۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

تا توآسمان من شوی

وقتی آبان ماه از راه می رسد،یاد دو فرهیخته بنام ؛مرحوم امین ا...رضایی و مرحوم قیصر امین پور می افتم.دایی امین که با نقاشی ها و هنرش مرا به خدا می رساند و اشعارش بخصوص اشعار و ترانه های همدانی اش همگی فامیل را شاد و مسرور می کرد.و اما چهره ماندگار دیگر استاد همیشه سبزم مرحوم قیصر است که نزدیک ده سال همسایه دیوار به دیوارمان بود و چندی نیز شاگردی مکتبش را نمودم.
پوپک نیک طلب در ادامه سخنان خود می گوید :شعر زیر را برای آن دو عزیز سفر کرده آبان ماه سروده ام:

شور عاشقانه ام برای تو
حس شاعرانه ام برای تو
تا تو سرنوشت من شوی
وارد بهشت من شوی
شادی زمانه ام برای تو
گریه و بهانه ام برای تو
تا توسرو باغ من شوی
چشم من چراغ من شوی
واژه ی ترانه ام برای تو
روح جاودانه ام برای تو
تا توآسمان من شوی
باز میهمان من شوی

بی حکم او نیفتد برگی زهیچ شاخ

اشیل ،تراژدی نویس یونان باستان در جنگ های بزرگی مثل؛ماراتن،سالامیس و پلاته شرکت نمود.او که در جوانی شجاعت های زیادی از خود نشان داده بود در اواخر عمر بسیار محتاط شده بود و حتی حاضر به خوابیدن در خانه های مسقف هم نبود.
زمانی برای تفریح به جزیره سیسیل رفته بود که عقابی لاک پشتی را با خود در هوا حمل می کرد و بخاطر دعوایی که با عقاب دیگر کرد طعمه سرنگون شد و یکراست به سر اشیل افتاد و سبب مرگش شد.
دکتر باستانی پس از نقل داستان فوق این شعر را می نویسند:
بی حکم او نیفتد برگی زهیچ شاخ
از جرم خاک تا به محلی که مشتری است

دیدم رهی که راه به خوبان گرفته ای

روزی مرحوم ابراهیم صهبا از شاعران و طنز نویسان معروف دهه های قبل از انقلاب ، رهی معیری غزلسرای بنام را با خانمی در شمیران می بیند.او که به بدیهه گویی شهره بود شعر زیر را برای رهی می سراید:
دیدم رهی که راه به خوبان گرفته ای / با سرو قامتی ره شمران گرفته ای
خوش در کنار لعبت جانان نشسته ای / با آن تن ضعیف ز نو جان گرفته ای
چون گرگ بره ای بر بودی ز گله ای / وانگه دو اسبه راه بیابان گرفته ای
وز ترس آن که از تو ربایند طعمه را / محکم شکار خویش به دندان گرفته ای
حق داری ار به کوه زنی با شکار خویش / چون طعمه را ز پنجهء رندان گرفته ای

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

که حکمران سر موج جز حبابی نیست

زمانی سرپرست موسیقی رادیو،آهنگسازان و ترانه سرایان را در دفتر خود جمع می کرد تا ترانه های پخش شده هر ماه را مورد نقد و بررسی قرار دهد،ضمنا" پست و مقام خود را نیز نشان بدهد.
یکبار که جناب سرپرست مشغول سخنرانی بود،مرحوم شهر آشوب که یکی از ترانه سرایان سوخته دل و عارف بود وارد اطاق شد و بی مقدمه گفت:"احسنت _آفرین"و خیلی آرام در صندلی اش جا گرفت.پس از شنیدن چندین آهنگ،باز جناب سرپرست شروع کرد به نقد یکی از آهنگسازان و به او گفت:این آهنگ تم عربی دارد و من دیگر اجازه نمی دهم چنین مواردی رخ بدهد.باز مرحوم شهر آشوب گفت:"احسنت_آفرین"!اینبار شلیک خنده بود که فضای اتاق را پر کرد.
اما این دفعه جناب سرپرست، با چهره ای عبوس به آقای شهر آشوب گفت: انگار حالتان خوب نیست و بفرمائید بیرون و از فردا هم حق ورود به رادیو را ندارید.
استاد بیژن ترقی دوست و همکار شهر آشوب می گوید:او با نگاهی معصومانه از اتاق خارج شد و چند روز بعد که او را دیدم بیت زیر را برایم خواند که در دل و جانم طوفانی بر پا کرد:
درون بحر،دل گوهر از جفا خون شد
که حکمران سر موج جز حبابی نیست

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

قضا چو ساری و جاری به نارضا و رضاست

در خلال جنگ جهانی دوم،جمع کثیری از دانشجویان را در آلمان گرفته و به میدان برلین برای اعدام آوردند.همه را با چشمانی بسته به صف کرده تا فرمان آتش داده شود.یکی از دانشجویان ایرانی که در صف اعدامیان بود،وقتی دید کار جدی است و بی سوال و پاسخ تا دم مرگ رسیده است و هیچ چیز دیگری وجود ندارد فورا"
و بی اختیار شهادتین را بلند می گوید:
اشهدان لا اله الا ا... و اشهدان محمدا" عبده و رسوله
اتفاقا"فرماندهء آن گروه که قفقازی و مسلمان بود،به سربازان گفت:دست نگهدارید!سپس دانشجوی مسلمان را از صف تیربارانی ها خارج نمود و به او گفت فی امان ا...
آن دانشجو بعدها به قفقاز رفت و در آنجا مطب باز کرد و بعد به ایران آمد و در خیابان کریمخان زند،با نام دکتر امینی مشغول مداوای اطفال و کودکان شد.
استاد باستانی پاریزی پس از بیان حادثه فوق این شعر را می نویسند:
قضا چو ساری و جاری به نارضا و رضاست
خوشا کسی که به رغبت رضا به حکم قضاست
کسی که گشت به رغبت رضا به حکم قضا
قضا رود به رضای وی، این جزای رضاست

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

شاید آزادی در کوچه خاطره ها در بکوبد

اواسط دههء شصت بود که وارد دانشگاه شدم.هنوز حال و هوای "حاجی "فیلم عروسی خوبان مخملباف را داشتیم و هنوز اکثریت عالمان علم جامعه شناسی فراز و فرودهای انقلاب بهمن 57 را با دقت مطالعه و با حیرت می نگریستند.
اساتیدمان با احتیاط سخن می گفتند و برخی بخاطر کلمات نه چندان تند سیاسی شان مورد بازخواست دانشجویان قرار می گرفتند.اگر چه اکثریت دانشجویان کد ما علم سیاست می خواندند ولی تک و توک در میانشان به مسائل سیاسی داخلی و دعواهای مجلس و دولت و... دغدغه ای نشان می دادند.تقریبا" همگی شان درصدد قبولی در امتحانات میان ترم و آخر ترم بودند.
اما من که با دغدغه تفکرات شهیدین انقلاب –مطهری و شریعتی_آغاز کرده بودم نمی توانستم بی تفاوت باشم. همان سال اول بود که برای مراسم روز دانشجو به دانشکده فنی دانشگاه تهران رفتم و با چه شور و هیجانی سخنان مرحوم فخرالدین حجازی ،آقای اصغرزاده و دیگران را می شنیدم.
اما امسال که سعی کردم اخبار روز دانشجو را رصد کنم ، صدای خسته و دلشکسته دانشجویانی را لمس می کردم که هوای شعر پوپک نیک طلب را می داد:
در تراوش
آخرین باران پاییزی
تورا می یابم
تو را
ای آشنای روزهای رفته از یاد
به لانه ی خفتگان
سیل باید برد
وآوازهای شبانه را
تکرار باید کرد
شاید راهی
برای آغازها باز شود
شاید رازی
برای دل ها آواز شود
شایددرتبسم آیینه ها
اعجاز شود
شاید
شاید
شاید
آزادی
در کوچه ی خاطره ها
در کوبد.

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

غم نیست که پروردهء این آب و گلیم

پروفسور عدنان ارزی از مردان سیاست ، فرهنگ و تاریخ ترکیه،به اینجانب ایراد می گیرند که همه چیز و همه جا را از دید کرمان می نگرد و حتی خلافت عثمانی را هم می خواهد از ریشهء فرمیتن ماهان بگیرد!
استاد باستانی پاریزی در ادامه مقاله خود می نویسند:
این حرف استاد را به گفته شاه نعمت الله شاهد می آورم که:
هر چند که از روی کریمان خجلیم / غم نیست که پروردهء این آب و گلیم
در روی زمین نیست چو کرمان جائی / کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم...

نشنوی شیون افتادن مهتاب در آب

روزی غزل معروف نوذر پورنگ را در مجلهء سخن خواندم که:
شبی زشیون جامی شکسته،دانستم / به خاکپای تو آسان نمی توان افتاد
گل حدیث گریبانت از لبم چو شکفت / پیاله را ز هوس آب در دهان افتاد
درود باد به رندی که چون پیاله گرفت / نخست یاد حریفان خسته جان افتاد
بسیار مشتاق شدم که بار دیگر او را ببینم ،متوجه شدم که به ایران مراجعت کرده و در خانه مادرش سکونت دارد.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه خاطراتش از پورنگ می نویسد:به آهستگی شمه ای از گذشته اش را برایم نقل کرد و از او خواستم شعری برایم بخواند.و استاد غزل"پیر ما" را در حال و هوای غربت سروده بود را خواند:
می گذشت از سر بازار سحر خیزان دوش / پیر خورشید گران،شب شکن آینه پوش
من ز هنگامهء قامت چه بگویم؟می برد / پیر ما مژدهء صد صبح قیامت بر دوش
گفتم ای معنی جان طرف طراز سخنت / باز کن گوشهء حرفی به من راز نیوش
نفسی خرج صفا کرد و تراوید چو نور / عرق آیهء گل از سخن عطر فروش
پدرت راتبهء صبح نخستین می خورد / ای پسر دلق میان ازرق زرکش تو مپوش
دیده را قاعدهء فهم طبیعت آموز / خواهی ار فهم کنی معنی پیغام سروش
نشنوی شیون افتادن مهتاب در آب
تا چو یاس از در و دیوار نیاویزی گوش

هویدا جان زن بگیر

روزی یکی از خبرنگاران از امیر عباس هویدا پرسیده بود:آقای نخست وزیر شما چرا زن نمی گیرید؟واو گفته بود:من پول ندارم که خرج عروسی کنم!
چند روز بعد روزنامه توفیق با نقل خبر بالا نوشت:
هویدا جان زن بگیر / خرجشو از من بگیر
مدتی بعد هویدا با لیلا امامی خویی ازدواج کرد و پس از چندی از هم جدا شدند.همان روزی که هویدا از همسرش جدا شد،مجلهء زن روز مقاله ای با عنوان "زن ناموس مرد است "چاپ کرد.باز روزنامه توفیق این دو خبر را در کنار هم چاپ کرد و نوشت:ما دانش آموزان از این انشاء نتیجه می گیریم که"هویدا بی ناموس شد."

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

ز دشمن کسی چشم خویشی ندارد

پس از کودتای 28 مرداد به آبادان رفتم .آن سال خیلی ملخ از شمال افریقا راه افتاده و به مناطق جنوب غربی ایران حمله کرده بود.صبح ها که از آبادان به خرمشهر می رفتم در بیابان های وسط راه تعداد زیادی از مردم ملخ ها را جمع می کردند و بعد آنها را می فروختند.وبه قول سعدی؛"ملخ بوستان خورد و مردم ملخ"!
استاد دکتر محمد علی موحد در ادامه خاطرات آن سالها می نویسند:
روزی قرار بود که شاه بهمراه همسرش ثریا به آبادان یباید، روزنامه شرکت از من خواست که چیزی بنویسم.من قصیدهء زیر را که حسب حال مردم آبادان بود راسرودم:
سخن کز غرض ها مبرا نباشد / پسندیدهء مرد دانا نباشد
و گر لب به ناحق گشاید سخنور / زبانش همان به که گویا نباشد
و گر پیش شاهان بپوشند حق را / گنه زین فزون تر به دنیا نباشد
**
شها اندرین ریگزاران که بینی / که نه انتها و نه مبدا نباشد
کسانند کز فقر و بیچارگی شان / قبا بر تن و کفش بر پا نباشد
کسانند اینجا که اسمی از ایشان / به فهرست القاب و اسما نباشد
وزیری از ایشان به دیوان نیاید / وکیلی از ایشان به شورا نباشد
کسانند اینجا که دائم غذاشان / به جز نان خالی و خرما نباشد
خدا را که این مایه سد رمق هم / به بی دست و پایان مهیا نباشد
زگهواره تا گور در سر کسی را / به جز فکر نان هیچ سودا نباشد
همی مادران را به بالین کودک / به جز گریه راه تسلا نباشد
همی کودکان را به دامان مادر / جز آه و فغان هیچ آوا نباشد
درین خطه ای شاه جایی نیابی / که داغی ز بیگانه بر جا نباشد
ستم های بیگانه گر بشمارم / دل شاه را تاب اصغا نباشد
بیان را چه حاجت که امری عیان را / نیازی به صغرا و کبرا نباشد
**
شها نیک دانم که با شهریاران / سخن گفتن این گونه شایا نباشد
سخن ساده گویم که در دهرم از کس / تقاضا نباشد،تمنا نباشد
وگر من ز آداب دانان نباشم / ادب دان بسی هست،پروا نباشد
خلوصی که در گفته بنده یابی / بدان گفته ها هیچ پیدا نباشد
چو محجوب ملت شوی خود چه حاجت / که مداح باشد کسی یا نباشد
اگر در دل مردمان جای گیری / کسی را گزند تو یارا نباشد
**
شها درد ما را کسی نیک داند / که بیگانه از ملت نباشد
کسی را که در پا نرفته ست خاری / به افتاده از پا محابا نباشد
ز دشمن کسی چشم خویشی ندارد / که جز زهر در کام افعا نباشد
و گر گرگ بر گله تازد همانا / که تقصیر با گرگ تنها نباشد

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

هيچ باراني شما را شست نتواند

در سال 1321 که پدرم فوت کرد.مادر بزرگم مرا که نوجوانی سیزده ساله بودم از رفتن به مسجد بازداشت چون می گفت:تو که گریه نمی کنی،بهتر است که نروی! خلاصه نمی دانم چه عیب و ایرادی داشتم که حتی در مصائب و ناراحتی های سخت هم اشکم در نمی آمد.
ولی در سال 1341 که اخوان شعر"منزلی در دور دست" (از این اوستا) را برایم می خواند (و آنرا از راه لطف به من مرحمت کرده است) به گریه افتادم و یک لحظه حال خود را نفهمیدم و نمی دانم چرا به یاد مرگ و تنهایی شب اول قبر افتادم:
منزلي در دوردستي هست بي شك هر مسافر را

در آن لحظه

در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا ه كردم

حالت

آفاق پوشيده از فر بيخويشي است و نوازش

صبوحي

در اين شبگير

و نه هيچ


سبز

با تو ديشب تا كجا رفتم

صبح

چو مرغي زير باران راه گم كرده

و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود

هنگام

هنگام رسيده بود ، ما در اين

نوحه

نعش اين شهيد عزيز

كتيبه

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود

راستي ، اي واي ، آيا

دگر ره شب آمد تا جهاني سيا كند


خشكيد و كوير لوت شد دريامان

پيوندها و باغ ها
....

اينچنين دانسته بودم ،
وين چنين دانم
ليك اي ندانم چون و چند !
اي دور تو بسا كاراسته باشي به آييني كه دلخواه ست
دانم اين كه بايدم سوي تو آمد ،
ليك كاش اين را نيز مي دانستم ،
اي نشناخته منزل كه از اين بيغوله تا آنجا كدامين راه يا كدام است
آن كه بيراه ست اي برايم ، نه برايم ساخته منزل نيز مي دانستم اين را ،
كاش كه به سوي تو چها مي بايدم آورد
دانم اي دور عزيز !‌ اين نيك مي داني من پياده ي ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاه ست
كاش مي دانستم اين را نيز كه براي من تو در آنجا چها داري
گاه كز شور و طرب خاطر شود سرشار
مي توانم ديد از حريفان نازنيني كه تواند جام زد بر جام
تا از آن شادي به او سهمي توان بخشيد ؟
شب كه مي آيد چراغي هست ؟
من نمي گويم بهاران ،
شاخه اي گل در يكي گلدان يا چو ابر اندهان باريد ،
دل شد تيره و لبريز ز آشنايي غمگسار آنجا سراغي هست ؟
....
بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست چه بگويم ؟
هيچ جوي خشكيده ست
و از بس تشنگي ديگر بر لب جو
بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي خوابشان برده ست با تن بي خويشتن ،
گويي كه در رويا مي بردشان آب ،‌
شايد نيز آبشان برده ست به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان
بر باد هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد
آبستن همچو ابر حسرت خاموشبار
من اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين
بود يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

دل ز وضع روزگاران بد مکن

در ابتدای دههء چهل،رژیم پهلوی با کمک دولت امریکا درصدد تغییرات چندی در جامعه ایران برآمد.لوایح شش گانه که در ششم بهمن 1341 به تصویب مردم رسید،از جمله این برنامه ها بود.
در یکی از لوایح ؛ به آزادی زنان در انتخابات اشاره شده بود. مرحوم رهی معیری از روشنفکران آن دوره در خصوص آزادی زنان در انتخابات شعر زیر را سرود:
دل ربود از ما نگار تازه ای / نوگلی سیمین عذار تازه ای
از خلاف وعدهء آن تازه روی / ما و هر دم انتظار تازه ای
در جهان از عشق او پیدا شده است / از دو چشمم آبشار تازه ای
هست در حسن و لطافت محتکر / باشد این هم احتکار تازه ای
بانوان گیرند حق انتخاب / گشت پیدا کار و بار تازه ای
دور دیگر آید از گل ها پدید / در بهارستان بهار تازه ای
تا شود رای نگار ما فزون / می کند هر دم شکار تازه ای
مرشد سابق کهن شد لازم است / مرشد زنگوله دار تازه ای
دل ز وضع روزگاران بد مکن / کاید از نو روزگار تازه ای

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

به شهر یار بگو شهریار می آید



زمانی که مرحوم شهریار در خیابان ژاله تهران ساکن بودند به اتفاق دوستم حیدر رقابی به دیدارش می رفتیم.وقتی از پله های منزلش بالا می رفتیم وارد اتاقی می شدیم که اثاثش شامل ؛یک بخاری مستعمل،یک کتری وقوری،یک قالی مندرس،چند جلد کتاب های درهم و برهم و کت و شلواری که به حال نزار بر روی چوب رختی آویزان بود.او بر روی پوست تختی می نشست و گاه دستی به سه تار می زد و غزلی که سروده بود را با صدائی بغض آلود و پر احساس می خواند.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه خاطره خود از آن سالها می نویسند:
سرانجام شهریار به تبریز رفت و من شروع به همکاری با رادیو کردم.یک روز برای پدرم نامه ای نوشته بود که؛"چند روزی است که عماد خراسانی به تبریز آمده و یک روز که در منزل ما بود،یکی از برنامه گلها پخش شد و از عماد پرسیدم که این بیژن ترقی کیست؟عماد گفت:او پسر محمد علی ترقی مدیر کتابخانه خیام است. گفتم:ای داد بیداد،این پسر خود من است!"سپس ادامه داده بود:"آن شب به قدری به هیجان آمدم که برخاستم سه تار را پس از چند سال برداشتم و با عماد شب خوشی را به یاد تو و پسرت گذراندیم."
استاد ترقی می نویسند؛وقتی شنیدم که استاد شهریار به تهران می آید غزل زیر را برای استاد سرودم که:
به شهر یار بگو شهریار می آید / دوباره بخت،تو را در کنار می آید
بگو که عرصهء شعر و ادب بپردازند / که از سواد دل آن شهسوار می آید
بگو به زهرهء چنگی،به پرده پنهان شو / که شهریار غزل با سه تار می آید
دوباره نادره نقاش چیره دست زمان / ز شهر خویش به صد شاهکار می آید
خبر دهید به گلزار "بهجت آبادش" / که بلبلت به سر شاخسار می آید
به شب ز روزن زندانیان،ثریا را / بگو که شاهد شب زنده دار می آید
مگر نسیم گلی،یا شمیم نوروزی / که از قدوم تو بوی بهار می آید
به انتظار تو بگذشت سال ها،دیگر / مرو که جان به لب از انتظار می آید
نوید باد به افسردگان عشق که باز / به غمگساری ما شهریار می آید
زبان شعر تو از بارگاه الهام است / که خود ز جانب پرورگار می آید
به پیشواز تو گر گوهری نیفشاندیم / به عذر،دیدهء ما اشکبار می آید

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

گلستان شود بر تو زندان تو

روز ششم بهمن 1341 لوایح شش گانه به نظر خواهی ملت رسید و بنابر آمار حکومت پهلوی، به اتفاق آراء مورد تایید قرار گرفت.
یکی از لوایح؛ ایجاد سپاه دانش بود که بعدها دختران نیز وارد سپاه دانش شدند.البته لوایح انقلاب سفید شاه و مردم مورد مخالفت علماء و جمع کثیری از روشنفکران قرار گرفت.
مرحوم رهی معیری ،وقتی قانون ورود دختران به سپاه دانش تصویب شد ،چنین سرود:
شنیدم که خوبان سپاهی شوند / وزاین جامه به زان چه خواهی شوند
گذراند بر سر کلاه مهی / پذیرند آئین فرماندهی
مجازات بی انتظامی دهند / به عاشق سلام نظامی دهند
ز افسوس خون در جگر شد مرا / که دوران خدمت بسر شد مرا
خوشا سر به خدمت برافراشتن / وزاین گونه فرماندهان داشتن
گلستان شود بر تو زندان تو / چو باشد غزالی نگهبان تو
سپاه نکویان چو جنگ آورد / سر سر کشان زیر سنگ آورد
چو شوخی شود ناوک افکن همی / بدوزد دو چشم تهمتن همی
اگر بودی اکنون به جنگ آوری / غزال سپاهی بت لشکری
نبودی اثر آتش تیز را / که سوزد بر و بوم تبریز را

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

این انتخاباتی که شد ننگ دگر بود

پس از گذراندن کودتای ننگین بیست و هشت مرداد 1332 ،رژیم پس از تغییر چند دولت دست نشانده ،تصمیم گرفت که لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی را به اجرا گذارد ودر ششم بهمن 1341 رفراندومی فرمایشی جهت لوایح ششگانه( انقلاب سفید)را عملی کرد.
در سال 1342 ،انتخابات مجلس بیست و یکم برگزار شد و در همان سال کنگره سعید نفیسی که به کنگره آزادمردان و آزادزنان مطرح بود نیز تشکیل شد .استاد باستانی پاریزی در همان سال شعر زیر را بمناسبت تشکیل کنگره و انتخابات مجلس سرودند و آنرا به مجله خواندنیها ارسال و پس از چاپ نسخ محدودی، دستور جلو گیری از انتشار آن صادر می شود:
این انتخاباتی که شد ننگ دگر بود / رنگ دگر بود
رنگ دگر،نی نی که نیرنگ دگر بود / رنگ دگر بود
شد این وزیر کشور اندر انتخابات / قاضی حاجات
قاضی نبود آن بی مروت سنگ کر بود / رنگ دگر بود
صد سال ،عزرائیل،در قبض گلستان / می کرد دستان
قارور ه اش بر کنگرهء این موتمر بود / رنگ دگر بود
نان برادر را برادر در کرج خورد / بی قهر و لج خورد
این خوردن یابو نشان کار خر بود / رنگ دگر بود
از روز اول خوان آزادی نهادند / پس بار دادند
پیش آمد آن کو اشتهایش صافتر بود / رنگ دگر بود
خوشباوران نوشادر خود تیز کردند / سر ریز کردند
رفتند از راهی که سابق چاره گر بود / رنگ دگر بود
"پیراسته"اول بساط وعده وا کرد / بس وعده ها کرد
نقشش بکلی اندرین جا مستتر بود / رنگ دگر بود
پرونده های کهنه را،از نو گشودند / هی آزمودند
دیدند راه رفتگان پر جوی و جر بود / رنگ دگر بود
کار خلایق داشت پاک از دست می شد / بن بست می شد
این"کنگره"مشکل گشائی کور وکر بود / رنگ دگر بود
پس"زاهدان"را با"شجاعان"یار کردند / همکار کردند
اما"نفیسی"طفلک اینجا رهگذر بود / رنگ دگر بود
در کنگره اعضاء ،اوهامی سرشتند / چیزی نوشتند
آخر در آمد آنچه در لوح قدر بود / رنگ دگر بود
در مجلس آخر پای زن با ناز کم کم / شد باز کم کم
کاین نکته هم فرمایش پبغامبر بود رنگ دگر بود
"دختی ز حوا"رفت و سوی بافت رو کرد / نیشی فرو کرد
سعی"بنی آدم"درینجا بی اثر بود / رنگ دگر بود
شب خفته بود و صبح گفتندش وکیلی / "ماشو" سبیلی
بیچاره،شب از مرگ خود هم بی خبر بود / رنگ دگر بود
نام"ظفر"با"رامبد"را می شنودیم / وآگه نبودیم
کاین خرده مالک بود و آن یک کارگر بود / رنگ دگر بود
دکتر:خطیبی"در"هواپیما سواری" / با"اقتداری"
آخر جلو زد:سمبه اش پر زور تر بود / رنگ دگر بود
نارو زد آخر"افتخار هشترودی" / تا برد سودی

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

ازین ستمکده،سیلاب را دریغ مدار

یک شب از خیابان نادری داشتیم به خانه برمی گشتیم که به حسن هنرمندی برخوردیم.او بعد از خوش و بش های اولیه،با اصرار از مهدی خواست که با هم بروند.
آقای قهرمان دوست سالیان متمادی اخوان ثالث ادامه می دهند:
هر چه خواهش کردم و حتی التماس نمودم ،اما چون پایش سست شده بود نپذیرفت و من دلشکسته تنها به خانه آمدم. شاید مهدی(اخوان ثالث) این دستور صائب را بکار می بست:
به هر روش که توانی،خراب کن تن را
ازین ستمکده،سیلاب را دریغ مدار

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

کس نمی خرد رحیق و سلسبیل

استاد دکتر مهدی محقق در سال 1351 ،انجمن استادان زبان و ادبیات فارسی را با همکاری برخی از اساتید تشکیل می دهند و از سال 1355 که برای استاد جلال همایی بزرگداشت گرفتند تا به امروز برای صدها نفر از دانشمندان و مفاخر کشور مراسم نکوداشت برگزار نموده اند.
برای هر یک از مفاخر علمی و فرهنگی نیز کتاب های که شامل زندگینامه و تجلیل بزرگان از آن چهره شاخص می باشد ارائه شده است.کتابهایی مثل همایی نامه،جشن نامهء مدرس رضوی،آرام نامه و....
استاد محقق در روزنامه اطلاعات، شماره 24896 در بیستم آبان 1389 می نویسند:
با آنکه بارها-کتبا" و شفاها"- از اولیای آموزش و پرورش خواسته ایم تا این مجموعه را در کتابخانه های مدارس در دسترس دانش آموزان قرار دهند ولی تا کنون اقدامی به عمل نیامده است:
کس نمی خرد رحیق و سلسبیل
روی زی زقوم نهادند و حمیم

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

اقبال من ای کس به اقبال تو نیست

حدود هفتاد سال قبل، مدتی کالاهای اساسی کوپنی شده بود.رئیس دفتر مدیر کل جیره بندی خانم هلن مقدار زیادی از کوپن ها را به سرقت برد و چندی نیز بازداشت شد.اما خیلی سریع با قید کفالت مقامات آزاد شد.مرحوم رهی معیری و برخی از اصحاب مطبوعات به بی قانونی در کشور مطالب و اشعار انتقادگونه ای نوشتند.
در مجلس شورای ملی ،یکی از نمایندگان بنام علی اقبال یادداشتی برای رهی نوشت که؛چرا اینهمه داد و قال می کنی؟من هلن را به تو می دهم و تو در عوض یکی از آن زیبارویانت را به ما بده!
رهی بلافاصله شعر زیر را ساخت و برای نماینده ارسال کرد:
اقبال من ای کس به اقبال تو نیست / حال شعرا بخوبی حال تو نیست
ما دلبر خوبروی سیمین گفتار / داریم ولی به خوبی مال تو نیست

ای سوختهء سوخته با هر ستمی خوش

سالها قبل وقتی در دربند شمیران عده ای از دوستان استاد ترقی شعر همچو "نی ای عشق جانم سوختی" را می خواندند.مرحوم علی اشتری (فرهاد) آخرین غزلش را توسط سرهنگ حریرچیان به استاد ترقی تقدیم می دارد.
استاد بیژن ترقی در پاسخ به شعر اشتری چنین سرودند:
ای سوختهء سوخته با هر ستمی خوش / در بزم جهان ساخته با بیش و کمی خوش
شادم و ز خوشی های تو با غمزدگیهات / گاهی به نشاطی خوش و گاهی به غمی خوش
تا باز به ویرانهء غمهات نه بینم / خواهم که به دامان تو بینم صنمی خوش
راه من و تو راه سراندازی و مستی است /مستیم و سرانداز،به خاک قدمی خوش
از خون دل ماست که سرپنجهء تقدیر / اندر ورق دفتر گل زد رقمی خوش
وزنالهء سوزندهء ما بود که امروز / در نای نی افتاده چنین زیر و بمی خوش
یک نغمه کزان بلبل فردوس شنیدم
آتشکدهء دل شده همچون ارمی خوش

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

راه پنهانی میخانه نداند همه کس

سالها قبل،مدیر عامل کانون دانشگاه تهران-فریدون پیرزاده- جهت رفاه اساتید،یک شب سالن شکوفه نو را با برنامه های متنوع و پذیرائی به اساتید دانشگاه اختصاص داده بودند.
استاد باستانی پاریزی در پاسخ به این دعوت می نویسند:
....اگر قرار باشد یک شب در کافه شکوفه نو بروم،آنهم در خدمت اعضای گرامی کانون دانشگاه باشد!نقض غرض خواهد بود.مخلص هر روز در خدمت این اعضاء گرامی هستم و صبح وعصر به دیدار آنان مفتخر می شوم!پیرزاده عزیز ،اگر شبی هم به کافه شکوفه نو بروم برای فرار از چنگ همین همکاران عزیز و محض نجات از محضر همین قوم "سجاده پرست" خواهد بود،آخر :
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و"پیر" و دو سه رسوای دگر

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

این هوا را هوس رها نکند

در اردیبهشت 1342 چند روزی را در تهران گذراندم و دفتر شعرم را به مرحوم اخوان ثالث دادم که مطالعه نماید.
آقای محمد قهرمان درادامه خاطره آن سال می نویسند:
اخوان در توضیح بیت زیر که نوشته بودم؛
دود اگر سم قاتل است مرا / ترک آن،سخت مشکل است مرا
بر روی زرورق سیگارش سه بیت زیر را نوشته و داخل کتاب در آن صفحه گذاشته بود:
گر چه دانم نگفته می دانی / ننویسم،تو خویش می دانی
قصدم از دود،دود سیگار است / دلم این زهر را خریدار است
این هوا را هوس رها نکند / ورنه دود دگر،خدا نکند


۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

مائیم و همین کنج خرابات و دمی خوش

روزی سرهنگ حریرچیان به کتابخانه آمد و گفت:دیشب با برخی دوستان به نیاوران رفته بودیم و یکی از بچه ها با صدای خوش شعر تو را می خواند؛
همچو نی ای عشق جانم سوختی
بند بند استخوانم سوختی
در حالیکه همه مشغول گوش دادن به شعرت بودیم،شخصی آمد و کنار ما نشست و پرسید این شعر از کدام شاعر است؟و من به او گفتم :این شعر بیژن ترقی است که آقای گلپایگانی آنرا در برنامه گلها خوانده است.از من خواست نسخه ای برایش بنویسم و گفت: من علی اشتری هستم و بعد آخرین غزلی را که سروده بود را برایمان خواند و تقاضا کرد که به پاسداشت این شب شعر را به تو تقدیم داریم:

مائیم و همین کنج خرابات و دمی خوش/ گاهی به وفائی خوش و گه با ستمی خوش
یک روز به ویرانهء غم شاد به یادی / یک روز به دامان چمن با صنمی خوش
شادیم که آزاد ز هر بود و نبودیم / مستیم که هستیم ز هر بیش و کمی خوش
چون راه تو می پویم و چشمم به ره تست / در هر نظری مستم و در هر قدمی خوش
گر چشم دل از نیک و بد خلق ببندی
بینی که شود دوزخ سوزان،ارمی خوش

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

شدیم و شد سخن ما فسانهء اطفال

سال 64 بود که بنزد استاد جمال زاده رفتم ، استاد یک نفس صحبت می کردند ،یکمرتبه حرفش را قطع کردم وگفتم:استاد عزیز،دکترها توصیه می کنند که گاهی در سخن گفتن هم باید امساک کرد، حرف زیاد شما را هم خسته می کند.
پیر مرد با ملایمت گفت:
پاریزی عزیز،تو اگر در حرف زدن کوتاه بیایی،حق داری! زیرا هنوز چهل ،پنجاه سال فرصت داری تا به سن من برسی و حرفهای خود را بزنی،اما من، دیگر فرصت زیادی ندارم.بنابراین اگر زبان یاری کند هر چه در چنته دارم باید به زبان آورم. من آفتاب لب بام هستم.به قول کسائی مروزی:
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهء اطفال


۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

از چه باشی ز بیگانه دلخوش

دو سال وچند ماهی که مرحوم مصدق بر مسند نخست وزیری تکیه زد از پر افتخارترین روزهای ملت ایران است.مصدق با روی باز به همهء احزاب اجازه فعالیت می داد ،حتی احزاب دربار و توده ای که در آن مدت کوتاه درصدد آشوب و اختلال در نظم کشور بودند.
مرحوم حیدر رقابی ترانه سرای "مرا ببوس" در زمانی که مصدق دچار فشارهای سیاسی مخالفین شده بود،روزی در محفل طرفداران مصدق فریادزد:
باز هم توده ای دق کند دق / باز هم زنده باد دکتر مصدق
از چه باشی ز بیگانه دلخوش / مرگ بر پرچم داس و چکش

ای کاش لبخند تو مادر

یک روز پسرم از سرویس مدرسه جا ماند،مجبور شدم در هوای سرد بارانی با چند بار تعویض تاکسی او را به مدرسه برسانم.وقتی به خانه رسیدم کاملا" خیس و خسته شده بودم.
خانم مهری ماهوتی درباره سرودن اولین شعرشان چنین ادامه می دهند:
از شدت خستگی ،در اتاقم نشستم و شعر مادر را سرودم:
ای آسمان سینهء من
محتاج مهتاب نگاهت
روشن شده قلبم همیشه
با چشم های مثل ماهت
**
صدها ستاره می نشیند
شب ها به روی دامن تو
شب بوی زیبا عطر خود را
می گیرد از پیراهن تو
**
ای کاش لبخند تو مادر
هر روز سبز و تازه باشد
مثل نوازش های دستت
شیرین و بی اندازه باشد
**
این ابرهای غصه ای کاش
فکر سفر بودند مادر
تا ماه چشمت خانه ای داشت
در آسمانی با صفاتر


۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

گربه کش می رود ز روغنها

استاد محمد قهرمان می نویسد:
اخوان ثالت پس از گرفتن دیپلم به تهران آمد.مدتی در یکی از دستگاههای فرهنگی مشغول به کار شد.سپس در پلشت به تدریس پرداخت.بعد به کریم آباد ورامین رفت که معلم و مدیر دبستان بود.در اواخر اسفند 1328 چند روزی را مهمانش در کریم آباد بودم و چون به طنز علاقمند بودم ، بعد از خداحافظی در کنار جادهء کریم آباد ورامین قطعه زیر را سرودم:
تاجری داشت همسری زیبا / نوکری هرزه نیز بود او را
کم کمک این جوانک نایاب / سر نخ داد با زن ارباب
داشت یک روز بوسه بر می چید / از لب زن،که تاجر او را دید
بوسه خورد و نکرد نامردی / گفت ارباب را به خونسردی
گربه کش می رود ز روغنها / زنتان بو کند دهان مرا


والله که شهر بی تو مرا حبس می شود

دوست خوبم ،دکتر ایوبی که در دانشگاه امام صادق(ع) از همقطارانمان بود.در ضمیمهء فرهنگی دوازدهم آبان ماه امسال مطلبی در خصوص احیای مقبره شمس تبریزی در خوی و برگزاری جشنواره شمس در اواسط آبانماه سال 86 را قلمی فرموده اند.زحمات فرهنگی ایشان ماجور درگاه رب العالمین باد.اما نمی دانم چرا پس از خواندن مطلب ایشان،دیدم که روح،معنویت وعشق که مهمترین پیام شمس بود در مقاله وجود ندارد و بیاد برخی از دوستان افتادم که در کنج ... و یا در قربت اسیر شده اند. تفالی به دیوان شمس زدم و شعر زیر آمد:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای
آفتاب رخ بنما از نقاب ابر / کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز / باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو / آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان لب گزیدنت که برو شه بخانه هست / وان ناز کبر و تندی دربانم آرزوست
این نان وآب چرخ چو سیلیست بیوفا / من ماهی و نهنگم و عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفا همی زنم / دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود / آوارگی بکوه بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت / شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر / کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما / گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

بهر ما بهتر از او پیدا کن

در بحبوحهء جنگ جهانی دوم ،منشی مدیر کل جیره بندی کالاهای اساسی ،مقدار زیادی کوپن دزدید و دستگیر شد اما دو روز بعد با قرار وثیقه آزاد شد.یکی از شعرا در روزنامه بابا شمل قطعه ای سرود و گفت که:این خانم منشی زن سالخورده ای است و بخاطر رخ زیبایش آزاد نشده است.
مرحوم رهی معیری در پاسخ به شعر روزنامه بابا شمل شعر زیر را سرود:
ای که شیخ الشعرایی ما را / شاعر نغمه سرائی ما را
من نگفتم که هلن یار من است / یا هلن شمع شب تار من است
یا بود بر دل من داغ هلن / یا منم زاغچهء باغ هلن
گفتم این رند سیه گیسو کیست / وین سیه نامهء مشکین مو کیست
که چنین راه به دلها دارد / در دل پیر و جوان جا دارد
که مراد وکلا می باشد / عبد او عبده ما می باشد
در پی حسن خدادادی او / همه کوشند به آزادی او
سال او گر زچهل افزون است / زچه رو لیلی هر مجنون است
دورهء حسنش اگر طی شده است / فرگسن از چه خر او شده است
ور تو ای یار پسندیدهء ما / واقف این دل غمدیدهء ما
واقف راز مگو می باشی / آگه از پیری او می باشی
لاجرم دست کرم بالا کن / بهر ما بهتر از او پیدا کن

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

سهراب ،باید در روزهای رفته به یاد بماند

یکی از فرماندهان آموزشی دوران جنگ برای مشاوره نزد همکارم_مجتبی_ آمد. وقتی از اتاق خارج شد ،دوستم گفت :سختی ها و اذیت هایی که به بچه های رزمنده آنموقع می داد،حالا دارد جواب پس می دهد.ولی من با نظرش کاملا" مخالف شدم! به او گفتم : آیا شهید رجایی خالص و بی ریا نبود؟ راستی اگر امروز او بود،جزء کدامیک از گروه ها قرار می گرفت؟
چند دقیقه ای بحث کردیم و سرانجام موافقت کردکه آن دوران یکی از بهترین دوران زندگی اش بوده است.سپس شعر پوپک نیک طلب را برایش خواندم که:

سهراب را به سراب
نیازی نیست
آب می طلبد آب
دریای آتش سر برده
در کام زندگی
وعطش سیراب نمی شود
با درد روزگار
دل های گویری را تشنگی فرو ننشاند
قطره ای باران
سیل باید برد
به بیابان خفتگان
باید
در تبسم آوازهای خفته
بخواند
سهراب
آن زخم خورده تاریکی
باید
در روزهای رفته
به یاد بماند
خورشید بی بدیل تماشایی
باید
با باوری شکفته
بداند
اندیشه ی سترگ اهورایی !




کی بسته شود سخت بدین سست سوالی

استاد باستانی پاریزی درباره مصاحبه با جمالزاده می نویسند:
مصاحبه با استاد،کاری از نوع "سهل"و"ممتنع" است.سهل است؛چون ایشان با روی باز و بی دریغ فورا"آدم را می پذیرد و ممتنع است؛از این جهت که بلافاصله شروع به صحبت می کند و کاری به سوال طرف ندارند. آدم را به یاد امام فخر رازی می اندازد؛به دلیل اینکه امام فخر آنچه را مورد شک وتردید بود در کمال صلابت می گفت و در پاسخ به لیت و لعل می گذراند و آدم یک مرتبه متوجه می شد که بجای آنکه از تردید خارج شود،شک تازه ای در او راه یافته است.به قول ناصر خسرو:
بس حلق گشاده به خرافات و محالات
کی بسته شود سخت بدین سست سوالی