۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

شهریارا، بگو دگر نکشند!

صادق سرمد (1286-1339)از قصیده سرایان معاصر است.او در رشته ادبیات و حقوق فارغ التحصیل شد و از سال 1307 به وکالت دادگستری اشتغال ورزید و بعد از شهریور 1320 وارد عالم سیاست شد و امتیاز روزنامه صدای ایران را گرفت وتا شش سال به کار مطیوعاتی پرداخت.
پس از کودتای 28 مرداد 1332 در حالی که مرحوم سرمد سمت ملک الشعرایی دربار پهلوی را داشت و از طرفی وکیل دربار در دعاوی حقوقی و قضایی بود با مشاهده حوادث سی تیر و غیره قصیده زیر را سرود که مورد غضب دربار قرار گرفته و از دایره حکومت خارج وبه میان مردم آمد:
شهریارا، بگو دگر نکشند / زآنچه کشتند،بیشتر نکشند
بس بود آنچه پیش ازین کشتند / باز گو بعد ازین دگر نکشند
گر چه خیر بشر به دفع شر است / بشر از بهر دفع شر نکشند
ما که ضد رژیم کشتاریم / دوست داریم بی ثمر نکشند
این جگر گوشه گان پدر دارند / پیش چشم پدر،پسر نکشند
این پدر مردگان پسر دارند / پبش چشم پسر ،پدر نکشند
فاسد ار کشتنی بود بر گوی / که چرا دزد سیم و زر نکشند؟!
دزد،بدتر ز خائن است از چیست؟/ دزد از خائنان بتر نکشند
کشتن خائن وطن چه ثمر / دزد مال وطن اگر نکشند
این خیانت اثر از آن دزدی است / تا موثر بود،اثر نکشند
مشجر ظلم،بار کیفر داد / بار باقی ست تا شجر نکشند
ریشهء ظلم باید از بن کند
ریشه تا هست،برگ و بر نکشند

پرستیدن دادگر پیشه کن

روزی احمد غزالی در مسجد برای مردم سخن می گفت. ناگهان گفت:"ای مسلمانان،هر چه من در چهل سال گذشته به شما گفته ام،فردوسی در یک بیت گفته است.و اگر به آن عمل کنید نیاز به گفته های دیگران ندارید:
پرستیدن دادگر پیشه کن
ز روز گذر کردن اندیشه کن"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

از شیر،از آن شدند بزرگان دین سوار

یک سیاستمدار؛باید قدرت قبول انتقاد را داشته باشد ،این ظرفیت برخورد با مخالفتهای اجتماعی،چیزی نیست که در اختیار همه کس باشد.یک نوع امتیاز روحی و ارادهء باطنی و تسلط بر نفس و کف خواهشها می طلبد که آن نیز بر اثر چله نشینی و ریاضت صوفیانه و عارفانه بدست می آید.
استاد باستانی پس از ذکر مطلب فوق به این شعر استناد می کنند که:
از شیر،از آن شدند بزرگان دین سوار
کاهسته تر زمور گذشتند بر زمین

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

امشب چقدر جای تو خالی است صابری!

مرحوم کیومرث صابری مدیر هفته نامه گل آقا، هر سال در ماه مبارک رمضان جمعی از اهل سیاست و فرهنگ و اقتصاد را به صرف افطاری به آبدارخانه مبارکه شاغلام دعوت می کرد تا مخصوصا" اهل سیاست بفهمند که برای ساختن آینده ای درخشان بایساتی کدورتها را کنار بگذارند.
آقای رضا رفیع می نویسند:بعد از فوت مرحوم صابری در اردیبهشت 1383 ،بازماندگان ایشان در ماه مبارک رمضان برخی از رجال و اهالی فرهنگ را دعوت نمودند و من با چشمانی اشکبار اشعار زیر را سرودم و در آن مراسم که جناب آقای خاتمی رئیس جمهور نیز حضور داشتند خواندم:
امشب چقدر جای تو خالی است صابری / هر سو سکوت سرد سوالی است صابری
امشب نشسته جای تو اشکی به چشم من / دل را چه گویمت به چه حالی است صابری
وقتی که آمدیم،دم در ندیدمت / در این نبود،ثانیه سالی است صابری
دیگر دوباره دیدن آن خط سبز تو / یک آرزوی دور و محالی است صابری
تابشکفد میانهء بهت از گلوی من / امشب برای بغض،مجالی است صابری
وقتی تو نیستی،نه غضنفر،نه شاغلام/ دیدار روی هر دو خیالی است صابری
هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای؟ حالا شنو که خوب مثالی است صابری
تا سهمی از تبسمت امشب به ما دهی/ روحت همین حدود و حوالی است صابری
امشب نسیم روح تو کز آسمان وزید / یاد آور نسیم شمالی است صابری
بذری که کاشتی تو در این سرزمین طنز /اینک-زنم به تخته- نهالی است صابری
بازآ،دوباره حرف حسابی بزن عزیز!/ امشب چقدر جای تو خالی است صابری
ای کاش بود صابری وزیر شعر من / آهسته می نوشت که:عالی است...صابری

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

سعادت به بخشایش داورست

وقتی امیر محمد مظفر لشکریان ابو اسحاق را شکست داد.شیخ را از داخل تنور سید بیرون آوردند با فرزند خردسالش بنام علی سهل بنزد امیر محمد بردند.امیر از طفل پرسید:
شنیده ام خط خوبی داری.برایم یک سطر بنویس!
طفلک بیچاره شروع به نوشتن این دوبیت سعدی کرد:
سعادت به بخشایش داورست /نه در چنگ و بازوی زورآورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند/ نیاید به مردانگی در کمند
امیر وقتی کاغذ بچه را خواند،رو به مامورین کرد و گفت:
بچه هم مار است....!بچه ده ساله را تحویل شاه شجاع دادند و او بچه را به کرمان برد و چون بی تابی می کرد، به او گفتند بنزد پدرت به اصفهان می بریم .در حالی که پدرش مدتها بود کشته شده بود.خلاصه علی سهل را نیز کشتند.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

من که بادست بت میکده بیدار شدم

سرانجام پیر جماران در سال 1368 لبیک ارجعی پروردگارش را اجابت کرد و به وصال محبوب ازلی اش شتافت.آنروزها چنان فضای غم انگیزی بر یاران انقلاب مستولی شده بود که تنها آن یار سفر کرده می توانست غم ها را بزداید.یادگار امام ،مرحوم سید احمد آقا اندکی بعد یکی از اشعار عرفانی امام"من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم" رامنتشر نمود که جهانیان را به ابعاد دیگری از آن فقیه اصولی و عارف ربانی رهنمون ساخت.استاد جلال رفیع در همان روزگار به استقبال شعر فوق پرداختند که در روزنامه اطلاعات چاپ شد:
خم ابروی تو دیدم که کماندار شدم / سر بدار تو شدم تا سر و سردار شدم
من یکی بودم و با عشق تو بسیار شدم / من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
دست در دامن آن شاهد مطلق بزدم / بوسه بر نسترن و لاله و زنبق بزدم
رایت عشق برین بام معلق بزدم / فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شدم
غم شیرین دهنی دارم و شوریده سری / جان مشتاق به لب آمدهء در بدری
دین و دلباختهء نرگس صاحبنظری / غم دلدار فکنده ست به جانم شرری
که به جان آمدم و شهرهء بازار شدم
ساز دیگر بزن ای مطرب اسرار آموز / که من از عشق در این ساز نمی بینم سوز
ما که مست از می مینای الستیم هنوز / در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
همه شب خون دل از دیده به دامن کردم / سر به چاه دل خود برده و شیون کردم
در خرابات چه گویم که چها من کردم / جامهء زهد و ریا کندم و بر تن کردم
خرقهء پیر خراباتی و هشیار شدم
کو طبیبی که شفای دل بیمارم داد / سحر آمد به سرم وعدهء دیدارم داد
جامی از آب جگرسوز شرر بارم داد / واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مددکار شدم
باش تا یاد بت پاک نهادی بکنم / باده پیش آر که در کام مرادی بکنم
خواهم امروز که با خویش جهادی بکنم / بگذارید که از میکده یادی بکنم
من که بادست بت میکده بیدار شدم

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

مخالفان تو،موران بدند،مار شدند

یادش بخیر سال 1368بود که دکتر علی اصغر حلبی فلسفه سیاست غرب را با چاشنی اشعار ادبا و حکمای ایرانی برایمان تدریس می کرد.وقتی استاد درباره
سیاست و اندیشه های ماکیاول سخن می گفتند،پذیرفتن چنان افکاری برای دولتمردان سیاسیمان از محالات شمرده می شد ولی پس از گذشت بیست سال از آن تاریخ خیلی از محالات آنروز ،جزء بدیهیات امروز قرار گرفته است. واین سیاست ماکیاولی در همه اعصار توسط سیاست بازان اجرا می شده است.
چنانکه مسعود رازی از شاعران عصر غزنوی ،شعر زیر را برای سلطان مسعود غزنوی سرودند:
مخالفان تو،موران بدند،مار شدند/ بر آر زود زموران مار گشته دمار
مده زما نشان زین بیش و،روز گار مبر/ که اژدها شود ار روزگار یابد مار
او می خواست به شاه نصیحت کند که ایلات و عشایر ترکمانان سلجوقی که در مرو و سرخس به دامداری مشغولند،وقتی وضع زندگیشان تغییر کند و ثروتمند شوند ، در امور سیاسی و قدرت دخالت می کنند! وشاه بایستی خطر را حس نموده و ...
ولی مسعود غزنوی بر او خشم گرفت و دستور تبعیدش به هندوستان را صادر کرد .
دکتر باستانی پاریزی می فرمایند:شعرای قدیم کار خبرنگاران عصر جدید را انجام می دادند و به قول بیهقی؛"این مسکین،سخت نیکو نصیحتی کرد،هر چند فضول بود،و شعرا را با ملوکان این نرسد."

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

تو تنها قیصری بودی، که در امپراطوری عشق، به نامت سکه زدند.

پس از هجرت ابدی مرحوم سید حسن حسینی ،چشممان به حضور امین پور در محافل ادبی روشن بود.او که جسم بیمارش را به سختی حمل می کرد، ناگهان چقدر زود در آبان ماه 1386 به یاران عاشقش پیوست.
استاد جلال رفیع مرثیه زیر را برای رفتن او سروده اند:
نام تو الهام است
نام تو از همان آغاز
بر قاف قله نشست.
تو تنها قیصری بودی
که در امپراطوری عشق
به نامت سکه زدند.
و جلال الدین رومی
حکم شاعری ات را امضا کرد.
بغض پدر بزرگ
-تاریخ قلب قاب گرفته-
در دل شکست و گفت:
می دانم می دانم
تمام قیصر ها خائن اند
جز قیصر امین!
جز قیصری که به خونخواهی ناموس خاک برخاست
و بر دروازهء غیرت دزفول ایستاد
و لفظ ناخوش چاقوی جنگ را
مانند لفظ ناخوش موشک
تکه تکه کرد
واژه واژه کرد:
-چ مثل چکامه
-آ مثل آینه
-قاف مثل عشق!
-و قلبی که حرف آخر عشق را،
حرف اول خود می دانست.
تو تنها قیصری بودی
که تعظیم به پای بوس نامت نشست
و به آن افتخار کرد.
وگرنه ما پیش از تو
نام نامی هیچ قیصری را
بی آن دو حرف نغز نخستینش،
بالا نمی آوردیم!
و بعد از تو نیز.
یادت هست؟
گفتی:"دل داده ام بر باد،بر هر چه بادا باد،
مجنون تر از لیلی،شیرین تر از فرهاد"؟
اکنون اما،ای شعر شیرین
ای شعر شهید!
تقدیر تلخ زمانه این بود
که کلام ناتمام من
آواز خوان کوچه افسوس،
-افسوس غم تو-باشد.
ای شعر مجنون،
ای شعر حکمت!
افسوس....
تقدیر تلخ زمانه این بود
که کلام ناتمام ما
شرح قیصری
برفسوس الحکم تو باشد!

تو تنها قیصری بودی، که در امپراطوری عشق، به نامت سکه زدند.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

تا باغ،غنچه داشت،منش باغبان شدم

وقتی فیروز میرزای نصرت الدوله ،فرمانفرمای بزرگ و ثروتمند به کرمان آمد،دو چیز گرانبها و ناب را از آن خود کرد.اول میرزا نعمت الله خواننده کرمانی و دوم دخترکی کرمانی که از بس نرم و سفید بود او را پنبه می گفتند.
پنبه خانم را برای پسرش عبدالحمید میرزا ناصرالدوله گرفت. دخترک سخت مورد توجه ناصرالدوله بود ولی از او نتوانست صاحب فرزندی شود و چون فرمانفرما از بارداری خانم مایوس شد او را طلاق داد.
البته مدتی بعد،علی رضا خان سرتیپ رئیس پست کرمان او را برای پسرش گرفت و این بار باردار شد .وقتی ناصرالدوله از این وصلت آگاه شد،شعر زیر را بهمراه حکم انتقال پدرش به محلات برای همسر جدید فرستاد:
تا باغ،غنچه داشت،منش باغبان شدم
حالا که بیشه شد،به شغالان گذاشتیم

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

ای باغ خنده کن که دل باغبان گرفت

وقتی در زمستان سال 1384 ،برخی از متعصبین بمبی را در حرمین عسکریین
(ع)منفجر نمودند. استاد جلال رفیع شعر زیر را به آستان مقدس ائمه بزرگوار سامرا تقدیم کردند و از خدا شفای پدرشان و کلیه بیماران را خواستار شدند:
شمشیر نهروان روان باز جان گرفت / گلدسته های شهر دعا را نشان گرفت
در کاسه مطهر سرهای خونچکان / بار دگر وضو به می ارغوان گرفت
قرآن به بام نیزه برآمد مسیح وار / یا بر صلیب نیزه مسیحا مکان گرفت
بر گنبد بهشت ز دوزخ شرر فتاد / ناگه جرقه های جنون در جنان گرفت
فصل بهار اهل حرم شد بهار فصل / ای باغ خنده کن که دل باغبان گرفت
یک اربعین شراب غمم در سبو بریخت / سنگی که دست فاجعه اندر کمان گرفت
در قلب سامرا شرر افکند سامری / رگبار فتنه از کف دشمن امان گرفت
آن گنبدی که تاول داغ شهادت است / با بمب بغض رنگ خضاب خزان گرفت
محراب سر بریدهء ابرو شکافته / از کربلا و کوفه مگر آرمان گرفت
تیغ ستم به خون گلو تیز می شود / این تیغ،از گلوی ستمکش توان گرفت
در گنبدی که بقعهء باغ کرامت است / این بوم شوم باز چسان آشیان گرفت
صیاد عهد ضامن آهو مگر شکست / کاین تیر جای در جگر آهوان گرفت
محراب را به بوسهء خونرنگ سر شکافت / وز فرق عشق و عقل،لب خونچکان گرفت
از عشق پرس،راز دل گنبد حرم / رازی که عقل را گره اندر زبان گرفت
دست ملک،پیالهء سرریز سر به زیر / رو بر زمین زمیکدهء آسمان گرفت
پر کن پیاله را زمی کوثر ضریح / جام خام را خم می در میان گرفت
گنبد فرو نشست و غم دل فرو شکست / گلدسته نیز لحن عزا در اذان گرفت
با ترکش گلوله،گل گنبدش شکفت / آن بقعه یی که رقعه ز فردوسیان گرفت
اینجا گل و گلوله هماغوش می شوند / گل از گلوله بوسه در این بوستان گرفت
گنبد شکافت؟نی،گل گنبد شکفت و گفت:/ دست قضا دوباره گل از گلستان گرفت
این صبح شوم گر نفس از نهروان گرفت / اما به شامگاه ز صفین نشان گرفت
تا گنبد حرم گل سرخ محمدی ست / دیگر چه غم که از سر ما سایبان گرفت
در حیرتم که تیغ عدو جلوه و جلال / از این بلند بام رفیع آستان گرفت

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

خواستم خشت ز خم گیرم و می از لب جام

وقتی دادگاه نظامی رای خود را دربارهء محکومین حادثهء 21 فروردین کاخ مرمر داد. یکی از آن سه نفر پرویز نیکخواه بود که با توصیه برخی از افراد به شاه ،از حکم اعدام انها جلوگیری شد.و پس از آزادی مراحل ترقی را خیلی زود پیمود و در تلویزیون همه کاره شد ولی پس از انقلاب 57 مجددا" اعدام شد.
اما قاضی دادگاه پرویز نیکخواه –سرلشکر تاج الدینی- پس از انقلاب سال 57 به زندان افتاد .او در زندان اوین نیز نمونه یک انسان کامل و مذهبی بود و آ قایان محمد جواد حجتی کرمانی و محمود دعایی برای رهایی او تلاش های زیادی کردند.
دکتر باستانی پاریزی می نویسند؛ یک روز به شوخی به آقای حجتی گفتم:
-تنها یک کرمانی جدیدالاسلام می تواند این روحیه را داشته باشد که محکوم دادگاهی بوده باشد،و یک روز برود و به نفع رئیس همان دادگاه،در دادگاه بعدی،شهادت بدهد!
و آقای حجتی پاسخ دادند:اگر این مرد آن روز رئیس دادگاه نبود،ما حتما" محکوم به اعدام می شدیم،او ما را به 4 سال محکوم کرد که بلافاصله در تجدید نظر دادستان،حبس ما را به دوازده سال،دادگاهی دیگر،بالا برد.
اما سرلشکر بخاطر بیماری قلبی که داشت دچار سکته شد و به بیمارستان منتقل شدند و در بیمارستان فوت کردند.بقول شاعر:
خواستم خشت ز خم گیرم و می از لب جام
چرخ ،دوری زد و خشت لب ایوانم کرد

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

از ازل تا به ابد کوچه بود چشم به راهت...

استادجلال رفیع ،وقتی در سال 1385 برای آخرین بار با پدرش حاج محمود رفیعی در کوچه های تربت حیدریه وداع می کند. شعر زیر را می سراید:
"بی تو مهتاب شبی"...آه چه می گویم؟
با تو بودم آن روز
با تو بودم این بار
آخرین بار،تو و کوچه و من
روی بال و پر مرغان چمن
با نسیمی که به تشییع بهار آمده بود
از در و دشت و دمن
رام و آرام گذشتیم
با هم از پیچ و خم معبر ایام گذشتیم
هم از آن مرز مه آلود سرانجام گذشتیم
بغض در سینه شکست
راه بر آینه بست
تو،رها از همه بر اوج،در آن قایق خاموش
من ولی دجلهء توفان زده با حجلهء بر دوش
در پی ات باز روان،باز دوان،آهوی افاده به بندت
این منم،کودک باز آمده در دام کمندت
شاخه یی از شجر طبع بلندت
کودک و کوچه و آن باغ
کودک و کوچه و این باغ
"یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود"
یاد باد!
یاد باد آن گذر و کوچه و آن باغ و بهاران
بوی باران گذر کرده ز دالان بیابان
خندهء رهگذران،گریهء مستان و خماران
نغمه قمری و آواز قناری
شاخه های گل بادام گلندام پر از شعر و شکوفه
باد و باران در آمیخته با عطر علف،بوی علوفه
مزرع سبز و نسیم خبر آورده زگلگشت
کوه و صحرا و در و دشت
گردن آویز درختان،گل نیلوفر پیچان
سینه ریز وسط باغچه،گلریز و زرافشان
شمعدانی،گل نرگس،گل مریم
بوی سکر آور نوروز
عطر سرخ گل رز بر لبهء سبز لباست
آیه های"همه نازل شده"از بوتهء یاست
کوچه گردی که به آواز مسلسل می گفت:
پونهء وحشی و نعنا دارم
خار مشک،آویشن
بوتهء تازه و رعنا دارم...
یاد باد
....رفتی و رفت به دنبال تو آن روح بهاری
بسته شد بعد تو ای چشمهء موسیقی جاری،
در میخانهء قمری طربستان قناری
بی تو خاتون چمن نرگس پژمرده رها شد
گل یاسی که گل یاس فرو خورده رها شد
شاخهء مریم افسرده رها شد
همه سرگشته و برگشته به دنبال نگاهت
از ازل تا به ابد کوچه بود چشم به راهت...

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

آنانکه در حمایت ظلم آرمیده اند

خسرو روزبه یکی از افسران توده ای بود که به جرم نوشتن کتاب "اطاعت کورکورانه"ابتدا به پانزده سال حبس محکوم و سپس به اعدام محکوم گردید.
دکتر باستانی پاریزی می نویسند:
در مجموعه "یاد و یادبود" شعر دیگری درباره خسرو روزبه گفتم که صرفا" به علت محاکمه اش بخاطر نوشتن کتاب با او همدردی کردم،البته رکن دو نگذاشت این شعر در همه نسخه ها باقی بماند:
آنانکه در حمایت ظلم آرمیده اند/ بر لوح حق،عجب خط بطلان کشیده اند
از لف و نشر قانون،چون تار عنکبوت /دامی شگفت در ره مردم تنیده اند
ظلم آیتی است در حق اینان و حق کشی / (پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند)
کی تن به حکم عقل سپارند،کاین گروه / دیریست ذوق جام شقاوت چشیده اند
این رسم دادنیست که اینان نهاده اند/ و این طرح عفو نیست که اینان کشیده اند
داد است اگر،چرا نشود شامل عموم؟ / عفو است اگر،چرا همگان را ندیده اند؟
آخر کجا،به جرم عقیدت،چو این دیار / طومار آن که حق بنگارد دریده اند؟
عنوان به خویش بسته و شادان نشسته اند / گویی که ساکنان زمین را خریده اند
جمعی کثیر را به فلاکت رسانده اند / جمی غفیر را به هلاکت کشیده اند
پندار عفو و رحم ز اینان مجوی باز / کاین قوم در دیار تبختر چریده اند
با حبس روزبه به جهان عرضه داشتند / کاینان عدوی مردم فحل و گزیده اند
بی مایه مردمند که پایان ظلم را / با تجربت به گردش دوران ندیده اند

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

دیدی چه کرد با پدرم نان گندمش

استاد جلال رفیع در خصوص خاطره زندان اوین می نویسند:
وقتی در دوران دانشجویی بخاطر فعالیت های سیاسی به زندان اوین رفتم. روزی پدرم در سال 1355 به ملاقاتم آمد.پس از نگریستن و گریستن های متوالی شعر زیر را سرودم:
سرزد ز بام واقعه ماه نوین من / آباد شد خرابهء شام اوین من
جان پدر به سیر اسیران خوش آمدی / این است سرنوشت من و سرزمین من
بر چهره ات نشسته غبار غمی غریب / ای صورت تو سورهء فتح المبین من
زین فتح باب سر خوش و سرمست گشته ام / ای باب فتح،ای پدر نازنین من
در کاخ هم خرابه نشینی خوش است خوش / کاخ اوین بود وطن اولین من
چون" کاخ" واژگون بشود "خاک" می شود / در کاخ نیز خاک بود همنشین من
بر خاک پاک پای پدر سجده می برم / کاین مهر،مهر عشق زده بر جبین من
خوش بر رخ تو می نگرد با نقاب نور / از پشت پرده دیدهء نزدیک بین من
ای لالهء لطیف تر از ژاله از چه روی / روییده یی در این قفس آهنین من؟
بر چهرهء مشبک سیمین من ببین / قلب "هزار روزن"اندوهگین من
دیدی چه کرد با پدرم نان گندمش / تا چیست قصهء من و نان جوین من
بالا بلند من که خدا باد "حافظ" ش
کوتاه کرد قصهء قصر" اوین" من!

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

بستر راحت چه اندازیم بهر خواب خوش

در آنروزها قوام السلطنه یک چک صد هزار تومانی برای محمد مسعود فرستاده بود که درباره او کمی کوتاه بیاید. اما صاحب روزنامه مرد امروز که شنبه ها منتشر می شد،عین چک را کلیشه کرده بود و در سرمقاله خود نوشته بود نهصد هزار تومان هم من روی این چک می گذارم و به کسی می دهم که قوام را در ایام زمامداری ترور کند.
دکتر باستانی در کتاب" یاد بود من" که در اسفند 1327 در رثاء مسعود چاپ شده است ،مقاله و شعری نگاشته اند که :
روزهای شنبه،تهران عادت کرده بود که یک شماره مرد امروز ببیند و با رشحات قلم آتشبار محمد مسعود،نویسندهء مبارز ایران،آلام حاصله از عوامل این محیط کثیف را کمی تسکین بخشد.
شبی که تیر جانکاه دشمنان ملت،مغز مسعود را در برزن مقابل وزارت فرهنگ چند متری مجلس شورای ملی پریشان ساخت،دلی نبود که این خبر را بشنود و پریشان نشود و به مسبب این قتل غم انگیز نفرین نفرستد:
بستر راحت چه اندازیم بهر خواب خوش
ما که چون دل،دشمنی داریم دژ پهلوی خویش

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

باز هم قصه عشق است به شکل دگری

در دوران دانشجویی در کوی امیر آباد تهران در خوابگاه بسر می بردم.روزی خبر رسید که یکی از بهترین دوستانم که فعالیت سیاسی داشت را ربودند و در سال های بعد نیز کشته شد که بسیار متاثرم کرد.
استاد جلال رفیع می نویسند:در سال 1352 وقتی خبر ربودنش را شنیدم شعر زیر را برایش سرودم:
مدتی بود که هیچ از تو نبودم خبری / تا مرا لا جرم افتاد به کویت گذری
بر سر کوی تو حیران و پریشان بودم / به امیدی که زمانی به در آیی ز دری
هر کجا رفتم و از هر که تو را پرسیدم / هیچ کس از تو ندانست نشانی،اثری
همه شب یاد تو را در دل من می افروخت / نغمهء بلبلی و نالهء مرغ سحری
رفته یی از نظر ای یوسف گمگشته من / خود مگر داشته یی یوسف گمگشته تری!
باز هم قصه عشق است به شکل دگری
غم یوسف پسری هست و زلیخا جگری!

نیست در عالم ایجاد یکی مریم سرخ


دکتر قاسم غنی در یادداشت هایش می نویسد:
"مجله ای داشتندبنام "ما هم در این خانه حقی داریم" که مدیر آن زهرا بیات اسکندری بود.مریم(فیروز) هم در آن مقالاتی می نوشت و تحریک به قیام زنان می کرد.از همه بدتر چند مقاله در تاریخ فحشاء نوشت که در اعصار مختلفه فواحش چطور بوده؟در یونان چه بوده؟در روم چه بوده؟ و امروز چگونه است؟این حرفها را و تواریخ را دکتر ر. به او می داد.
در حکایت کافتارزاده معاون وزارت خارجهء روسیه که برای نفت به تهران آمد و چون ساعد تقاضای او را رد کرد روسها که در آنوقت در تهران و در همهء شمال ایران قشون داشتند و تظاهرات راه انداختند،مریم پارچهء سرخ به بازو بسته،بیرق انقلاب در دست گرفته،جزو سر دسته ها بود.لباس چرمی می پوشید."
دختر فرمانفرما که در حزب توده لیدر گروه شده بود. لقب مریم سرخ گرفته بود و یکی از شاعران درباره اش چنین سروده بود:
مریما،جز تو که افراشته ای پرچم سرخ
نیست در عالم ایجاد یکی مریم سرخ