۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

هزار مست و غزلخوان به بوستان مرادی

استاد بیژن ترقی می نویسند:
قبل از فوت مرحوم ورزی ،به دعوت ایشان به منزلش رفتم و در راه شعری سرودم و مهر و شعرش را ستودم ،مرحوم ورزی که سر ذوق آمده بودند پاسخ شعرم را چنین دادند:
نموده است زمن با هزار مشغله یادی / انیس نیک پرستی ،ندیم پاک نهادی
رفیق جانیم،ای بیژن ترقی شیدا! / تو مرد عشق و وفائی تو اهل مهر و ودادی
تو بیژنی که هزاران منیژه شعر تو خوانند / اگر به تخت نشستی،اگر به چاه فتادی
نژاد مردم ایران ز کورش است و ز دارا / تو یادگار عزیزی از آن خجسته نژادی
مرا به مهر ستودی،رهین لطف تو گشتم / که بر سرم ز کرم تاج افتخار نهادی
ترانه خوان محبت به باغ خرم عشقی / هزار مست و غزلخوان به بوستان مرادی
به دشت خرم هستی تو آن بر آمده بیدی
که قامت تو نگشته است خم ز حملهء بادی

در دو عالم،به هیچ کار نی ایم

روزی قزل ارسلان به ظهیرالدین فاریابی که ریشی سرخ رنگ داشت می گوید:
آیا برای ریش سرخت هم شعری سروده ای؟
ظهیر الدین بلافاصله این قطعه را می خواند:چون بدین گفتنم نیاز آمد / مثلی لایقم،فراز آمد
عالمی،بر فراز منبر گفت: / که چو بیدار شد برای نهفت
ریش های سفید،روز گناه / بخشد ایزد،به ریش های سیاه
باز ریش سیاه،روز امید / باشد اندر پناه ریش سفید
مردکی،ریش سرخ،حاضر بود / دست در ریش زد،چو این بشنود
گفت ما خود در این شمار نی ایم / در دو عالم،به هیچ کار نی ایم
بنده ،آن سرخ ریش مظلوم است / که ز انعام شاه محروم است!

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

تو بیژنی که هزاران منیژه شعر تو خوانند

استاد بیژن ترقی می نویسند:
قبل از فوت مرحوم ورزی ،به دعوت ایشان به منزلش رفتم و در راه شعری سرودم و مهر و شعرش را ستودم ،مرحوم ورزی که سر ذوق آمده بودند پاسخ شعرم را چنین دادند:
نموده است زمن با هزار مشغله یادی / انیس نیک پرستی ،ندیم پاک نهادی
رفیق جانیم،ای بیژن ترقی شیدا! / تو مرد عشق و وفائی تو اهل مهر و ودادی
تو بیژنی که هزاران منیژه شعر تو خوانند / اگر به تخت نشستی،اگر به چاه فتادی
نژاد مردم ایران ز کورش است و ز دارا / تو یادگار عزیزی از آن خجسته نژادی
مرا به مهر ستودی،رهین لطف تو گشتم / که بر سرم ز کرم تاج افتخار نهادی
ترانه خوان محبت به باغ خرم عشقی / هزار مست و غزلخوان به بوستان مرادی
به دشت خرم هستی تو آن بر آمده بیدی
که قامت تو نگشته است خم ز حملهء بادی

در چنین عهد که جان در گرو نان باشد


سید محمد مشکوه (1279-1359) از جمله اساتید روحانی بودند که بهمراه سید محمد سنگلجی،سید حسن امامیو جلال همایی، در سال 1313 وارد دانشگاه تهران شدند.
مرحوم مشکوه در دانشگاه تهران به تدریس فقه ،تفسیر قران و فلسفه می پرداختند.استاد به جمع آوری کتب خطی علاقه بسیاری داشتند تا آنکه حدود هزار و چهارصد جلد کتاب خطی خود را به کتابخانه دانشگاه تهران اهدا نمودند. در مراسم رونمایی از کتب خطی استاد مشکوه در سال 1333 دکتر نصرت الله کاسمی شعر زیر را خواندند:
داد مشکوه به دانشکده با رغبت و شوق / آن چه یک عمر به اندوختنش سعی نمود
وقف ابناء وطن کرد کتابخانهء خویش / آفرین باد بر این مرد و بر این فکر درود
جان گرفت از کرمش پیکر ارباب هنر / گر چه او را پی این کار به تن جان فرسود
چشم صاحب نظران شد ز تماشا روشن / چون از این گنج هنر همت وی در بگشود
نیکبختی بنگر کانچه وی از عمر بکاست / بر کمال هنر و رونق و دانش افزود
در چنین عهد که جان در گرو نان باشد / نیست از هیچ کس این گونه فتوت معهود
پاکبازی ست چنین بخشش،نی بذل و سخا / غایت جود بود آری بذل موجود

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

گرفت خاتم شاهی به حکم لم یزلی

همه شاهان مستبد تاریخ،خود را منصوب و تایید شده خدا می دانستند. با آنکه پیامبران الهی برای زدودن این تفکر خرافی زحمات زیادی کشیدند،باز هم در اکثر ممالک عالم این اندیشه وجود دارد. در سجع مهر فتحعلی شاه قاجار شعر زیر نقش بسته بود:

گرفت خاتم شاهی به حکم لم یزلی
قرار در کف شاه زمانه فتحعلی


نقاش چیره دست سخن بود و بی رقیب

ابوالحسن ورزی از شاعران بزرگ معاصر است . وی در سال 1293 در تهران متولد شد . پس از پایان تحصیلات ابتدائی و متوسطه در سال 1316 در دانشگاه تهران مدرک لیساس حقوق خود را گرفت .سپس در وزارت دادگستری به کار قضاوت مشغول شد . بعد از مدتی از کار قضاوت دست کشید و به کارهای ادبی پرداخت .
در شهریور 1320 در کابینه اول قوام السلطنه به سمت بازرس ویژه نخست وزیر برگزیده شد . پس از آن به سمت رئیس شرکت فلاحتی خراسان به مشهد رفت . مدتی نیز به سمت مدیر کل مالی شهرداری تهران منصوب شد.
نخستین مجموعه شعری او در سال 1358 به نام سخن عشق در تهران چاپ شد.
ورزی با هنر موسیقی نیز آشنا بود و تار و ویولنت می نواخت و سرانجام
در سال 1373 در تهران فوت نمودند. استاد بیژن ترقی در رثاء او سرودند:
ورزی که از ودایع پروردگار بود / از جمع رفتگان ادب یادگار بود
نقاش چیره دست سخن بود و بی رقیب / هر نقش نو که که کرد رقم،شاهکار بود
گنجینهء فضائل و آئینه صفا / بر تاج عشق چون گهر شاهوار بود
تا واپسین دم از سخن عشق لب نبست / آن باغ پر شکوفه همیشه بهار بود
همچون غزال در چمن عشق می چمید / دشت و دمن ز مقدم او مشکبار بود
عزم وداع کرد و ودیعت به حق سپرد
ورزی که از ودایع پروردگار بود

چو اختر می گذشت آن راست فال شد

در خاطرات عبدالله مستوفی آمده است:
فتحعلی شاه قاجار قبل از آخرین سفرش که به شهر اصفهان بود،مجلس تفریحی با تمام زنانش تشکیل داد.در آن مجلس ،خواننده این شعر را می خواند؛"تو سفر کردی و خوبان گیسو کندند"
اکثر نکته سنجان آن مراسم خواندن ترانه فوق را مناسب تشخیص ندادند. وبه قول نظامی:
با حرفی که از بازیچه برخاست
چو اختر می گذشت آن راست فال شد

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

که استخوان شهیدان به ساحل افتاده است

در زمان جنگ عراق و ایران،یکی از کارمندان کتابخانه دانشکده پیشنهاد کرده بود که فلان مبلغ را برای خرید فلان کتاب فرنگی تامین اعتبار کنید.رئیس حسابداری، آن عضو کتابخانه را خواسته بود و در یک طرف میزش یک پوتین سربازی و در طرف دیگر یک قران گذاشته بود و گفته بود:
تو میدانی جمعی از بچه ها در زیر آتش می جنگند و جمعی نیز در کلاس ها درس می خوانند،تو باید دست روی قران بگذاری و بگویی خرید پوتین اولویت دارد یا خرید فلان کتاب اهمیت دارد؟
دوستم می گفت:آهسته از حسابداری خارج شدم و زیر لب می گفتم؛ما را با قران طرف مکن،خود آن پوتین سربازی با زبان بی زبانی به من حالی کرد اولویت کجاست!
استاد پاریزی در ادامه می نویسند:
از کنار همه چیز با ظرافت می شود گذشت جز از کنار جنگ!غیر ممکن است آنها که در دور دست ها اخبار جنگ را می شنوند حس کنند در حوالی کارون،کرخه،هویزه و شط و باتلاقهای آن چه می گذرد؟و به قول اهلی شیرازی:
من از محیط محبت،همین نشان دیدم
که استخوان شهیدان به ساحل افتاده است

نشاید ازین بیش گفتن دروغ!

در سال 1327 مرحوم اخوان ثالث در امتحانات خرداد ماه شرکت نکردو تصمیم گرفت در شهریور ماه امتحان بدهد.
وقتی اخوان در امتحان تاریخ طبیعی پاسخ سوال مربوط به نوعی فسیل را نوشت،در آخر پاسخ شعر زیر را نیز اضافه نمود:
برای دو تا نمرهء بی فروغ
نشاید ازین بیش گفتن دروغ!

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

به فرق شعر و ادب تاج افتخار نهادی

سالهای چندی به علت بیماری و مسافرت های خارج از کشور ،استاد ابوالحسن ورزی را ملاقات نکرده بودم.اما فبل از درگذشتش مرا به خانه اش دعوت کرد.
مرحوم بیژن ترقی ادامه می دهند؛در مسیر منزلشان این چند بیت را سرودم تا به استاد تقدیم کنم:
تو ای که چشم و چراغ زمان و پیر مرادی / چه شد که کرده ای از دوستان دلشده یادی
تو آن یگانه ادیبی که با کلام مرصع / به فرق شعر و ادب تاج افتخار نهادی
حصار نای غزل،چون به لطف طبع گشودی / دری به خلوت زندانیان عشق گشادی
از آن هماره پریچهرگان به گرد تو گردند / که دل بجز به پریزادگان شعر ندادی
به راه شعر و ادب لحظه ای ز پا ننشستی / اگر ز دست برفتی،اگر ز پای فتادی
منم که با همه رنج زمانه خرم و شادم
چو باز می نگرم،ورزی عزیز تو شادی

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

آنان که به نام نیک می خوانندم

سال سوم دبیرستان بودم که مبصر باهوش و زرنگمان –ناظمیان-از همکلاسی ها رای گیری کرد تا از میان دبیران خوبمان،یکی را برگزینیم . بچه ها با شور و هیجان یک یک معلم ها را نام می بردند و مبصر جلوی اسم ها علامت می زد.
چند روز بعد که دوازدهم اردیبهشت شد، هدیه ای به آقای قدیمی معلم پیشکسوت مدرسه تقدیم کردیم و از زحماتش تشکر کردیم.آقای قدیمی که آن سال بیش از چهل سال دبیر بود، ضمن تشکر از بچه ها،شعر سعدی را برایمان خواند:
آنان که به نام نیک می خوانندم
احوال بد درون نمی دانندم
گر زان که درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

تو برو یار دگر پیدا کن

در دههء بیست ،منشی مدیر کل جیره بندی هیات دولت _بنام هلن-به جرم دزدی مقدار زیادی کوپن دستگیر و چند روز بعد آزاد شد.
یکی از شعرا به نام شیخ الشعرا در روزنامه بابا شمل شعر زیر را سرود:
همه جا صحبت کار هلن است / سخن از چشم خمار هلن است
کاتشین چهرهء بزم آرایی / کرده در شهر بپا غوغایی
زده با اسلحه حسن و جمال / راه دلهای بزرگان و رجال
نرگس مست و لب گلگونش / کرده یکسر همه را مفتونش
گفتم این دلبر سیمین بر کیست / وین هنرپیشهء افسونگر کیست
هوس دیدن رویش کردم / لاجرم روی به کویش کردم
زحمت و رنج فراوان دیدم / تا رخ آن مه تابان دیدم
واقا" زحمت بی حاصل بود / که فزون سال هلن از چل بود
باری ای زاغچه این یار تو نیست / این هلن لایق اشعار تو نیست
این زن آنکس که تو می گویی نیست / گلعذاری که تو می جویی نیست
در او کس نزند غیر عسس / در خور پخش کوپن باشد و بس
تو برو یار دگر پیدا کن / این هلن را هبهء بابا کن

عاقبت طوفان عشقت می برد خاکستر من

استاد بیژن ترقی می گوید:
سالها قبل ترانه ای را برای دوستم پرویز یاحقی و خوانندهء جدیدی که تازه به گلها معرفی شده بود سرودم ،که بیتی از آن چنین بود:
بی خبر ماندی ز حالم زانچه آمد بر سر من
عاقبت طوفان عشقت می برد خاکستر من
وقتی شعر را گفتم ،در قسمتی از آن دچار تردید شدم. روزی به رهی معیری برخورد کردم و به او گفتم: رهی جان! در شعر زیر :
بر خسته دلان چون نسیم سحر"ماه من"یا "عشق من" یا "یار من" گذری کن ،مناسب تر است.
مرحوم رهی بلافاصله گفت:
بر خسته دلان چون نسیم سحر
یک نفس گذری کن
از شدت شوق می خواستم فریاد بزنم که چه واژه لطیف و مناسبی را در اختیارم گذاشت.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

قد خم دیده ام،بس دیده طوفان حوادث را

دکتر باستانی پاریزی در سال 1365 ،وقتی سید محمد علی جمالزاده نویسنده قصه" یکی بود ،یکی نبود" زنده بود، نوشتند:
پدر او را در انقلاب مشروطیت،با ارسی ایوان،گیوتین وار،به شهادت رساندند،وپسر هم اکنون در آستان یک قرن عمر،خود تاریخ زنده ایست که نهضت مشروطیت را درک کرده،پشت سر شش پادشاه دیده،دامن از انقلاب سرخ مسکو بر فشانده،از زیر آوار دو جنگ جهانی خاک وخل قبا را تکانده و تکاور بیرون رانده و امروز در واقع آدمی است که خودش یک سر و گردن از یک انقلاب بزرگتر است و زبان حالش چنین است:
قد خم دیده ام،بس دیده طوفان حوادث را
کند هر قدر طغیان سیل،با پل بر نمی آید

اگر نبود مرا اشک،بی گمان می سوخت

پس از آنکه با مرحوم اخوان ثالث تصمیم گرفتیم که بجای خرداد در شهریور ماه امتحان بدهیم،اطاقی در یکی از خانه های پشت خیابان جم اجاره کردیم.
یک روز دوستم نحوی آمد وگفت: آقای زوار معلم انشاء کارت دارد.فوری خودم را به مدرسه رساندم واو کلی نصیحت و پند و اندرز داد و سرانجام گفت: بهتر است بروی تهران ودر کلاسهای درس تابستان آنجا درسهایت را بخوانی و برای امتحان به مشهد بیایی.
آقای محمد قهرمان در ادامه می نویسند:
با حالتی گریان دوستانم را وداع کردم و این بیت کلیله ودمنه در ذهنم جاری بود:
لولا الدموع و فیضهن لا حرقت / ارض الوداع حراره الاکباد
(اگر نبود مرا اشک،بی گمان می سوخت / زمین به روز وداع از حرارت جگرم)

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

از بد اندیشان نیندیشم که یار من توئی

چند روزی می شد که مرحوم داود پیرنیا از برنامه گلها استعفا داده بود و من و رهی معیری در جلوی اطاق گلها بهم برخوردیم . استاد رهی با چهره خندان به استقبالم آمد و تعارف کرد که چند دقیقه ای باهم در اطاق کوچک گلها بنشینیم.
استادبیژن ترقی در ادامه خاطره شان می نویسد:
ناگهان یکی از شاعران مغرور و کم مایه به ما نزدیک شد و به این گمان که ما کمین کرده ایم تا گلها را غارت کنیم .او با ناراحتی و لحنی زننده و بدون سلام و علیک ،هر دو نفرمان را به راهزنان تشبیه کرد که در انتظار تقسیم غنایم نشسته ایم.
رهی که مرا متاثر دید گفت:از این مبحث بگذریم،بیا برایت دو خط شعری که تازه سروده ام را بخوانم:
از بد اندیشان نیندیشم که یار من توئی / فارغم از دشمنان تا دوستدار من توئی
با تولای تو از دشمن نیندیشد رهی / بندهء من شد فلک،تا غمگسار من توئی

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

مروت از دل خوبان مجوئید

وقتی آقای سید هادی خسرو شاهی از ملاقات شیخ عمر تلمسانی،در حاشیه دریاچه لو گانو فراغت یافت،با خود گفت مبادا که:
به پیش نیاکان خسرو منش
پس از مرگ باشد مرا سرزنش
استاد باستانی در نامه ای که در اردیبهشت 1365 برای نقد گلچرخ فرستادند،ادامه می دهند:
آقای خسرو شاهی برای آنکه به بنی عم سالخورده خود-محمد علی جمالزاده-سری زده باشد،به کناره آب باریک رودخانه رون نیز سر پری زد، و به شیمه مرضیه قوم آذری الاصل قمی المسکن واتیکان المتحد،ضمن دیدار یار،از زیارت اهل قبور نیز غافل نماند،که گفته اند عادات السادات،سادات العادات،واین ناقض شعر شاعر ماست:
مروت از دل خوبان مجوئید
فرنگستان مسلمانی ندارد

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

مهر و وفا،فسانه چو عنقاست شهریار

احمد گلچین معانی از کارمندان اداره ثبت اسناد واملاک بود.او ابتدا به شعر و ساعری اهتمام داشت ، سپس به کار تحقیق و تصحیح متون قدیمی پرداخت. کتابهائی نظیر تذکره پیمانه،تذکره یخچالیه،تذکره نویسان هند و...را منتشر کرد.
گلچین در جوانی اشعارش را به نزد استاد شهریار می آورد تا آنها را تصحیح نماید.و بعدها به نقد اشعار شهریار می پردازد و از غزلیات استاد ایرادهایی ر می گیرد.شهریار در غزل زیر پاسخ نقادی او را چنین می سراید:
ای سرو سر فراز که بالا گرفته ای / چون شد که سایه از سر ما واگرفته ای
با تیر خامه دیدهء استاد دوختن / درس وفا نبود که از ما گرفته ای
چون صبح خندم ار که ببینم چو آفتاب / از جیب من بر آمده دنیا گرفته ای
پای از سرم دریغ مدار ای جوان که من / جانم ز دست رفته تو تا پا گرفته ای
خو با خسان گرفته ای،ای گل به رغم من / این خوی زشت بین که تو زیبا گرفته ای
دور از تو بود نکته به یاران فروختن / نادان نئی که خرده به دانا گرفته ای
چون اشکم از دو دیده کجا می روی که تو / چون داغ عشق بر جگرم جا گرفته ای
جمعی به دور شمع تو پروانه اند،لیک / آتش در آن میانه تو تنها گرفته ای
از اشک من شکفتی وا کنون به چشم من / ای گل ز اشک،راه تماشا گرفته ای
مهر و وفا،فسانه چو عنقاست شهریار
فارغ توئی که عزلت عنقا گرفته ای

ای خدا رحم کن خودت امسال

آن سال ؛اخوان و نحوی ومن خیلی از کلاس های درس عقب افتادیم و تصمیم گرفتیم که در شهریور ماه امتحان بدهیم.
محمد قهرمان دوست و همکلاسی مرحوم اخوان ثالث می نویسد:در هشتم دی ماه سال 1326 شعری در خصوص برخی دروس سخت سرودم،که در قسمتی از آن قصیده آمده بود:
ای دل بینوای سرگردان / مانده در کار خویشتن حیران
گلبن شادی ات در اول عمر / زرد گشته ز دستبرد خزان
و...
بطر در جبر و شیمی و فیزیک / راست مانند مهدی اخوان
نازنینی شفیق و خوش محضر / شاعری نغزگوی و چرب زبان
پیش شعرش چه جای شعر من است؟ / زیره را قدر نیست در کرمان
ودر انتهای شعر:
میل"در جا" کند دلم شاید / سال پنجم درین دبیرستان
ای خدا رحم کن خودت امسال / بر من و بر رفیق من اخوان

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

کوه بابا به مهتاب سوگند

بعد از چاپ "افسانه "توسط نیما یوشیج،شهریار هم یکی از موافقین او وشعرش شد و به شوق دیدار نیما راهی مازندران و یوش می شود. به ناگزیر جلدی از غزل هایش را بهمراه نامه ای به قهوه خانه چی می دهد تا به نیما برساندو بازمی گردد.
شاعر ناگهان خود را در مقابل کوه مازندران می بیند و سراغ گمگشته خویش را می گیرد:
کوه بابا،تذروی بهشتی است
با جمال طبیعت نهفته
پهلوانی بر آن،روج این کوه
در طلسم قرون خواب رفته
از دل ابر و مه سر برآورد
چهره همچون مس و سرب تفته
ها،فرشته،چه گوئی،چه خواهی؟
و شاعر پاسخ می دهد:
کوه بابا،تذروی بهشتی است
نغمه اش زنده چون زندگانی
چون من از آشیان دور مانده
نغمه ها می زند،جاودانی
همزبان من است او،خدا را
دادم از دست بی همزبانی
پیش بابا گرفتم سراغش
پس از آنکه کوه نشانی یار بهشتی را نمی دهد ،خودش را چنین معرفی می کند:
کوه بابا به مهتاب سوگند
هم به آن ژالهء صبحگاهی
من هم از طاووسان بهشتم
وین نگارین سرودم گواهی
می روم شکوه با ماه گویم
با نگاهی به این بی گناهی
او مرا یک نظر می شناسد...
ناگه از جنگل یاسمن­ها
ناله‌ی آشنایی شنودم
زخمه‌ی تار جان بود، گویی
چنگ زد در همه تار و پودم
همزبان بهشت طلایی است
باز خواند به نوشین سرودم
در پی آن صدا رفتم از دست
مرجوم شهریار چند روز بعد به همان قهوه‌خانه می­رود و مجددا" سراغ نیما را می گیرد. قهوه­چی می­گوید:" آقای نیما آمدند و من نامه‌ی شما و آن کتاب را به ایشان دادم، اما او، نامه را پاره کرد و دور ریخت!" دل شاعر، به درد می­آید، بی­آن‌که دلیل بی­محلی نیما را دریافته باشد:
با خود اندیشید آخر خدایا
او خود از کبر با من نپرداخت؟
یا چنان غربت خاکدانم
کرده آلوده کاو باز نشناخت
یا که من نیستم آسمانی
اهرمن با من این رنگ‌ها باخت
کم‌کم از خویشتن ننگش آید.
قصه‌ی بی­مهری جفت بهشتی­اش و داستان تنهایی و سرخوردگی­اش را با خود به کوه و در و دشت می­برد و با زمین و آسمان باز می­گوید:
اینک از طرف کوه دماوند
صبحدم چون شکوفه‌ی دمیده
او به پایان اندیشه خود یافت
بر لب چشمه­ای آرمیده
ناگه از غلغل کاروان­ها
لرزه بر تن غزالی رمیده
آمد و خود در آغوشش انداخت
گر من از خاکیانم غزالا!
با منت این چه زود آشنایی‌ست؟
کز رد پای مردم رمیدن
شیوه‌ی آهوان ختایی است
ور نیم خاکی، آن شاهد قدس
از چه رو با منش، بی­صفایی‌ست
حلقه زد اشک در چشم آهو
شهریار با دیدن بی مهری ها باز می گوید:
کفتری چاهی از آشیانه
در پی دانه می­کرد پرواز
زیر پر، بر لب جو جوانی
دید و با جفت خود داد آواز
روزی این نغمه­ساز بهشتی
می­شود با هم‌آواز دمساز
او رسید به دروازه‌ی شهر
نیما بعدها برای شهریار توضیح می­دهد که پیش از آمدن تو، چندین بار، چند نفر پیش من آمده و خود را شهریار معرفی کرده بودند ، بهمین خاطر اینبار نیز جدی نگرفتم.
شبچراغان روشنگر شهر
رنگ و وارنگ، دل می­ربایند
لاله­رویان به طرف خیابان
زیب و فر، رنگ و بو می­فزایند
این همان شاعر آسمانی‌ست!
...
در شبستان خود پای شمعی
شاعری مات و محزون نشسته
دیرگاهی است کاین کلبه را در
بر رخ یار و اغیار بسته
گرد اندوه باریده این‌جا
می­نماید همه‌چیز خسته
دفتری پیشش است و سه تاری...
پیشتازان موکب رسیدند
همزبان بهشتی است، هشدار!
عود می­سوز و صندل همی­سای
غرفه را درگشا، پرده بردار
شاعری محتشم شمع در کف
پرده بالا زد و شد پدیدار
اشک شوقش به مژگان درخشید...
گوهر شبچراغی برآمد
از دل لاجوردینه دریا
کهکشان تا زمین پل کشیده
وز دو سو، نرده‌ی عاج و مینا
سایه­ای از دو روح همآغوش
گشت بر پرده‌ی غرفه پیدا
ماه از این منظره فیلم برداشت
همزبان با شکوه بهشتی
صورت راهبی طیلسان­پوش
عصمت و حزن سیما مسیحا
گیسوان چون سمن هشته بر دوش
شاهد افرشتگان تخیل
پرفشان از دو طرف بناگوش
بازگردنده با گنج الهام...

پای شمع شبستان دو شاعر
تنگ همچون دو مرغ دلاویز
مهر بر لب ولی چشم در چشم
با زبان دلی سحرآمیز
خوش به گوش دل هم سرایند
دلکش افسانه­هایی دل­انگیز
لیک بر چهره­ها هاله‌ی غم
گوید آن من نبودم که دیدی
او نمود من و خودنمایی است
با پلیدان صفای من و تو
عرض خود بردن است و روانی‌ست
گر صفا خواهی اینک دل من
آری این لخته‌ی خون گفت و بگریست
در پس اشک‌ها شمع لرزید
وای یا رب دلی بود نیما
تکه و پاره، خونین و مالین
پاره­دوز و رفوگر در آن‌جا
تیرهای ستم زهرآگین
خون‌فشان چشم هر زخم لیکن
هم در او برقی از کفر و کین
گفت نیما همین لخته خون است.
همزبان رفته و کلبه‌ی تنگ
با غمی تازه­تر مانده مدهوش
باز غم، باز هم غم، خدایا
موج خون می­زند چشمه‌ی نوش
در غم همزبان اشکبارند.

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

جایی بنه که ناله به گوش چمن رسد

در مجلهء نوروز1365 گلچرخ ،استاد سید هادی خسروشاهی _سفیر سابق ایران در واتیکان_مصاحبه ای با مرحوم سید محمد علی جمالزاده پدر قصه نویسی معاصر انجام داده بودند.مرحوم جمالزاده در قسمتی از سخنانشان اشاره ای به استاد باستانی پاریزی هم می کنند.
استاد باستانی در نامه ای که در دوم اردیبهشت همان سال برای روزنامه اطلاعات و خطاب به سید محمود دعائی ارسال می کنند،می نویسند: بیانات آقای جمالزاده به درستی نقل نشده است،و این عریضه را به عنوان رفع یک اشتباه چاپی تقدیم می کنم و امیدوارم دوست شاعر بزرگوار آقای گرمارودی،آنرا نه در صدر مقال،بل در صف نعال،منتهی در جایی جای دهند که چشم خواننده گل چرخ،بدان جایگه،چرخی بزند:
گر زیر گلبنی قفس ما نمی نهی
جایی بنه که ناله به گوش چمن رسد

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

سخن چو حد امیر است،کودک شعرم

استاد امیری فیروز کوهی روزی به کتابخانه خیام آمد و به من گفت:شنیده ام ترانه سرائی می کنی.چند نمونه از ترانه هایت را برایم بخوان!من با شرم وحیا،ترانه "می زده" را بر روی کاغذ نوشتم و به دستشان دادم.مدتی استاد آنرا مطالعه کرد و سپس گفتند:مثل اینکه کلمات به گوشم آشناست و اشعارت بوی سبک عراقی را می دند.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه می نویسند:سالها از محضر استاد فیروزکوهی بهره ها بردم و برای تشکر از راهنمائی های ایشان شعر زیر را سرودم:
به هر زمان که سخن دامن امیر گرفت / هزار دل به کمند سخن اسیر گرفت
پرند شعر به تلطیف ماهتاب آورد / که طبع نازک او نرمی از حریر گرفت
ز نقشبندی اندیشه های رنگینش / فضای خاطره بس نقش دلپذیر گرفت
نه از قصیده حصاری گشود پولادین / غزل به لطف مراعات،بی نظیر گرفت
نه از مساعی او گشت بهره ور صائب / که جلوه ها سخن عرفی و ظهیر گرفت
شمیم صبح سعادت دمد ز انفاسش / هر آن که جام حقیقت زدست پیر گرفت
ادیب و فاضل وآزاده بود و کان شرف / نه بی سبب لقب شاعری شهیر گرفت
سخن چو حد امیر است،کودک شعرم / به خجلت آمد و از شرم سر به زیر گرفت

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

گل عاشقی بود و عشقیش نام

سردار سپه پس از محکم شدن جای پایش در قدرت مقدمات کنارگزاردن حاکمان قاجاریه را در سر می پروراند. هر کس که با او مخالفت می کرد، از صفحهء روزگار محو می شد.از جمله افراد معترض به دیدگاهای او می توان به میرزاده عشقی اشاره نمود که سرانجام در 14 تیر ماه 1303 در منزلش توسط  عوامل  وزیر جنگ با آتش گلوله  در 31 سالگی ترور شد.  ملک الشعرای بهار درباره این ماجرا می سراید:
ز معدن جدا گشت سر بی سیا / گدازان چو آه دل بینوا
ز صنع بشر نرم چون موم شد / سپس سخت چون بیخ ز قوم شد
چو افعی به غاری درون جا گرفت / به دل کینهء مرد دانا گرفت...
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت / سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
زدیوار عشقی درین بوم وبر / ندید ایچ دیوار کوتاه تر
بر او تاختن برد یک بامداد / گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام / زعشق وطن خاک شد،والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت / چو گل،صبحی از زندگی دید و رفت
....
روزنامه بهار/11/4/79

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

هر آنچه می رسد از جانب خدا نیکوست

روزی مادرم به دیدنم آمد وگفت:پدرت در بستر بیماری و پیری دلش برایت تنگ شده است و شعر زیر را برایت سروده است:
به موسم گل و فصل بهار با یاری / به عیش و نوش بپرداز،به زهر کاری
اگر زحال پدر بازپرسی ای فرزند / رسید پیری و بیماری و دل آزاری
چنان به رنج و غم و درد مبتلا هستم / که شرح آن نتوانم به هیچ گفتاری
که چشم،دیگر از دیدن و شنیدن،گوش / خیال خام بود به که در نظر آری
طبیعت آنچه که دادست،باز بستاند / که این مرام زمان و طبیعت است،آری
دگر امید به این روزگار افسونگر / نباشدم،مگر از رحمت جهانداری
چه سعی ها که نمدم در اعتلاء کتاب / چه شام ها گذراندم به رنج و بیداری
توئی که چهرهء شاداب نو جوان منی / سخن شناس و سخن سنج و نیک کرداری
کتاب و علم و ادب را دمی مبر از یاد / که این ودیعه تو از جانب پدر داری
ز رحمت ازلی هیچگه مشو مایوس / شفاعت از نبی و آل او بجو باری
مرحوم بیژن ترقی در ادامه خاطره از پدرش می نویسد:اشک در چشمانم حلقه زد و بیاد آنهمه تلاش و کوشش مداوم او در زمینه تعالی فرهنگ افتادم.و همان لحظه پاسخ پدرم را که بخاطر من شعر گفته بود را چنین پاسخ دادم:
رسید،جان پدر دور خرمی آری / ولی چه سود که تو رنج جانگزا داری
ترا چه غصه،که موی سیاه گشت سپید / که پر شکوفه و برگ است بوستان،باری
خدای،چشم دلت را چو گل کند روشن / تو ای عزیز که دل جانب خدا داری
هر آنچه می رسد از جانب خدا نیکوست / اگر چه رنج ودل آزاری است و بیماری
که تکیه گاه خدا می شود دل آن روزی / که روی کرده به بیماری و به غمخواری
بسی بهار دگر در پی است و عمر دگر / به شرط آن که زغم خویش را نیازاری
امید و آرزویم هست تا به آخر عمر / چو گل به شادی و با خرمی به سر آری

روز جانبازی ست ای بیچاره آذربایجان

فرقه دموکرات آذربایجان با همکاری حزب توده و هدایت شوروی توانستند مدتی سایه جدایی و تجزیه را بر آذربایجان بیا فکنند.اما با سیاست های قوام السلطنه و دلاورمردی ارتشیان ،سرانجام بحران آذزبایجان در سال 1324 به اتمام رسید.مرحوم استاد شهریار خطاب به شهرش چنین می گوید:
روز جانبازی ست ای بیچاره آذربایجان / سر تو باشی در میان هر جه که آید پای جان
ای بلا گردان ایران سینه ی زخمی به پیش / تیرباران بلا باز از تو می جوید نشان

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

در صداقت خود، ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

چند سالی می شد که وارد دانشگاه الزهرا (س) شده بودم ، با آنکه رشته تحصیلی ام با ادبیات فاصله زیادی داشت ولی عشق و علاقه ام به ادبیات و شعر و شاعری تمام وقتم را پر می کرد.
همکلاسی ها و اساتیدم نیز این مطلب را می دانستند.داستانهای زیادی از مرحوم سید حسن حسینی و قیصر عزیز دارم که در فرصت لازم به آن اشاره می کنم.
پوپک نیک طلب در ادامه مطلب فوق می گوید:
در ابتدای سال تحصیلی سال هفتاد در اتوبوس شلوغ خط جمالزاده – تجریش بهمراه دوستم ژامک جعفری نشسته بودم که در دفترچه یادداشتم شعر شاملو را برایم نوشت. هنوز هم شعر شاملو برایم تازگی دارد:
برای تو وخویش چشمانی آرزو می کنم،
که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی که ،صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود.
برای تو و خویش ،
روحی که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زمانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد.
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم.

این سنگ قبرها،همه سر بسته نامه هاست

وقتی اسلام آمد و بت ها را نابود کرد،کار سنگ تراشان بت ساز یک باره کساد شد.سالها و قرن ها طول کشید تا دوباره بشر به فکر افتاد که از سنگ برای تخلید نام خود استفاده کند...زیرا هنوز بت بزرگ باقی است و آن در درون خود خود آدمیزاد است.
استاد باستانی پاریزی در ادامه می نویسند:
او طرح سنگ قبر را ریخت ،در واقع عکس العملی بود در مقابل نیرویی که بت هایشان را می شکست و آنان را از نان خوردن می انداخت.پس داستان سنگ قبر به میان آمد.میلیون ها سنگ قبر هر سال مورد مصرف قرار گرفت. سنگ قبری که آدمیزاد را به ابدیت پیوند می زند و به قول صائب:
این سنگ قبرها،همه سر بسته نامه هاست
کز آخرت به مردم دنیا نوشته اند

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

بر دار آسمان ،گنجشک ها را ،ندیده بگیرم !

روستائی بنام تل با فرزند نوجوانش از کوهستان به شهر می آید،در میدان شهر،کلاه حاکم را بر روی چوبی قرار داده تا هر کس که از آنجا عبور می کند به کلاه احترام بگذارد.تل بی توجه نبود ولی چون نمی خواست از کنار کلاه گذشت.
روزی گسلر حاکم منطقه از بی توجهی روستائی با خبر شد،دستور داد برای تنبیه او و سایرین ،تل بایستی یک سیب را روی سر پسر خود بگذارد و آن را با تیر و کمان بزند.
روز موعود فرا رسید و تل یک تیر هم، پنهانی در آستین خود قرار داد.او با تیر اول ،سیب را را روی سر پسرش هدف قرار دادو آنرا زد. جمعیت و گسلر به تشویق او پرداختند ولی حاکم او را خواست و پرسید:من متوجه شدم که تو تیر دومی را نیز پنهان کردی،دلیل آنرا نیز بگو؟ تل گفت:تصمیم داشتم اگر تیر اول به خطا رفت ،با تیر دوم قلب ترا سوراخ کنم!و....”
وقتی داستان ویلهلم تل را شیللر بیان می کند،تصریح می کند که:"بنائی که با دست بر پا شود،با دست هم می توان سر نگونش کرد،اما پناهگاه آزادی آنجاست که با دست خداوندی بر پا شده است. چنانکه در سرودهء پوپک نیک طلب می خوانیم:
ای دشنه ی تنهایی من
در زخمه ی خاموش فریاد
عشق را
این گونه آشکارا
در سمفونی باران
پنهان مکن !
وخویشتن خویش
درخوابگاه خلوت خیال
میفکن !
من دیده ام
در آفتاب نگاهت
شب را
تنیده به ماه
در گوشه ی گونه گاهت
رد پای اشک را
آمیخته به مهتاب
ای دشنه ی تنهایی من
باور نمی کنم
برای دیدن تو
باید ستاره های بی شمار را
نشمارم !
وبر دار آسمان
گنجشک ها را
ندیده بگیرم !

خوشا ایران زمین،تا بود،مهد علم و عرفان بود

وقتی رژیم پهلوی اول ،دکترین ملی گرایی را در مقابل پان عربیسم قرار داد ،تصمیم به بازسازی چهره های ملی ایران گرفت.
در سال 1314 بنای با شکوه مزار ابوالقاسم فردوسی افتتاح شد و همچنین به مناسبت هزاره حکیم طوس جشنی در آرامگاه او برگزار شد که از شاعران و نویسندگان دعوت شد تا آثار خود را به مراسم ارسال دارند. سید محمد حسین شهریار جوان شعر زیر را به همان مناسبت سرودند:
سخن، آیینه ی غیبی است اسرار نهانی را / سخنور در زمین ،ماند سروش آسمانی را
نیرزد-گوید:این زندان گیتی زندگانی را / به مرگ خویش چون یابد حیات جاودانی را
زهی مردی که بختش تا جهان باشد جوان باشد / خوشا مرگی که خوش تر از حیات جاودان باشد
به هنگامی که نادانی به گیتی حکمفرما بود / تمدن در جهان هم خوابه ی سیمرغ و عنقا بود
در ایران کیش زردشت آفتاب عالم آرا بود / همای فتح و نصرت هم عنان پرچم ما بود
ز بام قصر دارا سر زدی خورشید دانایی / وز او تابیده در آفاق انوار توانایی
جهان را تا جهانیان بود،زنده نام ایران بود / خوشا ایران زمین،تا بود،مهد علم و عرفان بود
ز سرو و سوسن دانش یکی زیبا گلستان بود / هزار آوای این گلشن هزاران در هزاران بود
جمال گلبنا نش مایه ی اقبال و پیروزی / نوای دلپذیر بلبلانش دانش آموزی

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

پدر ای مایهء آسایش من

پدر بزرگ مرحوم بیژن ترقی –حاج شیخ باقر کتابفروش-از اولین ناشران زمان ناصرالدین شاه قاجار بود.پدر ایشان –محمد علی ترقی-نیز موسس انتشارات خیام بودند که در سال 1360 از دنیا رفتند.
استاد ترقی در فوت پدرشان شعر زیر را سرودند:
پدر ای مایهء آسایش من / بازویت بالش آرامش من
تا ترا برف زمان بر سر ریخت / شادی و کودکی از من بگریخت
چه شد آن طاقت و برنائی تو / قدرت و نیروی بینائی تو
چه شد آوای سحر گاهی تو / آن سحر خیزی و آگاهی تو
این گهرها که به کف دارم من / از تو ای کان شرف دارم من

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

به همین مصحف قاچاق قسم باید خورد

سید ابوالحسن حایری زاده یزدی ،پس از شهریور 1320 وارد مسائل سیاسی شد.
او دو دوره از یزد،یک دوره از سبزوار و دو دوره از تهران به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد.
زمانی حایری زاده قرانی را که متعلق به خاندان عبدالرضا خان یزدی و به خط تبریزی بوده است را به تهران می آورد و آنرا به کارپرداز مجلس(ارباب کیخسرو شاهرخ) می سپارد،تا مجلس آنرا بخرد.مجلس به این موضوع نمی پردازد ولی نمایندگان در مراسم های تحلیف با همان قران سوگند می خوردند.
حسین نواب یزدی شعر زیر را گفت:
حائری زاده که قران خوانین را برد / شد به تهران و به کیخسرو گبرش بسپرد
گفت با خیل وکیلان که پی حفظ وطن / به همین مصحف قاچاق قسم باید خورد

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

زود باش از غصه ما را وارهان


استاد بیژن ترقی موسیقیدان وترانه سرای معاصر ،وقتی در سال 1356 فرزندانش را جهت ادامه تحصیل به امریکا می بردو آنها را به دانشگاه و مدارس شبانه روزی می سپارد و آنگاه به ایران مراجعت می نماید.در همان سال نامه ای برای پسرش که به دانشکده دندان پزشکی رفته بود می نویسد و در خاتمه شعر زیر را می نویسد:
تا تو در طب دکتر دندان شوی / اوستاد دارو و درمان شوی
نیست یک دندان پدر را در دهان / زود باش از غصه ما را وارهان

برای دیدن حسن حسینی،باید گنجشک ها راببنیم!


"نخستین دیدار با سید حسن حسینی در سال 1362 در حوزه هنری و به مدد قیصر امین پور شکل گرفت و البته من پیش از آن سید را با رباعیات متفاوت،حماسی و نوآفرینش می شناختم.همان روز دریافتم که علمدار حلقهء شعر حوزه هم اوست."
مهندس محمر رضا عبدالملکیان در ادامه این شعر را می سراید:
حالا که آمده ای
هیچ کدام باور نمی کنیم
که برای دیدن حسن حسینی
باید گنجشک ها را ببینیم!

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

خوشا تنهای تنها با خداوند


استاد باستانی پاریزی در مقاله سنگ نبشته سنگ انداز"می نویسند:
"ده بیست سال،بچه ها،در کافه های پاریس و مونیخ و لندن و امریکا هی نشستند و آبجو تگرگی سر کشیدند و در روابط علت و معلولی و زیر ساز و روساز اجتماع صحبت کردند و نقشه ها چیدند که چگونه در دژ تسخیر ناپذیر "جزیره ثبات" رخنه کنند.اما پیر مرد سه ماه در پاریس رفت و از خانه بیرون نیامد و شانزه لیزه را اصلا" ندید،اما با یک نهیب عاشورا کن فیکون کرد و همان بچه ها را برخر مراد نشانید."
و چه زیبا پوپک نیک طلب می گوید:
خوشا بی بال وپر پرواز کردن
کتاب زندگی را باز کردن
خوشا تنهای تنها با خداوند
حدیث عشق را آعاز کردن