۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

در میان تیرگی های شب دیجور هم



استاد باستانی پاریزی در مورد مهندس بازرگان می نویسند:من او را مومن آل هندسه می نامم،زیرا مومن ترین فرد در میان نخستین فارغ التحصیلان  دانشکده فنی بود.چه دلیلی بالاتر از اینکه یک ماه قبل از فوتش در وصیت نامه اش می نویسد:
"برای کفن،یک خلعتی سابقا" از سفر حج آورده و درچمدان عنابی رنگ گذارده بودم که پس از نقل مکان به نارون(نارون) نمی دانم چه شده است."
استاد باستانی در ادامه چنین می نویسند:
مرحوم مهندس مهدی بازرگان ،یکی از بهترین مهندسان بود.خدماتش در خلع ید نفت اظهر من الشمس است و دوران کوتاه حکومت پر برکتش در ابتدای انقلاب 57 شرری بود و در هوا افسرد .
در میان تیرگی های شب دیجور هم
گاهگاهی اختری باشد که پاشد نور هم 
….
باستانی پاریزی/کاسه کوزهء تمدن/ص160

چتر سعادت زدند بهر حسین و حسن




امام فخر رازی قصیده ای بنام بال مرصع با مطلع زیر گفته است:
بال مرصع بسوخت،مرغ ملمع بدن /اشک زلیخا بریخت،یوسف گل پیرهن
مولانا هلالی که به درد چشم مبتلا شده بود قصیده ای جهت شفای چشمانش در پاسخ به قصیده فخر رازی سرود، که مرصعیه معروف است:
تخت مرصع گرفت شاه ملمع بدن /جیب مرقع درید شاهد گل پیرهن
ساغر سیمین شکست ساقی زرین قدح / پیکر پروانه سوخت شمع زمرد لگن
آتش موسی نمود از کمر کوهسار / دامن گردون گرفت آه دل کوهکن
شمع فلک را نشاند شعشعه آفتاب / شعله در انجم فکند مشعلهء انجمن
از خم طاق فلک شمع جهان تاب او / تیغ زبان تیز کرد گرم شد اندر سخن
گفت فلک نیست این بلکه در ایوان عرش / چتر سعادت زدند بهر حسین و حسن....
هر دو شه یک بساط،هر دو مه یک فلک / هر دو در یک صدف،هر دو گل یک چمن
شیفتهء باغ آن،غنچه خضرا لباس /سوختهء داغ این،لالهء خونین کفن
ای دو شفای قلوب،ای دو علاج صدور/ عرضه کنم بر شما درد دل خویشتن
رفته فروغ بصر،برده چراغ نظر / کرده دلم را حزین گوشهء بیت الحزن
چشم چراغ منید گر نظری افکنید / باز شود این چراغ در نظرم شعله زن
سرفکنم خامه را در شکنم نامه را / ختم کنم بر دعا،مهر نهم بر دهن
جان شما غرق نور،نور شما در حضور / تافته از ابر فیض سایه به خار و سمن
......
باستانی پاریزی / بازیگران کاخ سبز/ص120

خوشتر است از گل خورشید به دستار زدن



آقای محمود دقاقی کتابدار دانشگاه کرمان نقل می کند:زمانی یک جوان زندانی علاوه بر مسواک ، لباس و کتابهایی که خواسته بود،کتاب پیغمبر دزدان را نیز خواسته بود.نگهبان زندان وقتی کتاب را دیده بود یک استغفرالله غلیظ گفته بود و شب آنرا نزد خود نگهداشته و مطالعه می کند و فردا صبح آنرا به زندانی تحویل داده بود و گفته بود؛بیا کتابت را بگیر،این هم حتما" یکی از آن 124 هزار تاست!
استاد باستانی پاریزی می گویند:اگر جایزه نوبل هم به من می دادند آنقدر برای من موثر نبود که بدانم در گوشهء تنهایی و نومیدی،کتاب من،خواب به چشمان کسی آورده است.
خوشتر است از گل خورشید به دستار زدن
نو گلی   بر   قفس    مرغ    گرفتار    زدن
.....
باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص 300  

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

آفتاب یزد ما،یا ماه کنعان شما؟


سال 82 دو بود که سید محمد خاتمی لوایح دو گانه خود را اعلام نمود.همه اصول گرایان بمخالفت پرداختند و سرانجام نیز مورد پذیرش واقع نشد.از امروز که پانزدهم آذز ماه 91 است ،نزدیک به شش ماه تا انتخابات ریاست جمهوری دوره بعدی فاصله داریم،مجددا" مجلس برای رئیس جمهور بعدی شرایطی رامورد بررسی قرار داده است.باز دو طرف ماجرا دلایل و استنباط های خود را بیان می نمایندو چالش هایی در جامعه انعکاس یافته است.
مردم مصر نیز بعد از کنار گذاشتن مبارک،صفحهء جدیدی از دموکراسی را دنبال می کنند.اما اقدام رئیس جمهور مرسی چند هفته ای اوضاع کشور را بحرانی کرده است و مخالفان مجددا"در میدان تحریرهء قاهره جمع می شوند.یادصلائی شاعر بخیر که می گفت:

مصریان،انصاف می خواهم،کدامین بهتر است؟

آفتاب یزد ما،یا ماه کنعان شما؟

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

اللای اللای الله یار

در زبان ترکمنی ،شعرهای "هودی"نغز،کوتاه و موزون است که مادران برای آرام کردن و خواباندن کودک در گهواره ها می خوانند.هودی ها آواز های غمین و شور های حزینی است که مادران آرزوها و آرمان های خود را با بیانی شیرین در گوش کودکانشان زمزمه می کنند:

اللای اللای الله یار / داغلارا یاغیپ دیر قار/ داغین قاری اریسین/منین بالام یوریسین
برای تو هودی می خوانم،خدا یارت باد/بر فراز کوه ها برف نشسته است/خدا کند برف های کوه آب شوند/و فرزند من راه برود.
بالام سنی سویه بین / قیرمیزی گله بویایین/ قیرمیز گلنگ ایسیندن / ایسغاپ ایسغاپ دویایین
ای فرزندم!تو را دوست می دارم/تو را رنگی از گل های سرخ خواهم زد/ واز رایحهء گلگون تو / سیراب خواهم شد.

...

پوپک نیک طلب/سیر تحول ادبیات کودک و نوجوان در ترکمنستان/کتاب ماه کودک و نوجوان آذر 1391

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

نشان رزق تو را کردگار عالم پاک

وقتی صد سال قبل،استاد محمد بنا،مناره های میر چخماق را می ساخت،نشان دادکه مردم یزد اگر آب ندارند،خاک را خوب می شناسند.
امروز نیز یزدیان با کمک افغانی های یزد قالب های ظریف و دقیق خشت درست می کنند و کارگران ترک هم کوره های آتش را گرم نگه می دارند تا  آجر و کاشی یزد کامیون کامیون به سواحل خلیج فارس رسانده  شود تا در تاسیسات امارات ، کویت و ... بکار رود تا دلار پشت سبز را دسته دسته به کشور بیاورد :

نشان رزق تو را کردگار عالم پاک
به برگ سبز نوشته است بر صحیفه خاک

......

باستانی پاریزی/کاسه کوزهء تمدن/ص158

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

قتلوا بک التکبیر و التنزیلا

خالدبن غفران از تابعین اصحاب رسول خدا بشمار می رفته است.زمانی که سر مقدس و مطهر ابی عبدالله(ع) را وارد شام کردند،خالد مخفی شد.حدود یک سال بدنبال او گشتند تا او را پیدا کردند. از او پرسیدند:چرا گوشه گیری می کنی و در انزوا بسر می بری؟در جواب گفت:
مگر نمی بینید که چه بر سر ما آوردند و شروع بخواندن اشعار زیرکرد:


جاووا براسک یا بن بنت محمدا / مترملا بدمائه ترمیلا

وکانما بک یابن بنت محمدا / قتلوا جهارا"عامدین رسولا

قتلوک عطشانا" ولم ترقبوا / فی قتلک التنزیل و التاویلا

ویکبرون بان قتلت و انما / قتلوا بک التکبیر و التنزیلا

....

اطلاعات2/9/1391/ ص6 /فاجعه جهل مقدس/سید مصطفی محقق داماد

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

بهر یک گل،زحمت صد خار می باید کشید

مرحوم امیرقلی امینی در اصفهان ،پنجاه سال با بدن فلج چند تا از بهترین نشریات این مملکت را اداره کرد.کتاب های بسیار خوب تالیف و چاپ کرد.و زمانی که فوت کرد،بسختی چهل،پنجاه کیلو استخوان را از روی تختش جمع کردند تا به گورستان ببرند.
مرحوم ناصر یزدی مدیر روزنامه ناصر در حالی که نابینا بود ،یکی از بهترین روزنامه ها را سالها منتشر می کرد و وقتی مضمونی به ذهنش می رسید به یکی از فرزندانش می گفت:قلم بردار و یاداشت کن.

آنها که در راه توسعه فرهنگ این جامعه قدم نهاده اند به قول"دده توکلی"شاعر سارایه وو:

همچو غواصان مفلس از برای گوهری

زحمت دریای مردم خوار می باید کشید

جور صد نا اهل و ناهموار بهر او کشم

بهر یک گل،زحمت صد خار می باید کشید

.....

باستانی پاریزی/بازیگران کاخ سبز/ص116

آنان که به نام نیک می خوانندم

در تاریخ 20/4/52 یکی از زندانیان ندامتگاه قزلحصار در نامه ای به استاد باستانی پاریزی می نویسد:


مدت پنج سال است که در کنج زندان زنده به گور شده ام.چند روز قبل با زحمت زیاد آخرین کتاب شما "از پاریز تا پاریس"را بدست آوردم.استاد باور کنید کفش هایم را فروختم تا با پولش کتابتان را تهیه کنم.

استاد باستانی پس از بیان نامه زندانی می نویسند:

بسیاری از تعارفاتی که این زندانی در حق من روا داشته،شاید با حقیقت تطابق نداشته باشد وحتی اغراق باشد،بقول شاعر:

آنان که به نام نیک می خوانندم / احوال دورن بد نمی دانندم

گر زآنکه درون برون بگردانندم / مستوجب آنم که بسوزانندم

.....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی /ص300

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

نامت ز میان نام ها گم گشته

خیام در مدرسه مشغول تدریس بود که فراش مدرسه خواست الاغی را وارد حیاط مدرسه کند و چون پله می خورد،حیوان رم می کرد و به عقب می رفت.حواس دانشجویان بسوی آنطرف مدرسه رفت . خیام دید که بچه ها در کلاس تنها حضور فیزیکی دارند، برخاست و یکراست بنزد الاغ رفت و بعد از نوازشش در گوش حیوان چیزی را زمزمه کرد و پشت سرش الاغ حرکت کرد و وارد حیاط شد.


استاد دوباره وارد کلاس شد و سر جایش نشست،یکی از شاگردها به شوخی گفت: چهارپای بیچاره زبان استاد را خوب فهمید!و بقیه همکلاسی ها شروع بخندیدن کردند.خیام گفت:درست فهمیدی!من در گوشش گفتم؛آنهایی که در کلاس نشسته اند یک روزی از جنس تو بودند و اگر درس نخوانند دوباره به صورت تو در خواهند آمد و چون وحشت حیوان کم شد،حرکت کرد و در گوشش این رباعی را خواندم:

ای رفته و بازآمده"بل هم"گشته

نامت ز میان نام ها گم گشته

ناخن همه جمع آمده سم گشته

ریش از پس.... در آمده دم گشته

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

از مست بجز نالهء مستانه نخیزد

استاد باستانی پاریزی در مورد ادامه انتشار مجله آینده توسط مرحوم ایرج افشار می نویسند:


ایرج افشار اگر به صد سالگی هم برسد،اگر چشمش آنقدر ضعیف شود که  خطوط سفید ازسیاه را نتواند تشخیص دهد و حتی اگر فلج و ناقص هم بشود و ...باز هم دست از انتشار مجله نخواهد کشید زیرا آن عشق و آتشی که در بطون او افروخته است به این حرفها فرو نخواهد نشست:

از مست بجز نالهء مستانه نخیزد
بیخود گلوی دعوی منصور فشردند

....

باستانی پاریزی/بازیگران کاخ سبز/ص115

به هر رنگی که خواهی جامه می پوش

مرحوم حبیب الله یغمایی مدیر مجله یغما،مردی بی نیاز،قانع وخرسند بود. او هرگز تملق کسی را بخاطر مادیات نگفت.ولی برای ادامه انتشار مجله خود خاظع و دلسوز بود ،بطوریکه حاضر بود هر کاری را انجام دهد ،حتی کرنش و تقاضا در مقابل کارگران چاپخانه را بارها شاهدش بودم:


به هر رنگی که خواهی جامه می پوش

من آن بالا بلا را می شناسم

......

باستانی پاریزی/بازیگران کاخ سبز/ص114

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

دنیا چو حبابی است،ولیکن چه حباب؟


من در آسیای هفت سنگ از"سیاست اره" نوشته بودم که:"سیاست،مثل اره ای می ماند که آدم تفننا" به فلان جای خود فرو کرده باشد،اره ممکن است تا یک جایی بالا رود،ولی بالاخره به جایی خواهد رسید که نه می شود آن را بالاتر برد،نه می شود آن را بیرون کشید."

دکتر باستانی در کتاب خود مشت مالی (صفخه 292)می نویسند:

وقتی دوران نخست وزیری هویدا تمام شد و وزیر دربار در اسفند 1356 شد،بمناسبتی او را دیدم.گفت:فلانی ،می دانی که اره به همانجایی رسیده است که تو ده سال پیش نوشته بودی؟من گفتم:خدا کند بالاتر نرود! اما سال بعد نشان داد که بالاتر رفته است.

دنیا چو حبابی است،ولیکن چه حباب؟ / نی بر سر آب،بلکه بر روی سراب

وآن نیز سرابی که ببیند بخواب / وآن خواب چه خواب؟خواب بد مست خراب

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

هرگز نرود ز یاد مادر

پویا کلاس پنجم را شروع کرده است.اغلب سوالاتی می پرسد که من و مادرش سعی می کنیم با گفتن خاطراتی از گذشته،پاسخهایی به فرا خور سن و سالش بدهیم.امشب بحثمان کشید به درس های مدرسه و مطالبی که در کتابهای درسی است.برایش از داستان زاغ و روباه،حسنک کجایی و... شروع کردم و گفتم که هنوز شعر زیبای ایرج میرزا در خصوص مادر را همهء هم نسلانم از حفظ هستیم ولی متاسفانه در کتابهای جدید،عمق مطالب کمتر شده است در حالیکه در کشور ازبکستان یکی از شاعرانش بنام" توره قل ذهنی"مخمسی بر غزل ایرج میرزا سروده است که جزء شاهکارهایش در ادبیات کودک و نوجوان بحساب می آید و کودکان آن دیار آنرا می خوانند(1):


پاینده و زنده باد مادر/از مهر بغل گشاد مادر/هرگز نرود ز یاد مادر/گویند مرا چو زاد مادر/پستان به دهن گرفتن آموخت/ خورشید من و ستارهء من/پیوسته کند نظارهء من/غمخواره و ماه پارهء من/ شب ها بر گاهوارهء من / بیدار نشست و خفتن آموخت/ او مشعل راه مطلب من/ گردید نخست مطلب من/ مهتاب بشد چو در شب من/ لبخند نهاد بر لب من/ بر غنچهء گل شکفتن آموخت/ گه شیر نهاد بر دهانم/ بخشید حیات جاودانم/گه داد روانی بیانم/یک حرف و دو حرف بر زبانم/ الفاظ نهاد و گفتن آموخت/ او سوی صداقت و صفا برد/ تا نشو و نما دهد به جا برد/ از راه محبت و وفا برد/ دستم بگرفت و پا به پا برد/ تا شیوهء راه رفتن آموخت/ چون او نبود به جان و دل دوست/ فرزند،نه میوهء دل اوست/ پرورده مرا چو مغز در پوست/ پس هستی من ز هستی اوست/ تا هستم و هست دارمش دوست

......

(1 )

پوپک نیک طلب/ سیر تحول ادبیات کودک و نوجوان در ازبکستان/کتاب ماه/ش181/آبان 91/ص17

۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

خوشا آن کو خرش از پل گذشته!

 حدود هفتاد سال قبل در سال 1325ش برای ادامه تحصیل بهمراه شاگرد اول دانشسرا-عبدالمدی جلالی خلیل آبادی- از رفسنجان به سمت کوه راویز،گردنه زین الدین،گدار کرمونشو،عقدا ،یزد و بعد اردستان و نایین و گردنه ملا احمد و کاشان و قمصر و ابیانه و هنجن وارد شدیم.

استاد باستانی پاریزی درادامه خاطرات خود از آنسال می نویسند:

راننده کامیون ارتشی ما آدم با ذوقی بود.هر جا آبی و درختی می دید ،توقفی می کرد و قلیانی می کشید. ساعتی که در محل مقسم نطنز توقف کرد ،نهر آبی دیدم که در جوی ها ی متفاوت به شرق و غرب و جنوب کوهستان سرازیر می شد . در هنجین اتومبیل خراب شد و تا تعمیر آن،ساعتی بهمراه دوستم به زیر سایه پلی کوچک پناه بردیم و با زغالی بر سقف کوتاه پل نوشتم:

پل هنجن که زیر سایه اوست / که پاریزی چنین خطی نوشته

نوشته یادگاری این سخن را: / خوشا آن کو خرش از پل گذشته!

.....

اطلاعات/ش25444-9/8/91-ص6

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

شگفتی بود آسمان زیر کوه

داوری فرزند وصال شیرازی شعر زیر را برای مرگ محمد علی خان قشقایی سرود. که بر سنگ مزار او که در پای کوه بنو شیراز دفن شده، حک شده است:


بن کوه شد دخمهء پهلوان / که کوه از بلندیش دارد نشان

فرو شد به کوه آن تن پر شکوه / شگفتی بود آسمان زیر کوه

....

محمد ابراهیم باستانی پاریزی/"کوهها با هم اند و تنهایند"/اطلاعات-ش25445-10/8/91/ص6

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن

نمی دانم جند ساعت از شب گذشته بود و چه مدتی خوابیده بودم که صدایی بیدارم کرد.چراغ بلند پایه همچنان روشن بود.در عالم خواب وبیداری با چشمانی نیمه بسته پدرم را دیدم که از رختخواب بیرون آمده بر پا خاسته بود و همانطور عینک بچشم کتاب حافظ را مطالعه می کرد و در میان اطاق می رقصید و ابیات را با صدای بلند می خواند.
پدرم نیز مانند پسر ناخلفش شعر را دوست می داشت ولی شعر نمی گفت.دوازده سالی بیش نداشتم که برای حفظ هر غزل حافظ،یک فران می گرفتم.
مرحوم استاد محمد علی جمالزاده(ره) در ادامه خاطره خود از پدر می نویسد:
معنی ابیات را هم درست نمی فهمیدم و حتی گاهی هیچ نمی فهمیدم ولی بتشویق پدر از حفظ می کردم و پاداش را مرتبا" دریافت می داشتم . خوب در خاطرم هست که چون غزل"بلبل و برگ گل" را درست پس دادم ،مخصوصا" این دو بیت را که خواندم :

گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانهء خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقهء زنار داشت

بسیار حظ کرد و یک قران اضافه هم داد و سپس داستان شیخ صنعان را بتفصیل برایم حکایت کرد.
.....
سید محمد علی جمالزاده/مقاله رواج بازار شعر و شاعری/ارمغان/ش7/مهر1351/ص474

۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

درین سرای همه درد بود و رنج و عذاب

مرحوم جبیب یغمایی استاد همه ما نه تنها هر سال،بلکه وسط سال هم تکرار می کرد که از ماه آینده مجله را منتشر نخواهد کرد و واقعا" هم صادق بود.زیرا خستگی ،گرانی،زحمت و فشار سانسور او را کلافه می کرد.اما فردا به زحمت خود را به چاپخانه می رساند و استمداد و تقاضا می کرد که این شماره را نیز چاپ کنند و از شماره بعد تعطیلش می کنم!


او ظهرها تک و تنها توی دفتر مجله مشغول غلطگیری می شد و شخصا" مقداری کشک توی تغار می ریخت و با دست کشک ها را می مالید و با کمی روغن سرخ می کرد و کله جوشی درست می کرد و نان خشکه ای که از خور برایش می فرستادند را در آن خرد می کرد و می خورد و می گفت:

منم منم که به پیری گرفته ام سر خویش / زقوم و خویش نبینم کسی برابر خویش

لباس شویم و جارو کنم،غذا بپزم / به کنج خانه ام آقای خویش و نوکر خویش

پسر مراست،ولی او غلام خانم خود/ چنانکه دختری،او هم کنیز شوهر خویش

نه میل آن که بگویم ز نامهء یغما / نه پای آنکه بپویم به سوی دفتر خویش

چو کور گشته ام،از فیض خواندنم محروم / مگر مرور کنم آنچه دارم از بر خویش

مراست حاضری از نان خشک و کشک وپیاز / بخوانم ار یکی از دوستان به محضر خویش

درین سرای همه درد بود و رنج و عذاب / امیدوار نی ام از سرای دیگر خویش

اگر که معنی اسلام و... این است / نه از خدای که...از پیمبر خویش

مراست خاک کویران خور مصدر وباز / سعادتی است اگر در شوم به مصدر خویش

....

باستانی پاریزی/بازیگران کاخ سبز/ص114و115

آنچه در ذهن تو آید که من آنم،نه من آنم

روزی ایرج افشار تهدید کرد که دیگر مجله آینده منتشر نخواهد شد.در محافل مطبوعاتی از تعطیلی مجله ای که سابقه هفتاد ساله داشت،وحشت و اضطرابی ایجاد شد.


آقای باستانی در ادامه می نویسند:اما من که با سابقه کار فرهنگی مدیر آن آشنا بودم ،می دانستم که آینده تعطیل نخواهد شد زیرا ایرج افشار را بهتر از دیگران می شناختم.

آنچه در ذهن تو آید که من آنم،نه من آنم

و آنچه در فهم تو گنجد که چنانم،نه چنانم

......

باستانی پاریزی/بازیگران کاخ سبز/ص112

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

شب تار از کلاه و جامه مپرس

شوریده شیرازی در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه با رکن الدوله،برادر شاه،حاکم فارس درافتاد. چون مقرری شاعر را قطع نمود،او قصیده ای در هجو ش سرود. اما والی شهر خواست او را تنبیه بدنی کند که توسط برخی خیرخواهان شبانه عازم تهران شد. در پایتخت مورد دلجویی وپذیرایی صدراعظم قرار گرفت.


شوریده بخاطر مرض آبله در کودکی بینایی اش را ازدست داده بود.پس همیشه با الاغ و نوکرش حرکت می کرد.روزی به قصد خانه صدر اعظم وارد بازار شد و چون صدای قاطرچی های شاه را شنید خود را به گوشه ای رساند تا آنها عبور کنند.ولی وقتی عبور کردند کلاه نوکرش را هم با خود بردند.وقتی به مجلس صدراعظم وارد شد ،قطعه زیر را خواند:

بالله ای صدر فر خجستهء راد / خواجگی کن که بندگان مردند

خیل قاطرچیان شاهی دزد / که به صد گونه لعن در خوردند

چون براستر جهند پنداری / رستم زال و بیژن گردند

چون صراحی به هر کجا پسری / یله کردند و حلقش افشردند

شب تار از کلاه و جامه مپرس / که چه بردند یا چه آوردند

روز روشن میانهء بازار / کله نوکر مرا بردند

.....

اطلاعات/ضمیمه فرهنگی/شماره 25439_3/8/91_ص4

با که توان گفت اینکه:دوست مرا کشت؟

نعمان بن منذر وقتی به سنمار معمار کاخ با شکوه اش گفت:هرگز مثل این کاخ ندیده ام.سنمار گفت:من جایی دانم که اگر سنگی از آنجا برگیرید همه خراب شود.نعمان گفت:جز تو کسی داند؟گفت:نه.نعمان گفت:که معمار را از قلعه به زیر بیاندازند تا هلاک شودتا راز بر ملا نشود.


در سیاست نباید کسی از یک راز بزرگ مطلع باشد.گرفتاری های اعضاء عالی رتبه ک.ککگ.ب یا سی.آی.ا از همین نوع است،اکثر صاحب منصبان آنها نه بدست دشمن،بلکه به توطئه دوست به قتل می رسند:

دشمن اگر می کشد،به دوست توان گفتن

با که توان گفت اینکه:دوست مرا کشت؟

....

باستانی پاریزی/کاسه کوزهء تمدن/ص92

وللعلم منی جانب لا اضیعه

استاد مهدی محقق می نویسند:پیغمبر(ص) فرمود:"من شاب شیبه فی الاسلام کانت له نورا فی القیامه"هرکس که یک موی او در مسلمانی سپید گشت آن موی در روز رستاخیز برای او نوری گردید."استاد پارسا و معلم فرزانه دکتر یدالله سحابی -که خداوند از سحاب رحمت خود او را نورباران گرداناد-از فرهنگیان خوش نام و دانشگاهیان نیک سیرتی بود که در هر محفل و مجلس علمی از او به صدق و صفا و ورع و تقوی نام برده می شود:


وللعلم منی جانب لا اضیعه / وللدین منی والسیاسه جانب

در طی سالهای 1337 تا 1357 که در حلسه های دوستانهء علمی در مدرسه سپهسالار روزهای چهارشنبه با حضور استادانی چون سید محمد کاظم عصار،شیخ حسینعلی راشد،شهید مطهری،احمد راد،سید محمد محیط طباطبایی واحمد آرام تشکیل می شد؛مکرر اندر مکرر سخن از دکتر سحابی به میان میآمد که عشق و شور بی اندازه به تاسیس . پایه گذذذذذاری مدارسی داشت که مبتنی بر فرهنگ اسلامی-ایرانی باشد تا انها ایران را به مدینه ای فاضله مبدل سازند.

.....

اطلاعات/ضمیمه فرهنگی/ش25439/_3/8/1391-ص2

شعررنگین مرا،کس نتواند بردن

بابک افشار می گفت:کتاب و مقاله هر کسی را می شود دزیدید جز نوشته های باستانی را !استاد باستانی پاریزی می نویسند: من در جوابش گفتم:علت آن است که نوشته بیشتر از آنکه از من باشد از دیگران است!من بیشتر نویسندگان فارسی را می شناسم،یا بیشتر آثارشان را خوانده ام.بالنتیجه رنگی که در نقش مقاله من ترکیب شده از صد رنگ آب می خورد که قابل تقلید نیست:


شعررنگین مرا،کس نتواند بردن

برگه دزد حنا،زود به کف می آید

....

باستانی پاریزی/ خود مشت مالی/ ص282

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

کس نیست که تا بر وطن خود گرید

کمال الدین اسماعیل در موقع هجوم مغول بر خاک ایران مردانه قد علم کرد و در کوچه و بازار ،مردم اصفهان را بر ضد دشمن و خائنین بمبارزه می طلبید.وقتی خبر رسید که جلال الدین خوارزمشاه با مغولان جنگیده شاد شد و بنای رقصیدن گذاشت .


زمانی که شهر بدست مغولان افتاد،قصیده ای ساخت که دو بیت آن چنین است:

کس نیست که تا بر وطن خود گرید

بر حال تباه مردم بد گرید

دی بر سر مرده ای دو صد شیون بود

امروز یکی نیست که بر صد گرید

در سال 635 ق شاعر اسیر دشمن شد و پس از شکنجه او را بقتل رساندند. جنازه اش را در همان محلهء"جوباره"در چاه انداختند.گویند در زیر شکنجه رباعی زیر را می خواند:

دل خون شد و شرط جانگدازی این است

در حضرت او کمینه بازی این است

با این همه من هیچ نیارم گفتن

شاید روش بنده نوازی این است

....

سید محمد علی جمال زاده/مقاله رواج بازار شعر و شاعری/ارمغان شماره 5/ص211/مرداد1351

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

کار جهان به دست یکی کاردان سپرد

بهرام ساسانی به دلیل اینکه بیماری داشت و اطباء از علاجش عاجز شدند.قرار شد از تیسفون خارج و در بیابانهای حیره بزرگ شود.یزدگرد پدرش با امرای حیره وارد مذاکره شد تا کاخی برای شاهزاده در بیابان ساخته شود.

نعمان بن امروالقیس که مالک خورنق بود دستور داد تا سنمار که معماری رومی بود قصر را برای نعمان بسازد.سنمار کاخی ساخت که در شبانه روز به چند رنگ در میآمد.صبح دم کبود بود،در نیم روز سفید و در عصر زرد می شد.چون تمام گردید او را پاداش زیادی دادند.
سنمار گفت:اگر می دانستم عمارتی می ساختم که به هرطرف که آفتاب سیر می کند ،قصر بدان جهت میل کند.نعمان به تصور آنکه مبادا برای دیکری قصر بهتری بسازد،حکم کرد تا او را بربالای قصر برده و به زیر بیاندازند.
اما در معجم البلدان آمده که وقتی نعمان بر فراز کاخ آمدو دریای مواج در پیش و صحرای سرسبز در پس،محظوظ و به سنمار گفت:هرگز کاخی به این زیبایی ندیده ام.سنمار گفت:رازی در این کاخ است،اگر سنگی کشیده شود تمام ساختمان فرو ریزد.نعمان گفت:آن را به من بنما تا کسی آگاه نشود.سپس دستور داد تا او را از بالای کاخ به زیر بیاندارند وبقول فرخی سیتانی:

کار جهان به دست یکی کاردان سپرد / تا زو جهان همه چو خورنق شد و سدیر

.....

باستانی پاریزی/ کاسه کوزهء تمدن/صص91 و92

خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد


تربیت در ایام جنگ جهانی اول همکار تقی زاده،جمال زاده و پورداوود بود وبا آلمانها همکاری می کرد.دروس فقه خوانده بود و هر کاری می کرد همه را مجاب کند،نمی توانست.یک وقت که از بیحاصلی آموخته هایش خسته و ملول شده بود بنزد طبیب آلمانیی رفته بود و به او گفته بود:
آقای دکتر از خاطرات و آموخته های گذشته ام بیزار شده ام.آیا دوائی دارید که هر چه آموخته ام فراموش شود و آن وقت چیزهایی که به درد بخورد را بیاموزم؟
دکتر گفته بود: شما ایرانی ها نه درتان به درد آدم می ماند و نه معالجه تان به معالجهء آدم می ماند.اگر چنین دوائی بود خودم می خوردم تا آنچه را چهل سال قبل آموخته ام وبه درد یک پول سیاه نمی خورد فراموش شود تا چیز تازه ای بیاموزم تا بیماری شما را علاج و خودم را از شر شما خلاص کنم!
مرحوم جمال زاده می گفتند:مرحوم تربیت سالها دچار بیماری سرمایش شده بود و سرانجام نیز به سودان رفت و همانجا هم فوت کرد.

یاد ایام جوانی جگرم خون می کرد / خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد

...

باستانی پاریزی/خودمشت مالی/ص256

سودای عاشقی و بلای معلمیی

دکتر هوشنگ نهاوندی که در دولت های هویدا و شریف امامی وزیر و رئیس دفتر فرح بود،در اواخر حکومت پهلوی توسط شاهپور بختیار در پادگان جمشیدیه به زندان افتاد و هم بند هویدا،نصیری و ولیان شد.وقتی در روزهای بهمن ماه 1357 مردم به زندان ها حمله بردند و زندانیان را آزاد نمودند،نهاوندی نیز توانست آزاد شود.

نهاوندی می گوید:وقتی مردم به پادگان جمشیدیه حمله کردند،یک صدا اسم نصیری رئیس سابق ساواک را به زبان می راندند،من که از زندان خارج شده بودم خود را در گوشه ای پنهان کرده بودم که توسط یکی از جوانان پس گردنی محکمی خورده و سپس به دوستان خود گفت:مجازات این مرد با من ،تا انتقام زندان رفتن خود را از او بگیرم.دست مرا گرفت و با توهین و ناسزا از در پادگان خارج کرد و به خانه خود برد وگفت:استاد از اینجا دیگر با خود شماست.مدتی در این خانه و آن خانه مخفی بودم تا اینکه،بعد از گذاشتن ریش و عینک،به کردستان گریخته و از آنجا از ایران خارج شدم.
وقتی سرگذشت دکتر نهاوندی را (در کتاب بازیگران کاخ سبز ص58)می خواندم،یاد دانش آموزانی افتادم که بدون منت همراهی ام کردند.مخصوصا" وقتی سرباز شدم وقرار بود که زودتر از پادگان خارج شوم تا بسر کلاس روم.شاگردی که در قسمت دژبان پادگان خدمت می کرد مرا در آمدن و خروج با لباس شخصی کمک می کرد تا براحتی از درب پادگان خارج شوم و بقول دکتر مهدی حمیدی:

دو چیز بود آنکه مرا پیر کرد و کشت

سودای عاشقی و بلای معلمیی

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

شاها ادبی کن فلک بد خو را

ناصرالدین شاه زمستانها برای شکار،اکثرا" مسافرتهای چند روزه به جاجرود می کرده است.همیشه در مواقعی که احتمال بارندگی می داده،به این مسافرت می رفته که شکار بیشتری بکند.در یکی از این سفرها از روی اسب به زمین می افتاد و آسیب کمی می بیند.حمزه میرزای حشمت الدوله عموی شاه که در این سفر ازهمراهان شاه بود،همینکه شاه به عمارت بر می گردد پانصد اشرفی جهت تصدق بهمراه رباعی دیل برای شاه فرستاد:


شاها ادبی کن فلک بد خو را

کاسیب رسانید رخ نیکو را

گر گوی خطا کرد به چوگشانش زن

وراسب خطا کرد به من بخش اورا

ناصرالدین شاه رباعی زیر را در جواب شاهزاده عمو فرستاد:

بد خویی اسب ترکمان سنجیدم

در کوزه ز کردار بدش رنجیدم

آن اشتر اسب نام بی معنی را

زاصطبل دوانده بر شما بخشیدم

.....

اطلاعات/شماره25433 /ضمیمه فرهنگی/_26/7/91

ازشعرم خلقی به هم انگیخته ام

مهدخت معین درباره پدرش دکتر معین می نویسد:پدر درباره شعر نو معتقد بود که شعر نو یک پدیدهء بسیار با ارزش است و نیما را به حق می توان پدر شعر نو محسوب داشت.افسانه نیما را بسیار دوست می داشت و در لحظات بسیار معدودی که فراغت می یافت،اغلب می شنیدم که برخی از ابیات نیما را از حفظ می خواند.


بخاطر دارم شبی عکسی را در روزنامه به من نشان داد و گفت:این نیما یوشیج ،پدر شعر نو است.افسوس نیما در گذشته و من او را ندیده ام.گویا شب بعد بود که وصیت نامه نیما در روزنامه درج شد و افسوس پدرم را دو چندان کرد.وقتی خواهر نیما یوشیج وصیت نامه برادرش را به پدرم داد،او فقط گفت:چرا قبلا"با من صحبت نکرد،من که از شعر چیزی نمی دانم.

دکتر معین می گفت:او میراثش را برای من گذاشت که بدرستی رعایت امانت کردن در آن میسر نیست،زیرا او هرچه می نوشت با مداد و بر پشت پاکت های سیگار یا تکه کاغذهای کوچک که ساییده و کلمات نامفهوم و ناخوانا می ماند بود.

دکترمعین در مقدمه افسانه و رباعیات نیما می نویسد:

اگر نه وصیت کتبی آن بزرگوار بود در اقدام به این مهم جسارت نمی ورزید...نگارنده به یاری جلال آحمد و جنتی عطایی (وصیت نیما)و پرویز داریوش،دوستان و یاران آن مرحوم آثار وی را تدوین و منتشرخواهد کرد.

در این دفتر نخست"افسانه" و سپس 261 رباعی و در دفاتر بعدی هر یک منظومه ای و آثار پراکنده او را در بر خواهد داشت منتشر خواهد کرد،تا داوری منتفدان را درباره شاعری که براستی خود در این رباعی گفته آسان سازد:

ازشعرم خلقی به هم انگیخته ام / خوب و بدشان به هم در آمیخته ام

خود گوشه گرفته ام تماشا را،کاب/ در خوابگه مورچگان ریخته ام

.......

اطلاعات/ضمیمه فرهنگی/شماره25433 _26/7/91-ص4

۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

دیار سعدی و حافظ که هست خانهء تو

در روز یکشنبه 21 خرداد 1351 در دانشگاه تهران مجلس بزرگداشتی با حضور جمعی از اساتید و فرهیختگان برای تجلیل از علی اصغر حکمت رئیس سابق دانشگاه و وزیر سابق فرهنگ ،بمناسبت اهداء کتابخانه شخصی اش به دانشگاه تهران برگزار شد.

ابراهیم صهبا پس از سخنان دکبر نهاوندی شعر زیر را خواند:

بگویم از دل و جان بر توآفرین"حکمت"/دلت مباد دمی در جهان غمین"حکمت"

کتابخانهء خود داده ای بدانشگاه/ که نیست هدیه ای ارزنده تر از این "حکمت"

زاهل دانش و عرفان کسی به مهد ادب/نکرده خدمت شایسته اینچنین"حکمت"

تو خویش نیز بس آثار پربها داری/که هر کدام بود گوهری ثمین"حکمت"

همین نه سینهء تو جای حکمت و پند است/ سروده ای تو بسی شعر دلنشین"حکمت"

بروزگار بسی خدمت وطن کردی/ که شد گل تو بسعی و عمل عجین"حکمت"

بخود ببال که هر کس که طالب علم است/ بود زخرمن فضل تو خوشه چین"حکمت"

دیار سعدی و حافظ که هست خانهء تو / ترا زخدمت دیرین بود رهین"حکمت"

معلم ادب و اوستاد ممتازی/شریف و عاقل و صاحبدل و متین"حکمت"

گرامی است کتاب و کتابخانه تو

که بوده عمر عزیز تو آفرین"حکمت"

.......

ارمغان/شماره 4/تیرماه 1351/ص272

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

اگر چه کرد صد جام دگرنوش

یکی از افسران قدیمی قزاقخانه عهد رضا شاه بنام سرهنگ رمضانی که در جوانی در آلمان تحصیل کرده و بعدها در خدمات نظامی صاحب مقاماتی شده بود.در اواخر عمر یک تومور مغری پیدا می کند.بدستور پهلوی دوم او را به خرج دولت به آلمان می فرستند. پس از آنکه عمل موفقیت آمیز انجام می شود بیمار مدتی در اغما می رود و پس از بهوش آمدن هیچ چیز را بیاد نمی آورد حتی یک کلمه فارسی به خاطرش نمی آید.پزشک می گوید:او قسمتی از حافظه اش را از دست داده ولی سالها زنده می ماند.

اقوام و خویشانش سفر می کنند ولی فایده ای نمی دهد تا آنکه روزی پرستار آلمانی به زبان آلمانی خیلی گرم از او می پرسد:عزیزم حالت خوب است ، می خواهی به گردش برویم؟ که سرهنگ مدتی مشغول گپ و گفتگو با پرستار می شود تا دکتر خسته می شود.
معلوم می شود که سرهنگ در جوانی در آلمان با دختر آلمانی دوست بوده و کل خاطرات گذشته در مغزش زنده شده است و این مرد تا پایان عمرش فارسی نتوانست صحبت کند و بقیه عمر را به زبان آلمانی حرف زد:

اگر چه کرد صد جام دگرنوش / نشد جام نخستینش فراموش

....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی /ص254 تا 257

زسختی همی مرگ جست اندران

استاد باستانی که در جمع مهندسان سخن می گفتند،درباره "جام جم" چنین می گویند:


گفتگو از جام جم،ولو آنکه در تقاطع خیابان جام جم - ولی عصر قرار گرفته باشد در محضر مهندسان برق و الکترونیک،شمع در برابر آفتاب روشن کردن است و ماه نخشب در برابر خورشید جهان تاب سپردن است و جام برنجین ساخت بازار کرمان در برابر جام جهان بین آوردن –جامی که کیخسرو برای پیدا کردن بیژن در ان نگاه می کرد:

به هر هفت کشور همی بنگرید / که آید ز بیژن نشانی پدید

چو در کشور گرگساران رسید / به فرمان یزدان مر او را بدید

بدان چاه بسته به بند گران / زسختی همی مرگ جست اندران

....

باستانی پاریزی/کاسه کوزه تمدن/

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

صدای پاهائی بگوش می رسد

مجله ادبی مشهور فرانسه بنام"مجله جدید فرانسه" در سال 1933 از خوانندگان خود تقاضای شعر کرده بود تا بهترین آنها را چاپ نماید.
یک زن قصاب بنام مادام هلن ری نید،55 ساله قطعه شعر"فرانسه در سال 1933" که هشت سال قبل از جنگ جهانی دوم سروده بود  را برای مجله فرستاد:

روی تختهء شکسته ای خوابیده

با تن و گوشت پاره پاره

صدای پاهائی بگوش می رسد

این صدای پای آدمیان است

وهر یک از این آدمیان

چنانکه گوئی من شتر قربانی هستم

تکه گوشتی می رباید

وهر انسان می برد

و دست خود را بخون میآلاید

......

مجله ارمغان/شماره یک/دوره 41/فروردین 1351/ص11

ز منجنیق فلک،سنگ فتنه می بارد

استاد با ستانی پاریزی که در مراسم مهندسین سخنرانی می کردند،درباره موضوع سخنرانی خود می نویسند:

مهندسین کاردان و در عین حال شعرشناس حاضر که گرفتار مشکلات روز و انتخابات دوم خرداد و شروع کار گفتگوی تمدنها هستند،وقتی متوجه شوند که من می خواهم در باب قصر خورنق صحبت کنم،لابد بیت زیر را در شان من نازل می کنند:

ز منجنیق فلک،سنگ فتنه می بارد

تو ابلهانه گریزی در آبگینه حصار؟

.....

باستانی پاریزی/کاسه کوزه تمدن/ص78

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

چهار چیز که دل می برد،کدام چهار

روزی زیب النساء در باغ کاخ به تماشا و تفریح مشغول بود و بیت زیر را زمزمه می کرد:


چهار چیز که دل می برد،کدام چهار/شراب و ساقی و گلزار و سرو قامت یار

چون متوجه حضور پدرش شد،فورا" مصرع ثانی را تغیییر داد و گفت:

چهار چیز که دل می برد،کدام چهار/ نماز و روزه و تسبیح و دیگر استغفار

....

مجله سخن/شماره 10 و11/دوره 24

پاکبازان محبت را بود دایم حیا

زیب النساء در جوانی به یکی از شاهزادگان پدر بنام عاقل خان دل باخت. روزی مطلع زیر را برای عاقل خان فرستاد:


گر چه من لیلی اساسم دل چو مجنون در نواست
سر بصحرا می زنم لیکن حیا زنجیر پاست

عاقل خان در پاسخ نوشت:

عشق تا خام است باشد بستهء زنجیر شرم
پخته مغزان جنون را کی حیا زنجیر پاست؟

زیب النساء که در شعر مخفی تخلص می کرد نوشت:

پاکبازان محبت را بود دایم حیا
چون تو مرغ بی حیا را کی حیا زنجیر پاست؟

.....

مجله سخن/دوره24/شماره 10و11/دی وبهمن 1354

متاب ای بلند اختر ،ای آفتاب

قبل از انقلاب ،یک روز پیاده به طرف خانه می رفتم،ماشینی کنارم ترمز کرد.آقای موسوی گرمارودی بود.مرا دعوت کرد و سوار شدم.ترافیک سنگین بود و گفت:چون فرصت هست،شعری که تازه سروده ام را برایت بخوانم:


متاب ای بلند اختر ،ای آفتاب / میفروز ای چشمه ماهتاب ....

شعر ضد رژیم بود و وقتی تمام شد،من هم به خانه رسیده بودم.دو روز بعد در روزنامه خواندم که موسوی گرمارودی دستگیر و زندانی شد!
آقای باستانی پاریزی در ادامه خاطرهء خود می نویسند:
پیش خود گفتم،حالا رفیق ما تصور می کند من شعرش را جائی نقل کرده و یا مستقیما" گزارش داده ام.زندانی شدن او طول کشید و من از خدا می خواستم که زنده بمانم و به او بگویم که باعث گرفتاری او نبوده ام. تا اینکه انقلاب اتفاق افتاد و گرمارودی از زندان بیرون آمد و در اولین برخورد همدیگر را بوسیدیم و من تمام خلجان روحی خود را به او بازگو کردم .او گفت:خوشبختانه مطلقا" چنین چیزی به خاطرم نگذشت،زیرا مرا بجرم حمل تفنگ دستگیر کرده بودند.

....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص252

آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز

در کنار دجله عرب گرسنه ای به نانوا گفت:چند می گیری مرا از نان سیر کنی؟

نانوا گفت:یک دینار.مرد شروع کرد به خوردن.هر چه نان از تنور در می آمد.آن عرب نان را در آب می زد و می خورد.یک دفعه نانوا گفت:تو کی سیر می شوی؟جواب داد:تا این آب می رود،ما از این نان می خوریم.

استاد باستانی پاریزی در ادامه می افزایند:تا جهل آدمیزاد هست نان معلم توی"کلیکو روغن"(کوزهء روعن) است.همانطور که ویکتور هوگو در خصوص استمرار چاپ بینوایان می گوید:تا فقر در جهان است،خواننده برای این کتاب هست.معلمان در دنیای ظلوم و جهول ،چاه را پای دریا کنده اند!

کار معلم به راه انداختن دستگاه ماشینی است که از مرحله صفر کیلومتر باید در شاهراه زندگی به راه افتاد وباید از خط هم خارج نشود:
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبلهء بادیه پیمای من است

.....

باستانی پاریزی/بازیگران کاخ سبز/ص48 تا50

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

دل پیش تست من چه بکابل چه قندهار

زیب النساء دختر اورنگ زیب پادشاه گورکانیان هند و بانو دلرس دختر شاهنواز خان صفوی در سال 1047 هجری بدنیا آمد.در کودکی بزبان فارسی و عربی مسلط شد و از محضر ملا سعید اشرف مازندرانی کسب فیض می نمود.

زمانی ملا سعید اشرف خواهان رفتن به وطن و دیدار خویشاوندانش شد و با تقدیم یک قصیده که چند بیت آن چنین است ابراز داشت:

یکبار از وطن نتوان بر گرفت دل / در غربتم اگر چه فزون است اعتبار
پیش تو قرب و بعد تفاوت نمی کند / گو خدمت حضور نباشد مرا شعار
نسبت چو باطنی است چه دهلی چه اصفهان / دل پیش تست من چه بکابل چه قندهار

زیب النساء پس از خواندن شعر استادش،اورا با صله و انعام فراوان راهی میهنش نمود.
.....

مجله سخن/دوره 24/شماره 10و11/دی وبهمن 1354

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

دولت ندهد خدای کس را بغلط

بدرالدین جاجرومی شاعر قرن هفتم هجری در مدح خواجه شمس الدین صاحب دیوان وزیر آباقاآن رباعی زیر را سرود و برای وی فرستاد:


دنیا چو محیط است و کف خواجه نقط / پیوسته بگرد نقطه می گردد خط
پروردهء او،که و مه و دون و وسط / دولت ندهد خدای کس را بغلط

خواجه شمس الدین که مردی دانشمند بود،رباعی با همان وزن وقافیه ساخت و بعنوان صله برای شاعر فرستاد:

سیصد بره سپید چون بیظهء بط / کانرا ز سیاهی نبود هیچ نقط
از گله خاص ما نه از جای غلط / چوپان بدهد بدست دارندهء خط

.....

مجله ارمغان/دوره 35/شماره اول/فروردین 1345/ص34

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

لعنت بچنین خط و چنین صاحب خط

مرحوم ملک الشعرای بهار بر پشت کتاب چاپی عقد الفرید ،رباعی زیر را در سال 1314 بخط خود نوشته است:


خظی بدرشتی چو نشان پی بط / بنهاده بر او ناخن خرچنگ نقط

انشایش مستهجن و املایش غلط / لعنت بچنین خط و چنین صاحب خط

و همچنین بر پشت جلد کتاب فلک السعاده نیز نوشته اند:

تو اگر خامی و ما سوخته توفیر بسی است / آتش عشق نه سوزندهء هر خار و خسی است

**

هر طبیبی بمداوا نکند کار مسیح / داروی مرده دلان در کف صاحب نفسی است

چارهء مرده دلان شیوهء صاحب نفسی است

کوفتم حلقه بر ایندر ز تغافل هیهات / بود یک عمر گمانم که در این خانه کسی است

سالها حلقه زدم بر در مقصود دریغ / ظنم این بود همانا که در این خانه کسی است

.....

مجله وحید/سال پنجم شماره اول/ص56

آن روز که غمخانهء ما پیچیدند

محمد علی صائب تبریزی در سن نود سالگی در سال هزار و هشتاد وهفت در اصفهان فوت نمود و در مقبرهء درویش صالح که بر سر در آن رباعی زیر را نوشته اند دفن شد:


آن روز که غمخانهء ما پیچیدند / بردند و بمیزان عمل سنجیدند

دیدند بود که جرم ما از همه بیش / ما را بمحبت علی بخشیدند

بر سر سنگ قبرش حک شده است:

محو کی از صفحهء دلها شود آثار من / من همان ذوقم که می یابند از گفتار من

و در حواشی سنگ قبرش اشعار زیر نوشته شده است:

در هیچ پرده نیست نباشد نوای تو / عالم پر است از تو و خالیست جای تو

آئینه خانه ایست پر از آفتاب و ماه / دامان خاک تیره ز موج صفای تو

هر غنچه را ز حمد تو جزویست در بغل / هر خار می کند بزبانی ثنای تو

در مشت خاک من چه بود لایق نثار / هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو

.....

عبدالغنی میرزایف/مجله وحید/شماره اول سال پنجم/ص41

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار

یکی،دوسال است که یارانه ها برداشته شده است.هربار که به نانوایی می رویم ، یا با افزایش قیمت یا کوچکتر شدن نان ها مواجه می شویم.امروز خانم مسنی را دیدم که پولش  به اندازه قیمت نان نبود،وقتی منظره مشاجره خانم با نانوا را دیدم ،یاد شعر سیاوش کسرایی افتادم که:


نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار،

آدمی نیز به یک ارج و بها:

در جوانی،پدرم،

سنگک یکمن یکشاهی بر خوانش بود.

وچه شبها که بشوق

پاسداری می داد

بر در مجلس شورا تا صبح،

تا که مشروطه نیفتد بکف استبداد.

وسرانجام،زخونی که روان شد برخاک،

ساقهء سبز پر رنگین داد.

پدرم یک تن از جوخه ی آزادی بود.

آفرین بود بسی بر پدرم.

پس یکچند از آن دوره ی پر شور و خروش،

مزد پیروزیها را،پدرم

پهن می کرد به حوضخانه بساطی رنگین،

گوش می داد به آواز قمر،

وبه تار درویش،

وبه نقل و سخن یک دو سه تا از احباب ،

و،گوارای وجود،

گلوئی تر می کرد.

وچنین شد که گل تنهای آزادی،

گل نو ریشه ی بی حرمت و پاس،

توی گلدان بلورین بسر رف خشکید.

کم کمک دور شد از ره پدرم.

پدرم یکتن از جمله ی بیراهان شد.

شرم بادا،نفرین!

پیر مرد اینک با پائی سست،

وبدستی لرزان،

می خرد سنگک را شخصا" هر یکدانه چار ریال.

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار،

آدمی نیز به یک ارج و بها.

و نمی گردد تنها این بسیار فنون چرخ فلک می گردد.

دوست می گردد دشمن با تو،

وز نیازی دشمن،

کینه بگذاشته،می گردد دوست.

دانه بسیار بود پنهان در سینه ی خاک،

باغبان باید،تا باغ برآید پر گل.

کیست کدبانوی این خانه،که هر روز از نو

بحساب عمل خوب و بد ما برسد؟

گل سر ما بزند،یا سر ما بزند برگل دار؟

.....

سیاوش کسرایی/پیام نوین/شماره 6/آذر 1345/ص19