۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

سراپا آتش اما خامشی تو

در همان ایامی که با استاد روح الله خالقی آشنا شده بودم.روزی استاد را در راهروی رادیو ملاقات کردم. او از شعر"ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن" که بر روی آهنگ شان سروده بودم تشکر کردند.تا آنکه چند روز بعد آقای پیرنیا دوباره خواستند بر آهنگ دیگر استاد شعری بگذارم، با کمال افتخار پذیرفتم.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه می نویسند:ترانه "بلا دل"را سرودم و در استودیو گلها ضبط و پخش شد:
خدا دل ای خدا دل / بلا دل مبتلا دل
خدایا با که گویم / ندارد آشنا دل
بدین افسرده جانی / نیفتد از نوا دل
گناه او همین بس / نبوده بی وفا دل
نه پایی تا گریزی نه دستی تا ستیزی
مزن بر سر تو ای،بی دست و پا دلم،بی دست و پا دل
از این بیگانگی بدین دیوانگی که زد نقش ترا دل
بدین افسرده جانی / نیفتد از نوا دل
گناه او همین بس / نبوده بی وفا دل
در آتش چرا نشسته / ندیده کجا نشسته / نسوزد مگر چو ما دل
شراب بی غشی تو آتشی تو خامشی تو
سراپا آتش اما خامشی تو خامشی تو
خدا دل ای خدا دل / بلا دل مبتلا دل

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

او سبز بود و گرم!

همسر زنده یاد سلمان هراتی می گوید:"سر قبر سهراب که رفتیم،سلمان گفت؛ همین روزها برایم اتفاقی خواهد افتاد.مرا بیاورید همین جا دفن کنید."
یکماه و نیم بعد در غروب نهم آبان 1365 که از تدریس هنر به دانش آموزان روستایی در تنکابن در جاده لنگرود_رودسر بر می گشت تصادف کرد و در جوار حق آرام گرفت.
قیصر امین پور پس از پر کشیدن سلمان در مطلبی نوشت:"آیا شاعران نیز می میرند؟"و:
افتاد
آن سان که برگ
_آن اتفاق زرد_
می افتد
افتاد
آن سان که مرگ
_آن اتفاق سرد_
می افتد
اما او سبز بود و گرم که
افتاد

خرد چیره بر آرزو داشتم

زمانی مرحوم ادیب نیشابوری، همسری اختیار کرده بودند که در همان روز اول به بازار آمده و دو تا هندوانه گرفته تا به منزل ببرند ولی در بین راه هندوانه ها از دستشان سر خورده و افتادند. او هر چه تلاش کرد نتوانست آنها را بردارد،با ناراحتی زیاد بجای خانه بسمت مدرسه آمد و متوجه شد که با یک دست نمی شود دو هندوانه را برداشت.همان روز زن را طلاق داد و گفت:او از جنس ما نیست!
استاد باستانی پاریزی می نویسند:او هم مثل همنام دیگرش ادیب پیشاوری تا آخر عمرد مجرد زیست و در وصف حال خود گفت:
خرد چیره بر آرزو داشتم / جهان را به کم مایه بگذاشتم
چو فرزند مریم سپردم جهان / نه شامم مهیا و نه چاشتم
چو هر خواسته کرد باید یله / من ایدون گمانم همه داشتم
ازیراست کاندر صف قدسیان / درخشان یکی پرچم افراشتم

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

بیژن ترقی در خصوص آشنایی اش با مرحوم روح الله خالقی می نویسد:
سالها قبل در یک روز تابستانی مرحوم داود پیرنیا،موسس برنامه گلها از من خواست تا بر آهنگ استاد روح الله خالقی(که آنروزها در کلاس درسش در رادیو شرکت می کردم) که به تازگی آنرا نواخته بود شعری بسازم.هنوز من در اتاق آقای پیرنیا مشغول گوش دادن به نوار ضبط شده بودم که شعر زیر را سرودم و وقتی آقای پیر نیا به اتاقش آمد به سویش رفتم و با تعجب زیاد شعر را به دستش دادم:
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن / ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر / تا که گلباران شود کلبهء ویران من
تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان / تا نسیم از سوی گل آمد،بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان،بنشین دمی / چون سرشکم در کنار بنشین دمی سوزم نشان
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن / ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر / تا که گلباران شود کلبهء ویران من
باز آ ببین در حیرتم / بشکن سکوت خلوتم
چون لالهء تنها ببین / بر چهره،داغ حسرتم
ای روی تو آئینه ام / عشقت غم دیرینه ام
باز آ چو گل در این بهار / سر را بنه بر سینه ام

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

جدال و کینه توزی کار ما نیست

رهی معیری در سال 1319 پس از چند سال معافی گرفتن از اداره نظام وظیفه سرانجام تصمیم گرفت به خدمت سربازی برود.در شب جمعه ای که مضادف با اول دی ماه آن سال بود به مرخصی آمد و خیلی اظهار ناراحتی و غربت در پادگان کرد و شعر زیر را که سروده بود را برای خانواده و دوستانش خواند و درخواست کرد محرمانه بماند تا بدست رژیم پهلوی نیافتد:
کیم من؟دردمندی ناتوانی / اسیری،خسته ای،افسرده جانی
نوا خان بلبلی از باغ مهجور / همایون طایری با زاغ محشور
به قید اندر ز کید مهر و ماهم / چو زر در سنگ و چون یوسف به چاهم
نظامی لیک از جان دشمن حرب / سپاهی لیک عاری از فن حرب
مخوان رزم آور و جنگ آزمایم / که مردی شاعر و اهل صفایم
به صورت گرچه می باشم سپاهی / زنم در ملک معنی کوی شاهی
سپهر فضل را تابنده ماهم / ولی افتاده تر از خاک راهم
چو آبم نرم خوی و شادی انگیز / ندانم سرکشی چون آتش تیز
نه جفت قهر و کین چون نیش خارم / که چون گل سینه یی بی کینه دارم
دل از شغل جهانم بر کنار است / که یارم شعر نغز و شعر یار است
روم تابی کنم بر دیو غم گم / به دیوان روی از این دیوانه مردم
مرا خوان نظم شیرین نظامی / گریزان از نظام تلخکامی
مرا گوی از مسلسل طرهء یار / رهی را با مسلسل کی بود کار
زآهن نیزه و پیکان چه سازم / که از مژگان خوبان نیزه سازم
کمان گیرم ولی از ابروی دوست / زره سازم ولی از گیسوی دوست
به تیغ و تیر اگر گیرد جهان کس / زبان و کلک تیغ و تیر من بس
گرفتم کز هنر در عرصهء جنگ / نمودم عرصه بر رزم آوران تنگ
چه حاصل کز خدنگ چشم مستی / فتد بر لشگر جانم شکستی
گلی چون افکند تیر نظر را / چو نیلوفر در اندازم سپر را
چو خورشید ار شود تیغم جهانگیر / به خاک اندازم ماهی به یک تیر
توان از ناوک تیر افکنان رست / ولی از تیر مژگان چون توان رست
بسا مردا که عاجز ماند شیرش / ولی کرد آهوی چشمی اسیرش
کمند مهر چون پیچد به گردن / چنان رستم به چاه افتد که بیژن
غرض کاندر جهان مهر و یاری / رهی پوید طریق خاکساری
مدار کار ما جز بر صفا نیست / جدال و کینه توزی کار ما نیست

شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش

پس از آنکه جلال الدین خوارزمشاه در برابر هجوم سپاه مغول به رودخانه سند رسید با فرزندان و زنان خود وارد آب رودخانه شدند و لی توانست تنها خود را سالم به دربار هند برساند.او در هند دختری از "رای" را به همسری گرفت و دو سال بعد با دختر براق حاجب ازدواج کرد و وقتی وارد فارس شد با یکی از دوشیزگان دربار سعد زنگی پیمان همسری بست.بعد به آدربایجان رفت و با همسر اتابک ....خلاصه ظرف ده سال هفت تا زن گرفت. بطوریکه منشی خودش می سراید:
شاها ز می گران چه خواهد برخاست / وزمستی بی کران چه خواهد برخاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش / پیداست کزین میان چه خواهد برخاست

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

می نوش زجام و کم ز جم یاد آور

وقتی ارسطو در برابر آتنیان از اسکندر حمایت کرد و او مجسمهء ارسطو را در میان شهر نصب کرد،خصومت را به منتهی درجه رساند،تا آنجا که پیروان افلاطون در آکادمی و شاگردان مکتب خطابی اریستو فراطس و مردمی که از بیانات تند دموستنس به هیجان آمده بودند،خواستار نفی بلد یا مرگ ارسطو شدند.در این میان اسکندر نیز از میان رفت و ارسطو نفی بلد را انتخاب و شهر را ترک کرد و گفت:نمی خواهد آتنیان جنایت دیگری بر ضد فلسفه مرتکب شوند!
معلم اول به شهر خالسیس رسید و مریض شد و در نهایت نومیدی با خوردن شوکران به زندگی خود خاتمه داد.
اما افلاطون نزدیک هشتاد سال عمر کرد و در آخرین سال عمرش به جشن عروسی یکی از شاگردانش رفته بود. فیلسوف پیر ساعتهایی را با خنده و شور گذراند. وقتی خسته شد در گوشه ای خلوت به استراحت پرداخت. سحرگاهان که جشن به پایان رسید به دنبال او رفتند تا بیدارش کنند،استاد را در خواب ابدی یافتند.
استاد باستانی پس از بیان پایان زندگی دو فیلسوف نامدار یونانی شعر زیر را می نویسند:
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری / در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش زجام و کم ز جم یاد آور / گر بهرامی که عاقبت در گوری!

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

به رهی دیدم برگ خزان

جوان بودیم و سرشار از شور و شوق و نغمات شورآفرین و ساز پرویز یاحقی با تار و پود و جود و جان پر التهاب من چنان درهم آمیخته بود که نوایش در سراسر وجود من طوفانی بر پا کرده بود. در یکی از روزهای پاییزی ،در خیابان قدیم شمیران حرکت می کردیم که برگ های زرد از آسمان فرو می ریخت و منظری بس بدیع و تماشایی را گسترده بود،در حالیکه دوست هنرمندم مشغول خواندن آهنگ جدیدش بود ،یکی از برگ های خزان زده بر شیشهء ماشین نشست و برف پاک کن ماشین که دانه های متبلور باران را به یکسو می زد ،برگ را نیز به حرکت آورده بود.
استاد بیژن ترقی در ادامه سرنوشت آن برگ خزان دیده ،ترانه معروف خود را می سراید:
به رهی دیدم برگ خزان / پژمرده ز بیداد زمان
کز شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان / در رهگذرش باد خزان
چون پیک بلا بود
ای برگ ستمدیدهء پائیزی /آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی / دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا دلدادهء رسوا / گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفائی / نه بوی وفائی
جز ستم ز وی نبرده ام
خار غمش در دل بنشاندم / در ره او،من جان بفشاندم
تا شد نو گل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست / به خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم / وین پیکر بی جان
ای تازه گل گلشن / پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی / پژمرده و لرزان
وسپس برگ خزان زده به سخن می آید که:
ای عاشق شیدا ؟/دلدادهء رسوا / گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفائی / نه بوی وفائی / جز ستم ز وی نبرده ام
رفت آن گل من از دست / به خار و خسی پیوست

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

در هر کسی ز معنی نامش نشان نهند

مرحوم مهدی اخوان ثالث در نامه ای به دوستش آقای محمد قهرمان می نویسند:
"دیروز دوشنبه 20/12/41 بعد از ظهر پس از بیدار شدن از خواب شبانه روزانهء خود،خواستم تا وقت رفتن به اداره که سه چهار ساعتی بود،جواب نامهء تو را بدهم.بعد از نوشتن اینکه"نام تو را با قهر"چرا شروع کرده اند؟...ازین رو خواستم به مناسبت بیتی چند بسرایم و شروع به سرودن کردم.منصرف از رفتن به اداره شدم و تا پاسی از شب به یاد آن دوست عزیز ارجمند سرگرم این کار و گلاویز این معنی که به محبوبم نثار کنم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید:
اسما شنیده ام ز سما می کند نزول / در هر کسی ز معنی نامش نشان نهند
خیلی فرشته اند و چنین است کارشان /تا فی المثل نه نام چنین را چنان نهند
هر اسم را پدید شود وجه تسمیت/ وز بهر قفل راز کلید نهان نهند
بسته ست راه چون و چرا زانکه نامها / بر همگنان خلق زمین ز آسمان نهند
اما من این حدیث نمی دارم استوار / گیرم برونم از شمر همگنان نهند
ما در میان نهیم که انکار ما چراست / وآنانکه منکرند هم اندر میان نهند
پیزی افندیان زبون را به خیره،نام / رستم تکین به صولت و سهراب خان نهند
وین را که اعور است،گر اعمی ست،عین دین / آن را که اخرس است طلیق اللسان نهند
اسما گر از سماست،خبر را چرا عیان / خوانند خلق و حکم یقین بر گمان نهند
ویحک،چرا محمد ما را که بود و هست / دریای لطف و مهر،لقب قهرمان نهند؟
از روشنی و گرمی،با مهر ماند او / هان نام قهرمان زچه بر مهرمان نهند؟
او لطف محض،عین وفا،ذات مردمی ست / نامش سزد لطیف و لقب مهربان نهند
**
اینجا فرشته ای به زمین آمد از سپهر / زان سان که طیر پا به لب آشیان نهند
گویی که بود تابعه،زان جادویی گروه / کافسون شعر در نفس شاعران نهند
گفت:ای امید،ای که ترا نام می سزد / چاووش کاروان غمان زمان نهند
او قهرمان کشور نظم است و اهل فضل / گردن به حکمرانی این پهلوان نهند
امروز آن اوست تولای هندوان / وین قوم سر به سجده بر آن آستان نهند
نظمش به رتبتی ست که کسر آیدش،اگر / همتای نظممممم صائب جادوییان نهند
گر عرفی و کلیم برآرند سر زخاک / بس بوسه ها به کلک وی و آن بنان نهند
خواهند اگر به کنه یکی بیت او رسید / باید که تن به رنج یکی امتحان نهند
پیوند کرد بایدشان بیتهای خویش / تا زیر پای فکرت خود نردبان نهند
**
تا بر سپهر،مهر چو پوشید چشم و جهر / چندین هزار چشم دگر پاسبان نهند
مرد بخیل تا رمد از میهمان،ولی / قوم کریم،در بگشایند و خوان نهند
تا چهر عاشقان جفا دیده،فی المثل / باشد چنانکه آینه پیش خزان نهند
ای دوست،شاد خور زی و جاوید شادمان / کت نام و نعت،شاد خور شادمان نهند

طبل پنهان چه زنم،طشت من از بام افتاد

باید یک روز تاریخ هرودوت،تاریخ گزنفون،سیاست ارسطو و جمهوریت افلاطون در ایران از زبان اصلی ترجمه شود تا با اطمینان خاطر،ضبط،چاپ،ترجمه ،تفسیر و تحلیل شود.
دکتر باستانی در ادامه به کتاب اصول حکومت آتن که ترجمه کرده است اشاره می کند و می نویسد:بنده به ترجمه خود حرفی نمی زنم،که صحرایی نمی داند زبان اهل دریا را،خوم می مانم و روز قیامت و جواب معلم اول.
طبل پنهان چه زنم،طشت من از بام افتاد
کوس رسوائیی ما بر سر بازار زدند

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

سخن از هجر مگو با دل من !

اخوان ثالث در ابتدای سال 1367 بخاطر فوت مادر همسرش و نیز فرار از موشک باران به مشهد آمد.اما دو ماه بعد تصمیم گرفت که به تهران برگردد.
استاد محمد قهرمان می نویسد در بازگشت اخوان شعر زیر را که از یکی از امثال تربتی بود را ساختم:
سخن از هجر مگو با دل من / بنگر آه که چون می گرید
اگر از دیده به دل جای کنی / دلم از دیده فزون می گرید
خون اگر گریه کند،نیست عجب / دل آموخته خون می گرید

دنیا به اشک مادر من اعتنا نکرد

پس از کودتای 28 مرداد 1332 مهدی اخوان ثالث،دو بار دستگیر و به زندان افتاد.برای خلاصی از زندان مجبور شد توبه نامه ای امضاء کند و انزجار خویش را از حزب توده اعلام نماید. ضمنا" قصیده زیر را به همین مناسبت سرود و چندی بعد در مجله ایران ما منتشر شد:
تا چند عمر خویش به زندان هدر کنم / هنگام آن رسید که فکری دگر کنم
تا کی درین سرای سیه،سر به روی دست / صبحی به شب رسانم و شامی سحر کنم
سیمرغ روح را که فلک بود عرصه اش / در این سکنج،طعمه ز لخت جگر کنم
ده ماه رفت و هستی و صبرم تمام شد / زین پس بنای زندگی از نو مگر کنم
کس برسرم به مهر نزد سنگ دوستی / تا سینه پیش تیر حوادث سپر کنم
سهل است این سخن،که ربودند مال من / آن ناکسان که بایدشان جان هدر کنم
گفتم هزار بار،که با دست خویشتن / بنیاد هستی ام را،زیر و زبر کنم
تا چند ،هفته ای دو کرت پشت میله ها / بر اشک های مادر و خواهر نظر کنم
بالله که قوت زندان،زهرم شود به کام / چون یادشان به سفرهء بی ما حضر کنم
گر سر گذشت خویش بگویم به کوه و دشت / وآفاق را ز آتش دل با خبر کنم
دود از دل تجرد صحرا برآورم / آه از نهاد صخرهء صما به در کنم
دنیا به اشک مادر من اعتنا نکرد / من شکوه زین جفا به مزار پدر کنم
**
گفتند:شو خطر کن،مهتر شوی به قدر / من مهتری نخواهم،پس چون خطر کنم؟
سودند سر به خاک رضا،کاره های قوم ؟ من مرد هیچ کاره چه خاکی به سر کنم؟
صاحب غرض بگفت که امید تودگی ست / زین دشمنی چگونه سر ای دوست بر کنم؟
بالله که باطل است و دروغ است این سخن / من گر کنم ز شارع حق رهگذر کنم
رندی شرابخواره و درویش همچو من / کی فرصت سیاست پر شور و شر کنم؟
مجنون نیم که خاک وطن را که پر زر است / بگذارم و زراعت در کنگور کنم
من تودگی نبوده ام ونیستم،وگر / باید گواهم،ایزد و پیغامبر کنم
من منضجر ز حزب خطا کار بوده ام / وز این طریق،تا بودم جان ،حذر کنم
میخواره را اگر چه دعا دیر می برند / اما من این دعا کنم و مختصر کنم

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

عشقی به شایستگی باران!

در تاسوعای حسینی امسال،در محفل شاعران و نویسندگان نوجوان حاضر شده ام،هر یک از دوستان و بزرگان مجلس شعر یا مطلبی را می خوانند.موقعی که شعر زیر خوانده شد؛ بیاد چند هفته پیش افتادم که سیامک عزیز کارت دعوتی برای اختتامیه مراسمی در سالن حجاب آورده بود.با خانواده شرکت کردیم.
در میان جمع شاعران و نویسندگان حاضر،نگاهم به استاد محمود حکیمی افتاد که با همسرشان آمده بودند.نوشته های صمیمی و دوست داشتنی که در نوجوانی و بعدها در زندگی ،نور هدایت نسل ما شد. چقدر با کمک تحلیل های تاریخی اش با دیگران بحث های سیاسی کردم و با استمداد از کتاب های متنوع و جذابش،چاشنی مناسبی برای کتاب های درسی پیدا کردم و به دانش آموزان کلاس هایم یاد دادم و حالا او را پس از سالها همچون سروی کهنسال می دیدم که مصداق شعر پوپک نیک طلب بود:
دیری است
زمانه ی سرگردان
سخن به درشتی می گوید
خشم را دیگرالتیامی نیست
من
بیگانه تر از خود
به جدال زیستن
می اندیشم
و در خلوتی خاموش
با پای آبله
می دوم
بی تاب
از ترس
تکرار ابلهانه ی این
درد ناگزیر
امادر کوره راه
محکومیت خویش
بی فاصله
می ایستم
ودر تصویر نگاه اندوه
در رخسار عشق
می پیچم
من
به انتظار نخواهم نشست
تقدیر
به بدرقه ی ناتوانی ام
نزدیک می شود
و در روزهای درد
با حماسه دیگر
غزلی خواهد سرود
به زلالی رود
آن روزبا عشقی
به شایستگی باران
زندگی خواهم کرد

آنقدر آسان که گوئی بند تنبان است این!

در تمام یک میلیون و ششصد هزار کیلومتر وسعت مملکت داریوش،یک استاد یونانی دان وجود ندارد که بتواند کتب و متون قدیمی یونان را بخواند و ترجمه کند.و این نقص و عیب بزرگی برای دانشگاه های ایران است.آخر مملکتی که اینهمه تاریخش در گرو خط و زبان دیگری است ،لازم و واجب است که آن زبان را بداند.
استاد باستانی پاریزی در ادامه می نویسند:
شاید برخی دوستان ایراد بگیرند؛باستانی که به همین سادگی دانشگاه را مکلف می کند،خوب بود خودش مثل آن روستائی جهرود قم که از پاریز تا پاریس هم نرفته بود،همت می کرد و می رفت یونانی یاد می گرفت و اینطور ساده خرده نمی گرفت که چرا نمی دانند ،بروند!یاد بگیرند!ترجمه کنند!و
دست و رو از گر ره ناشسته،خصم ومدعی / با وزیر و والی ملک خراسانست این
گه گشاید حصن خیوق گاه بندد بند مرو / آنقدر آسان که گوئی بند تنبان است این!

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

آفرین بر شمس ملا آفرین

شخصیت شمس تبریزی پیش از چاپ ونشر مقالاتش در هاله ای از رمز و ابهامقرار داشت.برخی وجود خارجی برای او قائل نبودند و او را مولود خیالی می پنداشتند و ایران شناسان بزرگی چون ادوارد براون و رینولد نیکلسون او را تنها پیری صاحبدل ولی بی سواد می دانستند.محققان متاخرتری چون هلموت ریتر و عبدالباقی گلپینارلی نیز می گفتند برای اظهار نظر باید منتظر چاپ مقالات اش بود.
مرحوم بدیع الزمان فروزانفر که یک قدم از همه گذشتگان جلوتر بود،معتقد بود که؛"مقالات شمس یکی از گنجینه های ادبیات و لغت فارسی است که خواننده به یک بار مطالعه از مزایا و فواید این کتاب برخوردار نمی گردد."
استاد دکتر محمد علی موحد در گفتگوی با روزنامه اطلاعات 17 آذر 1389 می نویسند:
در واقع مولانا آن بلند نظر شاهباز سدره نشین عرفان است و شمس به تعبیر فروزانفر نقطه مرموز پرگار زندگی مولاناست و هم اوست که از مولانای واعظ و مدرس مولانایی را که شاعرترین شاعران ایران بایدش نامید بیافرید.به قول شهریار:
نی همین بر طبع ملا آفرین
آفرین بر شمس ملا آفرین

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تو گرو بودی،اگر جفت و اگر طاق آید

مرحوم عبدالله مستوفی در خاطرات خود در خصوص جدایی هرات از ایران می نویسد:
شاهزاده حسام السلطنه در اوایل 1273 فاتحانه وارد هرات شد.ولی یک ماه بعد سفیر انگلیس تهران را ترک گفت و چند کشتی انگلیسی بوشهر را بمباران و قوایشان را در ساحل پیاده و به داخل کشور پیش آمدند.دولت ایران برای فرخ خان غفاری _امین الملک_ که مامور سفارت فرانسه بود ،اختیاراتی فرستاد تا با انگلیسی ها صلح کند.خلاصه دولت ایران متعهد شد که هرات را تخلیه و درآینده برای خود هیچ گونه حقی در افغانستان قائل نشود ودر عوض انگلیسی ها هم بوشهر و محمره را تخلیه کنند.
بعد از منتشر شدن خبر شورش هند در ایران،حسام السلطنه به صدر اعظم نوشت با اوضاعی که برای انگلیسی ها در هندوستان پیش آمده،کار مشکلی نیست تسخیر افغانستان و خود داوطلب انجام این خدمت است،ولی صدر اعظم_ آقاخان نوری _در جواب ،پس از تحسین زیاد از زحمات شاهزاده،نامهء خود را به این مصرع از سعدی پایان می دهد:
"تو گرو بودی،اگر جفت و اگر طاق آید"

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

من عاشق جمالم و حاشا نمی کنم

مرحوم ابراهیم صهبا از شاعران و بدیهه گویان بنام معاصر ،زمانی مرحوم رهی معیری را با خانمی در شمیران می بیند و به همین مناسبت شعری را گفته و روز بعد در مطبوعات چاپ می کند.رهی معیری در پاسخ به شعر آقای صهبا چنین سرودند:
صهبا اگر به مستی ما طعنه می زند / من چون پیاله خنده به صهبا نمی کنم
گفتی که در کنار گلی دیده ای مرا / من عاشق جمالم و حاشا نمی کنم
غولان به کوه و بادیه تنها گذر کنند / من کار غول بادیه پیما نمی کنم
تا از قفای من نشتابد غزال من / سوی هوس به جانب صحرا نمی کنم
تنها شلنگ تخته زدن کار یابو است / من چون تو کار یاوه و بی جا نمی کنم
تو مست می شوی ز تماشای چشمه سار / من جز به چشم مست تماشا نمی کنم
با این تن ضعیف ربایم شکار خویش / و از هیکل سمین تو پروا نمی کنم
من نیز دیده ام ز رفیقان هزار چیز / لیکن رفیق را چو تو رسوا نمی کنم
ور طعنه می زند به نظر بازیم حسود / گویم که توبه می کنم اما نمی کنم

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

شرمنده از آنم که نباشم به سرایم

در زمانی نه چندان دور اکثر کسب علاقه مند بودند که در ابتدای مغازه و محل کارشان اشعاری را با خط درشت بنویسند؛مثلا" در گرمابه های عمومی نوشته بودند:
هر که دارد امانتی موجود / بسپارد به بنده وقت ورود
نسپارد،اگر شود مفقود / بنده مسئول آن نخواهم بود
ویا در مغازه ها ی نجاری می نوشتند:
فخرم همین بس است ز اصناف محترم / نجارم و زنوح نبی ارث می برم
ویا بر درب مطب پدر دکتر شجاع الدین شفا در نزدیکی حرم حضرت معصومه (س)نوشته شده بود:
حریم حضرت معصومه این جا،بیت سبط مصطفی این جا
اگر خواهی دوا این جا،و گر خواهی شفا این جا
استاد امین پس از بیان مطلب فوق در مجله حافظ آبان ماه 1389 می نویسند:
حالا کاربرد ادبیات منظوم به پیغام گیر ها نیز منتقل شده است. چنانکه آقای محمود صمصامی مهاجر_قاضی سابق دیوان عالی کشور_در پیغامگیر تلفن خود ضبط کرده اند:
شرمنده از آنم که نباشم به سرایم
تا با تو سلامی و علیکی بنمایم
گر لطف کنی،نمره و پیغام گذاری
البته دهم پاسخ،آن گه که بیایم

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

امروز مراد جمله پیران این است

مرحوم احمد سروش از نویسندگان و شعرای عارف مسلکی بود که مرحوم اخوان ثالث در شعر زمستان خود چنین از او یاد می کند:
مسیحای جوانمرد من،
ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
زمانی احمد سروش بخاطر اطلاعات و سوابق زیادی که در امر نوشتن داشت،اکثر برنامه های رادیو ؛اعم از برنامه کودک،زن و زندگی،نمایش نامه نویسی تا قصه شب را یک تنه می نوشت و به مرحله اجرا می گذاشت.
چند سال بعد که جناب رئیس عوض شد،سروش نسبت به برنامه مشاعره شعر اعتراض کرد و آنرا در خور ادبیات وزین این سرزمین ندانست.رئیس جدید در پاسخ گفته بود:تو که شاعر نیستی و بهتر است در برنامه های دیگر مداخله نکنی!
او از جواب رئیس دلگیر شد و در مدت یکماه بعد،مجموعه شعری بنام؛"درای از خود فراموشان"تهیه و منتشر کرد.
یکی از رباعی های کتاب چنین است:
دیروز امیران همه می کوشیدند
باشد که نظر کردهء پیری گردند
امروز مراد جمله پیران این است
در خورد عنایات امیری گردند

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

شهسواری کشته می بینم به میدان شما

دکتر باستانی پاریزی در خصوص بازنشسته کردن اجباری مرحوم دکتر صدیقی وزیر کشور مرحوم مصدق می نویسند:
“دانشگاه تهران،با بازنشسته کردن پیش از موقع استاد دکتر صدیقی،نسبت به جامعه شناسی همان جنایتی را مرتکب شد که آتن سقراط کش،به قول ارسطو،نسبت به فلسفه یونان روا داشت”
وقتی در چند سال گذشته تعداد زیادی از همکاران با تجربه و دلسوزم بازنشسته شده اند،غزل احمد سروش بیادم می آید که:
شهسواری کشته می بینم به میدان شما / ای جوانان عجم جان من و جان شما
چون جرس بس در خموشی ها به خود پیچیده ام / گشته ام آشفته بانگی در بیابان شما
خانقاه و مکتب و میخانه و مسجد تهی است / ای دریغا بر جوانمردی،به دوران شما
تا چو کوهی بر خودی خویشتن قائم شوید / قصه ها گفتم شما را از نیاکان شما
در تماشا گاه پیروزی زفرط اشتیاق / همچو گوئی می زنم خود را به چوگان شما
خواستم زان حق که تقدیرات او نامنتهی است / تا که تقدیر شما آید به فرمان شما
خود به زندانی نشستم سال ها تا بشکنم / آهنین دیوار ترس اندود زندان شما
ای بسا شبهای تنهائی که افغان کرده ام / از برای گنجه و تفلیس و افغان شما
پر شکسته زین قفس پر می کشم چون داده اند / بال جبریلی به مرغ درد الحان شما
بعد من هر جا غریبی ناله زد یاد آورید / از غریبی های من:ای من به قربان شما
من به تنهائی و غمناکی خود فانوس وار / کور سوئی داشتم هر شب به ایوان شما
عمر من در غربت و اندوه تنهائی گذشت
می روم من دست حق بادا نگهبان شما

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

روزگاریست که تصدیق نمی باید کرد

فرهاد میرزا در نامه ای به ناصرالدین شاه می نویسد:"در ایامی که حاکم لرستان بودم،شب ها از ترس لرها خواب به چشمانم نمی آمد و آنقدر متوحش بودم که بایستی نمازهایی که در آنجا خوانده ام را دوباره بخوانم و با فراغ بال تجدید کنم!"
و حالا کتاب هایی که در چند سال اخیر تجدید چاپ شده،کم و کاستی هایی دارد که بلای سانسور آنها را دگرگون کرده است و حالا باید دوباره بصورت اول تجدید چاپ شود تا رنگ و بوی اولیه را بدهد.
دکتر باستانی در ادامه می نویسند:یکبار یکی دو مقاله ام را که از کتاب هایم نقل کرده بودند را خواندم،خودم آنرا باز نشناختم:
روزگاریست که تصدیق نمی باید کرد
اگر از صبح، کسی لفظ صداقت شنود

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

شغال بیشهء مازندران را

مرحوم عبدا... مستوفی در خاطرات خود در خصوص متلکهای صدراعظم دولت علیه ایران ،میرزا آقا خان نوری می نویسد:
در موردی میرزا آقاخان یکی از اقوام خود را به تفتیش کار یکی دیگر از انها مامور کرده بود.گوینده ای عمل را عمل شاه وانمود کرده،در جواب معترض،کنایهء زیر را از قول شاه سرود:
تبسم کرد شاه و گفت با او
که:آنچه من بدانم تو ندانی
شغال بیشهء مازندران را
نگیرد جز سگ مازندرانی

من نوریم و سرشت من از نور است

میرزا آقاخان نوری خیلی اهل تظاهر بودند و به اشخاصی که اهل تملق نبوده و سنگی در ترازوی خرده کاری های او نمی گذاشتند،روی خوش نشان نمی دادند.
مرحوم عبدالله مستوفی در خاطرات خود می نویسند:
رنود به این خرده کاری های صدر اعظم می خندیدند و جواب متلک های او را به اشعاری که در دهن ها می انداختند،می دادند.مثلا" رباعی زیر را در ایام طفولیت بارها شنیده ام:
من نوریم و سرشت من از نور است
در نور و کجور،نام من مشهور است
داماد شهنشاه،نظام الملکم
اما چه کنم؟فزرت من قمصور است

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

آن کس کز اینجا زر برد با دلبری دیگر خورد

زمانی رکن الدین از علمای مصر به دربار سلطان محمد تغلق حاکم دهلی آمد و مورد عنایت شاه قرار گرفت.این شیخ پس از چندی با اموال و هدایای فراوان سلطان تصمیم گرفت به موطن خود مراجعت نماید.ولی پیش از آنکه به کشتی برسد راهزنان هر چه داشت را به غارت بردند و شیخ دست خالی به دربار بازگشت و احوال خود را بیان کرد.سلطان در پاسخ بیانات او به این شعر مولانا اکتفا می کند:
آن کس کز اینجا زر برد با دلبری دیگر خورد
تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد؟از خری

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

من از دیار قشنگ ستاره می آیم

در بیست و هشتم آبان ماه امسال(1389)نخستین همایش فرزانگان و متفکران کرمانی در کتابخانه ملی ایران در تهران برگزار شد.در این مراسم چهره های آشنا و نام های ماندگاری از فرهیختگان کرمان مانند ؛"محمد ابراهیم باستانی پاریزی"،"هوشنگ مرادی کرمانی""اکبر صوتی"،"ناصر بقایی"و"روح الامینی" حضور داشتند.
برگزار کنندگان مراسم از حاضران خواستند که سند این همایش را امضاء نمایند و همچنین شعر استادعباس دبستانی_ گلبانگ کرمانی _بعنوان پیام این سند انتخاب شد:
من از دیار قشنگ ستاره می آیم
من از طراوت سبز بهاره می آیم
ز سرزمین کریمان پیام آوردم
بپای بوسی ی اهل اشاره می آیم