نویسند:
قضا چو ساری و جاری به نارضا و رضاست
خوشا کسی که به رغبت رضا به حکم قضاست
کسی که گشت به رغبت رضا به حکم قضا
قضا رود به رضای وی، این جزای رضاست

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

شاید آزادی در کوچه خاطره ها در بکوبد

اواسط دههء شصت بود که وارد دانشگاه شدم.هنوز حال و هوای "حاجی "فیلم عروسی خوبان مخملباف را داشتیم و هنوز اکثریت عالمان علم جامعه شناسی فراز و فرودهای انقلاب بهمن 57 را با دقت مطالعه و با حیرت می نگریستند.
اساتیدمان با احتیاط سخن می گفتند و برخی بخاطر کلمات نه چندان تند سیاسی شان مورد بازخواست دانشجویان قرار می گرفتند.اگر چه اکثریت دانشجویان کد ما علم سیاست می خواندند ولی تک و توک در میانشان به مسائل سیاسی داخلی و دعواهای مجلس و دولت و... دغدغه ای نشان می دادند.تقریبا" همگی شان درصدد قبولی در امتحانات میان ترم و آخر ترم بودند.
اما من که با دغدغه تفکرات شهیدین انقلاب –مطهری و شریعتی_آغاز کرده بودم نمی توانستم بی تفاوت باشم. همان سال اول بود که برای مراسم روز دانشجو به دانشکده فنی دانشگاه تهران رفتم و با چه شور و هیجانی سخنان مرحوم فخرالدین حجازی ،آقای اصغرزاده و دیگران را می شنیدم.
اما امسال که سعی کردم اخبار روز دانشجو را رصد کنم ، صدای خسته و دلشکسته دانشجویانی را لمس می کردم که هوای شعر پوپک نیک طلب را می داد:
در تراوش
آخرین باران پاییزی
تورا می یابم
تو را
ای آشنای روزهای رفته از یاد
به لانه ی خفتگان
سیل باید برد
وآوازهای شبانه را
تکرار باید کرد
شاید راهی
برای آغازها باز شود
شاید رازی
برای دل ها آواز شود
شایددرتبسم آیینه ها
اعجاز شود
شاید
شاید
شاید
آزادی
در کوچه ی خاطره ها
در کوبد.

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

غم نیست که پروردهء این آب و گلیم

پروفسور عدنان ارزی از مردان سیاست ، فرهنگ و تاریخ ترکیه،به اینجانب ایراد می گیرند که همه چیز و همه جا را از دید کرمان می نگرد و حتی خلافت عثمانی را هم می خواهد از ریشهء فرمیتن ماهان بگیرد!
استاد باستانی پاریزی در ادامه مقاله خود می نویسند:
این حرف استاد را به گفته شاه نعمت الله شاهد می آورم که:
هر چند که از روی کریمان خجلیم / غم نیست که پروردهء این آب و گلیم
در روی زمین نیست چو کرمان جائی / کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم...

نشنوی شیون افتادن مهتاب در آب

روزی غزل معروف نوذر پورنگ را در مجلهء سخن خواندم که:
شبی زشیون جامی شکسته،دانستم / به خاکپای تو آسان نمی توان افتاد
گل حدیث گریبانت از لبم چو شکفت / پیاله را ز هوس آب در دهان افتاد
درود باد به رندی که چون پیاله گرفت / نخست یاد حریفان خسته جان افتاد
بسیار مشتاق شدم که بار دیگر او را ببینم ،متوجه شدم که به ایران مراجعت کرده و در خانه مادرش سکونت دارد.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه خاطراتش از پورنگ می نویسد:به آهستگی شمه ای از گذشته اش را برایم نقل کرد و از او خواستم شعری برایم بخواند.و استاد غزل"پیر ما" را در حال و هوای غربت سروده بود را خواند:
می گذشت از سر بازار سحر خیزان دوش / پیر خورشید گران،شب شکن آینه پوش
من ز هنگامهء قامت چه بگویم؟می برد / پیر ما مژدهء صد صبح قیامت بر دوش
گفتم ای معنی جان طرف طراز سخنت / باز کن گوشهء حرفی به من راز نیوش
نفسی خرج صفا کرد و تراوید چو نور / عرق آیهء گل از سخن عطر فروش
پدرت راتبهء صبح نخستین می خورد / ای پسر دلق میان ازرق زرکش تو مپوش
دیده را قاعدهء فهم طبیعت آموز / خواهی ار فهم کنی معنی پیغام سروش
نشنوی شیون افتادن مهتاب در آب
تا چو یاس از در و دیوار نیاویزی گوش

هویدا جان زن بگیر

روزی یکی از خبرنگاران از امیر عباس هویدا پرسیده بود:آقای نخست وزیر شما چرا زن نمی گیرید؟واو گفته بود:من پول ندارم که خرج عروسی کنم!
چند روز بعد روزنامه توفیق با نقل خبر بالا نوشت:
هویدا جان زن بگیر / خرجشو از من بگیر
مدتی بعد هویدا با لیلا امامی خویی ازدواج کرد و پس از چندی از هم جدا شدند.همان روزی که هویدا از همسرش جدا شد،مجلهء زن روز مقاله ای با عنوان "زن ناموس مرد است "چاپ کرد.باز روزنامه توفیق این دو خبر را در کنار هم چاپ کرد و نوشت:ما دانش آموزان از این انشاء نتیجه می گیریم که"هویدا بی ناموس شد."

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

ز دشمن کسی چشم خویشی ندارد

پس از کودتای 28 مرداد به آبادان رفتم .آن سال خیلی ملخ از شمال افریقا راه افتاده و به مناطق جنوب غربی ایران حمله کرده بود.صبح ها که از آبادان به خرمشهر می رفتم در بیابان های وسط راه تعداد زیادی از مردم ملخ ها را جمع می کردند و بعد آنها را می فروختند.وبه قول سعدی؛"ملخ بوستان خورد و مردم ملخ"!
استاد دکتر محمد علی موحد در ادامه خاطرات آن سالها می نویسند:
روزی قرار بود که شاه بهمراه همسرش ثریا به آبادان یباید، روزنامه شرکت از من خواست که چیزی بنویسم.من قصیدهء زیر را که حسب حال مردم آبادان بود راسرودم:
سخن کز غرض ها مبرا نباشد / پسندیدهء مرد دانا نباشد
و گر لب به ناحق گشاید سخنور / زبانش همان به که گویا نباشد
و گر پیش شاهان بپوشند حق را / گنه زین فزون تر به دنیا نباشد
**
شها اندرین ریگزاران که بینی / که نه انتها و نه مبدا نباشد
کسانند کز فقر و بیچارگی شان / قبا بر تن و کفش بر پا نباشد
کسانند اینجا که اسمی از ایشان / به فهرست القاب و اسما نباشد
وزیری از ایشان به دیوان نیاید / وکیلی از ایشان به شورا نباشد
کسانند اینجا که دائم غذاشان / به جز نان خالی و خرما نباشد
خدا را که این مایه سد رمق هم / به بی دست و پایان مهیا نباشد
زگهواره تا گور در سر کسی را / به جز فکر نان هیچ سودا نباشد
همی مادران را به بالین کودک / به جز گریه راه تسلا نباشد
همی کودکان را به دامان مادر / جز آه و فغان هیچ آوا نباشد
درین خطه ای شاه جایی نیابی / که داغی ز بیگانه بر جا نباشد
ستم های بیگانه گر بشمارم / دل شاه را تاب اصغا نباشد
بیان را چه حاجت که امری عیان را / نیازی به صغرا و کبرا نباشد
**
شها نیک دانم که با شهریاران / سخن گفتن این گونه شایا نباشد
سخن ساده گویم که در دهرم از کس / تقاضا نباشد،تمنا نباشد
وگر من ز آداب دانان نباشم / ادب دان بسی هست،پروا نباشد
خلوصی که در گفته بنده یابی / بدان گفته ها هیچ پیدا نباشد
چو محجوب ملت شوی خود چه حاجت / که مداح باشد کسی یا نباشد
اگر در دل مردمان جای گیری / کسی را گزند تو یارا نباشد
**
شها درد ما را کسی نیک داند / که بیگانه از ملت نباشد
کسی را که در پا نرفته ست خاری / به افتاده از پا محابا نباشد
ز دشمن کسی چشم خویشی ندارد / که جز زهر در کام افعا نباشد
و گر گرگ بر گله تازد همانا / که تقصیر با گرگ تنها نباشد

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

هيچ باراني شما را شست نتواند

در سال 1321 که پدرم فوت کرد.مادر بزرگم مرا که نوجوانی سیزده ساله بودم از رفتن به مسجد بازداشت چون می گفت:تو که گریه نمی کنی،بهتر است که نروی! خلاصه نمی دانم چه عیب و ایرادی داشتم که حتی در مصائب و ناراحتی های سخت هم اشکم در نمی آمد.
ولی در سال 1341 که اخوان شعر"منزلی در دور دست" (از این اوستا) را برایم می خواند (و آنرا از راه لطف به من مرحمت کرده است) به گریه افتادم و یک لحظه حال خود را نفهمیدم و نمی دانم چرا به یاد مرگ و تنهایی شب اول قبر افتادم:
منزلي در دوردستي هست بي شك هر مسافر را

در آن لحظه

در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا ه كردم

حالت

آفاق پوشيده از فر بيخويشي است و نوازش

صبوحي

در اين شبگير

و نه هيچ


سبز

با تو ديشب تا كجا رفتم

صبح

چو مرغي زير باران راه گم كرده

و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود

هنگام

هنگام رسيده بود ، ما در اين

نوحه

نعش اين شهيد عزيز

كتيبه

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود

راستي ، اي واي ، آيا

دگر ره شب آمد تا جهاني سيا كند


خشكيد و كوير لوت شد دريامان

پيوندها و باغ ها
....

اينچنين دانسته بودم ،
وين چنين دانم
ليك اي ندانم چون و چند !
اي دور تو بسا كاراسته باشي به آييني كه دلخواه ست
دانم اين كه بايدم سوي تو آمد ،
ليك كاش اين را نيز مي دانستم ،
اي نشناخته منزل كه از اين بيغوله تا آنجا كدامين راه يا كدام است
آن كه بيراه ست اي برايم ، نه برايم ساخته منزل نيز مي دانستم اين را ،
كاش كه به سوي تو چها مي بايدم آورد
دانم اي دور عزيز !‌ اين نيك مي داني من پياده ي ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاه ست
كاش مي دانستم اين را نيز كه براي من تو در آنجا چها داري
گاه كز شور و طرب خاطر شود سرشار
مي توانم ديد از حريفان نازنيني كه تواند جام زد بر جام
تا از آن شادي به او سهمي توان بخشيد ؟
شب كه مي آيد چراغي هست ؟
من نمي گويم بهاران ،
شاخه اي گل در يكي گلدان يا چو ابر اندهان باريد ،
دل شد تيره و لبريز ز آشنايي غمگسار آنجا سراغي هست ؟
....
بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست چه بگويم ؟
هيچ جوي خشكيده ست
و از بس تشنگي ديگر بر لب جو
بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي خوابشان برده ست با تن بي خويشتن ،
گويي كه در رويا مي بردشان آب ،‌
شايد نيز آبشان برده ست به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان
بر باد هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد
آبستن همچو ابر حسرت خاموشبار
من اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين
بود يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

دل ز وضع روزگاران بد مکن

در ابتدای دههء چهل،رژیم پهلوی با کمک دولت امریکا درصدد تغییرات چندی در جامعه ایران برآمد.لوایح شش گانه که در ششم بهمن 1341 به تصویب مردم رسید،از جمله این برنامه ها بود.
در یکی از لوایح ؛ به آزادی زنان در انتخابات اشاره شده بود. مرحوم رهی معیری از روشنفکران آن دوره در خصوص آزادی زنان در انتخابات شعر زیر را سرود:
دل ربود از ما نگار تازه ای / نوگلی سیمین عذار تازه ای
از خلاف وعدهء آن تازه روی / ما و هر دم انتظار تازه ای
در جهان از عشق او پیدا شده است / از دو چشمم آبشار تازه ای
هست در حسن و لطافت محتکر / باشد این هم احتکار تازه ای
بانوان گیرند حق انتخاب / گشت پیدا کار و بار تازه ای
دور دیگر آید از گل ها پدید / در بهارستان بهار تازه ای
تا شود رای نگار ما فزون / می کند هر دم شکار تازه ای
مرشد سابق کهن شد لازم است / مرشد زنگوله دار تازه ای
دل ز وضع روزگاران بد مکن / کاید از نو روزگار تازه ای

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

به شهر یار بگو شهریار می آید



زمانی که مرحوم شهریار در خیابان ژاله تهران ساکن بودند به اتفاق دوستم حیدر رقابی به دیدارش می رفتیم.وقتی از پله های منزلش بالا می رفتیم وارد اتاقی می شدیم که اثاثش شامل ؛یک بخاری مستعمل،یک کتری وقوری،یک قالی مندرس،چند جلد کتاب های درهم و برهم و کت و شلواری که به حال نزار بر روی چوب رختی آویزان بود.او بر روی پوست تختی می نشست و گاه دستی به سه تار می زد و غزلی که سروده بود را با صدائی بغض آلود و پر احساس می خواند.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه خاطره خود از آن سالها می نویسند:
سرانجام شهریار به تبریز رفت و من شروع به همکاری با رادیو کردم.یک روز برای پدرم نامه ای نوشته بود که؛"چند روزی است که عماد خراسانی به تبریز آمده و یک روز که در منزل ما بود،یکی از برنامه گلها پخش شد و از عماد پرسیدم که این بیژن ترقی کیست؟عماد گفت:او پسر محمد علی ترقی مدیر کتابخانه خیام است. گفتم:ای داد بیداد،این پسر خود من است!"سپس ادامه داده بود:"آن شب به قدری به هیجان آمدم که برخاستم سه تار را پس از چند سال برداشتم و با عماد شب خوشی را به یاد تو و پسرت گذراندیم."
استاد ترقی می نویسند؛وقتی شنیدم که استاد شهریار به تهران می آید غزل زیر را برای استاد سرودم که:
به شهر یار بگو شهریار می آید / دوباره بخت،تو را در کنار می آید
بگو که عرصهء شعر و ادب بپردازند / که از سواد دل آن شهسوار می آید
بگو به زهرهء چنگی،به پرده پنهان شو / که شهریار غزل با سه تار می آید
دوباره نادره نقاش چیره دست زمان / ز شهر خویش به صد شاهکار می آید
خبر دهید به گلزار "بهجت آبادش" / که بلبلت به سر شاخسار می آید
به شب ز روزن زندانیان،ثریا را / بگو که شاهد شب زنده دار می آید
مگر نسیم گلی،یا شمیم نوروزی / که از قدوم تو بوی بهار می آید
به انتظار تو بگذشت سال ها،دیگر / مرو که جان به لب از انتظار می آید
نوید باد به افسردگان عشق که باز / به غمگساری ما شهریار می آید
زبان شعر تو از بارگاه الهام است / که خود ز جانب پرورگار می آید
به پیشواز تو گر گوهری نیفشاندیم / به عذر،دیدهء ما اشکبار می آید

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

گلستان شود بر تو زندان تو

روز ششم بهمن 1341 لوایح شش گانه به نظر خواهی ملت رسید و بنابر آمار حکومت پهلوی، به اتفاق آراء مورد تایید قرار گرفت.
یکی از لوایح؛ ایجاد سپاه دانش بود که بعدها دختران نیز وارد سپاه دانش شدند.البته لوایح انقلاب سفید شاه و مردم مورد مخالفت علماء و جمع کثیری از روشنفکران قرار گرفت.
مرحوم رهی معیری ،وقتی قانون ورود دختران به سپاه دانش تصویب شد ،چنین سرود:
شنیدم که خوبان سپاهی شوند / وزاین جامه به زان چه خواهی شوند
گذراند بر سر کلاه مهی / پذیرند آئین فرماندهی
مجازات بی انتظامی دهند / به عاشق سلام نظامی دهند
ز افسوس خون در جگر شد مرا / که دوران خدمت بسر شد مرا
خوشا سر به خدمت برافراشتن / وزاین گونه فرماندهان داشتن
گلستان شود بر تو زندان تو / چو باشد غزالی نگهبان تو
سپاه نکویان چو جنگ آورد / سر سر کشان زیر سنگ آورد
چو شوخی شود ناوک افکن همی / بدوزد دو چشم تهمتن همی
اگر بودی اکنون به جنگ آوری / غزال سپاهی بت لشکری
نبودی اثر آتش تیز را / که سوزد بر و بوم تبریز را

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

این انتخاباتی که شد ننگ دگر بود

پس از گذراندن کودتای ننگین بیست و هشت مرداد 1332 ،رژیم پس از تغییر چند دولت دست نشانده ،تصمیم گرفت که لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی را به اجرا گذارد ودر ششم بهمن 1341 رفراندومی فرمایشی جهت لوایح ششگانه( انقلاب سفید)را عملی کرد.
در سال 1342 ،انتخابات مجلس بیست و یکم برگزار شد و در همان سال کنگره سعید نفیسی که به کنگره آزادمردان و آزادزنان مطرح بود نیز تشکیل شد .استاد باستانی پاریزی در همان سال شعر زیر را بمناسبت تشکیل کنگره و انتخابات مجلس سرودند و آنرا به مجله خواندنیها ارسال و پس از چاپ نسخ محدودی، دستور جلو گیری از انتشار آن صادر می شود:
این انتخاباتی که شد ننگ دگر بود / رنگ دگر بود
رنگ دگر،نی نی که نیرنگ دگر بود / رنگ دگر بود
شد این وزیر کشور اندر انتخابات / قاضی حاجات
قاضی نبود آن بی مروت سنگ کر بود / رنگ دگر بود
صد سال ،عزرائیل،در قبض گلستان / می کرد دستان
قارور ه اش بر کنگرهء این موتمر بود / رنگ دگر بود
نان برادر را برادر در کرج خورد / بی قهر و لج خورد
این خوردن یابو نشان کار خر بود / رنگ دگر بود
از روز اول خوان آزادی نهادند / پس بار دادند
پیش آمد آن کو اشتهایش صافتر بود / رنگ دگر بود
خوشباوران نوشادر خود تیز کردند / سر ریز کردند
رفتند از راهی که سابق چاره گر بود / رنگ دگر بود
"پیراسته"اول بساط وعده وا کرد / بس وعده ها کرد
نقشش بکلی اندرین جا مستتر بود / رنگ دگر بود
پرونده های کهنه را،از نو گشودند / هی آزمودند
دیدند راه رفتگان پر جوی و جر بود / رنگ دگر بود
کار خلایق داشت پاک از دست می شد / بن بست می شد
این"کنگره"مشکل گشائی کور وکر بود / رنگ دگر بود
پس"زاهدان"را با"شجاعان"یار کردند / همکار کردند
اما"نفیسی"طفلک اینجا رهگذر بود / رنگ دگر بود
در کنگره اعضاء ،اوهامی سرشتند / چیزی نوشتند
آخر در آمد آنچه در لوح قدر بود / رنگ دگر بود
در مجلس آخر پای زن با ناز کم کم / شد باز کم کم
کاین نکته هم فرمایش پبغامبر بود رنگ دگر بود
"دختی ز حوا"رفت و سوی بافت رو کرد / نیشی فرو کرد
سعی"بنی آدم"درینجا بی اثر بود / رنگ دگر بود
شب خفته بود و صبح گفتندش وکیلی / "ماشو" سبیلی
بیچاره،شب از مرگ خود هم بی خبر بود / رنگ دگر بود
نام"ظفر"با"رامبد"را می شنودیم / وآگه نبودیم
کاین خرده مالک بود و آن یک کارگر بود / رنگ دگر بود
دکتر:خطیبی"در"هواپیما سواری" / با"اقتداری"
آخر جلو زد:سمبه اش پر زور تر بود / رنگ دگر بود
نارو زد آخر"افتخار هشترودی" / تا برد سودی

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

ازین ستمکده،سیلاب را دریغ مدار

یک شب از خیابان نادری داشتیم به خانه برمی گشتیم که به حسن هنرمندی برخوردیم.او بعد از خوش و بش های اولیه،با اصرار از مهدی خواست که با هم بروند.
آقای قهرمان دوست سالیان متمادی اخوان ثالث ادامه می دهند:
هر چه خواهش کردم و حتی التماس نمودم ،اما چون پایش سست شده بود نپذیرفت و من دلشکسته تنها به خانه آمدم. شاید مهدی(اخوان ثالث) این دستور صائب را بکار می بست:
به هر روش که توانی،خراب کن تن را
ازین ستمکده،سیلاب را دریغ مدار

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

کس نمی خرد رحیق و سلسبیل

استاد دکتر مهدی محقق در سال 1351 ،انجمن استادان زبان و ادبیات فارسی را با همکاری برخی از اساتید تشکیل می دهند و از سال 1355 که برای استاد جلال همایی بزرگداشت گرفتند تا به امروز برای صدها نفر از دانشمندان و مفاخر کشور مراسم نکوداشت برگزار نموده اند.
برای هر یک از مفاخر علمی و فرهنگی نیز کتاب های که شامل زندگینامه و تجلیل بزرگان از آن چهره شاخص می باشد ارائه شده است.کتابهایی مثل همایی نامه،جشن نامهء مدرس رضوی،آرام نامه و....
استاد محقق در روزنامه اطلاعات، شماره 24896 در بیستم آبان 1389 می نویسند:
با آنکه بارها-کتبا" و شفاها"- از اولیای آموزش و پرورش خواسته ایم تا این مجموعه را در کتابخانه های مدارس در دسترس دانش آموزان قرار دهند ولی تا کنون اقدامی به عمل نیامده است:
کس نمی خرد رحیق و سلسبیل
روی زی زقوم نهادند و حمیم

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

اقبال من ای کس به اقبال تو نیست

حدود هفتاد سال قبل، مدتی کالاهای اساسی کوپنی شده بود.رئیس دفتر مدیر کل جیره بندی خانم هلن مقدار زیادی از کوپن ها را به سرقت برد و چندی نیز بازداشت شد.اما خیلی سریع با قید کفالت مقامات آزاد شد.مرحوم رهی معیری و برخی از اصحاب مطبوعات به بی قانونی در کشور مطالب و اشعار انتقادگونه ای نوشتند.
در مجلس شورای ملی ،یکی از نمایندگان بنام علی اقبال یادداشتی برای رهی نوشت که؛چرا اینهمه داد و قال می کنی؟من هلن را به تو می دهم و تو در عوض یکی از آن زیبارویانت را به ما بده!
رهی بلافاصله شعر زیر را ساخت و برای نماینده ارسال کرد:
اقبال من ای کس به اقبال تو نیست / حال شعرا بخوبی حال تو نیست
ما دلبر خوبروی سیمین گفتار / داریم ولی به خوبی مال تو نیست

ای سوختهء سوخته با هر ستمی خوش

سالها قبل وقتی در دربند شمیران عده ای از دوستان استاد ترقی شعر همچو "نی ای عشق جانم سوختی" را می خواندند.مرحوم علی اشتری (فرهاد) آخرین غزلش را توسط سرهنگ حریرچیان به استاد ترقی تقدیم می دارد.
استاد بیژن ترقی در پاسخ به شعر اشتری چنین سرودند:
ای سوختهء سوخته با هر ستمی خوش / در بزم جهان ساخته با بیش و کمی خوش
شادم و ز خوشی های تو با غمزدگیهات / گاهی به نشاطی خوش و گاهی به غمی خوش
تا باز به ویرانهء غمهات نه بینم / خواهم که به دامان تو بینم صنمی خوش
راه من و تو راه سراندازی و مستی است /مستیم و سرانداز،به خاک قدمی خوش
از خون دل ماست که سرپنجهء تقدیر / اندر ورق دفتر گل زد رقمی خوش
وزنالهء سوزندهء ما بود که امروز / در نای نی افتاده چنین زیر و بمی خوش
یک نغمه کزان بلبل فردوس شنیدم
آتشکدهء دل شده همچون ارمی خوش

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

راه پنهانی میخانه نداند همه کس

سالها قبل،مدیر عامل کانون دانشگاه تهران-فریدون پیرزاده- جهت رفاه اساتید،یک شب سالن شکوفه نو را با برنامه های متنوع و پذیرائی به اساتید دانشگاه اختصاص داده بودند.
استاد باستانی پاریزی در پاسخ به این دعوت می نویسند:
....اگر قرار باشد یک شب در کافه شکوفه نو بروم،آنهم در خدمت اعضای گرامی کانون دانشگاه باشد!نقض غرض خواهد بود.مخلص هر روز در خدمت این اعضاء گرامی هستم و صبح وعصر به دیدار آنان مفتخر می شوم!پیرزاده عزیز ،اگر شبی هم به کافه شکوفه نو بروم برای فرار از چنگ همین همکاران عزیز و محض نجات از محضر همین قوم "سجاده پرست" خواهد بود،آخر :
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و"پیر" و دو سه رسوای دگر

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

این هوا را هوس رها نکند

در اردیبهشت 1342 چند روزی را در تهران گذراندم و دفتر شعرم را به مرحوم اخوان ثالث دادم که مطالعه نماید.
آقای محمد قهرمان درادامه خاطره آن سال می نویسند:
اخوان در توضیح بیت زیر که نوشته بودم؛
دود اگر سم قاتل است مرا / ترک آن،سخت مشکل است مرا
بر روی زرورق سیگارش سه بیت زیر را نوشته و داخل کتاب در آن صفحه گذاشته بود:
گر چه دانم نگفته می دانی / ننویسم،تو خویش می دانی
قصدم از دود،دود سیگار است / دلم این زهر را خریدار است
این هوا را هوس رها نکند / ورنه دود دگر،خدا نکند


۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

مائیم و همین کنج خرابات و دمی خوش

روزی سرهنگ حریرچیان به کتابخانه آمد و گفت:دیشب با برخی دوستان به نیاوران رفته بودیم و یکی از بچه ها با صدای خوش شعر تو را می خواند؛
همچو نی ای عشق جانم سوختی
بند بند استخوانم سوختی
در حالیکه همه مشغول گوش دادن به شعرت بودیم،شخصی آمد و کنار ما نشست و پرسید این شعر از کدام شاعر است؟و من به او گفتم :این شعر بیژن ترقی است که آقای گلپایگانی آنرا در برنامه گلها خوانده است.از من خواست نسخه ای برایش بنویسم و گفت: من علی اشتری هستم و بعد آخرین غزلی را که سروده بود را برایمان خواند و تقاضا کرد که به پاسداشت این شب شعر را به تو تقدیم داریم:

مائیم و همین کنج خرابات و دمی خوش/ گاهی به وفائی خوش و گه با ستمی خوش
یک روز به ویرانهء غم شاد به یادی / یک روز به دامان چمن با صنمی خوش
شادیم که آزاد ز هر بود و نبودیم / مستیم که هستیم ز هر بیش و کمی خوش
چون راه تو می پویم و چشمم به ره تست / در هر نظری مستم و در هر قدمی خوش
گر چشم دل از نیک و بد خلق ببندی
بینی که شود دوزخ سوزان،ارمی خوش

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

شدیم و شد سخن ما فسانهء اطفال

سال 64 بود که بنزد استاد جمال زاده رفتم ، استاد یک نفس صحبت می کردند ،یکمرتبه حرفش را قطع کردم وگفتم:استاد عزیز،دکترها توصیه می کنند که گاهی در سخن گفتن هم باید امساک کرد، حرف زیاد شما را هم خسته می کند.
پیر مرد با ملایمت گفت:
پاریزی عزیز،تو اگر در حرف زدن کوتاه بیایی،حق داری! زیرا هنوز چهل ،پنجاه سال فرصت داری تا به سن من برسی و حرفهای خود را بزنی،اما من، دیگر فرصت زیادی ندارم.بنابراین اگر زبان یاری کند هر چه در چنته دارم باید به زبان آورم. من آفتاب لب بام هستم.به قول کسائی مروزی:
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهء اطفال


۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

از چه باشی ز بیگانه دلخوش

دو سال وچند ماهی که مرحوم مصدق بر مسند نخست وزیری تکیه زد از پر افتخارترین روزهای ملت ایران است.مصدق با روی باز به همهء احزاب اجازه فعالیت می داد ،حتی احزاب دربار و توده ای که در آن مدت کوتاه درصدد آشوب و اختلال در نظم کشور بودند.
مرحوم حیدر رقابی ترانه سرای "مرا ببوس" در زمانی که مصدق دچار فشارهای سیاسی مخالفین شده بود،روزی در محفل طرفداران مصدق فریادزد:
باز هم توده ای دق کند دق / باز هم زنده باد دکتر مصدق
از چه باشی ز بیگانه دلخوش / مرگ بر پرچم داس و چکش

ای کاش لبخند تو مادر

یک روز پسرم از سرویس مدرسه جا ماند،مجبور شدم در هوای سرد بارانی با چند بار تعویض تاکسی او را به مدرسه برسانم.وقتی به خانه رسیدم کاملا" خیس و خسته شده بودم.
خانم مهری ماهوتی درباره سرودن اولین شعرشان چنین ادامه می دهند:
از شدت خستگی ،در اتاقم نشستم و شعر مادر را سرودم:
ای آسمان سینهء من
محتاج مهتاب نگاهت
روشن شده قلبم همیشه
با چشم های مثل ماهت
**
صدها ستاره می نشیند
شب ها به روی دامن تو
شب بوی زیبا عطر خود را
می گیرد از پیراهن تو
**
ای کاش لبخند تو مادر
هر روز سبز و تازه باشد
مثل نوازش های دستت
شیرین و بی اندازه باشد
**
این ابرهای غصه ای کاش
فکر سفر بودند مادر
تا ماه چشمت خانه ای داشت
در آسمانی با صفاتر


۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

گربه کش می رود ز روغنها

استاد محمد قهرمان می نویسد:
اخوان ثالت پس از گرفتن دیپلم به تهران آمد.مدتی در یکی از دستگاههای فرهنگی مشغول به کار شد.سپس در پلشت به تدریس پرداخت.بعد به کریم آباد ورامین رفت که معلم و مدیر دبستان بود.در اواخر اسفند 1328 چند روزی را مهمانش در کریم آباد بودم و چون به طنز علاقمند بودم ، بعد از خداحافظی در کنار جادهء کریم آباد ورامین قطعه زیر را سرودم:
تاجری داشت همسری زیبا / نوکری هرزه نیز بود او را
کم کمک این جوانک نایاب / سر نخ داد با زن ارباب
داشت یک روز بوسه بر می چید / از لب زن،که تاجر او را دید
بوسه خورد و نکرد نامردی / گفت ارباب را به خونسردی
گربه کش می رود ز روغنها / زنتان بو کند دهان مرا


والله که شهر بی تو مرا حبس می شود

دوست خوبم ،دکتر ایوبی که در دانشگاه امام صادق(ع) از همقطارانمان بود.در ضمیمهء فرهنگی دوازدهم آبان ماه امسال مطلبی در خصوص احیای مقبره شمس تبریزی در خوی و برگزاری جشنواره شمس در اواسط آبانماه سال 86 را قلمی فرموده اند.زحمات فرهنگی ایشان ماجور درگاه رب العالمین باد.اما نمی دانم چرا پس از خواندن مطلب ایشان،دیدم که روح،معنویت وعشق که مهمترین پیام شمس بود در مقاله وجود ندارد و بیاد برخی از دوستان افتادم که در کنج ... و یا در قربت اسیر شده اند. تفالی به دیوان شمس زدم و شعر زیر آمد:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای
آفتاب رخ بنما از نقاب ابر / کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز / باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو / آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان لب گزیدنت که برو شه بخانه هست / وان ناز کبر و تندی دربانم آرزوست
این نان وآب چرخ چو سیلیست بیوفا / من ماهی و نهنگم و عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفا همی زنم / دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود / آوارگی بکوه بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت / شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر / کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما / گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

بهر ما بهتر از او پیدا کن

در بحبوحهء جنگ جهانی دوم ،منشی مدیر کل جیره بندی کالاهای اساسی ،مقدار زیادی کوپن دزدید و دستگیر شد اما دو روز بعد با قرار وثیقه آزاد شد.یکی از شعرا در روزنامه بابا شمل قطعه ای سرود و گفت که:این خانم منشی زن سالخورده ای است و بخاطر رخ زیبایش آزاد نشده است.
مرحوم رهی معیری در پاسخ به شعر روزنامه بابا شمل شعر زیر را سرود:
ای که شیخ الشعرایی ما را / شاعر نغمه سرائی ما را
من نگفتم که هلن یار من است / یا هلن شمع شب تار من است
یا بود بر دل من داغ هلن / یا منم زاغچهء باغ هلن
گفتم این رند سیه گیسو کیست / وین سیه نامهء مشکین مو کیست
که چنین راه به دلها دارد / در دل پیر و جوان جا دارد
که مراد وکلا می باشد / عبد او عبده ما می باشد
در پی حسن خدادادی او / همه کوشند به آزادی او
سال او گر زچهل افزون است / زچه رو لیلی هر مجنون است
دورهء حسنش اگر طی شده است / فرگسن از چه خر او شده است
ور تو ای یار پسندیدهء ما / واقف این دل غمدیدهء ما
واقف راز مگو می باشی / آگه از پیری او می باشی
لاجرم دست کرم بالا کن / بهر ما بهتر از او پیدا کن

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

سهراب ،باید در روزهای رفته به یاد بماند

یکی از فرماندهان آموزشی دوران جنگ برای مشاوره نزد همکارم_مجتبی_ آمد. وقتی از اتاق خارج شد ،دوستم گفت :سختی ها و اذیت هایی که به بچه های رزمنده آنموقع می داد،حالا دارد جواب پس می دهد.ولی من با نظرش کاملا" مخالف شدم! به او گفتم : آیا شهید رجایی خالص و بی ریا نبود؟ راستی اگر امروز او بود،جزء کدامیک از گروه ها قرار می گرفت؟
چند دقیقه ای بحث کردیم و سرانجام موافقت کردکه آن دوران یکی از بهترین دوران زندگی اش بوده است.سپس شعر پوپک نیک طلب را برایش خواندم که:

سهراب را به سراب
نیازی نیست
آب می طلبد آب
دریای آتش سر برده
در کام زندگی
وعطش سیراب نمی شود
با درد روزگار
دل های گویری را تشنگی فرو ننشاند
قطره ای باران
سیل باید برد
به بیابان خفتگان
باید
در تبسم آوازهای خفته
بخواند
سهراب
آن زخم خورده تاریکی
باید
در روزهای رفته
به یاد بماند
خورشید بی بدیل تماشایی
باید
با باوری شکفته
بداند
اندیشه ی سترگ اهورایی !




کی بسته شود سخت بدین سست سوالی

استاد باستانی پاریزی درباره مصاحبه با جمالزاده می نویسند:
مصاحبه با استاد،کاری از نوع "سهل"و"ممتنع" است.سهل است؛چون ایشان با روی باز و بی دریغ فورا"آدم را می پذیرد و ممتنع است؛از این جهت که بلافاصله شروع به صحبت می کند و کاری به سوال طرف ندارند. آدم را به یاد امام فخر رازی می اندازد؛به دلیل اینکه امام فخر آنچه را مورد شک وتردید بود در کمال صلابت می گفت و در پاسخ به لیت و لعل می گذراند و آدم یک مرتبه متوجه می شد که بجای آنکه از تردید خارج شود،شک تازه ای در او راه یافته است.به قول ناصر خسرو:
بس حلق گشاده به خرافات و محالات
کی بسته شود سخت بدین سست سوالی

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

هزار مست و غزلخوان به بوستان مرادی

استاد بیژن ترقی می نویسند:
قبل از فوت مرحوم ورزی ،به دعوت ایشان به منزلش رفتم و در راه شعری سرودم و مهر و شعرش را ستودم ،مرحوم ورزی که سر ذوق آمده بودند پاسخ شعرم را چنین دادند:
نموده است زمن با هزار مشغله یادی / انیس نیک پرستی ،ندیم پاک نهادی
رفیق جانیم،ای بیژن ترقی شیدا! / تو مرد عشق و وفائی تو اهل مهر و ودادی
تو بیژنی که هزاران منیژه شعر تو خوانند / اگر به تخت نشستی،اگر به چاه فتادی
نژاد مردم ایران ز کورش است و ز دارا / تو یادگار عزیزی از آن خجسته نژادی
مرا به مهر ستودی،رهین لطف تو گشتم / که بر سرم ز کرم تاج افتخار نهادی
ترانه خوان محبت به باغ خرم عشقی / هزار مست و غزلخوان به بوستان مرادی
به دشت خرم هستی تو آن بر آمده بیدی
که قامت تو نگشته است خم ز حملهء بادی

در دو عالم،به هیچ کار نی ایم

روزی قزل ارسلان به ظهیرالدین فاریابی که ریشی سرخ رنگ داشت می گوید:
آیا برای ریش سرخت هم شعری سروده ای؟
ظهیر الدین بلافاصله این قطعه را می خواند:چون بدین گفتنم نیاز آمد / مثلی لایقم،فراز آمد
عالمی،بر فراز منبر گفت: / که چو بیدار شد برای نهفت
ریش های سفید،روز گناه / بخشد ایزد،به ریش های سیاه
باز ریش سیاه،روز امید / باشد اندر پناه ریش سفید
مردکی،ریش سرخ،حاضر بود / دست در ریش زد،چو این بشنود
گفت ما خود در این شمار نی ایم / در دو عالم،به هیچ کار نی ایم
بنده ،آن سرخ ریش مظلوم است / که ز انعام شاه محروم است!

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

تو بیژنی که هزاران منیژه شعر تو خوانند

استاد بیژن ترقی می نویسند:
قبل از فوت مرحوم ورزی ،به دعوت ایشان به منزلش رفتم و در راه شعری سرودم و مهر و شعرش را ستودم ،مرحوم ورزی که سر ذوق آمده بودند پاسخ شعرم را چنین دادند:
نموده است زمن با هزار مشغله یادی / انیس نیک پرستی ،ندیم پاک نهادی
رفیق جانیم،ای بیژن ترقی شیدا! / تو مرد عشق و وفائی تو اهل مهر و ودادی
تو بیژنی که هزاران منیژه شعر تو خوانند / اگر به تخت نشستی،اگر به چاه فتادی
نژاد مردم ایران ز کورش است و ز دارا / تو یادگار عزیزی از آن خجسته نژادی
مرا به مهر ستودی،رهین لطف تو گشتم / که بر سرم ز کرم تاج افتخار نهادی
ترانه خوان محبت به باغ خرم عشقی / هزار مست و غزلخوان به بوستان مرادی
به دشت خرم هستی تو آن بر آمده بیدی
که قامت تو نگشته است خم ز حملهء بادی

در چنین عهد که جان در گرو نان باشد


سید محمد مشکوه (1279-1359) از جمله اساتید روحانی بودند که بهمراه سید محمد سنگلجی،سید حسن امامیو جلال همایی، در سال 1313 وارد دانشگاه تهران شدند.
مرحوم مشکوه در دانشگاه تهران به تدریس فقه ،تفسیر قران و فلسفه می پرداختند.استاد به جمع آوری کتب خطی علاقه بسیاری داشتند تا آنکه حدود هزار و چهارصد جلد کتاب خطی خود را به کتابخانه دانشگاه تهران اهدا نمودند. در مراسم رونمایی از کتب خطی استاد مشکوه در سال 1333 دکتر نصرت الله کاسمی شعر زیر را خواندند:
داد مشکوه به دانشکده با رغبت و شوق / آن چه یک عمر به اندوختنش سعی نمود
وقف ابناء وطن کرد کتابخانهء خویش / آفرین باد بر این مرد و بر این فکر درود
جان گرفت از کرمش پیکر ارباب هنر / گر چه او را پی این کار به تن جان فرسود
چشم صاحب نظران شد ز تماشا روشن / چون از این گنج هنر همت وی در بگشود
نیکبختی بنگر کانچه وی از عمر بکاست / بر کمال هنر و رونق و دانش افزود
در چنین عهد که جان در گرو نان باشد / نیست از هیچ کس این گونه فتوت معهود
پاکبازی ست چنین بخشش،نی بذل و سخا / غایت جود بود آری بذل موجود

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

گرفت خاتم شاهی به حکم لم یزلی

همه شاهان مستبد تاریخ،خود را منصوب و تایید شده خدا می دانستند. با آنکه پیامبران الهی برای زدودن این تفکر خرافی زحمات زیادی کشیدند،باز هم در اکثر ممالک عالم این اندیشه وجود دارد. در سجع مهر فتحعلی شاه قاجار شعر زیر نقش بسته بود:

گرفت خاتم شاهی به حکم لم یزلی
قرار در کف شاه زمانه فتحعلی


نقاش چیره دست سخن بود و بی رقیب

ابوالحسن ورزی از شاعران بزرگ معاصر است . وی در سال 1293 در تهران متولد شد . پس از پایان تحصیلات ابتدائی و متوسطه در سال 1316 در دانشگاه تهران مدرک لیساس حقوق خود را گرفت .سپس در وزارت دادگستری به کار قضاوت مشغول شد . بعد از مدتی از کار قضاوت دست کشید و به کارهای ادبی پرداخت .
در شهریور 1320 در کابینه اول قوام السلطنه به سمت بازرس ویژه نخست وزیر برگزیده شد . پس از آن به سمت رئیس شرکت فلاحتی خراسان به مشهد رفت . مدتی نیز به سمت مدیر کل مالی شهرداری تهران منصوب شد.
نخستین مجموعه شعری او در سال 1358 به نام سخن عشق در تهران چاپ شد.
ورزی با هنر موسیقی نیز آشنا بود و تار و ویولنت می نواخت و سرانجام
در سال 1373 در تهران فوت نمودند. استاد بیژن ترقی در رثاء او سرودند:
ورزی که از ودایع پروردگار بود / از جمع رفتگان ادب یادگار بود
نقاش چیره دست سخن بود و بی رقیب / هر نقش نو که که کرد رقم،شاهکار بود
گنجینهء فضائل و آئینه صفا / بر تاج عشق چون گهر شاهوار بود
تا واپسین دم از سخن عشق لب نبست / آن باغ پر شکوفه همیشه بهار بود
همچون غزال در چمن عشق می چمید / دشت و دمن ز مقدم او مشکبار بود
عزم وداع کرد و ودیعت به حق سپرد
ورزی که از ودایع پروردگار بود

چو اختر می گذشت آن راست فال شد

در خاطرات عبدالله مستوفی آمده است:
فتحعلی شاه قاجار قبل از آخرین سفرش که به شهر اصفهان بود،مجلس تفریحی با تمام زنانش تشکیل داد.در آن مجلس ،خواننده این شعر را می خواند؛"تو سفر کردی و خوبان گیسو کندند"
اکثر نکته سنجان آن مراسم خواندن ترانه فوق را مناسب تشخیص ندادند. وبه قول نظامی:
با حرفی که از بازیچه برخاست
چو اختر می گذشت آن راست فال شد

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

که استخوان شهیدان به ساحل افتاده است

در زمان جنگ عراق و ایران،یکی از کارمندان کتابخانه دانشکده پیشنهاد کرده بود که فلان مبلغ را برای خرید فلان کتاب فرنگی تامین اعتبار کنید.رئیس حسابداری، آن عضو کتابخانه را خواسته بود و در یک طرف میزش یک پوتین سربازی و در طرف دیگر یک قران گذاشته بود و گفته بود:
تو میدانی جمعی از بچه ها در زیر آتش می جنگند و جمعی نیز در کلاس ها درس می خوانند،تو باید دست روی قران بگذاری و بگویی خرید پوتین اولویت دارد یا خرید فلان کتاب اهمیت دارد؟
دوستم می گفت:آهسته از حسابداری خارج شدم و زیر لب می گفتم؛ما را با قران طرف مکن،خود آن پوتین سربازی با زبان بی زبانی به من حالی کرد اولویت کجاست!
استاد پاریزی در ادامه می نویسند:
از کنار همه چیز با ظرافت می شود گذشت جز از کنار جنگ!غیر ممکن است آنها که در دور دست ها اخبار جنگ را می شنوند حس کنند در حوالی کارون،کرخه،هویزه و شط و باتلاقهای آن چه می گذرد؟و به قول اهلی شیرازی:
من از محیط محبت،همین نشان دیدم
که استخوان شهیدان به ساحل افتاده است

نشاید ازین بیش گفتن دروغ!

در سال 1327 مرحوم اخوان ثالث در امتحانات خرداد ماه شرکت نکردو تصمیم گرفت در شهریور ماه امتحان بدهد.
وقتی اخوان در امتحان تاریخ طبیعی پاسخ سوال مربوط به نوعی فسیل را نوشت،در آخر پاسخ شعر زیر را نیز اضافه نمود:
برای دو تا نمرهء بی فروغ
نشاید ازین بیش گفتن دروغ!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

به فرق شعر و ادب تاج افتخار نهادی

سالهای چندی به علت بیماری و مسافرت های خارج از کشور ،استاد ابوالحسن ورزی را ملاقات نکرده بودم.اما فبل از درگذشتش مرا به خانه اش دعوت کرد.
مرحوم بیژن ترقی ادامه می دهند؛در مسیر منزلشان این چند بیت را سرودم تا به استاد تقدیم کنم:
تو ای که چشم و چراغ زمان و پیر مرادی / چه شد که کرده ای از دوستان دلشده یادی
تو آن یگانه ادیبی که با کلام مرصع / به فرق شعر و ادب تاج افتخار نهادی
حصار نای غزل،چون به لطف طبع گشودی / دری به خلوت زندانیان عشق گشادی
از آن هماره پریچهرگان به گرد تو گردند / که دل بجز به پریزادگان شعر ندادی
به راه شعر و ادب لحظه ای ز پا ننشستی / اگر ز دست برفتی،اگر ز پای فتادی
منم که با همه رنج زمانه خرم و شادم
چو باز می نگرم،ورزی عزیز تو شادی

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

آنان که به نام نیک می خوانندم

سال سوم دبیرستان بودم که مبصر باهوش و زرنگمان –ناظمیان-از همکلاسی ها رای گیری کرد تا از میان دبیران خوبمان،یکی را برگزینیم . بچه ها با شور و هیجان یک یک معلم ها را نام می بردند و مبصر جلوی اسم ها علامت می زد.
چند روز بعد که دوازدهم اردیبهشت شد، هدیه ای به آقای قدیمی معلم پیشکسوت مدرسه تقدیم کردیم و از زحماتش تشکر کردیم.آقای قدیمی که آن سال بیش از چهل سال دبیر بود، ضمن تشکر از بچه ها،شعر سعدی را برایمان خواند:
آنان که به نام نیک می خوانندم
احوال بد درون نمی دانندم
گر زان که درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

تو برو یار دگر پیدا کن

در دههء بیست ،منشی مدیر کل جیره بندی هیات دولت _بنام هلن-به جرم دزدی مقدار زیادی کوپن دستگیر و چند روز بعد آزاد شد.
یکی از شعرا به نام شیخ الشعرا در روزنامه بابا شمل شعر زیر را سرود:
همه جا صحبت کار هلن است / سخن از چشم خمار هلن است
کاتشین چهرهء بزم آرایی / کرده در شهر بپا غوغایی
زده با اسلحه حسن و جمال / راه دلهای بزرگان و رجال
نرگس مست و لب گلگونش / کرده یکسر همه را مفتونش
گفتم این دلبر سیمین بر کیست / وین هنرپیشهء افسونگر کیست
هوس دیدن رویش کردم / لاجرم روی به کویش کردم
زحمت و رنج فراوان دیدم / تا رخ آن مه تابان دیدم
واقا" زحمت بی حاصل بود / که فزون سال هلن از چل بود
باری ای زاغچه این یار تو نیست / این هلن لایق اشعار تو نیست
این زن آنکس که تو می گویی نیست / گلعذاری که تو می جویی نیست
در او کس نزند غیر عسس / در خور پخش کوپن باشد و بس
تو برو یار دگر پیدا کن / این هلن را هبهء بابا کن

عاقبت طوفان عشقت می برد خاکستر من

استاد بیژن ترقی می گوید:
سالها قبل ترانه ای را برای دوستم پرویز یاحقی و خوانندهء جدیدی که تازه به گلها معرفی شده بود سرودم ،که بیتی از آن چنین بود:
بی خبر ماندی ز حالم زانچه آمد بر سر من
عاقبت طوفان عشقت می برد خاکستر من
وقتی شعر را گفتم ،در قسمتی از آن دچار تردید شدم. روزی به رهی معیری برخورد کردم و به او گفتم: رهی جان! در شعر زیر :
بر خسته دلان چون نسیم سحر"ماه من"یا "عشق من" یا "یار من" گذری کن ،مناسب تر است.
مرحوم رهی بلافاصله گفت:
بر خسته دلان چون نسیم سحر
یک نفس گذری کن
از شدت شوق می خواستم فریاد بزنم که چه واژه لطیف و مناسبی را در اختیارم گذاشت.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

قد خم دیده ام،بس دیده طوفان حوادث را

دکتر باستانی پاریزی در سال 1365 ،وقتی سید محمد علی جمالزاده نویسنده قصه" یکی بود ،یکی نبود" زنده بود، نوشتند:
پدر او را در انقلاب مشروطیت،با ارسی ایوان،گیوتین وار،به شهادت رساندند،وپسر هم اکنون در آستان یک قرن عمر،خود تاریخ زنده ایست که نهضت مشروطیت را درک کرده،پشت سر شش پادشاه دیده،دامن از انقلاب سرخ مسکو بر فشانده،از زیر آوار دو جنگ جهانی خاک وخل قبا را تکانده و تکاور بیرون رانده و امروز در واقع آدمی است که خودش یک سر و گردن از یک انقلاب بزرگتر است و زبان حالش چنین است:
قد خم دیده ام،بس دیده طوفان حوادث را
کند هر قدر طغیان سیل،با پل بر نمی آید

اگر نبود مرا اشک،بی گمان می سوخت

پس از آنکه با مرحوم اخوان ثالث تصمیم گرفتیم که بجای خرداد در شهریور ماه امتحان بدهیم،اطاقی در یکی از خانه های پشت خیابان جم اجاره کردیم.
یک روز دوستم نحوی آمد وگفت: آقای زوار معلم انشاء کارت دارد.فوری خودم را به مدرسه رساندم واو کلی نصیحت و پند و اندرز داد و سرانجام گفت: بهتر است بروی تهران ودر کلاسهای درس تابستان آنجا درسهایت را بخوانی و برای امتحان به مشهد بیایی.
آقای محمد قهرمان در ادامه می نویسند:
با حالتی گریان دوستانم را وداع کردم و این بیت کلیله ودمنه در ذهنم جاری بود:
لولا الدموع و فیضهن لا حرقت / ارض الوداع حراره الاکباد
(اگر نبود مرا اشک،بی گمان می سوخت / زمین به روز وداع از حرارت جگرم)

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

از بد اندیشان نیندیشم که یار من توئی

چند روزی می شد که مرحوم داود پیرنیا از برنامه گلها استعفا داده بود و من و رهی معیری در جلوی اطاق گلها بهم برخوردیم . استاد رهی با چهره خندان به استقبالم آمد و تعارف کرد که چند دقیقه ای باهم در اطاق کوچک گلها بنشینیم.
استادبیژن ترقی در ادامه خاطره شان می نویسد:
ناگهان یکی از شاعران مغرور و کم مایه به ما نزدیک شد و به این گمان که ما کمین کرده ایم تا گلها را غارت کنیم .او با ناراحتی و لحنی زننده و بدون سلام و علیک ،هر دو نفرمان را به راهزنان تشبیه کرد که در انتظار تقسیم غنایم نشسته ایم.
رهی که مرا متاثر دید گفت:از این مبحث بگذریم،بیا برایت دو خط شعری که تازه سروده ام را بخوانم:
از بد اندیشان نیندیشم که یار من توئی / فارغم از دشمنان تا دوستدار من توئی
با تولای تو از دشمن نیندیشد رهی / بندهء من شد فلک،تا غمگسار من توئی

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

مروت از دل خوبان مجوئید

وقتی آقای سید هادی خسرو شاهی از ملاقات شیخ عمر تلمسانی،در حاشیه دریاچه لو گانو فراغت یافت،با خود گفت مبادا که:
به پیش نیاکان خسرو منش
پس از مرگ باشد مرا سرزنش
استاد باستانی در نامه ای که در اردیبهشت 1365 برای نقد گلچرخ فرستادند،ادامه می دهند:
آقای خسرو شاهی برای آنکه به بنی عم سالخورده خود-محمد علی جمالزاده-سری زده باشد،به کناره آب باریک رودخانه رون نیز سر پری زد، و به شیمه مرضیه قوم آذری الاصل قمی المسکن واتیکان المتحد،ضمن دیدار یار،از زیارت اهل قبور نیز غافل نماند،که گفته اند عادات السادات،سادات العادات،واین ناقض شعر شاعر ماست:
مروت از دل خوبان مجوئید
فرنگستان مسلمانی ندارد

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

مهر و وفا،فسانه چو عنقاست شهریار

احمد گلچین معانی از کارمندان اداره ثبت اسناد واملاک بود.او ابتدا به شعر و ساعری اهتمام داشت ، سپس به کار تحقیق و تصحیح متون قدیمی پرداخت. کتابهائی نظیر تذکره پیمانه،تذکره یخچالیه،تذکره نویسان هند و...را منتشر کرد.
گلچین در جوانی اشعارش را به نزد استاد شهریار می آورد تا آنها را تصحیح نماید.و بعدها به نقد اشعار شهریار می پردازد و از غزلیات استاد ایرادهایی ر می گیرد.شهریار در غزل زیر پاسخ نقادی او را چنین می سراید:
ای سرو سر فراز که بالا گرفته ای / چون شد که سایه از سر ما واگرفته ای
با تیر خامه دیدهء استاد دوختن / درس وفا نبود که از ما گرفته ای
چون صبح خندم ار که ببینم چو آفتاب / از جیب من بر آمده دنیا گرفته ای
پای از سرم دریغ مدار ای جوان که من / جانم ز دست رفته تو تا پا گرفته ای
خو با خسان گرفته ای،ای گل به رغم من / این خوی زشت بین که تو زیبا گرفته ای
دور از تو بود نکته به یاران فروختن / نادان نئی که خرده به دانا گرفته ای
چون اشکم از دو دیده کجا می روی که تو / چون داغ عشق بر جگرم جا گرفته ای
جمعی به دور شمع تو پروانه اند،لیک / آتش در آن میانه تو تنها گرفته ای
از اشک من شکفتی وا کنون به چشم من / ای گل ز اشک،راه تماشا گرفته ای
مهر و وفا،فسانه چو عنقاست شهریار
فارغ توئی که عزلت عنقا گرفته ای

ای خدا رحم کن خودت امسال

آن سال ؛اخوان و نحوی ومن خیلی از کلاس های درس عقب افتادیم و تصمیم گرفتیم که در شهریور ماه امتحان بدهیم.
محمد قهرمان دوست و همکلاسی مرحوم اخوان ثالث می نویسد:در هشتم دی ماه سال 1326 شعری در خصوص برخی دروس سخت سرودم،که در قسمتی از آن قصیده آمده بود:
ای دل بینوای سرگردان / مانده در کار خویشتن حیران
گلبن شادی ات در اول عمر / زرد گشته ز دستبرد خزان
و...
بطر در جبر و شیمی و فیزیک / راست مانند مهدی اخوان
نازنینی شفیق و خوش محضر / شاعری نغزگوی و چرب زبان
پیش شعرش چه جای شعر من است؟ / زیره را قدر نیست در کرمان
ودر انتهای شعر:
میل"در جا" کند دلم شاید / سال پنجم درین دبیرستان
ای خدا رحم کن خودت امسال / بر من و بر رفیق من اخوان

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

کوه بابا به مهتاب سوگند

بعد از چاپ "افسانه "توسط نیما یوشیج،شهریار هم یکی از موافقین او وشعرش شد و به شوق دیدار نیما راهی مازندران و یوش می شود. به ناگزیر جلدی از غزل هایش را بهمراه نامه ای به قهوه خانه چی می دهد تا به نیما برساندو بازمی گردد.
شاعر ناگهان خود را در مقابل کوه مازندران می بیند و سراغ گمگشته خویش را می گیرد:
کوه بابا،تذروی بهشتی است
با جمال طبیعت نهفته
پهلوانی بر آن،روج این کوه
در طلسم قرون خواب رفته
از دل ابر و مه سر برآورد
چهره همچون مس و سرب تفته
ها،فرشته،چه گوئی،چه خواهی؟
و شاعر پاسخ می دهد:
کوه بابا،تذروی بهشتی است
نغمه اش زنده چون زندگانی
چون من از آشیان دور مانده
نغمه ها می زند،جاودانی
همزبان من است او،خدا را
دادم از دست بی همزبانی
پیش بابا گرفتم سراغش
پس از آنکه کوه نشانی یار بهشتی را نمی دهد ،خودش را چنین معرفی می کند:
کوه بابا به مهتاب سوگند
هم به آن ژالهء صبحگاهی
من هم از طاووسان بهشتم
وین نگارین سرودم گواهی
می روم شکوه با ماه گویم
با نگاهی به این بی گناهی
او مرا یک نظر می شناسد...
ناگه از جنگل یاسمن­ها
ناله‌ی آشنایی شنودم
زخمه‌ی تار جان بود، گویی
چنگ زد در همه تار و پودم
همزبان بهشت طلایی است
باز خواند به نوشین سرودم
در پی آن صدا رفتم از دست
مرجوم شهریار چند روز بعد به همان قهوه‌خانه می­رود و مجددا" سراغ نیما را می گیرد. قهوه­چی می­گوید:" آقای نیما آمدند و من نامه‌ی شما و آن کتاب را به ایشان دادم، اما او، نامه را پاره کرد و دور ریخت!" دل شاعر، به درد می­آید، بی­آن‌که دلیل بی­محلی نیما را دریافته باشد:
با خود اندیشید آخر خدایا
او خود از کبر با من نپرداخت؟
یا چنان غربت خاکدانم
کرده آلوده کاو باز نشناخت
یا که من نیستم آسمانی
اهرمن با من این رنگ‌ها باخت
کم‌کم از خویشتن ننگش آید.
قصه‌ی بی­مهری جفت بهشتی­اش و داستان تنهایی و سرخوردگی­اش را با خود به کوه و در و دشت می­برد و با زمین و آسمان باز می­گوید:
اینک از طرف کوه دماوند
صبحدم چون شکوفه‌ی دمیده
او به پایان اندیشه خود یافت
بر لب چشمه­ای آرمیده
ناگه از غلغل کاروان­ها
لرزه بر تن غزالی رمیده
آمد و خود در آغوشش انداخت
گر من از خاکیانم غزالا!
با منت این چه زود آشنایی‌ست؟
کز رد پای مردم رمیدن
شیوه‌ی آهوان ختایی است
ور نیم خاکی، آن شاهد قدس
از چه رو با منش، بی­صفایی‌ست
حلقه زد اشک در چشم آهو
شهریار با دیدن بی مهری ها باز می گوید:
کفتری چاهی از آشیانه
در پی دانه می­کرد پرواز
زیر پر، بر لب جو جوانی
دید و با جفت خود داد آواز
روزی این نغمه­ساز بهشتی
می­شود با هم‌آواز دمساز
او رسید به دروازه‌ی شهر
نیما بعدها برای شهریار توضیح می­دهد که پیش از آمدن تو، چندین بار، چند نفر پیش من آمده و خود را شهریار معرفی کرده بودند ، بهمین خاطر اینبار نیز جدی نگرفتم.
شبچراغان روشنگر شهر
رنگ و وارنگ، دل می­ربایند
لاله­رویان به طرف خیابان
زیب و فر، رنگ و بو می­فزایند
این همان شاعر آسمانی‌ست!
...
در شبستان خود پای شمعی
شاعری مات و محزون نشسته
دیرگاهی است کاین کلبه را در
بر رخ یار و اغیار بسته
گرد اندوه باریده این‌جا
می­نماید همه‌چیز خسته
دفتری پیشش است و سه تاری...
پیشتازان موکب رسیدند
همزبان بهشتی است، هشدار!
عود می­سوز و صندل همی­سای
غرفه را درگشا، پرده بردار
شاعری محتشم شمع در کف
پرده بالا زد و شد پدیدار
اشک شوقش به مژگان درخشید...
گوهر شبچراغی برآمد
از دل لاجوردینه دریا
کهکشان تا زمین پل کشیده
وز دو سو، نرده‌ی عاج و مینا
سایه­ای از دو روح همآغوش
گشت بر پرده‌ی غرفه پیدا
ماه از این منظره فیلم برداشت
همزبان با شکوه بهشتی
صورت راهبی طیلسان­پوش
عصمت و حزن سیما مسیحا
گیسوان چون سمن هشته بر دوش
شاهد افرشتگان تخیل
پرفشان از دو طرف بناگوش
بازگردنده با گنج الهام...

پای شمع شبستان دو شاعر
تنگ همچون دو مرغ دلاویز
مهر بر لب ولی چشم در چشم
با زبان دلی سحرآمیز
خوش به گوش دل هم سرایند
دلکش افسانه­هایی دل­انگیز
لیک بر چهره­ها هاله‌ی غم
گوید آن من نبودم که دیدی
او نمود من و خودنمایی است
با پلیدان صفای من و تو
عرض خود بردن است و روانی‌ست
گر صفا خواهی اینک دل من
آری این لخته‌ی خون گفت و بگریست
در پس اشک‌ها شمع لرزید
وای یا رب دلی بود نیما
تکه و پاره، خونین و مالین
پاره­دوز و رفوگر در آن‌جا
تیرهای ستم زهرآگین
خون‌فشان چشم هر زخم لیکن
هم در او برقی از کفر و کین
گفت نیما همین لخته خون است.
همزبان رفته و کلبه‌ی تنگ
با غمی تازه­تر مانده مدهوش
باز غم، باز هم غم، خدایا
موج خون می­زند چشمه‌ی نوش
در غم همزبان اشکبارند.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

جایی بنه که ناله به گوش چمن رسد

در مجلهء نوروز1365 گلچرخ ،استاد سید هادی خسروشاهی _سفیر سابق ایران در واتیکان_مصاحبه ای با مرحوم سید محمد علی جمالزاده پدر قصه نویسی معاصر انجام داده بودند.مرحوم جمالزاده در قسمتی از سخنانشان اشاره ای به استاد باستانی پاریزی هم می کنند.
استاد باستانی در نامه ای که در دوم اردیبهشت همان سال برای روزنامه اطلاعات و خطاب به سید محمود دعائی ارسال می کنند،می نویسند: بیانات آقای جمالزاده به درستی نقل نشده است،و این عریضه را به عنوان رفع یک اشتباه چاپی تقدیم می کنم و امیدوارم دوست شاعر بزرگوار آقای گرمارودی،آنرا نه در صدر مقال،بل در صف نعال،منتهی در جایی جای دهند که چشم خواننده گل چرخ،بدان جایگه،چرخی بزند:
گر زیر گلبنی قفس ما نمی نهی
جایی بنه که ناله به گوش چمن رسد

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

سخن چو حد امیر است،کودک شعرم

استاد امیری فیروز کوهی روزی به کتابخانه خیام آمد و به من گفت:شنیده ام ترانه سرائی می کنی.چند نمونه از ترانه هایت را برایم بخوان!من با شرم وحیا،ترانه "می زده" را بر روی کاغذ نوشتم و به دستشان دادم.مدتی استاد آنرا مطالعه کرد و سپس گفتند:مثل اینکه کلمات به گوشم آشناست و اشعارت بوی سبک عراقی را می دند.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه می نویسند:سالها از محضر استاد فیروزکوهی بهره ها بردم و برای تشکر از راهنمائی های ایشان شعر زیر را سرودم:
به هر زمان که سخن دامن امیر گرفت / هزار دل به کمند سخن اسیر گرفت
پرند شعر به تلطیف ماهتاب آورد / که طبع نازک او نرمی از حریر گرفت
ز نقشبندی اندیشه های رنگینش / فضای خاطره بس نقش دلپذیر گرفت
نه از قصیده حصاری گشود پولادین / غزل به لطف مراعات،بی نظیر گرفت
نه از مساعی او گشت بهره ور صائب / که جلوه ها سخن عرفی و ظهیر گرفت
شمیم صبح سعادت دمد ز انفاسش / هر آن که جام حقیقت زدست پیر گرفت
ادیب و فاضل وآزاده بود و کان شرف / نه بی سبب لقب شاعری شهیر گرفت
سخن چو حد امیر است،کودک شعرم / به خجلت آمد و از شرم سر به زیر گرفت

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

گل عاشقی بود و عشقیش نام

سردار سپه پس از محکم شدن جای پایش در قدرت مقدمات کنارگزاردن حاکمان قاجاریه را در سر می پروراند. هر کس که با او مخالفت می کرد، از صفحهء روزگار محو می شد.از جمله افراد معترض به دیدگاهای او می توان به میرزاده عشقی اشاره نمود که سرانجام در 14 تیر ماه 1303 در منزلش توسط  عوامل  وزیر جنگ با آتش گلوله  در 31 سالگی ترور شد.  ملک الشعرای بهار درباره این ماجرا می سراید:
ز معدن جدا گشت سر بی سیا / گدازان چو آه دل بینوا
ز صنع بشر نرم چون موم شد / سپس سخت چون بیخ ز قوم شد
چو افعی به غاری درون جا گرفت / به دل کینهء مرد دانا گرفت...
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت / سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
زدیوار عشقی درین بوم وبر / ندید ایچ دیوار کوتاه تر
بر او تاختن برد یک بامداد / گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام / زعشق وطن خاک شد،والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت / چو گل،صبحی از زندگی دید و رفت
....
روزنامه بهار/11/4/79

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

هر آنچه می رسد از جانب خدا نیکوست

روزی مادرم به دیدنم آمد وگفت:پدرت در بستر بیماری و پیری دلش برایت تنگ شده است و شعر زیر را برایت سروده است:
به موسم گل و فصل بهار با یاری / به عیش و نوش بپرداز،به زهر کاری
اگر زحال پدر بازپرسی ای فرزند / رسید پیری و بیماری و دل آزاری
چنان به رنج و غم و درد مبتلا هستم / که شرح آن نتوانم به هیچ گفتاری
که چشم،دیگر از دیدن و شنیدن،گوش / خیال خام بود به که در نظر آری
طبیعت آنچه که دادست،باز بستاند / که این مرام زمان و طبیعت است،آری
دگر امید به این روزگار افسونگر / نباشدم،مگر از رحمت جهانداری
چه سعی ها که نمدم در اعتلاء کتاب / چه شام ها گذراندم به رنج و بیداری
توئی که چهرهء شاداب نو جوان منی / سخن شناس و سخن سنج و نیک کرداری
کتاب و علم و ادب را دمی مبر از یاد / که این ودیعه تو از جانب پدر داری
ز رحمت ازلی هیچگه مشو مایوس / شفاعت از نبی و آل او بجو باری
مرحوم بیژن ترقی در ادامه خاطره از پدرش می نویسد:اشک در چشمانم حلقه زد و بیاد آنهمه تلاش و کوشش مداوم او در زمینه تعالی فرهنگ افتادم.و همان لحظه پاسخ پدرم را که بخاطر من شعر گفته بود را چنین پاسخ دادم:
رسید،جان پدر دور خرمی آری / ولی چه سود که تو رنج جانگزا داری
ترا چه غصه،که موی سیاه گشت سپید / که پر شکوفه و برگ است بوستان،باری
خدای،چشم دلت را چو گل کند روشن / تو ای عزیز که دل جانب خدا داری
هر آنچه می رسد از جانب خدا نیکوست / اگر چه رنج ودل آزاری است و بیماری
که تکیه گاه خدا می شود دل آن روزی / که روی کرده به بیماری و به غمخواری
بسی بهار دگر در پی است و عمر دگر / به شرط آن که زغم خویش را نیازاری
امید و آرزویم هست تا به آخر عمر / چو گل به شادی و با خرمی به سر آری

روز جانبازی ست ای بیچاره آذربایجان

فرقه دموکرات آذربایجان با همکاری حزب توده و هدایت شوروی توانستند مدتی سایه جدایی و تجزیه را بر آذربایجان بیا فکنند.اما با سیاست های قوام السلطنه و دلاورمردی ارتشیان ،سرانجام بحران آذزبایجان در سال 1324 به اتمام رسید.مرحوم استاد شهریار خطاب به شهرش چنین می گوید:
روز جانبازی ست ای بیچاره آذربایجان / سر تو باشی در میان هر جه که آید پای جان
ای بلا گردان ایران سینه ی زخمی به پیش / تیرباران بلا باز از تو می جوید نشان

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

در صداقت خود، ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

چند سالی می شد که وارد دانشگاه الزهرا (س) شده بودم ، با آنکه رشته تحصیلی ام با ادبیات فاصله زیادی داشت ولی عشق و علاقه ام به ادبیات و شعر و شاعری تمام وقتم را پر می کرد.
همکلاسی ها و اساتیدم نیز این مطلب را می دانستند.داستانهای زیادی از مرحوم سید حسن حسینی و قیصر عزیز دارم که در فرصت لازم به آن اشاره می کنم.
پوپک نیک طلب در ادامه مطلب فوق می گوید:
در ابتدای سال تحصیلی سال هفتاد در اتوبوس شلوغ خط جمالزاده – تجریش بهمراه دوستم ژامک جعفری نشسته بودم که در دفترچه یادداشتم شعر شاملو را برایم نوشت. هنوز هم شعر شاملو برایم تازگی دارد:
برای تو وخویش چشمانی آرزو می کنم،
که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی که ،صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود.
برای تو و خویش ،
روحی که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زمانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد.
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم.

این سنگ قبرها،همه سر بسته نامه هاست

وقتی اسلام آمد و بت ها را نابود کرد،کار سنگ تراشان بت ساز یک باره کساد شد.سالها و قرن ها طول کشید تا دوباره بشر به فکر افتاد که از سنگ برای تخلید نام خود استفاده کند...زیرا هنوز بت بزرگ باقی است و آن در درون خود خود آدمیزاد است.
استاد باستانی پاریزی در ادامه می نویسند:
او طرح سنگ قبر را ریخت ،در واقع عکس العملی بود در مقابل نیرویی که بت هایشان را می شکست و آنان را از نان خوردن می انداخت.پس داستان سنگ قبر به میان آمد.میلیون ها سنگ قبر هر سال مورد مصرف قرار گرفت. سنگ قبری که آدمیزاد را به ابدیت پیوند می زند و به قول صائب:
این سنگ قبرها،همه سر بسته نامه هاست
کز آخرت به مردم دنیا نوشته اند

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

بر دار آسمان ،گنجشک ها را ،ندیده بگیرم !

روستائی بنام تل با فرزند نوجوانش از کوهستان به شهر می آید،در میدان شهر،کلاه حاکم را بر روی چوبی قرار داده تا هر کس که از آنجا عبور می کند به کلاه احترام بگذارد.تل بی توجه نبود ولی چون نمی خواست از کنار کلاه گذشت.
روزی گسلر حاکم منطقه از بی توجهی روستائی با خبر شد،دستور داد برای تنبیه او و سایرین ،تل بایستی یک سیب را روی سر پسر خود بگذارد و آن را با تیر و کمان بزند.
روز موعود فرا رسید و تل یک تیر هم، پنهانی در آستین خود قرار داد.او با تیر اول ،سیب را را روی سر پسرش هدف قرار دادو آنرا زد. جمعیت و گسلر به تشویق او پرداختند ولی حاکم او را خواست و پرسید:من متوجه شدم که تو تیر دومی را نیز پنهان کردی،دلیل آنرا نیز بگو؟ تل گفت:تصمیم داشتم اگر تیر اول به خطا رفت ،با تیر دوم قلب ترا سوراخ کنم!و....”
وقتی داستان ویلهلم تل را شیللر بیان می کند،تصریح می کند که:"بنائی که با دست بر پا شود،با دست هم می توان سر نگونش کرد،اما پناهگاه آزادی آنجاست که با دست خداوندی بر پا شده است. چنانکه در سرودهء پوپک نیک طلب می خوانیم:
ای دشنه ی تنهایی من
در زخمه ی خاموش فریاد
عشق را
این گونه آشکارا
در سمفونی باران
پنهان مکن !
وخویشتن خویش
درخوابگاه خلوت خیال
میفکن !
من دیده ام
در آفتاب نگاهت
شب را
تنیده به ماه
در گوشه ی گونه گاهت
رد پای اشک را
آمیخته به مهتاب
ای دشنه ی تنهایی من
باور نمی کنم
برای دیدن تو
باید ستاره های بی شمار را
نشمارم !
وبر دار آسمان
گنجشک ها را
ندیده بگیرم !

خوشا ایران زمین،تا بود،مهد علم و عرفان بود

وقتی رژیم پهلوی اول ،دکترین ملی گرایی را در مقابل پان عربیسم قرار داد ،تصمیم به بازسازی چهره های ملی ایران گرفت.
در سال 1314 بنای با شکوه مزار ابوالقاسم فردوسی افتتاح شد و همچنین به مناسبت هزاره حکیم طوس جشنی در آرامگاه او برگزار شد که از شاعران و نویسندگان دعوت شد تا آثار خود را به مراسم ارسال دارند. سید محمد حسین شهریار جوان شعر زیر را به همان مناسبت سرودند:
سخن، آیینه ی غیبی است اسرار نهانی را / سخنور در زمین ،ماند سروش آسمانی را
نیرزد-گوید:این زندان گیتی زندگانی را / به مرگ خویش چون یابد حیات جاودانی را
زهی مردی که بختش تا جهان باشد جوان باشد / خوشا مرگی که خوش تر از حیات جاودان باشد
به هنگامی که نادانی به گیتی حکمفرما بود / تمدن در جهان هم خوابه ی سیمرغ و عنقا بود
در ایران کیش زردشت آفتاب عالم آرا بود / همای فتح و نصرت هم عنان پرچم ما بود
ز بام قصر دارا سر زدی خورشید دانایی / وز او تابیده در آفاق انوار توانایی
جهان را تا جهانیان بود،زنده نام ایران بود / خوشا ایران زمین،تا بود،مهد علم و عرفان بود
ز سرو و سوسن دانش یکی زیبا گلستان بود / هزار آوای این گلشن هزاران در هزاران بود
جمال گلبنا نش مایه ی اقبال و پیروزی / نوای دلپذیر بلبلانش دانش آموزی

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

پدر ای مایهء آسایش من

پدر بزرگ مرحوم بیژن ترقی –حاج شیخ باقر کتابفروش-از اولین ناشران زمان ناصرالدین شاه قاجار بود.پدر ایشان –محمد علی ترقی-نیز موسس انتشارات خیام بودند که در سال 1360 از دنیا رفتند.
استاد ترقی در فوت پدرشان شعر زیر را سرودند:
پدر ای مایهء آسایش من / بازویت بالش آرامش من
تا ترا برف زمان بر سر ریخت / شادی و کودکی از من بگریخت
چه شد آن طاقت و برنائی تو / قدرت و نیروی بینائی تو
چه شد آوای سحر گاهی تو / آن سحر خیزی و آگاهی تو
این گهرها که به کف دارم من / از تو ای کان شرف دارم من

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

به همین مصحف قاچاق قسم باید خورد

سید ابوالحسن حایری زاده یزدی ،پس از شهریور 1320 وارد مسائل سیاسی شد.
او دو دوره از یزد،یک دوره از سبزوار و دو دوره از تهران به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد.
زمانی حایری زاده قرانی را که متعلق به خاندان عبدالرضا خان یزدی و به خط تبریزی بوده است را به تهران می آورد و آنرا به کارپرداز مجلس(ارباب کیخسرو شاهرخ) می سپارد،تا مجلس آنرا بخرد.مجلس به این موضوع نمی پردازد ولی نمایندگان در مراسم های تحلیف با همان قران سوگند می خوردند.
حسین نواب یزدی شعر زیر را گفت:
حائری زاده که قران خوانین را برد / شد به تهران و به کیخسرو گبرش بسپرد
گفت با خیل وکیلان که پی حفظ وطن / به همین مصحف قاچاق قسم باید خورد

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

زود باش از غصه ما را وارهان


استاد بیژن ترقی موسیقیدان وترانه سرای معاصر ،وقتی در سال 1356 فرزندانش را جهت ادامه تحصیل به امریکا می بردو آنها را به دانشگاه و مدارس شبانه روزی می سپارد و آنگاه به ایران مراجعت می نماید.در همان سال نامه ای برای پسرش که به دانشکده دندان پزشکی رفته بود می نویسد و در خاتمه شعر زیر را می نویسد:
تا تو در طب دکتر دندان شوی / اوستاد دارو و درمان شوی
نیست یک دندان پدر را در دهان / زود باش از غصه ما را وارهان

برای دیدن حسن حسینی،باید گنجشک ها راببنیم!


"نخستین دیدار با سید حسن حسینی در سال 1362 در حوزه هنری و به مدد قیصر امین پور شکل گرفت و البته من پیش از آن سید را با رباعیات متفاوت،حماسی و نوآفرینش می شناختم.همان روز دریافتم که علمدار حلقهء شعر حوزه هم اوست."
مهندس محمر رضا عبدالملکیان در ادامه این شعر را می سراید:
حالا که آمده ای
هیچ کدام باور نمی کنیم
که برای دیدن حسن حسینی
باید گنجشک ها را ببینیم!

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

خوشا تنهای تنها با خداوند


استاد باستانی پاریزی در مقاله سنگ نبشته سنگ انداز"می نویسند:
"ده بیست سال،بچه ها،در کافه های پاریس و مونیخ و لندن و امریکا هی نشستند و آبجو تگرگی سر کشیدند و در روابط علت و معلولی و زیر ساز و روساز اجتماع صحبت کردند و نقشه ها چیدند که چگونه در دژ تسخیر ناپذیر "جزیره ثبات" رخنه کنند.اما پیر مرد سه ماه در پاریس رفت و از خانه بیرون نیامد و شانزه لیزه را اصلا" ندید،اما با یک نهیب عاشورا کن فیکون کرد و همان بچه ها را برخر مراد نشانید."
و چه زیبا پوپک نیک طلب می گوید:
خوشا بی بال وپر پرواز کردن
کتاب زندگی را باز کردن
خوشا تنهای تنها با خداوند
حدیث عشق را آعاز کردن

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

مثل یک پرنده در غبار، پر زد و پرید




یک سال از مرگ دلخراش سلمان هراتی می گذشت که دوست ویار همیشگی اش ،سید حسن حسینی در آذر ماه سال 1366 شعر" مثل یک خبر بود" را برای او سرود که نقل محافل ادبی آنروزگار شد:
پر ز جوشش و سرود
مثل رود بود
پاک و بی ریا
مثل بوریای مسجدی
در میان راه
ساده و صمیمی و نجیب
مثل کلبه ای غریب
در کنار روستا
سبز و سر بلند و خوب
مثل جنگل شمال
مثل نخلی از جنوب
گرم ومهربان
مثل آفتاب بود
جاری و زلال و صاف
مثل آب بود
رودی از ترانه و حماسه
بود
ساده و خلاصه بود
شعر ناب بود
تازه بود و مختصر
مثل یک خبر
مثل یک خیال
مثل خواب بود
**
مثل یک جوانه در بهار
سر زد و دمید
مثل یک پرنده در غبار
پر زد و پرید
مثل یک پرنده در غبار، پر زد و پرید

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

شمع می سوزم برایت یا امیرالمومنین


زمانی عرفی شیرازی در وصف حضرت علی(ع) شعر زیر را سروداین بارگاه کیست که گویند بی هراس / کای اوج عرش سطح حضیض ترا مماس
او آنرا در بارگاه امیرالمومنین می خواند و می گفت: من صلهء خود را از امام می گیرم ولی خبری نمی شد!
تا آنکه روزی عرفی در یکی از صحن های حرم امام نشسته بود تا دید درویش روستایی با شمعی در دست آمد و شعر زیر را خطاب به امام می خواند واز امام طلب صله می کند:
شمع می سوزم برایت یا امیرالمومنین / قد این گلدسته هایت یا امیرالمومنین
عرفی دید شعرش تمام نشده،یک کیسه طلا از بالای سقف رها شد و افتاد توی دامن روستائی و خادمان به او گفتند صله ات را بردار و سریع برو!
عرفی که این منظره را تماشا می کرد به طرف ضریح نگاهی کرد و گفت:یا امیرالمومنین،تو سید اولیاء هستی،تو امام پرهیزکاران هستی،معصوم از همه خطاها هستی،پدر ائمه هستی،داماد و پسرعمو و برادر پیامبر خدا هستی و...
ولی شعر شناس نیستی!

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

تو قیصر سرزمین شعر و ادبی


در آن دوره بستری رفته بودم ملاقات قیصر عزیز(امین پور)،من به دلایل وابستگی عاطفی شدیدی که به قیصر داشته ودارم،اصلا" دیدن قیصر در بیمارستان ،برایم فشار روحی و عصبی داشت.مخصوصا" مراجعان زیادی هم داشت که خستگی پاسخ گویی به عیادت ها و محبت ها در چهره اش دیده می شد.با توجه به این قضیه،من در حیاط بیمارستان می نشستم و دوستان می رفتند و به قیصر می گفتند که سید آمده به ملاقات و برای من از او خبر می آوردند.
زنده یاد دکتر سید حسن حسینی یار و همراه همیشگی مرحوم دکتر قیصر امین پور در ادامه خاطره خود می نویسد:
اما یکی از روزها دل به دریا زدم و بالای سر فیصر حاضر شدم.دیدم کمی گرفته واندوهگین است .بنای شوخی را گذاشتم و به او گفتم:"جمع کن بابا!این چه وضعیه! که تا تکون می خوری،می ری بیمارستان و رو تخت بستری می شی و حال ما رو هم بد می کنی."
و رباعی زیر را هم فی البداهه برای او نوشتم:
سهم من وتو اگر چه از بخت کم است
غم نیست که عمر فتنه هم سخت کم است
تو قیصر سرزمین شعر و ادبی
برخیز زجا برای تو تخت کم است

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

بیرون نشدستم ز حدود از چه زدی حد،آشیخ محمد


زمانی عبدالحسین احمدی بختیاری (1282_1361)،یکی از قضات دیوان عالی کشور بخاطر اشعار و ظریفه گویی هایش مورد غضب شیخ محمد عبده ،رئیس دادگاه انتظامی قضات قرار گرفت.
شیخ محمد عبده از دادن ترفیع او در سلسله مراتب قضایی خودداری کرد.احمدی بختیاری وقتی از مکاتبات اداری خسته شد،اشعار هجو زیر را سرود و برای شیخ عبده فرستاد:
کردی ز چه رو رتبه و ترفیع مرا رد،آشیخ محمد
بیرون نشدستم ز حدود از چه زدی حد،آشیخ محمد
در محکمه،حکم تو بود نافذ و مطلق،این محکمه الحق
در اسم ثلاثی بد و در فعل مجرد،آشیخ محمد
بوسیدن کرباس تو هر شب عملی نیست،هر کس جدلی نیست
من احمدی ام مرتیکه من نیستم احمد،آشیخ محمد
آن کس که ثقه را سقط از جهل نویسد و آن گاه بلیسد
هم عضو مرفع شد و هم قاضی ارشد،آشیخ محمد
گور پدر رتبه و ترفیع تو و تو
من عاشق روی خوشم و موی مجعد،آشیخ محمد

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت

همه اهل تاریخ،یا از گرسنگی مداوم و یا به زخم دشنه متعصبین به خاک آرمیده اند.
اهل تاریخ از فردوسی ؛نان خور گرفته تا بیهقی که اواخر عمرش را در زندان گذراند. از عباس اقبال آشتیانیی که در مراسم تشیع جنازه اش سه نفر آدم بیشتر نبود که زیر تابوتش را در رم بگیرند یا احمد کسروی پهلو دریده ویا طبری که آنقدر مردم به خانه اش سنگ زدند که درب خانه اش زیر سنگ مدفون شد.
استاد پاریزی سپس می گویند:محققین و مورخینی که در هر صفحه کتابهایشان دهها شاه سرگردان وسردار تیرخورده را به خاک می سپارند،بی انصافی است که توقع داشته باشیم سر سالم به گور بروند وبه قول صائب:
در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت / چون گرفتی،پا چو خم در گل نمی باید گرفت
یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو،لاف / یا گره از بی بری بر دل نمی باید گرفت

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

این کاروان چه موءذن خوش صدایی دارد

در سفری سیاحتی که به جبهه های جنگ بهمراه دوستانی چون سلمان هراتی،محسن مخملباف ، سید حسن حسینی و برخی دیگر از عزیزان داشتیم.
کوشیدیم تا سلمان را قانع کنیم که برای رزمندگان شعر سپید نخواند و از غزل ،مثنوی و یا رباعی استفاده کند.
قیصر امین پور در ادامه خاطره اش می نویسد:
ولی وقتی سلمان پشت تریبون قرار گرفت شعر" از بی خطی تا خط مقدم" را خواند:
آدم را میل جاودانه شدن
از پله های عصیان بالا برد
ودر سراشیبی دلهره ها
توقف داد
از پس آدم،آدمها
تمام خاک را
دنبال آب حیات دویدند
سرانجام
انسان به بیشه های نگرانی کوچید
ودر پی آن میل
جوالهای زر را
با خود به گور برد تا امروز
وما امروز
چه روزهای خوشی داریم
ومیل مبتذلی که مدام ما را
به جانب بی خودی و فراموشی می برد.
***
یک روز وقتی
از زیر سایه های ملایم خوشبختی
پرسه زنان
به خانه بر می گشتم
از زیر سایه های مرتب مصنوعی
مردان آرشیتکت را دیدم
در صف کراوات
چرت می زدند
ماندن چقدر حقارت آور است
وقتی که عزم تو ماندن باشد
حتی روز
پنجره ها به سمت تاریکی
باز می شوند
اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی
برای رفتن همیشه فرصت هست
این دریچه را باز کن
چه همهمه ای می آید
گویا مرغ و متکا توزیع می کنند
اینها که در صف ایستاده اند
به خوردن و خوابیدن معتادند
وقتی بهانه ای
برای بودن نداشته باشی
در صف ایستادن
خود بهانه می شود
و برای زدودن خستگی بعد از صف
ورق زدن
یک کلکسیون تمبر
چقدر به نظرت جالب می آید
امروز در روزنامه خواندم
ته سیگار های چرچیل را
به قیمت گزافی فروختند
آه خدایا
آدم برای سقوط
چه شتابی دارد!دیروز در باغ وحش
شاپانزه ای دیدم
که به نظریه داروین
فکر می کرد.
چگونه می توان
با این تفاوت
بی تفاوت ماند؟
**
وقتی که در حواشی خاطره هایت قدم می زنی
چه زود خسته می شوی
من شبهای بسیاری را
در معرض ملامت وجدان بودم
**
من از حضور این همه بی خودی در خانه ام
متنفرم
ای دل برخیز تا برای رفتن فکری بکنیم
**
این کاروان چه موءذن خوش صدایی دارد
به همراهم گفتم
ما با کدام کاروان
به مقصد می رسیم گفت:
کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی کند
وبه نیت برنگشتن می رود.
**
وقتی به راه می آیی
با هر گامی که بر می داری
آفتاب را بزرگتر می بینی
این کاروان به زیارت آفتاب می رود
نگاه کن
این مرد چه پیشانی بلندی دارد
تو تا کنون چهره ای دیده ای
که این همه منور باشد؟...
اینجا گردش آفتاب خیلی طولانی است...
گوش کن
باز هم صدای همهمه می آید
همهمه ای عظیم
وقتی که از حرص حقیر داشتن دل می کنی
همهمهء عشق را می شنوی
اینان که در پای بیستون به صف ایستاده اند
راهیان عشقند
ومنتظرند کسی بیاید و تیشه ها را تقسیم کند
**
وقتی که از هوای گرفتهء بود
به سمت جبهه می آیی
تمام تو در معیت آفتاب است
زیر کسای متبرک توحید
**
با دلم گفتم:هیچکس بی آنکه سعی کند
به زیارت آفتاب نخواهد رفت
همراهم گفت:سال گذشته یادت هست
چه روزهای خوشی داشتیم!
امروز اما نگاه کن
چه اضطراب قشنگی ما را در بر گرفته است
این کاروان چه موءذن خوش صدایی دارد

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

منم آن هیچ و، چه باشد همه سرمایهء هیچ؟

کتاب "یعقوب لیث صفاری" را استاد سید محمد علی جمالزاده اظهار لطف نموده و بر تمامی صفحاتش حاشیه نوشته اند که جزء اسناد گرانبها و افتخارات بنده است.
دکتر باستانی پاریزی پس از ذکر مطلب فوق ادامه می دهند:
این اثر ناقابل مخلص کم از پشهء لا عن شیئی توسط استاد محمد فتحی الرئیسی(یکی از استادان دانشگاه قاهره)به عربی ترجمه شده است و اثر مخلص ارزش هیچ هم ندارد:
منم آن هیچ و، چه باشد همه سرمایهء هیچ؟
که نه در هیچ ثمر هست و نه در سایهء هیچ

هر چه شعر گل کنم،گوشهء جمال تو!

"سلمان ،عاشق سید بود و سید،عاشق قیصر و قیصر،شیفته سلمان"واین سه یار کاریزماتیک شعر انقلاب 57 چه زود کاروان ادب ما را تنها گذاشتند و به سمت معبود شتافتند.
آنها چنان در هم پیوند خورده بودند که سالها پس از رفتن سلمان باز هم عشقشان به یکدیگر خواندنی است.
در سال 68 قیصر امین پور، جایزهء ادبی نیما یوشیج(مرغ آمین) را به همراه همیشگی اش،سید حسن حسینی تقدیم کرد و مدتی بعد در بهاری که سید هم به سلمان پیوست،قیصر در شعر"حدیث متواتر باران" چنین یاد سید را گرامی می دارد:سنگ ناله می کند:رود رود بی قرار / کوه گریه می کند:آبشار،آبشار!
آه سرد می کشد،باد،باد داغدار / خاک می زند به سر آسمان سوگوار
سرو از کمر خمید،لاله واژگون دمید/ برگ و بار ریخت،سبز سبز در بهار
ذره ذره آب شد،التهاب آفتاب / غرق پیچ و تاب شد،جست و جوی جویبار
بر لبش ترانه،آب،از گدازه های درد / در دلش غمی مذاب،صخره صخره،کوهوار
از سلالهء سحاب،از تبار آفتاب / آتش زبان او،ذوالفقار آبدار
باورم نمی شود،کی کسی شنیده است: / زیر خاک گم شوند،قله های استوار؟
بی تو گر دمی زنم،هر دمی هزار غم! / روی شانهء دلم،هر غمی هزار بار!
هر چه شعر گل کنم،گوشهء جمال تو! / هر چه نثر بشکفم،پیش پای تو نثار!

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

دلا با این همه نیرنگ وافسون

چند سال قبل بود که بهمراه برخی از دوستان شاعر و نویسنده وارد قدیمی ترین شهر ایران، همدان-هگمتانه-شدیم.
در روز آخر بهمراه گروه به سمت" گنج نامه "که در دامنه کوه الوند قرار داشت رفتیم.کتبه های سنگی که از دوران شاهان هخامنشی بر فراز کوه قرار گرفته اند،غرور ملی ات را برمی انگیزاند!
در مسیر رودی که از آبشار الوند سرچشمه می گرفت نشستیم و هر یک از دوستان مطلبی را بیان نمود.استاد پویا این شعر فریدون مشیری را خواند:
درون آینه ها وزپی چه می گردی؛
بیا زسنگ بپرسیم.
که از حکایت فرجام،چه می داند؛
بیا زسنگ بپرسیم،زان که غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام،نمی داند..
نوبت من که شد گفتم:استاد سنگتراش میکلانژ به او نصیحت می کند : "...زیبائی،عشق را بوجود نمی آورد بلکه عشق است که زیبائی را می آفریند.با سنگ دوستانه کار کن؛اشکال طبیعی او را در درونش کشف کن؛هرگز با سنگ نامهربان مباش. هر سنگی ذات مخصوص خود را دارد که باید با دقت با آن رفتار کرد وگرنه از هم می پاشد."
و پوپک نیک طلب نفر بعدی بود که این شعر را خواند:
چه دل تنگی ، چه دل تنگی چه دل تنگ
همه سنگی همه سنگی همه سنگ
دلا با این همه نیرنگ وافسون
چه بی رنگی ،چه بی رنگی ،چه بی رنگ

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

وفا نكردی و كردم، خطا ندیدی و دیدم

استاد محمد رضا رحمانی که بعدها بنام مهرداد اوستا(1308-1370) مشهور شد،در دوران جوانی عاشق دختر خانمی شد و مدتها با او داستان عشق و عاشقی برقرار کرد ولی پس از مدتی فهمید دخترک با دربار ارتباط دارد و نامزدی اش را قطع نمود. این جدایی در روحیه استاد تاثیر بسزایی داشت و او را فردی ساکت و کم حرف و گوشه گیر کرد.
انقلاب سال 57که اتفاق افتاد . نامزد سابق نامه ای برای اوستا فرستاد و از اوستا معذرتخواهی کرد که او را در آن دوران ترک کرده است.استاد پس از خواندن نامه شعر زیر را سرودند:



وفا نكردی و كردم، خطا ندیدی و دیدم
شكستی و نشكستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم
كی ام، شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روی شكوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نكردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم
نبود از تو گریزی چنین كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشك نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نكردی و كردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی

چند سالی بود که یگی از نمازگزاران ثابت مسجد محله مان شده بودم و با پسر مداح مسجدجامع_ "علی امیدی"_ گروه سرودی تشکیل داده بودیم و در جاهای مختلف مراسم سرود خوانی برگزار می کردیم.علی صدای خوش و قاری ممتاز قران بود و در مراسم تحلیف اولین رئیس جمهور در بیمارستان قلب در نزد امام به تلاوت قران پرداخته بود.
یادم می آید در آن بحبوحهء اختلاف های سیاسی و در گیریهای خیابانی ،یک شب برای خواندن سرود به مراسم دعای کمیل به دانشگاه تهران رفتیم. سخنران مراسم دکتر باهنر در خصوص پرهیز از اختلافات و تکیه بر وحدت سخن می گفت و سپس به داستان حضرت یوسف اشاره نمودند و گفتند که ما بایستی اتحاد داخلی را مستحکم نماییم زیرا:
شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی
هر شکستی که به هر کس برسد از خویش است