۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

خدای را به می ام شستشوی باده دهید

وقتی فتحعلی شاه قاجار از شجاع السلطنه مایوس شد.تصمیم گرفت عباس میرزا را برای آرام کردن مناطق کویری بطرف یزد و کرمان بفزستد.عباس میرزا از طریق نائین به یزد رفت و عبدالرضا خان را تامیین داد و همراه خود برداشت و به کرمان رفت.


استاد باستانی پاریزی در کتاب کاسه کوزه تمدن صفحه 17 می نگارند:این حرکت اگر چه برای حل قضیه یزد و گوشمالی عبدالرضا خان و شفیع خان راوری بود ولی در اصل برای یکسره کردن کار شجاع السلطنه رقیب خطرناکش بود.بهمین خاطر وقتی عباس میرزا به قلعه آقا-مرکز رفسنجان- رسید نامه ای به شجاع السلطنه نوشت و در آن این بیت خواجه را همراه کرد:

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

که نیست با کس ام از بهر مال و جاه نزاع

شجاع السلطنه نیز در آخر نامه اش به برادرش این بیت حافظ را آورد:

خدای را به می ام شستشوی باده دهید

که می نمی شنوم بوی خیر ازین اوضاع

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

برخاست در این دوران یک مرد فقط یک مرد


چند روز قبل که داشتم بر سربرگ نامه اداره تاریخ آنروز را می نوشتم،یکدفعه متوحه شدم که 28 مرداد است و با خود فکر کردم که 59 سال از کودتا علیه حکومت مصدق می گذرد و حالا مفهوم کودتا را بیشتر لمس می کنم.

مرحوم یغما در خاطرات خود نقل می کند که با بیشتر رجال مملکت حشر و نشر داشت و هیچ یک از آنها را دشمن مملکت و ملت نمی داند.بلکه هر یک راهی برای پیشرفت ملت و مملکت میداند.مثلا"سید ضیا الدین طباطبایی مردی با فضل ، با کفایت و جاه طلب بود ولی معتقد بود که برای اصلاح امور ایران بایستی از دوستی و مساعدت انگلستان استفاده کرد.در حالیکه مصدق برخلاف عقیدهء او بود و او را خائن می شمرد.

در قسمتی از خاطرات مدیر مجله یغما می خوانیم:

مصدق بی هیچ تردید وطن پرست ترین مردی از رجال کشور بود.در سالهای مملکت داری خطایی از او دیده نشد و شرح جریان کارهای او را در تاریخ باید خواند.عکس خود را هم به مجله یغما مرحمت فرمود که در یکی از شماره ها چاپ شد.من در قطعه ای این بیت سعدی را درباره او تضمین کرده ام:

برخاست در این دوران یک مرد فقط یک مرد

می گویم و بعد از من گویند به دورانها

....

خاطرات یغما

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

بر سنگ زنم کوزه و،بر کوزه زنم سنگ


زمانی شجاع السلطنه حسنعلی میرزا پسر فتحعلیشاه حاکم خراسان شد.فرزندان او پس از مدتی بجان یکدیگر افتادند و بر سر حکومت شهرها و طوایف خراسان رقابت و لشکرکشی و اموال مردم را غارت و چپاول می نمودند.

فتحعلیشاه،معتمد الدوله نشاط اصفهانی را مامور میکند که به خراسان برود و فرزندان شجاع السلطنه را آرام و وادار به سازش نماید.

نشاط که در میانجیگری بین خوانین خراسان توفیقی حاصل نمی نماید، در نامه ای همراه با دو بیت زیر نتیجه کار را چنین به تهران مخابره می کند:

ای ملتزمین در شاهنشه ایران

دانید مرا،کار چه باشد به خراسان؟

بر سنگ زنم کوزه و،بر کوزه زنم سنگ

خواهم شکند این و،نخواهم شکند آن

......

باستانی پاریزی/کاسه کوزه تمدن/ص7

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

به داغ بی هنری،برگزیده اند مرا

در سال 1384از طرف سید محمد خاتمی رئیس جمهور اسبق کشورمان نشان درجه یک دانش به استاد باستانی پاریزی اعطا شد.جناب دکتر پاریزی که در کانادا بسر می بردند،ضمن تشکر خواستند که آن نشان تحویل نوه شان مانی باستانی پاریزی شود ونوشته بودند که پس از 55 سال معلمی در واقع حکم لاله دستار دانشگاه را دارند بقول میر غلامعلی آزاد بلگرامی:


اگر چه لالهء روئیده،خارج از چمن ام /برای گوشهء دستار چیده اند مرا

عجب،عنایت ممتاز دیده ام،آزاد / به داغ بی هنری،برگزیده اند مرا

....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص185

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

اندر آن ملک که روی آورد ادبار همی

دیوان شعر وثوق الدوله توسط فرزندش علی وثوق چاپ شده است.یحیی ریحان در روزنامه گل زردش قصیده ای گفته بود که یکی از ابیاتش چنین است:


اندر آن ملک که روی آورد ادبار همی /گردش کار پریشیده به ناچار همی

وثوق الدوله در تکمیل منظومه ادامه داد:

آفرین باد به ریحان که به نیروی خرد/نیک پی برده به کیفیت اسرار همی

هست اصلح ادارات کلید در گنج/ لیک خفته است بر این گنج بسی مار همی

مارها مفت خورانند که هر لحظه شوند/به تدابیر و حیل داخل هر کار همی

سائسی باید دانا و مدیری پر دل/ که بکوبد سر ماران زیانکار همی

....

خاطرات یعما/ضمیمه اطلاعات92/4/5/91/شماره 25369

صد خانه پر از کتاب سودی ندهد

زمانی کنت دوگوبینو دیده بود که لسان الملک سپهر قلم در دست ،بدون وقفه مشغول نوشتن تاریخ ناسخ التواریخ است،پرسیده بود:آقای لسان الملک منبع وماخذ شما در نگارش این کتاب چیست؟


لسان الملک،دست خود را باز کرده و بر روی سینه اش نهاده وگفت:منبع وماخذ اینجاست.وظاهرا" خود را مصداق این شعر نشان می داد:

صد خانه پر از کتاب سودی ندهد

باید که کتابخانه در سینه بود

.....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص80

خدا کند نشود کس در این دیار فقیر

در سال 1325ش که بعنوان شاگرد دوم دانشسرای مقدماتی کرمان به تهران آمدم .بخرج دولت برای ادامه تحصیل در اتاق خرابه ء مدرسه شیخ عبدالحسین ساکن شدم. ولی آنروزها تازه جنگ جهانی دوم با کاربرد بمب اتم فیصله یافته بود و تب علوم محض گرایی همه دنیا را فراگرفته بود و وزارت فرهنگ هم که همه گرفتاری ها و عقب ماندگی ها را از تاریخ و شعر و ادب و علوم انسانی(علوم چرکتاب) می دانست در بخش نامه ای نوشته بود:


"کمک هزینه تحصیلی فقط برای دانش آموزانی داده می شود که در رشته های علمی مثلا" ریاضی ادامه تحصیل بدهند."استاد باستانی در ادامه خاطرات آن سالها می نویسند:

خلاصه شصت تومان کمک هزینه ما را قطع کردند.و من در سروده ای خطاب به وزیر فرهنگ با توصیف اتاق مدرسه شیخ عبدالحسین که در روزنامه پولاد مرحوم محمد جواد تربتی چاپ شد گفتم:

مرا به گوشه این شهر کلبه ای است حقیر/چه کلبه ای که در آن از حیات گشتم سیر

شکست خورده پی و هر شکاف در دیوار /به نام پنجره گردیده بهر باد مسیر

فقیر را به جز این جایگاه جایی نیست /خدا کند نشود کس در این دیار فقیر

.....

باستانی پاریزی/خود خشت مالی/ص50

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار

رئیس دانشگاه بخارست –ژان لی وسکو-مراسمی جهت اعطای دکترای افتخاری به دکتر منوچهر اقبال تشکیل داده بودند و از من نیز خواست که در آنجا حاضر شوم.


یکی از ایرانیان از من پرسید :دکتر اقبال اکنون به چه میاندیشد؟آیا بفکر آن است که پاشخ رئیس دانشگاه را چگونه بدهد؟گفتم:هرگز،او به این فکر می کند که سالها قبل در پاریس چگونه برای بدست آوردن یک عنوان دکتری شب و روز زحمت کشیده است و حالا هنوز از گرد راه نرسیده،یک دکترای افتخاری به او می دهند.حتما" به این شعر حافظ مترنم است که:

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار

ورنه با سعی و عمل،باغ جنان این همه نیست

...

از پاریز تا پاریس/ص294

که پیش از تو شاهان فراوان بدند

در مدخل بازار،به زیارتگاه تازه ای برخورد کردم.بر روی دیوار آن با خط درشت نوشته شده بود:"درگاه شریف حضرت میر ملک ایاز،رحمه الله علیه،سپهسالار شهنشاه سلطان محمود غزنوی"و در آنجا چند تن مشغول شمع روشن کردن و زیارت کردن بودند.


استاد باستانی پاریزی در ادامه سفرنامه خود می نویسند:

در اینجا یک باره من به این فکر افتادم که کامیارترین افراد عالم همین جناب ایاز بوده است.کسی که دنیا را بدان گونه سلطانی مثل محمود به او داده بود،و آخرت را هم خداوند این طور به او بخشیده است.

روایتی است که لقب فردوسی هم از آن ساعت یه شیخ ابوالقاسم طوسی داده شد که در بدیه در وصف خط ایاز گفت:

مست است تو را و چشم تو تیر به دست

بس کس که ز تیر چشم تو سینه بخست

پوشیده زره عارض تو،عذرش هست

کز تیر بترسد همه کس،خاصه ز مست

سلطان را به غایت خوش آمد گفت:یا ابوالقاسم،مجلس ما را چو ماه فردوس منور ساختی ،و از آنروز تخلص شاعر فردوسی گردید.

و همچنین می گویند: هجونامه فردوسی هم توسط ایاز در مجلس عشرتی به سلطان داده شد و شاه هم آنرا به عنصزی داد تا بخواند:

ایا شاه محمود کشور گشای/ زمن گر نترسی بترس از خدای

که پیش از تو شاهان فراوان بدند/ همه تاجداران کیهان بدند...

و بقول مولوی همیشه چارق و پوستین قبل از بردگی خود را در حجره ای آویخته بود که اگر سلطان بر او خشم گرفت به سلطان حالی کند که غیر از این چیزی ندارد! و سلطان هم می گوید:

ای ایاز از تو غلامی نور یافت / نورت از گردون به بالا بر شتافت

حسرت آزادگان شد بندگی / بندگی را خود تو دادی زندگی

شیخ اجل نیز درباره او می سراید:

یکی خرده بر شاه غزنین گرفت / که حسنی ندارد ایاز ای شگفت

گلی را که نه رنگ دارد نه بوی / غریبست سودای بلبل بر اوی

به محمود گفت این حکایت کسی / بپیچید از اندیشه بر خود بسی

که عشق من ای خواجه بر خوی اوست / نه بر قد و بالای دلجوی اوست

دلم به پاکی دامان غنچه می سوزد


کریم پور شیرازی با وجود سختی های زندگی ،تحصیل را در شیراز وتهران ادامه داد تا آنکه در سال 1326 به دانشکده حقوق دانشگاه تهران راه یافت.در همان سال در مراسم درگذشت محمد مسعود،مدیر روزنامه مرد امروز،در مسجد مجد سخنان تندی علیه شاه و خانواده اش ابراز کرد که منجر به اخراجش از دانشگاه شد.پس از آن نشریه"شورش" را در 23 بهمن 1329 منتشر کرد که همان روز بدستور شهربانی توقیف شد ولی او کارش را با نام های دیگری چون؛فریاد ایران،قیام ملت،ندای البرز،مهر میهن و .... منتشر می کرد.

در آخرین شماره نشریه شورش که چهار روز فبل از کودتا بیرون آمد ،مدیر نشریه شورش به تنهایی مصدق اشاره می کند و در شعری می گوید:

دلم به پاکی دامان غنچه می سوزد

که بلبلان همه مستند و باغبان تنهاست

...

ضمیمه فرهنگی اطلاعات/2/9/90/شماره 25184/ص7

مهد شمس و کعبهء ملای روم

سالها قبل،مرحوم شهریار از تمامی شعرای مشهور دعوت نمودند تا در"شب شهریار"حاضر شوند.
با هواپیمایی که پر از شاعران بود به طرف تبریز حرکت کردیم و اگر چه حال استاد شهریار خوب نبود.ولی ایشان برای استقبال تا پای هواپیما آمده بودند و با مسافرین خوشامد بگوید.
استاد بیژن ترقی می نویسند:شهریار پس از احوال پرسی آهسته گفتند:من روزه هستم،شما به هتل بروید و بعد از افطار با یکی دو تن از شاعران به منزل من بیایید.
در شب اول شعر خوانی،استاد شهریار مثنوی بلندی در تجلیل از شاعران را قرائت کردند و سپس شاعران دیگر اشعارشان را خواندند.
شب ها بعد از اجرای بزنامه به منزل استاد شهریار رفته،و ایشان با تقاضای دوستان قطعاتی از اشعرشان را بهمرا سه تار می خواندند.از جمله شبی شعر مولانا در خانقاه شمس را که تجلیل از سعرا بود را خواندند:

رودکی گه گاه رودی می زند / خوش،سمرقندی سرودی می زند

"بوی جوی مولیان آید همی / یاد یار مهربان آید همی"

سعدی آن گوشه قیامت می کند / وصف آن رخسار و قامت می کند

خواجه با ساز خوش و آواز خوش / خوش فکنده شوری از شهناز خوش

مجلس آرائی نظامی را رسد / آن سخن پرداز نامی را رسد

نظم مجلس بر نظامی داد ه اند / جام پیمودن به جامی داده اند

می کشد خیام،خم می به دوش / بر شود فریاد فردوسی که:نوش

**

شهر تبریز است و مشگین مرز و بوم / مهد شمس و کعبهء ملای روم

شهر ما از شور لبریز آمده است / وه که مولانا به تبریز آمده است

شهر ما امشب چراغان می کند / آفتاب چرخ مهمان می کند

شرح شورانگیز عشق شهریار / در غزل می پیچد و سیم یه تار

**

دورباش شاه پشت در رسید / پیر دربان هو حق از دل بر کشید

اینک آمد از در آن دریای نور / موسئی گوئی فرود آمد ز طور

زیر یک بازو گرفته بوسعید / بازوی دیگر جنید و بایزید

خیمه بر سر داشته خیام از او / غاشیه بر دوش شیخ جام از او

گیسوانی هالهء صبح ازل / حلقهء خورشید حسن لم یزل

چشم می بیند به سیمای مسیح / گوش می پیچد در آیات فصیح

کس نداند فاش کرد اسرار او

"هرکسی از ظن خود شد یار او"

**

از پشت دیوارهای خاطره/بیژن ترقی/ص236

گشتی خموش اما چه زود ای چنگ ما،ای عود ما

روزی به رستورانی رفتم و مرحوم مجید وفادار -موسیقی دان مشهور- را با فردی سر میزی دیدم .مرا دعوت نمود که سر میزشان بنشینم.به او گفتم این خواننده جدیدی که با شما همکاری می کند ،عجب محشری بپا کرده است!گفت:داریوش رفیعی را می گویی؟گفتم:آری.گفت:ولی نمی دونی چه پدر سوخته ایست!از لبخندی که بر لبان دوستش نقش بست ،فهمیدم خودش داریوش رفیعی است.


بیژن ترقی در ادامه می نویسند:با پرویز یاحقی،داریوش رفیعی در مهمانی هایی شرکت می کردیم و اکثر ساعات شبانه روز را با هم می گذراندیم.ولی بیماری صعب العلاج خیلی زود داریوش را از ما جدا کرد.داریوش را در 32 سالگی در قبرستان ظهیرالدوله آرام گرفت.

در نبود یار غار و شبانه روزیم در ترانه ایی چنین سرودم:

گشتی خموش اما چه زود ای چنگ ما،ای عود ما

دارد فغان از دوریت،هم تار ما،هم پود ما

سبو به غم نشسته و ساغر شکسته

دگر فغان نمی کند ساز گسسته

**

مگر شمعی که در آتش یکجا بسوزی

چه می شد چون دل ما هم با ما بسوزی

نه چون مجنون که در صحرا تنها بسوزی

**

تو در محبت به زمانه یادگاری

چو اشک افتاده ز چشم روزگاری

چون گوهر پاکی افتاده در خاکی

**

چو تو عمری ای همدم دل

چو تو عمری ای همدم دل

یار بلاکش بر یر آتش کس ننشیند

به زمانه ای شمع خموش

همچو تو عاشق،عاشق صادق،دیده نبیند

چه گوهری به کمال تو کار برده فلک

در ایام جنگ و شبهای تاریک موشکباران که تنها چراغ ضبط صوت خانهء ما روشن بود.این صدای استاد شجریان بود که غزل خواجه شیراز را با ویولون پرویز یاحقی به گوش می رسید که سکوت شب را می شکست و خاطرهء افسرده ما را تسلی می داد.


مرحوم بیژن ترقی در ادامه می نویسند:

شبی از آن شبها که مشغول شنیدن صدای خواننده اصیل و شجاع سرزمینمان بودم،غزل زیر را سرودم:

شب است و ساغر چشمم ز گریه گلگون است / چه جای باده که در جام زندگی خون است

ز سوی قمر یکان شکسته بال چمن / هر آنچه نغمه به گوشم رسیده محزون است

سرود سرمدی ای دوست لحظه ای سرکن / که غم نموده کمین،در پی شبیخون است

شجر که پاک بود،میوه اش شکر ریز است / گهر که پاک بود،طالعش همایون است

چه گوهری به کمال تو کار برده فلک / که هر هنر که تو را داده،در مکنون است

ندارد اینهمه شور و نشاط و سرمستی / شراب اگر چه ز خمخانهء فلاطون است

قلم ز نیشکر است و رقم ز سودهء مشک / ز بسکه خط تو شیرین و شنگ و موزون است

پریوشان خط و خلق و بانگ و نغمه و شعر / بهم برآمده،ای دوست این چه افسون است

به شعر حافظ و آوای دلکشت"بیژن"

اگر که جان دهد از شوق،باز مغبون است

........................

بیژن ترقی/از پشت دیوارهای خاطره/ص183

غم داره گلهای خنده ها تو پرپر می کنه




در یکی از روزهای قبل از انقلاب بود که شعر زیر را برای استاد فرهنگ شریف خواندم.شعر که به سبک محاوره و آزاد ساخته شده بود،او را شدیدا" تحت تاثیر قرار داد.

استاد بیژن ترقی در ادامه خاطره از آنروزها می نویسند:

استاد شریف بزودی آهنگی برای آن شعر ساخت که توسط آقای اکبر گلپایگانی نیزاجرا شد:

وقتی تو باغ چشات،دونه دونه گل گریه وا میشه

وقتی طوفان غضب،تو چشات پیدا میشه

عشق ما رسوا میشه،آسمون عشقمون

زیر یک ابر سیاه،میره ناپیدا میشه

آفتاب و مهتابمون/گم توی دریا میشه/عشق ما رسوا میشه

یه روز از خندهء تو جار آویزهء اشکم می شکست

در دل سادهء تو شور و شادی مگه از پا می نشست

غم داره گلهای خنده ها تو پرپر می کنه

طفل اشکم داره باز بهانه شو سر می کنه

موج خنده های تو

مثل پروانه گلای باغ و از خواب می پروند

طفل بازی گوش اشکم ز نشاط

مهره های عاج شو،به باغ مهتاب می پروند

غم داره گلهای خنده ها تو پرپر می کنه

طفل اشکم داره باز بهانه شو سر می کنه

……………….

بیژن ترقی/از پشت دیوارهای خاطره/ص173

آنکه درویشی گزیند پادشاهی می کند

برخی از مورخین نوشته اند که سلغریان فارس،خصوصا" اتابک سعد با سیاست مماشاتی که با مغولان در پیش گرفتند،از حمله آنها جلوگیری کردند و استان فارس را از هرگونه تخریب ایمن داشتند.


اما استاد باستانی پاریزی عقیده دارند که؛حاکمان فارس با مردمشان مماشات کردند و در نتیجه از حملات و انقلاب روزگار درامان ماندند.زیرا مردم فارس هم با یک دعوتنامه از مغول می توانستندبساط اتابکان را درهم بنوردند.

آنها املاکی را که از مردم به زور گرفته بودند،را وقف ودر راه امور عام المنفعه کردند(ملی کردند)زیرا ابوبکر سعد فهمیده بود:

دولت اندر خدمت فقر است و مردم غافلند

آنکه درویشی گزیند پادشاهی می کند

این تار وپود خوش تنیده و رنگین که پر بهاست


استاد سرلشکر ناصر فربد نفل می کنند:

وقتی به همت دایره المعارف ایران شناسی،کتابی با عنوان دایره المعارف فرش دستباف ایران چاپ شد. عکس تکان دهنده ایی از نوجوانان مظلوم و فقیرصنعت قالی بافی مشاهده نمودم که بلافاصله رباعی زیر را ساختم:

این تار وپود خوش تنیده و رنگین که پر بهاست

محصول دسترنج و فضای حقیر ماست

لیکن چو غاصبانه به بازار می رود

سودی برای تاجر و نقشی به کاخ هاست

…………………..

مجله حافظ/اسفند 1389/شماره 79//ص87

یوسفم را قعر چاه اولیتر است


وقتی دز پاریس،دچار دلتنگی می شدم،برای رفع آن به گردش شانزه لیزه و سن ژر من دو پره نمی رفتم.بلکه به گورستان پناه می بردم و فاتحه ای که در ولایت بر مزار شاه ولی می خواندم را برای مرحوم صادق هدایت حرام می کردم!

دکتر باستانی می نویسند:

آدمی که در روزهای دلتنگی می رود سر در چاهی می کند،دچار بیماری "هوم سیک" است ،چه شمس قیس رازی باشد و چه مولای روم:

چون بخواهم کز سرت آهی کنم / چون علی سر را فرا چاهی کنم

چون که اخوان را دل کینه و راست / یوسفم را قعر چاه اولیتر است

مست گشتم،خویش بر غوغا زنم / چه چه باشد؟خیمه بر صحرا زنم

...............

باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/ص489

چون گهر در سنگ زی،چون گنج در ویرانه باش

دو سال قبل به دعوت سلطان حسین سنندجی بهمراه ایرج افشار به تونس رفتیم.از آنجا به دیدار قدیمی ترین مسجد عالم-بعد از مسجد حرمین- یعنی مسجد قیروان رفتیم.مسجد قیروان در سال پنجاه هجری بدست عقبه بن نافع پسر خاله عمرو عاص که با خراب کردن معابد قدیم و آوردن ستون ها ی معابد برای ساختن مسجد استفاده شد.


بعد از گذراندن دهها فرسنگ به قیروان رسیدیم تا مسجدی با صدهها ستون و ثانیا" قدیمی ترین مسجد جهان را مشاهده نمائیم. دربان مسجد اجازه ورود نداد و بعد از کلی حرف زدن وقتی فهمید مسلمان و یهودی نیستیم گفت اشکال ندارد.از میان جنگلی از ستون ها عبور کردیم و با صدای بلند کتیبه ها را به عربی می خواندیم و به او هدیه ای هم دادیم تا وارد شبستان شویم و خط محراب را بخوانیم که باز خادم جلویمان را گرفت و هر چه اصرار کردیم گفت روزهای بارانی احتیاط می کند که لباس ها تر است و به محراب خواهد گرفت!

دکتر باستانی در ادامه می نویسند:در این لحظه با تمام وجود رافضی بودن را حس کردم و متوجه شدم چطور در کرمان و یزد در روزهای بارانی زرتشتی ها نمی توانستند از خانه خارج شوند!مبادا که یک مسلمان از کوچه ای عبور کند و ترشح لباس زرتشتی بر لباس مسلمان بیافتد.

امروز که مطلب استاد باستانی را می خواندم،نزدیک یکماهی است که دوست و یار دیرینش استاد ایرج افشار پژوهشگر،ایران شناس و کتاب شناس نامدار از میان ما رفت.(16/7/1304_18/12/1389)و به قول سعدی:

سعدیا،قدری ندارد،طمطراق خواجگی

چون گهر در سنگ زی،چون گنج در ویرانه باش

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

در بهاران سوی ترکستان روند

وقتی در کنگره مولوی شناسی در رم شرکت بودم،با طنز به عنوان سخرانی دکتر نصر نوشتم:


"...اکنون که سفره دلار مرتضی علی نفت پهن است ،با دریافت ماهی دویست هزار تومان حقوق و مزایا و به پشتوانه بلیط های دو سره هواپیمای ملی،درویش های قرن،بقول مولانا:

در زمستان،سوی هندستان شوند/در بهاران سوی ترکستان روند..

وبا اقامت در هتل های "سه ستاره" در باب "فقر مولانا و سنت تصوف او"سخنرانی ایراد می کنند.

دکترنصر حکیم متاله که مطلب را خوانده بود،یکی روز صبح اول وقت مرا به اتاق خود خواست.(آنروزها رئیس دانشکده ادبیات بود)من با سرعت زیاد خود را از دفتر مجله که در زیر زمین دانشکده بود خود را به اتاق رئیس رساندم و گفت:"من مقاله تان را خواندم و خیلی هم لذت بردم؛اما یک اشتباه داشت."من کمی نگران شده بودم که رئیس می خواهد بهانه جویی کند و حسابم را برسد!خواستم عذر خواهی کرده باسم که اگر جسارتی شده ببخشد. اما پیشدستی کرد و گفت:

آری یک اشتباه،وآن اینکه آن هتل که نوشته بودی،سه ستاره نبود،پنج ستاره بود-من هیچ وقت قدم به اتاق سه ستاره نمی گذارم.

عرض کردم:"ممنونم و در چاپهای بعدی تصحیح می کنم."

...

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص345

سیاست چیست از رنگی به یک رنگ دگر گشتن

مرحوم عثمان اوف رئیس آکادمی مسکو در یکی از کنگره ها خیلی آهسته در گوشم گفت:"اگر ما تاجیک ها بودیم،یک مجسمه از قوام السلطنه از طلا می ساختیم و آنرا در دروازه پل جلفا بر روی رود ارس نصب می کردیم. که هر آذربایجانی که از کنار آن بگذرد،یک فاتحه به روح قوام السلطنه بفرستد!"


سهم قوام السلطنه در مورد بازگشت آذربایجان،از جهت فقهی،یک سهم پسر بخش است.او در معامله با استالین از یک تاکتیک شطرنج استفاده کرد.البته سهم امریکا با تهدید بمب اتم و سهم شورای امنیت و تقی زاده و علاء و سهم ذوالفقاری ها و دیگران همه مفید بودند.اما شطرنج قوام رمز پیروزی سیاست در استفاده از امکانات موجود بود ولا غیر.و مرحوم فتوحی قیامی:

سیاست چیست از رنگی به یک رنگ دگر گشتن

مظفر سوی مسکو رفتن و،پیروز برگشتن

.....

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/343

توگویی نیک می داند که نرگس

نارسیس پسر یکی از الهه های یونان بود.پدر و مادرش وقتی از یک غیبگو سرنوشت او را جویا شدند.غیبگو گفت:کودک عمر زیادی خواهد کرد،اگر به خود نگاه نکند!


نارسیس جوان به عشق خدایان و دخترکان اعتنایی نمی کرد.تا اینکه یک روز پس از شکار عطش شدیدی او را فراگرفت.کنار چشمه ای آمد.همین که دهانش را روی آب گذاشت،عکس صورت خود را در آب دید.آنقدر زیبا آنرا یافت که عاشق خود شد و روی تصویر خود چندان خم شد که پس ازمدتی جان سپرد.در آن مکان گلی روئید که آنرا نارسیس نامیدند و به زبان ما نرگس خطاب کردند.

استاد باستانی در شعری که در دوران دانشجویی در مجله توفیق سروده اند،چنین گفته اند:

نگار شوخ چشمم،گاهگاهی/به حسن خود ز عینک می فزاید

درون عینک چون آب شفاف/دوچشمش بیشتر دل می رباید

ندانم یار من بی هیچ عیبی /چرا عینک زدن را می ستاید؟

توگویی نیک می داند که نرگس/ درون آب،خوشتر می نماید

…..

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص286

هدف تیر در اینجا لب آزادی شد

در بهمن 1327 در محوطه دانشگاه به طرف شاه تیراندازی شد که نتیجه آن غیر قانونی شدن حزب توده و تشکیل مجلس موسسان و اختیارات شاه در انحلال مجلس و احیای مجلس سنا بود که دکتر باستانی در باره حوادث آنروز سرودند:


تیر دسمن به لب شاه رسید ارچه،ولیک

حافظ شاه جوان،لطف خدادادی شد

باستانی پی تاریخ به دانشگه گفت:

هدف تیر در اینجا لب آزادی شد

....

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص106

کز تربیت بود به من اش حق بی شمار

شاید نزدیک به دویست شاعر و نویسنده و مورخ و طبیب،همه از دیو تعصب دربار صفوی در زمان شاه اسماعیل،شاه طهماسب،شاه صفی؛شاه سلیمان و شاه سلطان حسین صفوی فرار کرده و به هند یا عثمانی پناهنده شدند.حتی شاه اسماعیل به قبر ابوحنیفه در بغداد بی احترامی کرد و آتش در قبر جامی در هرات انداخت و استخوان های او را سوزاند.


صائب تبریزی نیز بنزد شاه جهان رسیده و خطاب مستعد خانی گرفته است و خیال داشت که در هند بماند ولی پدرش خود را به هند رسانید تا او را بازگرداند:

شش سال پیش رفت که از اصفهان به هند / افتاده است توسن عزم مرا گذار

هفتاد ساله والد پیری است بنده را / کز تربیت بود به من اش حق بی شمار

آورده است جذبه گستاخ شوق من / از اصفهان به آگره و لاهورش اشکبار

این راه دور را به سر شوق طی کند / با قامت خمیده وبا پیکر نزار

مقصود چون زآمدنش،بردن من است / لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار

با جبههء گشاده تر از آفتاب صبح / دست دعا به بدرقه راه من برآر

...

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص30

آنان که در جوار رضا آرمیده اند

وقتی خلیفه عباسی از عمرو لیث خواست که از نیشابور بیرون شود و آنرا بدست اولاد طاهر بدهد.عمرو اطاعت نکرد و چون گفتند که فرمان امام عصر واجب است.گفت:چگونه ولایتی را از دست بدهم که سنگ او فیروزه و گیاهش زعفران و خاک گل او خوردنی است!


آنان که در جوار رضا آرمیده اند/ کفران نعمت است بهشت آرزو کنند

طاعات منکران ولایت قبول نیست / صد بار اگر به چشمهء زمزم وضو کنند

....

باستانی پاریزی/از پاریز تا پاریس/ص437

قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است

مردم رومانی از بس صدمه های دموکراسی غرب را خوردند،به قول معروف،از بیم عقرب جراره دموکراسی به مار غاشیه کمونیسم پناه بردند.البته سپاه سرخ هم در پشت دروازه های آن منتظر انقلاب بودند.پادشاه جوان رومانی برای جلوگیری از خونریزی مقاومت را همانند ادریس پادشاه لیبی که دو سال قبل در لیبی انجام دا،از انقلابیون خواست تا به او اجازه بدهند در خارج از کشور با درآمد قسمتی از اموال خود زندگی کند و انقلاب بدون خونریزی پایان یافت.


میشل با همان "آب باریکه" به سویس رفت و بی تکلف روزهای زندگی را در کنار دریاچه"لمان" گذراند و به مصداق :

بر کلاه فقر ابراهیم ادهم نقش بود

قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است

.....

از پاریز تا پاریس/ص417

آنچه نصیب است نه کم می دهند

مشهدی جعفری از اهالی کرمان بود که خوش مشرب بود و سور او را متعینین رو براه می کردند و هر وقت چیزی از جای نمی رسید،قالی یا سماور و منقل برنجی را گرو می گذاشت و بساط سور را و پلو شب را علم می کرد.و فردا به مردم می گفت:دیشب "منقل پلو"خوردیم و یا پریشب"قالی کباب"داشتیم.


در مقابل یک حاج محمد تقی یزدی هم بود که بسیار متمول و متعین و صاحب چند کاروانسرا و مسجد و غیره بود که بیماری قند داشتو ناچار نان سوخته و آب اسفناج به دستور پزشک می خورد.

وقتی زن و بچه مشهدی جعفر می گفتند:از گرو گدادن قالی و سماور درگذر وامشب حاضریم که نان وکشک بخوریم.میگفت:نه جانم،بی خود به خودت سختی مده!حدا خواسته ما هر شب پلو بخوریم و حاجی محمد تقی هر صبح یک لیوان آب آهک بخوردو ظهر یک بشقاب آب اسفناج!

آنچه نصیب است نه کم می دهند

گر نستانی به ستم می دهند!

.....

باستانی پاریزی/از پاریس تا پاریز/ص362

شب هم که چراغ برق دارد!

مایل تویسرکانی در سال 1314 به کرمان آمد و رئیس معارف شد.در آن سالها شیخ ابوالقاسم هرندی کارخانه برق کرمان را راه انداخته و یک شعله هم مجانا" در اطاق مایل تویسرکانی و همه مدارس نصب نموده بود.


مشاق شاعر بر اساس آنکه مایل سری سخت بی مو داشت،به همین مناسبت سرود:

امساله اطاق دفتر ما / با سال گذشته فرق دارد

روز از سر مایل است روشن / شب هم که چراغ برق دارد!

...

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص114

شعر است هیچ و،شاعری از هیچ هیچ تر

چهل یا پنجاه سال پیش،جمعی از فضلای ایرانی مثل مرحوم سعید نفیسی،ملک الشعرای بهار وفروزانفر وآقایان نصرالله فلسفی،دشتی وسید جلال تهرانی و محیط طباطبایی جلسات هفتگی داشتند.


زمانی در مجلهء ارمغان گفتگوی مفصلی بین مرحوم بهار و محیط طباطبایی بر سر "شهاب ترشیزی"در گرفت.بخاطز دارم یکی از این دو بزرگوار بر بالای مفاله اش نوشت:

شعر است هیچ و،شاعری از هیچ هیچ تر

درحیرتم که بر سر هیچ این جدال چیست؟

دنبالهء بحث"برسر هیچ" به جلسه فضلا کشیده شد و آقای سید جلال تهرانی که از طولانی شدن بحث عصبانی شده بود گفت:من دیگر به مجلس احمق ها نخواهم آمد،نصف مملکت را تیمور تاش گرفته و نصف دیگرش را داور،شما که مدعی علم و هوش هستید هنوز بر سر شهاب ترشیزی دعوا دارید"

.....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص92

چیست پنهان زیر این آلودهء دلق؟

زمانی یکی از دانشجویان بنام "فائق بی ریا"که پسر وزیر فرهنگ پیشه وری بود در پاریس در رشته شیمی تحصیل می کرد،صحبت از صمد بهرنگی پیش آمد و گفت:


آیا مطلبی که بهرنگی درباره کتاب های تو نوشته است خوانده ای؟گفتم:خیر.من که پیش خودم تعجب کردم که چگونه بوده است،من-که براساس حس "خودخواهی"و"شهرت طلبی"-هرجا یکی دو کلمه درباره مقالاتم می نویسند،جمع می کنم-تا کنون این اظهارنظر را ندیده بودم؟و گفتم:لابد این نویسنده چیره دست،پتهء ما را هم به روی آب انداخته و کتاب هایم را به روزگار کتاب های"یمینی شریف"نشانده،یا لا اقل تهدید کرده است که:

میل داری تا که بنمایم به خلق / چیست پنهان زیر این آلودهء دلق؟

خلاصه مجموعه مقالات بهرنگی را جستم که نوشته بود:

درین چند سال اخیر چند کتاب و مقاله تاریخی علمی درست درباره گذشته ایران منتشر شده است که باید آنها را قدر نهاد و نویسندگانش را محترم شمرد:

... چند مقاله تاریخی باستانی پاریزی در کتاب"خاتون هفت قلعه" بخصوص مقاله احوال"گئومات"و"مزدک"و....

.....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص62

تا موج خروشنده و رخشنده نکردی

در مملکتی که یک مورخ گنجشک روزی ،در حالی که روزی شش ملیون بشکه نفت 32 دلاری را صادر می کند وعایدات سالیانه اش از سی میلیارد دلار می گذرد اگر جشن های شاهنشاهی او را آبستن نکرده باشد،و سالهای اول انقلاب هم او را به آب خنک خوردن نینداخته باشد،در واقع معجزه کرده است.به قول پیغمبر دزدان،"خیلی مردی می خواهد روی داغ خرمن گندم بنشیند و....نخزد"


تا موج خروشنده و رخشنده نکردی/پهناوری و وسعت دریا نشناسی

....

خود مشت مالی/ص34

در کشور لاغر بدنان کار به زور است

از عجایب قرن بیستم است که مردم بسیاری از کشورها ناچارند عوارض آشوب و درهم ریختگی و سر وصداهای دموکراسی غربی را با داغ"خودکامگی"،حکومت"انا و لا غیری"درمان کنند و به همین سبب تا شروع انتخابات جدید در پاکستان هم،قول خزین لاهیجی صادق است:


غم بر کمر مور نهد کوه گران را

در کشور لاغر بدنان کار به زور است

....

باستانس پاریزی/از پاریز تا پاریس/ص236

به شعر حافظ شیراز می کوبند و می رقصند

در آذر ماه 1348 از طرف سازمان سنتو سفری فرهنگی به کشور پاکستان رفتم.شبی از طرف خانه فرهنگی ایران در لاهور به مناسبت اعضاء شرکت کننده مجلسی برپا بود.که عبارت بودند از چند تن از اولیای آموزش و پرورش،استادان دانشگاه تهران و چند نفر از اهل ذوق پاکستان و ترکیه.


استاد باستانی در ادامه خاطره آن محفل می نویسند:

وقتی شعر حافظ خوانده می شد.اغلب آن شعر را تکرار می کردند،من به شوخی به ذوالفقار علی گفتم:گویی روح حافظ بر فراز این مجلس می رقصد و می گوید:

به شعر حافظ شیراز می کوبند و می رقصند

سیه چشمان کشمیری وترکان سمرقندی

نیکی به خلق می کن و امیدوار باش

چند سال قبل در سفر کوتاهی که به ایران داشتم،با همسر سالمند روانشاد دکتر محمود افشار در خانه اش دیدار کردم.خواستم با سخنی او را دلشاد کنم.شعر "دو نارنج" که در نوجوانی خوانده بودم را در حافظه داشتم.شعری که مرحوم افشار جوان پس از بازگشت از فرنگ برای بانوی یزدی دلبسته خود تقریر می کند:


دو نارنج آورده بودند روزی / یک از بوستان و یک از دلستانم

یکی را به صد گونه گون رنج و زحمت / بپرورده در بوستان باغبانم

یکی را به صد ناز و با نازنینی فرستاده آن دلبر مهربانم

ببوئیدم و هر دو را شکر گفتم / یکی با دل خود یکی با زبانم

یکی را نهادم فرا روی میزی / یکی را گرفتم به بر همچو جانم

پراکند عطری و شوری و شوقی / یکی در وثاقم یکی در روانم

یکی را نه بویم نه در دست گسرم / دمی نیز نبود نگاهی بر آنم

یکی را ز شوقی که دارم به بویش / ز یک دست با دست دیگر ستانم

میان دو نارنج هم رنگ و هم بو / چه فرقست آخر من این را ندانم

یک را فزونست هم رنگ و هم بو / به پیش مشامم بر دیدگانم

بپرسیدم احوال هر یک از آن دو / که گویی از خویشتن داستانم

به پاسخ چنین گفت نارنج اول / که من نازپروردهء بوستانم

دگر گفت من نیز آیم ز بوستان / وگر بیشتر زین بجویی نشانم

مرا چیده زانجای دستی که دانی / فرستادهء دست آن دلستانم

پرفسور فضل الله رضا در" یادی از افشار" که در روزنامه اطلاعات 16 آذر ماه 1390 منتشر شده است ادامه می دهند:

وقتی شعر را خواندم خاطر همسرشان را شاد دیدم زیرا "یاد یاران یار را میمون کند"شعر زارع جنبه مردمی دارد:

پاینده یاش زارع بدبخت رنجبر / ای آنکه زندگانی ما در بقای تست

بدبخت خواندمت به خطا،عذر من پذیر/ خوش بخت زیر سایه بال همای تست

در چشم خلق اگر چه فقیری و بی نوا/ در چشم من تو شاهی و سلطان گدای تست

یک دانه زیر دست تو صد دانه می شود/ هر خوشه ای که روید از آن در دعای تست

از قحط و از غلا نشود کار خلق تنگ / تا مشکلات در کف مشکل گشای تست

نیکی به خلق می کن و امیدوار باش / فردای رستخیز که نیکی سزای تست

گر مردم از رضای تو غافل نشسته اند / خشنودی و رضای خدا در رضای تست





۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

بیاموز خوی بلند آفتاب

در شهر پیشاور به ملاقات عبدالهاشم خان رئیس دانشگاه پیشاور رفتیم.یک میز قدیمی و کهنه اتاق اش را پر کرده بود.


چایی را در همان گوشهء اتاق رئیس دانشگاه روی اجاق در کمال سادگی دم کردند و آوردند.در همین وقت رئیس اظهار کرد با وجود موقعیت هایی که داشته ،برای پیشرفت پیشاورحاضر شده استدر این گوشه دانشگاه بماند و آنرا توسعه دهد.

استاد باستانی پاریزی می نویسند در جواب رئیس بی اختیار گفتم:

بیاموز خوی بلند آفتاب / به هر جا که ویرانه بینی بتاب

آقای قاسمی معاون دانشگاه سوال کرد:لابد این شعر گوش نواز محکم از فردوسی است؟

گفتم:خیر،بلکه از همشهریتان ادیب پیشاوری است.متوجه شدم که چندان با آشنایی ندارند و مختصز توضیحی از ادیب دادم و این دو بیت را هم خواندم:

به گوینده گیتی برازنده است / که گیتی به گویندگان زنده است

کسی کو ز دانش برد توشه ای / جهانیست بنشسته در گوشه ای

....

از پاریز تا پاریس/ص216

حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف

هوای کراچی در این روزها(آذر ماه)تقریبا"مشابه اواخز اردیبهشت و اوایل خرداد تهران بود. در محل موزهء کراچی با آقای ممتاز حسن –رئیس انجمن روابط ایران و پاکستان_ملاقات کردم و دیدم که پالتوی مخصوص گل و بوته داری پوشیده است و می گفت:


این روزها هوا سرد شده و این "سرمای کویته"است که دامنه اش به اینجا رسیده است.

استاد باستانی در ادامه خاطرات سفرشان به پاکستان می نویسند:

متوجه شدم هوایی که گل در آن نمی چاید،برای مردم کراچی سردگونه است وکویته ای که از نظر ما یک شهر گرم از نمونهء زاهدان محسوب می شود،هوایش برای اهالی آن حدود حکم هوای سیبری را برای ما داردو بقول سعدی؛

حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف

از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

چون در گذرم به باده شویید مرا

استاد باستانی پاریزی در مورد نامگذاری پارک خیام می نویسند:




برخی اسماء از آسمان میایند،مثلا"وقتی شهرداری تهران پارکی را بنام خیام نامگذاری کرد ،بسیار با مسمی بود. زیرا سابقا" محل کارخانهء رسومات عرق کشی در آنجا انجام می شد. و گویی شهرداری با این کار خود روح خیام را شادمان ساخته است.چنانچه حکیم یزرگ در رباعی گفته است:

چون در گذرم به باده شویید مرا / تلقین ز لب پیاله گویید مرا

خواهید به روز حشر یابید مرا / از خاک در میکده جویید مرا

…..

از پاریز تا پاریس/ص33

بخوان خدای را بخوان

به منزل استاد تجویدی رفته بودم.مدتی بود که در بستر بیماری افتاده بودند.تا مرا دیدتد از جایشان بلند شده و گفتند:چه خوب شدی آمدی ،دیشب بخاطر درد خوابم نمی برد.نیمه های شب بود که احساس کردم نواهائی از عالم بالا به من الهام می شود،برخاستم ویولون را برداشته و قطعاتی را که برایت می نوازم را یادداشت کردم.


استاد بیژن ترقی می نویسند:وقتی آهنگ زیبای استاد راشنیدم به او گفتم:آیا در آن نیمه های شب کسی هم بیدار بود که موسیقی شما را بشنود.استاد به فکر رفت و من ادامه دادم که شاید مرغ شباهنگ شنیده باشد.

و ترانه زیر را بر آهنگ جاودانه استاد سرودم:

بخوان خدای را بخوان /گره گشای را بخوان

مگر نوای مرغ حق ثمری بخشد / به ما صفای عالم دگری بخشد

برآور ای نشان حق ز دل آوائی / مگر که بر دعای ما اثری بخشد

چو من در این سکوت شب توئی ز شب نخفتگان

که حق عیان نمی شود به چشم خواب رفتگان

بخوان خدای را بخوان

گره گشای را بخوان

.....

بیژن ترقی/از پشت دیوارهای خاطره/ص212-214

اونچه می مونه بجا / قصهء رهگذره

در ایام جوانی با دوست و موسیقی دان مشهور آقای همایون پور در منزل بدیع زاده مهمان بودیم.نیمه های شب مهمانی تمام شد و از منزا استاد خارج شدیم.در راه سگ های گرسنه ای را دیدیم که مشغول پرسه زدن بودند و یکدفعه منوچهر همایون این شعر را خواند:


خدای را نرمید ای سگان کوی از من

هنوز در تن خود مشتی استخوان دارم

مرحوم بیژن ترقی در ادامه می نویسند:خاطره آن شب رویایی چنان تحت تاثیرم قرار داد که شعر "آوای رهگذر"را ساختم:

میزنه باز توی جونم / گل یاد تو جوونه

بازم آوازهء عشق و / بازی برگ خزوونه

اگه دلها پر درده / از غم و رنج زمونه

غم مخور ای گل نازم / دنیا اینجور نمی مونه

زندگی در گذره / بعد هر شب سحره

اونچه می مونه بجا / قصهء رهگذره

اگه دلها پر درده / از غم ورنج زمونه

غم مخور ای گل نازم / دنیا اینجور نمی مونه

زندگی در گذره / بعد هر شب سحره

اونچه می مونه بجا / قصهء رهگذره

اگه از باد خزونی / شده پر پر،گل رنگین

اگه اون مرغک عاشق / واسه این دلهای غمگین

نمی خونه نمی خونه

**

غم مخور ای گل نازم / دنیا اینجور نمی مونه

زندگی در گذره / بعد هر شب سحره

اونچه می مونه بجا / قصهء رهگذره

.......

بیژن ترقی/از پشت دیوارهای خاطره/ص189













دل سوختگان نشان هم می گیرند

شبی در منزل یکی از دوستان مهمان بودم.بعد از ساعتی ،صاحبخانه ویولونی را به جوانی داد که برایمان بنوازد.با کمال احترام اجازه گزفت تا قطعاتی بنوازد.نا امیدانه سری تکان دادم ، جوان مشغول کوک کردن و سپس به قدری استادانه ،شورانگیز وپر محتوا نواخت که شعر زیر بخاطرم رسید وبعد از مراسم در حضور جمع خواندم:


ای فتنه تو دیگر از کجا آمده ای / بازآ که به بوی آشنا آمده ای

دل سوختگان نشان هم می گیرند / همراه دلت سراغ ما آمده ای

استاد بیژن ترقی در ادامه می گویند؛وقتی فهمیدم که نامش اسدالله ملک است.پرسیدم که آیا با حسین ملک نسبتی دارد؟و گفت:او برادرم است!گفتم :از خانواده هنرمند و دودمان اهل معرفت می توان چنین هنری را شنید.

……………………..

بیژن ترقی/از پشت دیوارهای خاطره/ص166

سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است صحیح

سعدی که از سقوط بغداد و حمله مغول نگران و پریشان شده بود ، خیلی سریع خود را به شیراز رساند و برای نازنینان حرم مستعصم گریه و دلسوزی می کند.اما با فاصله نه چندانی شروع به مدح "عطا الملک" و برادرش" شمس الدین جوینی" می کند:


به صدر صاحب دیوان ایلخان نالم / که در ریاست او جور نیست بر مسکین

بسی نماند که در عهد رای و رافت او / به یک مقام نشینند صعوه و شاهین

زگوسفند بدوزد رعایت نظرش /دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین

و در مدح صاحب دیوان "علا الدین" می سراید:

لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو /به بر گرفتن مهر گلابدان ماند

خطی مسلسل شیرین که گر ببارم گفت / به خط صاحب دیوان ایلخان ماند

امین مشرق و مغرب علا دولت و دین / که پایگاه رفیعش به آسمان ماند

خدای خواست که اسلام در حمایت او/زتیر حادثه دربارهء امان ماند

وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز / کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند

جهان نماند و اقبال روزگار تو باد / که نام نیک توباقی است تا جهان ماند

علی الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت / حقیقت است که فکرت مع الزمان ماند

شعدی چنان از حکومت جدید خوشش آمده است که آرزوی سکونت مجدد در بغداد را در سر می پروراند:

من از آن روز که دربند توام آزادم / پادشاهم چو به دست تو اسیر افتادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس /پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت / وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد / عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است صحیح /نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم

……………………….

باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/صص516-519



ز دل شور و ز سر اندیشه مان رفت

کیومرث مهدوی (خدیو)در سال 1312 در کرمانشاه بدنیا آمد.او در سال 1360 انجمن شعرای ایران را بنیان گذاشت.خدیو در اول اسفند 1389 به دیار باقی شتافت و در قطعه هنرمندان تهران آرام گرفت.


چند تن از دوستان شاعرش بنام های؛محمد ثابت همدانی،طاهره لطفی(افسون)،زهرا بوالحسنی(زهره) و جلال مهدیانی در اطلاعیه روزنامه اطلاعات رباعی زیر را در سوگ او سروده بودند:

ز دل شور و ز سر اندیشه مان رفت / چو آن استاد و آن هم ریشه مان رفت

گیومرث استوار چون بیستون بود / هزار افسوس شیر از بیشه مان رفت

....................

حافظ/شماره 79/ اسفند89/ص81

تدبیر نیست جز سپر انداختن،که خصم

هولاکو خان،چند ماهی را در شهرهای ایران به تجهیز قوا پرداخت و سرانجام در سال 655ه آماده حمله به بغداد شد.در این زمان خلیفه بغداد سفیری بنام ابن الجوزی را به بارگاه هولاکو و خواجه نصیر فرستاد و او در ضمن پیام خود گفت:"...از خاور تا باختر که خدا پرست و دین دارند،تمامت بنده این درگاهند..."و هولاکو ،جناب سفیر را با بی اعتنایی پس فرستاد.وبه او فهماند که تمام لشکرهای دنیا عاجزتر از آن هستند تا بتوانند جلوگیری کنند از حادثه ای که زمان وقوع آن فرا رسیده است.


وقتی مستعصم متوجه خطر مغولان شد،مجددا" ابن جوزی را فرستاد و پیام داد:شرق از آن تو باشد و به ولایت خراسان بازگرد.اما خان مغول به طنز گفت:این همه راه آمده ایم،چگونه خلیفه را نادیده بازگردیم؟

استاد باستانی در ادامه مطلب فوق می نویسند:برای خلیفه معلوم شد که؛

تدبیر نیست جز سپر انداختن،که خصم

سنگی به دست دارد و ما آبگینه ای

..................

باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/ص460و461

حجه الاسلام خلایق شده

مرحوم ادیب نیشابوری از تششتی که در نمازهای جماعت مسجد گوهرشاد وجود داشت و گاه در یک شبستان دو امام به نماز می ایستادند تا طرفدارانشان به آنها اقتدا کنند،بسیار دلگیر می شدند و می گفتند این با وحدت کلمه مسلمانی تناسبی ندارد.


دکتر شفیع کدکنی در ادامه خاطرهء خود از استادش می نویسند؛در انتفاد از مطلب فوق شعری را بر ما املا کردند که:

آب نجف خورده و فائق شده / حجه الاسلام خلایق شده

یک ورق آورده پر از صاف و درد / تا به وجوهات زند دستبرد

مفتی اعظم،ملک الاکلین / داده بدو منصب و جاهی چنین

کیست که داند زتمام انام / یک ره و یک مسجد و پانصد امام

باز هم این دسته زهم بدترند / درصدد آهوی یکدیگرند

..............................

اطلاعات/ضمیمه فرهنگی/ص3 /7/2/1390 /ش25017

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

یک روز قبل از درگذشت استاد احمد عبادی به عیادتش رفتم.چهرهء نازنین ، پر مهر ،با شکوه و شکستهء او را که از عظمت بی مانندی برخوردار بود را وقتی مجسم می کنم ،شعر"نوذر پورنگ" در خاطرم نقش می بندد:


نشسته پیر،پیری چنگ در دست / فکنده چنگ در زلف دلم مست

فرو می ریزد از بال و پر چنگ / سرشک آیه هائی صورتی رنگ

"سحرگه رهروی در سرزمینی / همی گفت این معما با قرینی"

"که ای صوفی شراب آنگه شود صاف / که در شیشه بماند اربعینی"

استاد بیزن ترقی در ادامه خاطره خود از روزهای واپسین مرحوم عبادی می نویسند:استاد سه تار خود را در آغوش گرفته بودند و با نگاهی پر سوز و وداع گونه به آن می نگریست و ساز نیز گوئی با زمزمه می گریست.وداع عاشق و معشوق مرا به یاد غزل شیخ شیراز انداخت که:

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

----------------------------------------------------------------------------------------

1)از پشت دیوارهای خاطره/بیژن ترقی/151-153

زیر چادر مرد رسوا و نهان

بعد از تیر خوردن شاه در بهمن 1327 وغیر قانونی شدن حزب توده ،مریم فیروز که از شران حزب و عضو کمیته مرکزی حزب بود ناچار پنهان شد وچون زنی سرشناس و مخالف حجاب بود و بارها گفته بود:"مادر،هنوز آن کسی که چادر سر من کند را نزاییده..."و چون در خانه چادر نداشت به خانه یکی از بستگان (همسر ناصرالدوله)رفت و چادری قرض گرفت و یک روز تمام این طرف و آن طرف رفت تا کسی او را پناه بدهد.این چادر او را چهااال سال زنده نگداشت تا بازهم با چادر به رفراندوم جمهوری اسلامی رای بدهد.


خلاصه دهها نفر به کمک چادر از مرگ حتمی نجات یافته اند؛از فضل بن ربیع تا قوام السلطنه وابوالحسن بنی صدر ولی نوری سعید،نخست وزیر عراق نتوانست از چادر استفاده بکند و حرکات عجیب و غریبش زیر چادر او را به قتل رساند بقول مولانا:

چادر خود را بر او افکند زود/مرد را زن کرد و در را برگشود

زیر چادر مرد رسوا و نهان/سخت پیدا –چون شتر بر نردبان



باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص336

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

چند باید داشتن امید بهبودی زچرخ؟

خانه دکتر منصوره اتحادیه و حزب توده دیوار به دیوار بودند .روزی را بخاطر می آورم که حزب توده را آتش زدند،بخشهایی و اتاق هایی از همسایه هم سوخت که گفته اند:"همسایگی یا مویی،یا بویی یا خویی".


قبل از آتش گرفتن،شعری را به مرحوم احسان طبری برای چاپ دادم:

بر مراد ما اگر این چرخ کج بنیاد نیست/لیک از این بیدادگر ما را هم استمداد نیست

چند باید داشتن امید بهبودی زچرخ؟/نیک دیدیم اینکه او را پایه جز برباد نیست....

طبری گفت:"هر چند دکترین ما با چرخ و روزگار وامثال اینها سازگار نیست،اما تهرحال چاپ می کنیم."و کرد. ولی چند روز بعد که به محل انتشار روزنامه رهبر در خیابان برابر ثبت-کنار مجله ترقی –رفتم،دیدم کوچه شلوغ است و آتش از روزنامه بالا می کشد.و روزنامه بدستم نرسید و بعد از آن هم "مردم"به جای"رهبر"منتشر شد.

....

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/327

که قدر مرد به علم است و،قدر علم به مال

کسی که عنوان کتاب"سیاست واقتصاد عصر صفوی" را می بیند و در مقدمه می خواند:"این نکته مسلم شده است که پایهء اصلی همه وقایع و حوادث شوم جهانی،در تمام قرون،بر اساس همان اقتصاد علیه ما علیه و ماده و پول است."لابد خیال می کند که بر اساس عقاید مارکس و انگلس کتاب تدوین شده است.در حالیکه تحت تاثیر شعر ملا جلال دوانی بوده است:


مرا به تجربه معلوم شد پس از سی سال

که قدر مرد به علم است و،قدر علم به مال

.....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص154

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

مرحوم دکتر محمد عاصم اوف در کنگره یونسکو در کشور قزاقستان تعریف می کرد:سالها قبل قرار شد در آسیای مرکزی دو جمهوری معتبر باشد؛ازبکستان و تاجیکستان.که در این تقسیم شهر بخارا و سمرقند را ترکان سمرقندی بردند و سر تاجیک ها بی کلاه ماند.عده ای از تاجیک اعتراض کردند .ماموران رژیم کمونیستی تصمیمات سختی گرفتند و تمامی کتابهای به زبان عربی و فارسی را از خانه ها جمع کردند تا خط سزلیک زودتر جانشین آن خطها شود.


یکی از اساتید تمامی کتاب های خود را داد و فقط دیوان حافظ را در جایی امن پنهان کرد.اما مخالفان و حسودان به ماموران گزارش دادند که فلانی هنوز کتاب خارجی می خواند.وقتی ماموران از او سوال کردند،استاد پاسخ داد:"این کتابی است مال حافظ شیراز و من همیشه با او راز و نیاز دارم."و در مقابل تهدید ماموران گفت:

حافظا،در کنج فقر و خلوت شب های تار /تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

مامور گفت:وقتی به سیبری رفتی به شیراز نامه بنویس تا حافظ از خلوت شب های تار نجاتت بدهد.و مامور دیگر گزارش داد که فلانی با یک خارجی به اسم حافظ در شهر شیراز مکاتبه دارد.

استاد را به شش سال کارهای سخت در سیبری تبعید کردند و کارهای سخت در آن هوای یخ زده او را به فکر خودکشی انداخت.اما آن شب غزل زیر او را از این کار بازداشت:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید / که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش/ زده ام فالی و فریاد رسی می آید

ز آتش وادی ایمن نه منم خرم وبس/ موسی این جا به امید قبسی می آید

وقتی به این بیت رسیدم دوای خودکشی را توی هیزم بخاری انداختم و تخت گرفتم خوابیدم.

تا آنکه مدتی بعد خروشچف در سازمان ملل کفشش را روی میز کوبید تا همه ساکت شوند و آنگاه کارهای استالین را زیر سوال برد.از جمله تبعیدی هایی که بخاطر محکومیت های مذهبی و فرهنگی به سیبری رفته بودند!

....

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص94



این احمقان که فخر به اجداد می کنند

آیا جای عجب نیست که در جشن صدمین سال تولد لنین در روسیه ،یک معلم تاریخ ایرانی شرکت نداشته باشد وحال آنکه از اطراف عالم نمایندگانی رفته باشند؟


ما این توقع را داریم که لا اقل اگر یک کتیبه در گوشه وکنار سیستان پیدا شود،ناچار نباشیم انرا به خارج بفرستیم که بخوانند.وگرنه،تا روزی که ما فقط به عظام بالیه ببالیم وفخر به پوسیده های پیشینیان بفروشیم،صائب در حق مان خواهد گفت:

این احمقان که فخر به اجداد می کنند

چون سگ به استخوان دل خود شاد می کنند

...

ابراهیم باستانی پاریزی/از پاریز تا پاریس/ص541

دوستان گر به دوستان نرسند

دکتر محمد امین ریاحی از اهالی خوی آذربایجان است.شاعر ،نویسنده و محقق کم نظیری است.سالها ریاست نگارش وزارت فرهنگ را داشت.چندی هم رایزن فرهنگی در ترکیه و مدتی هم سرپرست بنیاد شاهنامه فردسی بود.


در دولت شاهپور بختیار به وزارت آموزش و پرورش رسید و بعد از سقوط شاه به زندان افتاد و مدتی را در حبس گذراند و بعد تبرئه و آزاد شد.

استاد حبیب یغمایی در ادامه خاطراتش می نویسد:اکنون نمی دانم کجاست و چه می کند:

دوستان گر به دوستان نرسند

در چنین روزگار معذورند

.......

خاطرات حبیب یغمایی

سر شب به سر قصد تاراج داشت

"مساله این است که هر که در کاخ کرملین نشست تزار می شود و هر کس بر تخت فغفور تکیه زد ادعای فرزندی آسمان را دارد و هر که بر مدائن و کنار دجله مسلط شد کسری است.


زمانی وثوق الدوله با وکالت یک تن مخالفت می کرد.گفته بودند:چه عیب دارد که فلان کس از فلان جا وکیل شود؟اهمیتی ندارد،این شخص آدمی بی حال و تریاکی است و در مجلس تکاپویی نخواهد داشت!وثوق الدوله گفته بود:حرف تو صحیح است،ولی محیط مجلس غیر از پشت منقل است.از زیر شیرهای سر در مجلس هر کس عبور کرد،خود را طاووس علیین می داند."

وقتی جملات بالا استاد باستانی پاریزی را می خواندم.بیاد وکلای مجلس و دولت مردان این چند دهه افتادم که چگونه شروع کردند و چگونه مات شدند.مثل دومین وزیر کشور دولت هشتم آقای کردان که با آن رسوایی تاریخی از صحنه سیاسی و زندگی حذف شد:

سر شب به سر قصد تاراج داشت / سحرگه،نه تن سر،نه سر تاج داشت

به یک گردش چرخ نیلوفری / نه نادر به جا ماند و،نه نادری

....

از پاریز تا پاریس/باستانی پاریزی/ص391







از برای دفع"یاجوج هوا"از "آب خشک"

چند سال قبل وقتی در استکهلم با دکتر بحرالعلومی مشغول تماشای شستن کف خیابان بودیم.دکتر پرسیدند:پول اینها را از کجا می آورند؟گفتم:از مستعمرات خودشان!


دکتر با لبخندی تمسخر آمیز گفت:اولا"استعمار دیگر مفهوم قبلی را ندارد،انگلستان کانادا و هند را واگذاشت و فرانسه سیام و الجزایر را،ثانیا" سوئد که هیچ وقت مستعمره نداشته است.کدام مستعمرات؟گفتم:من وتو !که حی و حاضریم پولی را که از حق التدریس ساعتی بیست سی تومان بدست می آوریم،به اینجا می آوریم و بخورد اینها می دهیم تا شستن خیابانهایشان را تماشا کنیم!

بعد نمونهء دیگری را مثال زدم که برای خریدن اتومبیل ولوو پنجاه هزار تومان که معادل بیست هزار من گندم است باید پول بدهی.استعمار دیگر قلعه و تفنگ وبرج و بارو و جنگ هندو و مسلمان نیست.استعمار این است که از خرید زن و بچه ات بزنی و در عوض چرخ گوشتی سوئدی بخری!وگفتم:حالا فهمیدی که چگونه دو تا مستعمرهء حی حاضر در اینجا حضور دارند؟سپس اضافه کردم نه تنها من و تو مستعمره ایم،بلکه عامل استعمار هم هستیم!خندید و گفت:این حرف را دیگر باور نمی کنم.گفتم:بجای این که به بچه های مردم یاد بدهیم چگونه چرخ گوشتی و اتومبیل ولوو و هلیکوپتر بسازند،کوشش داریم که از لای این شعر خاقانی به هزار زحمت معنی بطری شراب حرام را درآورند:

از برای دفع"یاجوج هوا"از "آب خشک"

"خاکیان سدی"به روی"آتش تر"بسته اند!

....

از پاریز تا پاریس/ص260

کیمیا گر به غصه مرده و رنج

امتحانات نیز به پایان رسید و مسلم بود که کار ما ساخته است.همچون کسی که در آخرین لحظهء سقوط از پرتگاهی مخوف به جست و جوی تنهء درختی یا بوته ای می گردد و یا غریقی که در آخرین نفس های حیاتش دستاویزی می جوید که به آن بیاویزد،من نیز به هر سو چشم می گردانم تا مگر راه نجاتی بجویم.


چه بیچاره بودیم که گمان می کردیم اگر این دیپلم کوفتی را نگیریم از گرسنگی خواهیم مرد!گویی نمی دیدیم که اغلب ثروتمندان مشهور مملکت و بیشتر کسانی که پولشان از پارو بالا می رفت حتی اسم خودشان را هم بلد نبودند بنویسند.گویی گفتهء شیخ اجل سعدی را فراموش کرده بودیم که:

کیمیا گر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

...

محمد قاضی /ضمیمه فرهنگی روزنامه اطلاعات/چهارشنبه/ 24/3/1391/شماره25335

صد خانه پر از کتاب سودی ندهد

زمانی کنت دوگوبینو دیده بود که لسان الملک سپهر قلم در دست ،بدون وقفه مشغول نوشتن تاریخ ناسخ التواریخ است،پرسیده بود:آقای لسان الملک منبع وماخذ شما در نگارش این کتاب چیست؟


لسان الملک،دست خود را باز کرده و بر روی سینه اش نهاده وگفت:منبع وماخذ اینجاست.وظاهرا" خود را مصداق این شعر نشان می داد:

صد خانه پر از کتاب سودی ندهد

باید که کتابخانه در سینه بود

.....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص80

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار

رئیس دانشگاه بخارست –ژان لی وسکو-مراسمی جهت اعطای دکترای افتخاری به دکتر منوچهر اقبال تشکیل داده بودند و از من نیز خواست که در آنجا حاضر شوم.


یکی از ایرانیان از من پرسید :دکتر اقبال اکنون به چه میاندیشد؟آیا بفکر آن است که پاشخ رئیس دانشگاه را چگونه بدهد؟گفتم:هرگز،او به این فکر می کند که سالها قبل در پاریس چگونه برای بدست آوردن یک عنوان دکتری شب و روز زحمت کشیده است و حالا هنوز از گرد راه نرسیده،یک دکترای افتخاری به او می دهند.حتما" به این شعر حافظ مترنم است که:

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار

ورنه با سعی و عمل،باغ جنان این همه نیست

...

از پاریز تا پاریس/ص294

این چه طلسمی است که نتوان شکست

در کنار مسجد کوفه خرابه های دار الامارهء کوفه هنوز باقی است.در همین جا حضرت امیر(ع) فرمان می راند.در این جا بود که عبیدالله بن زیاد فرمان قتل مسلم را داد و بعد سر حضرت حسین (ع)را در محرم 61 هجری در برابر او قرار دادند.در 64 هجری مختار ثقفی به کمک مردم کوفه انقلاب کرد و بیست هزار تن ایرانی با او همراهی کردند و توانستند 48 هزار نفر را بکشند.فرمان های مختار هم در همین مکان صادر می شد.سه سال بعد مصعب بن زبیر از مکه به کوفه آمد و مختار را مغلوب ساخت و در سال 67ه بر تخت دار الاماره تکیه زد و پنج سال بعد عبدالملک بن مروان در سال 72ه بر مصعب غلبه کرد.


دکتر باستانی پاریزی می نویسند:وقتی عبدالملک بر تخت کوفه تکیه زده بود،سر مصعب را بر سپر در برابرش نهادند.پیر مردی آمد و شعری به عربی خواند که عبرت اموز عبدالملک شد و شاعر ایرانی بنام صادق تفرشی آنرا چنین ترجمه نموده است:

نادره پیری ز عرب هوشمند / گفت به عبدالملک از روی پند

زیر همین قبه و این بارگاه / روی همین مسند و این دستگاه

بر سپری چون سپر آسمان /تازه سری بود و از آن خون چکان

سر که هزارش سر و افسر فدا / صاحت دستار رسول خدا

دیدم و دیدم که ز ابن زیاد/ دید و چها دید؟که چشمم مباد!

کار به مختار چو چندی فتاد / دستخوشش شد سر ابن زیاد

از پس چندی سر آن خیره سر/بد بر مختار به روی سپر

باز چو مصعب سر و سردار شد/ دستخوش او سر مختار شد

و این سر مصعب بود ای نامدار/ تا چه کند با سر تو روزگار؟

حیف که یک دیدهء بیدار نیست / هیچ کس از کار خبردار نیست

نه فلک از گردش خود سیر شد/ نه خم این طاق سرازیر شد

مات همینم که درین بند و بست / این چه طلسمی است که نتوان شکست

پس از اشعار پیرمرد،عبدالملک دستور داد که ایوان کاخ را خراب نموده و محل حکومت را بجای دیگری منتقل کردند.

....

ازپاریز تا پاریس/باستانی پاریزی/ص50و51

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

ای آنکه به بر و بحر بشتافته ای


پس از آنکه بر فراز کوههای مقئو با خدا راز و نیاز کردیم از درهء ترموپیل گذشتیم و دلف را پشت سر نهادیم واز دریای سالامین پای به ساحت اکروپل گذاشتیم.

استاد باستانی پاریزی در ادامه سفر به یونان که بهمراه مرحوم ایرج افشار رفته بودند می نویسند:

آنگاه به کتابخانه ملی آتن رفتیم و در نیخه غزلیات خطی جامی رباعی زیر را که زبان دل هر مسافری است را یادداشت کردم:

ای آنکه به بر و بحر بشتافته ای

در کوه رسیده،بیشه بشکافته ای

پرسم خبری،بهر خدا راست بگوی

کز گم شدهء من چه خبر یافته ای؟

..........

باستانی پاریزی/از پاریز تا پاریس/مقدمه چاپ سوم تابستان 1357

جنگ و ویرانی چرا

استاد بیژن ترقی در خصوص شان نزول ترانه آرزوی صلح می نویسند:


وقتی جنگ بوسنی و کرواسی شدت گرفته بود. برای پرهیز از جنگ و آتش افروزی و بیدار کردن احساسات بشردوستانه از استاد علی تجویدی خواستم آهنگ آرزوی صلح را بنوازند و سپس شعر زیر را بر روی آن سرودم:

ای کبوترهای رنگین / شادی دل های غمگین

صلحتان پاینده بادا / مهرتان تابنده بادا

ای صفای آب روشن / ای همه گلهای گلشن

رویتان رخشنده بادا / دستتان بخشنده بادا

ای بشر،ای راز هشتی / ساز خوش آواز هستی

این گرانجانی چرا / جنگ و ویرانی چرا

تو چراغ عالمی،روشنگری/ شوق آوری / عشق آفرینی

تو بهشتی منظری / زیباترین در دانهء روی زمینی

این گران جانی چرا/ جنگ و ویرانی چرا

ما همه برگ و بر یک ریشه و یک شاخه و یک آب و خاکیم

ما همه پروردهء یک دانه و یک گلشن و یک باغبانیم و از یک خاندانیم

ای که تو یر لوحهء آزادگی/سرچشمهء نور خدائی

ای که تو در عالم ذوق و هنر/چون آسمان بی انتهائی

این گرانجانی چرا

جنگ و ویرانی چرا

ای بی تو حرام زندگانی

با پرویز یاحقی و داریوش رفیعی در منزل دوستی مهمان بودیم که خانم فروغ فرخزاد هم در آنجا بودند که ناگهان کسی وارد منزل شد و خبر درگذشت استاد ابوالحسن صبا را آورد.همگان در سکوتی ملال آور و تاثر فرو رفتند.


مرحوم بیژن ترقی در یادآوری خاطره آنروز می نویسند:

ناگهان صدای ویولون پرویز سکوت را درهم شکست و داریوش نیز این چند بیت از دیوان شمس مولانا را خواند که اشک همه را درآورد:

ای بی تو حرام زندگانی / خود بی تو کدام زندگانی

بی روی خوش تو زنده بودن / مرگ است بنام زندگانی

......................

بیژن ترقی/از پشت دیوارهای خاطره/ص188

ساقیا چه بنشستی؟خم می به جوش آمد

وقتی وارد اتاق گلها شدم،موسس برنامه گلها-داوود پیرنیا-چندین جلد کتاب بدستم داد و گفت:بمناسبت تولد حضرت علی(ع) غرلی مناسب، برای ضبط برنامه که یکی دو ساعت آینده توسط آقای بدیعی واستاد قوامی اجرا می شودرا انتخاب کن!


مرحوم بیژن ترقی در ادامه خاطرات خودمی نویسند:با دقت زیاد چند غزل را انتخاب کردم ولی آقای پیرنیا گفتند؛اینها قبلا"استفاده شده است،خودت غزلی نداری که در خور چنین روزی باشد.کمی فکر کردم و غزل زیر را خواندم و آنرا نوشتم و دو هنرمند شروع به اجراکردند.آقای پیرنیا چنان تحت تاثیر قرار گرفت که برخاست مرا پدرانه بوسید:

ساقیا چه بنشستی؟خم می به جوش آمد/درگشا که مخموری،پشت در،به هوش آمد

باز کن در،ای ساقی،تا که می بود باقی/محرمی خراب از عشق،چون سبو بدوش آمد

می زخم به مینا کن،جام می مهیا کن/عاشق بلا دیده،رند باده نوش آمد

تا که دم زدم از عشق،در خمار هشیاری/ناله از دلم برخاست،سینه در خروش آمد

شادی و گرفتاری،مستی است و هشیاری /این سروشم ای ساقی،از سبو به گوش آمد

عاشقی پریشانم،می رسد به لب جانم/درگشا که مخموری پشت در به هوش آمد

..............

بیژن ترقی/از پشت دیوارهای خاطره/صص156-158

سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد


پس از حمله مغولان به بغداد،شیخ مصلح الدین سعدی فورا" به شیراز آمد،زیرا خطر و توهینی که به برخی بزرگان شد را مشاهده کرد.او دید که چگونه به شارح نهج البلاغه عزالدین عبدالحمید ابن ابی الحدید (بیست جلد شرح نهج البلاغه) توهین شد.لذا در نخستین غزلش در شیراز گفت:

سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد

مفتی مکتب اصحاب نظر باز آمد

چون مسلم نشدش،ملک هنر جای دگر

به گدائی به در اهل هنر باز آمد

………………………….

باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/ص513

اول بلا به مرغ بلند آشیان رسد

سلطان محمد و پسرش جلال الدین خوارزمشاه در اواخر زمامداریشان مورد نفرت مردم قرار گرفته بودند،چنانکه برهان الدین خطیب بخارا را به خوارزم ، شیخ الاسلامان سمرقند ؛جلال الدین و پسرش شمس الدین و برادرش اوحدالدین را به نسا فرستادند. و سلطان جلال الدین قیام مردم نسا را هم با شمشیر خاموش کرد و قلعه آنجا را ویران و دستور داد مسطح نموده و جو بکارند.


سلطان محمد پولهایش را از خوارزم به مازندران (قلعه اردهن) جهت روز مبادا می فرستاد!ولی این صندوق های جواهر بدست مغولان افتاد.یا پولهایی که از حاکم نیشابور مصادره کرده را در هنگام گریختن به جیحون انداخت تا روزی کفار نشود و به مردم نیز نداد چون از مردم وحشت داشت.



استاد باستانی در ادامه می نویسند

هر گه که سنگ صاعقه از آسمان رسد

اول بلا به مرغ بلند آشیان رسد

.......................

باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/ص428

بلبل ار پای گلی ریخته گردد خونش

راز پیروزی و موفقیت هولاکوی مغول،انتخاب افرادی مثل خواجه نصیرالدین طوسی،عطاملک جوینی است.آنها توانستند خیلی سریع انقلاب و نیروهای کوبنده آن را مهار کنند و گرنه به قول فرنگی ها؛"انفلابی که بیش از شش ماه طول بکشد،دیگر انفلاب نیست،بلکه یا هرج و مرج است و یا دیکتاتوری!"


دکتر باستانی پاریزی در این خصوص ادامه می دهد:

اگر خشونت در جامعه ای ادامه یابد،همه کانونهای فرهنگی بسته می شوند،یا نخبگان فرار می کنند و به اکناف عالم روی می آورند و این خلاء فرهنگی ،خود یک وسیله تبلیغاتی شدید در در سایر ممالک عالم برای آن کشور است.

وما می دانیم که بدترین تدبیرها در تدبیر مدن آنست که آدمی به دست خود ،رعایای خود را،به دامن بیگانه اندازد. این توسل،می تواند نامه نویسی به مغول باشد،دعوت از تیمور باشد،وابستگی به جنوب و شمال گردد،یا برنامه راهپیمایی با موج اخبار بی بی سی تنظیم شود.درجنگ دوم جهانی مدرس و عده ای از آلمان کمک خواستند،در مشروطه،مشروطه خواهان از انگلیسی ها کمک خواستند.

البته اگر محیط خفقان شود،راهی جز مهاجرت باقی نمی ماند.نجم رازی مجبور شد مهاجرت کند وگرنه مثل استادش شیخ مجذالدین بغدادی در جیحون میافتاد.

بها الدین ولد و پسرش از ظلم سلطان محمد خوارزمشاه ناچار به قونیه رفتند.و بها الدین ترمذی که مراد مولانا بود نیز در یکی از شهرهای روم بخاک رفت:

بلبل ار پای گلی ریخته گردد خونش

به از آنست که از باغ کنی بیرونش

..............................

باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم /ص487

به تیغ بی نیازی تا توانی قطع هستی کن

سلطان جلال الدین در دهلی، پروان، خوارزم،نسا،کرمان،شیراز،اصفهان،تبریز و تفلیس خواب راحتی نکرد .بخاطر ثروتی که از قتل و غارت ها بدست می آورد و جواهراتی که همراه خود داشت.
تا آنکه شبی در کردستان گم شد و عده ای از دزدان با لباس صوفی به او حمله کردند و لباس های زربفت و کمربند و بازوبندهای او را گشودند و چون می لرزید گونی آردی را آوردند و دو طرف آنرا سوراخ کرده و به تن او آویزان کردند و آردها به سر و صورت جلال الدین پاشید.رئیس دزدان که لباس های سلطان را پوشیده بود ،لباس های خود را به جلال الدین داد و گفت:حالا می توانی راحت بخوابی!
سلطان که خسته بود به خوابی سنگین فرو رفت و فردا عصر با صدای زنگ گله چوپانی بیدار شد.و چوپان که صوفی قد بلندی را خسته و گرسنه می دید ظرف شیری بنزدش گذاشت و رفت.
سلطان به فکر فرو رفت که در این ده سال با چنین آرامشی نخوابیده بود. آیا این آسایش بخاطر خلع لباس و پوشیدن لباس پشمین است!

استاد باستانی پاریزی پس از بیان داستان بالا بنقل از مرحوم پدرشان ،این شعر ظفرخان تربتی را می آورند که:

به تیغ بی نیازی تا توانی قطع هستی کن

فلک تا نفکند از پا ترا،خود پیشدستی کن

.................................

باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/ص443 و444

خانه بر دوشان مشرب،از غریبی فارغ اند

سرگرد شهیدی زند جوپاری بعد از غیر قانونی شدن حزب توده به زندان افتاد و سی سال بعد،یعنی چند روز مانده به 22 بهمن 1357 آزاد شد.وقتی او را در میدان بهارستان از ماشین پیاده کردند متوجه شد که کل تهران تغییر کرده است و او به زحمت نشانی پسر عموی خود که قاضی بازنشسته در خیابان گرگان بود را پیدا کرد و به آنجا آمد واندکی بعد بر اثر سرطان درگذشت.در حالیکه بعضی ها عمر خود را در مشکو و برلن و پکن و کانادا و آمریکا گذراندند ولی بیشترها در زندان پوسیدند.صائب از این مهاجرین ایدولوژی به عنوان "خانه بر دوشان مشرب"یاد می کند:


خانه بر دوشان مشرب،از غریبی فارغ اند

چون کمان در خانه خویش اند-هر جایی روند

.....

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص367

از تلون پادشاهان بر حذر باید بود

شاه بعد از قضیه آذزبایجان،طی فرمانی عنوان"جناب اشرف"را به قوام السلطنه داد؛اما وقتی قوام در اروپا با تشکیل مجلس موسسان بعد از تیر خوردن شاه اظهار مخالفتی کرد،شاه دستور داد که آن لقب پس گرفته شود.قوام در پاسخ نامه ای با خط خود نوشت که:


جا دارد تصور شود که اوضاع ایران امروز با هفتصد سال قبل فرقی نکرده است؛چنان که شیخ سعدی می گوید:"از تلون پادشاهان بر حذر باید بود-که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت،به دشنامی خلعت دهند.." سپس ادامه می دهد"...سهم مهم اصلاح امور آذربایجان بوسیله فدوی انجام یافته است....غیر از خود ،برای احدی ذر انجام امور آذربایجان،سهم و حقی قائل نبودم و فقط نتیجه تدبیر و سیاست این فدوی بود که بحمدالله مشکل آذربایجان حل شد و اهالی رشید و غیرتمند آذربایجان با سیاست فدوی یاری و همکاری نمودند..."

...

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص342

ما یوسف خود نمی فروشیم

در جنگ جهانی دوم،در حالی که مردم هلند روزانه بیش از چند صد کالری نان و شکر و یک تخم مرغ در هفته جیره غذایی نداشتند.دولت امریکا حاضر شد تابلوی"نگهبانان شب" را با پنج کشتی آذوقه مبادله کند؛اما مردم هلند نپذیرفتند و به گرشنگی صبر کردند وبه زبان حال گفتند:


ما یوسف خود نمی فروشیم

توسیم سیاه خود نگهدار

....

ابراهیم باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص312

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

تا یک ورق از کلیله در گوشم شد

استاد جلال الدین همایی در نامه ای به استاد جلال الدین آشتیانی می نویسد:


بعد از بیست وپنج سال تحصیل که پس از فراغت از مقدمات منطق وریاضی وفلسفه که چهارده سال مداومش صرف به تحصیلات عالیهء فلسفه شده بود و خودم گرمترین حوزه های تدریس مغنی و مطول و شرخ شمسیه و شرح منظومه داشتم،خلاصه با دست پر وارد خدمات فرهنگ شدم،اما از بنده جز این نخواستند که گلستان و فراید رب دوست بالا کلیله و دمنه تدریس کنم؟چون این حال را دیدم پیش خود گفتم:"یا حسرتا علی ما فرتنا".این بود که هر چه اندوختهء چندین سال فلسفه و عرفان بود،همه را بر طاق نسیان نهادم:"حتی طارت علیه عناکب النسیان":

تا یک ورق از کلیله در گوشم شد

سیصد ورق از شفا فراموشم شد

.....

ضمیمه فرهنگی روزنامه اطلاعات87/ص1/31/3/1391 /شماره25340

قدر مرد به علم است و،قدر علم به مال

قبل از انقلاب در یکی از مراکز رسمی برآوردی شده بود که مخارجی که برای یک دانشجوی پرشکی یا فنی یا علوم داده می شود چنین است در حالیکه برای دانشجویان رشته های فلسفه یا تاریخ یا ادبیات فارسی چنین بازدهی ندارد.خدا رحمت کند دکتر سادات ناصری را که گفته بودند:"وزارت علوم،بولدوزر انداخته توی علم".وقتی من این مطلب را خواندم شعر ملا جلال دوانی فیلسوف و شارح حافظ را آوردم که:


مرا به تجربه معلوم شد پس از سی سال

که قدر مرد به علم است و،قدر علم به مال

.....

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص86

به قبرستان گذر کردم کم و بیش

یک روز بهمراه آقای اسماعیل کبیر محلاتی به قبرستان "پرلاشز"رفتیم،دربان فورا"شناخت که ایرانی و بدنبال قبر هدایت هستیم.پس یک نقشه داد که یک سر به سر قبر هدایت می بردد.قبر هدایت در محوطه ای نسبتا" کوچک در میان دیوارکی از شمشاد سبز قرار داردو بر سنگ قبرش تصویری از "بوف"نقش شده است.


در کنار قبر هدایت یک همسایه گردن کلفت خوابیده است؛"علی بن حمود" سلطان زنگبار فوت 1337.

یاد عارف بزرگوار بابا طاهر افتادم که می گفت:

به قبرستان گذر کردم کم و بیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی کفن در خاک خفته

نه دولتمند برد از یک کفن بیش!

...

باستانی پاریزی/از پاریز تا پاریش/ص497

در کارخانه ای ندانند قدر کار

وفتی دکتر اقتداری سوابق تاریخی جزایر خلیج فارس را در مجلهء یغما یا مقالاتی مستدل و مسلسل می نوشت.از وزارت امور خارجه نامه اس آمد و درخواست قطع مقالات شد و چون به خطای خود معترف شدند و ادامهء آنرا خواستند. اقتداری نپذیرفت و آن سلسله ناقص ماند.


در کارخانه ای ندانند قدر کار

از کار آنگه دست کشد کاردان تر است

....

مجله یغما

ای احمد قوام،توفخر زمانیا

وقتی من در تهران بودم،مرحوم ناظرزاده مسئول حزب دمکرات در کرمان شد و شعرهای مرا خوانده بود.روزی گفت:باستانی ،من امروز باید بروم خانه قوام السلطنه و اوراق حزب را از منشی او تحویل بگیرم و خداحافظی کنم.آیا دلت می خواهد بیائی خانه قوام راببینی؟با مرحوم ناظزرزاده به خانه قوام رفتیم.در سالن جمع کثیری بودند.قوام در صدر مجلس نشسته بود. در همان ابتدای جلسه ،یکی از دوستان دانشجویی ام-ناصر زمانی-که کرد و چهره خوشی داشت،مشغول خواندن شعر بود و اولین بیت شعرش چنین بود:


ای احمد قوام،توفخر زمانیا

شایسته صدر اعظم ملک کیانیا

قوام به موسوی زاده یزدی-که همه کاره حزب بود-خطاب کرد وگفت:"آقای موسوی زاده،بلند شو و از جانب من پیشانی این جوان را ببوس."

....

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص332

حیف از این شاعر با ذوق که سر رفتگر است!

مرحوم ناظرزاده کرمانی،پس از تحصیلات دانشگاهی،مستقیما" در دفتر شخصی قوام السلطنه در آذر 1321ش مشغول بکار شد و جون جوانی با ذوق و صاخت استعداد بود،دو سال بعد او را به مقام شهرداری کرمان منصوب داشتند و خود در شعری گلایه مانند می گوید:


هر که این شعر مرا خواند،به شوخی می گفت:

حیف از این شاعر با ذوق که سر رفتگر است!

...

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص331

بر تخت مراد،می نشینی-بنشین

میرزا غنی بیک از کلانترزادگان قلمرو علیشکر که منشاء اش اسدآباد همدان بود بهمراه نظیری نیشابوری به هند مهاجرت کرد.میرزا یادگار نامی از اقوام سید یوسف خان مشهدی علم طغیان را در کشمیر برافراشت و آنجا را از زیر یوغ منسوبان اکبر شاه خارج کرد.میرزا غنی اسدآبادی در مراسمی در نزد پادشاه جدید کشمیر گفت:


بر تخت مراد،می نشینی-بنشین

خوش و خرم وشاد،می نشینی-بنشین

دولت به کنار می نشانی-بنشان

برجای قباد می نشینی-بنشین

وقتی رباعی فوق را برای اکبر شاه خواندند.فورا"حبس او را فرمان داد. نه سال تمام در برهانپور را در زندان گذراند.نظیری نیشابوری ضمن قصیده ای از شاه التماس کرد که او را عفو نماید.و شاه متوجه شد که غنی بیک هنوز زنده است پس فرمان قتل او را صادر کرد و او را در پای فیل انداختند.

….

باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص284

ببین کرامت میخانه مرا ای شیخ

فرصت الدوله شیرازی که زن و بچه نداشت و تنها زندگی می کرد تا راحتتر بماند و بخوابد در نامه ای می نویسند:


تشکیل روزنامه دادند،ماهی پنجاه تومان برای این کار معین شد.در هر هفته ده تومان ،دوازده تومان مخارج روزنامه می شد.اما وجه آبونه مشترکین به شصت تومان در سال نمی رسید؛چرا که بسیاری پول نمی دادند وبسیاری را مجانی می دادیم وتمام به اختیار ایالت کبری بود.از این راه هم سودی نبردم و نمی بزم-ملکی،آسیائی،دکانی،باغ و بستانی هم که ندارم.در این اثناء بخت برگشته اخویی داشتم که به رحمت خدا رفت.از او باقی مانده:صد وپنجاه تومان قرض-این به جهنم-هفت نفر اولاد دارد:ده ساله،هشت ساله،هفت ساله،پنج ساله،سه ساله،دو ساله ویکی هم مادرش حامله هست.تمام این ها به جان من بدبخت افتاده. پنج شش نفر هم خودم داشتم:از همشیره زاده ها ویک خدمه و یک نوکر .روی هم ده پانزده نفر می شود.

فرصت یکی از همشیرزاده ها را فرستاد برای تحصیل به مسکو و چون خود فرصت طبیب زاده بود،خواهرزاده هم در مسکو پزشکی خواند و به ایران برگشت.این طبیب دو دختر داشت.یکی آذر ابتهاج که او هم طبیب بود و رشتی ها هم نگذاشتند به شیراز برسد و همسر ابوالحسن ابتهاححح شد که یکی از اقتصاددانان بزرگ بود.(نام اصلی اش آذر صنیع بود)خانم ابتهاج خانه ای بزرگ در لندن دارد و لی خانه شوهرش در خیابان وزرا را به مسجد تبدیل کردند:

ببین کرامت میخانه مرا ای شیخ

که چون خراب شود،خانهء خدا گردد!

معشوقه به نام من و کام دگران است

چند سال قبل در"میگون" ییلاق نزدیک تهران،یک باغچه کوچکی را به چهارصد تومان اجاره کردیم.یک روز به هوس افتادیم که اگر بشود یک تکه زمین یا باغچه کوچک به مبلغ ده پانزده هزار تومان بخریم.باغبانی راهنمای ما شد و چند یاغچه را نشان داد.ولی من بهانه می اوردم که یکی قناس است و دیگری کم درخت و سومی منظره ندارد و....


بعد از مدتی باغبان میگونی گفت:آقای عزیز ،اینهمه سختگیری نکن! 1این باغچه که تو خواهی خرید،مال تو نیست،این باغچه مال خودماست.منتهی در ثبت به نام شماست.زیرا هر سال مبلغی برای باغبان و تعمیر و زمین کنی و ساختمان و دیوار کشی و.... به ما خواهی پرداخت.در واقع این باغ خود ماست که هم پول نگهداری را از شما می گیریم و هم از هوا و فضای آن بهره خواهیم برد،این همه سختگیری در انتخاب برای چیست؟

معشوقه به نام من و کام دگران است

چون غره شوال که عید رمضان است

....

محمد ابراهیم باستانی پاریزی/از پاریز تا پاریس/ص490

نگویمت که مرا ملک و پادشاهی ده

حاجی زین العابدین تقی یف از ثروتمندان باکو بود که سهام عمدهء نفت آنجا را داشت.


او مردی ثروتمند و خیر بود.مرحوم فروغی در شماره 366 مجله تربیت می نویسد:"دو ثلث قیمت روزنامه تربیت همت جناب مستطاب معظم حاجی زین العابدین تقی یف دام اجلاله به مشتریان تخفیف داده شده..." و همچنین چند روز قبل از محرم،حوض بزرگ مسجدی در باکو را خوب می شستند و بعد آب تازه بدان می بستند و آنگاه کله های قند ارسی را به آب می انداختندو ده روز محرم را هر کسی هر چه می خواست از آن شربت می خورد.

اما همان حاجی زین العابدین،بعد از انقلاب اکتبر روسیه و پیروزی بلشویک ها به روزی افتاده بود که در کوجه ها ته سیگار جمع می کرد و دود می کردو خانه بزرگ حاجی هم ،امروز،محل انستیتوی تاریخ شهر باکوست و مدیر آنجا هم زنی است به نام پسته خانم!

ستمگرا،فلکا،کجروا،جفاکارا / نگویمت که مرا ملک و پادشاهی ده

تویی و کهنه رباطی خراب-بر سر راه / زهر که خواهی بستان،به هر که خواهی ده!

.......

باستانی پاریزی/ از پاریز تا پاریس/ص378و379

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم!

جناب رئیس دستور داد که نامه اجرای حکم اعدام را به زندان اعلام کنم.گفتم هنوز از اداره عفو ....!ولی او را مصمم به اجرای احکام  دیدم ،بنابراین  تمامی پرونده هایی که بایستی حکمشان اجرا شوند را بر روی میزش جمع کرد.با آقای ...هماهنگی لازم گرفته شد و نامه ها به زندان ... ،کمیسیون پزشکی و ملاقات با خانواده ها و انجام مراسم مذهبی و غیره انجام شد. ولی کسی از درونم این شعر مرحوم صفارزاده را تکرار می کرد:


بسیار گل که از کف من برده است باد/

اما من غمین/

گل های یاد کسی را پر پر نمی کنم/

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم!

بلبل نبود عاشق گل،این کلاه را

در رومانی زن ها با مردها مساوات تمام در کار کردن دارند،ما گروه های متعدد از اجناس لطیف را دیدیم که کلنگ به دست مشغول بنایی و کارهای ساختمانی بودند:گل بالا می دادند و آجر می آوردند و سیمان و ریگ بهم می آمیختند.


سوسیالیسم معتقد است که خدمت بزرگی به زنان کرده است.خود زن ها هم شکر گزار این آزادی هستند،اما اگر قرار باشد مساوات به عملگس و بنایی و طی کردن راه ده زنگو(یک قریه ای در کرمان است که زارعان معمولا"چند خر باربری برای سواری و حمل کود و هیزم و سایر کارها دارند و یک خر ماده هم نگاه می دارند که سالی یک کره هم به ایشان بدهد)ختم شود،گمان من این است که کلاهی بر سر جنس لطیف گذاشته ایم که:

بلبل نبود عاشق گل،این کلاه را

ما دوختیم و بر سر بلبل گذاشتیم

....

ازپاریز تا پاریس/ص344

این شهر تو دیگر قشنگ نیست

خرداد که می رسد نام و یاد خمینی (ره)سراسر جغرافیای تصوراتم را فرا می گیرد. ولی امسال مظلومیت مهندس سحابی و دخترش هاله نیز که یک سال از رفتنشان می گذرد را بیاد میا ورم و به پسرم از قران پژوهی و خداباوری در اندیشه مهندس می گویم.او که یک عمر بر اعتقادات خود ایستاد و با عزت و آزادگی سفر آخرتش را آغاز کرد.وقتی شب گذشته نامه(رنجنامه)دختر هاله را مطالعه می کردم ،یاد شعر "این شهر تو دیگر قشنگ نیست"پوپک نیک طلب افتادم که:




در شهر من هنوز



نشکفته یک شکوفه ی باران !



نقشی نبسته به دریا خیال تو



من آتشین شراره ی خاموشی



آمیخته به درد فراموشی



از مردمان خسته ی این شهرم



این شهر بی غرور



که هر رهگذر به خواب



بی گاه بی نگاه



از آن می کند عبور !



این شهر پر ستاره ی بی برگ



چون آرزوی کهنه ی من



روبه روی مرگ



ای نازنین بهار !



من روح خسته ی خاموشم



بنشسته ام یه خاک



چون شاخه های خشک بی طراوت تاک



در من شراب آمدنت نیست !



در من شراب آمدنت نیست !



ای نازنین بهار !



خورشید را به کف بگیر وبگو :



این شهر تو دیگر قشنگ نیست



در شهر تو جای درنگ نیست !





درویش وغنی بنده این خاک درند

وقتی دو تن از برادران شاه برای شرکت در عزاداری به مسجد شیخ عبدالحسین وارد شدند و جمعیت کنار در ورودی از جا برخاستند که آنان را به سوی صدر مجلس راه دهند.مرحوم راشد با تندی خطاب به مردم گفت:بنشینید اینجا مسجد است و خانه خداست و مردم همه در آن باید یکسان و در برابرش خاضع و خاشع باشند.سپس به این آیه شریفه استشهاد کرد:"وعنت الوجوه للحی القیوم"


درویش وغنی بنده این خاک درند / آنان که غنی ترند محتاج ترند

ملیک علی عرش السماء مهیمن / لعزته تعنو الوجوه و تسجد

....

دکتر مهدی محقق/ضمیمه فرهنگی اطلاعات 94/18 مرداد1391/شماره 25381

غنچهء دهان من بیا تنگدلی من ببین

"در عالم سیاست دلسوزی و انسان دوستی ها ،بی مقصود نیست.در جنگ جهانی اول در قضایای حزب دمکرات ،سردار فاخر حکمت در شیراز یاغی شده بود و به قلغهء کمارج پناه برد.
از طرف حکومت،فرمانفرما مامور شد که او را دستگیر کندو غائله را بخواباند.وقتی به شیراز رسید یک نامهء "فدایت شوم" به سردار فاخر نوشت ودر ابتدا این شعر عماد فقیه کرمانی را شروع کرد:
غنچهء دهان من بیا تنگدلی من ببین
بی تو هنوز زنده ام سنگدلی من ببین
سپس ادامه داد که شنیده ام به ییلاق رفته اید و حال آنکه به مشورت شما احتیاج دارم و....اما سردار فاخر هم میدانست که سیاست خیلی بی چشم و روست."
امروز(3/2/1391)که پس از سه سال و آنهمه بگو مگوهای سیاسی،مجددا" آقای احمدی نژاد در کنار آقای هاشمی در مجمع تشخیص مصلحت نشسته بودند،داستان بالا را بهتر درک کردم.
...
باستانی پاریزی/از پاریز تا پاریس/ص371

بهرنگ!تو هم زود فراموش شدی

صمد بهرنگی دردوم تیرماه 1318 در محله چرنداب( جنوب تبریز )در خانواده ای فقیرچشم به جهان گشود. پدر او عزت و مادرش سارا نام داشتند .صمد داراي دو برادر و سه خواهر بود .پدرش کارگری فصلی بود که اغلب به شغل زهتابی زندگی را می گذراند تا  آنکه فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز بودند،عازم قفقاز شود. او رفت و دیگر باز نگشت.
صمد بهرنگی پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در مهر
۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران تبریز رفت و در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغ‌التحصیل شد. از مهر همان سال در حالیکه تنها هجده سال سن داشت آموزگار شد و تا پایان عمرش، در آذرشهر، ماماغان، قندجهان، گوگان، و آخیرجان در استان آذربایجان شرقی که آن زمان روستا بودند تدریس کرد.
در مهر ۱۳۳۷ برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی به دورهٔ شبانهٔ دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز رفت و هم‌زمان با آموزگاری، تحصیلاتش را تا خرداد ۱۳۴۱ ادامه داد.
بهرنگی درنوزده سالگی (
۱۳۳۹) اولین داستان منتشر شده‌اش به نام "عادت" را نوشت. یک سال بعد داستان "تلخون" را که برگرفته از داستانهای آذربایجان بود با نام مستعار "ص. قارانقوش " در کتاب هفته منتشر کرد و این روند  در ۱۳۴۲، و داستان‌های دیگر ادامه یافت.
در سال 1341 صمد از
دبیرستان به جرم بیان سخنهای ناخوشایند در دفتر دبيرستان و بين دبيران ،اخراج و به دبستان انتقال یافت. یکسال بعد و در پی افزایش فعالیتهای فرهنگی، با توطئه رئیس وقت فرهنگ آذربایجان به کار صمد به دادگاه کشیده شد که متعاقبا تبرئه گردید. در 1342 کتاب "الفبای آذری" برای مدارس آذربایجان را نوشت که این کتاب پيشنهاد جلال آل‎‎‎احمد براي چاپ به كميته‎‎‎ي پيكار جهاني با بيسوادي فرستاده شد اما صمد با تغييراتي كه قرار بود در كتاب ايجاد كند با قاطعيت مخالفت كرد و پيشنهاد پول كلان را نپذيرفت و كتاب را پس گرفت .
سال 1343 همراه بود با تحت تعقيب قرار گرفتن صمد بهرنگي به خاطر چاپ كتاب «پاره پاره» و صدور كيفرخواست از سوي دادستاني عادي ۱۰۵ ارتش يكم تبريز و سپس صدورحکم تعليق از خدمت به مدت ٦ ماه. در این سال وی با نام مستعار افشین پرویزی کتاب انشاء ساده را برای کودکان دبستانی نوشت. در آبان همین سال حکم تعلیق وی لغو گردید و صمد به سر کلاس بازگشت.


بهرنگی در نهم شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس و در ساحل روستای شام‌گوالیک غرق شد و جسدش را چند روز بعد در ۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه کلاله در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند. جنازهٔ او در گورستان امامیهٔ تبریز دفن شده‌است.
استاد باستانی پاریزی در سوگ صمد قطعه زیر را نوشت:
بهرنگ!تو هم زود فراموش شدی
از خاک،چو برگ گل،کفن پوش شدی
با موج چو رگبار هم آغوش شدی
آتش بودی،به آب خاموش شدی

یا زنگی زنگ باش یا رومی روم

رم پایتخت ایتالیا شهری قدیمی با دیوارهای قطور و باروهای دود خورده بازگو کننده روزگاری است که از فراز برجها یش فرمان به سواحل دریای سیاه داده می شد و کرانهء فرات،خط از کرانهء رود تیبر می خواندند و در ساحل نیل کلئوپاترا به عشق امپراطوران رم،مار زهردار بر بازوی خویش می نهاد و کشتی های رومی از دیوارهای هرکول(جبل الطارق) می گذشت.
آخرین چراغ امپراطوری روم را موسولینی روشن کرد که چند صباحی تا حبشه و قلب آفریقا حمله کرد.
مرحوم بینش آق اولی(مسول دارایی کرمان)،وقتی ایتالیا به تحریک انگلستان حبشه را تصرف کرده بود چنین گفت:
ایتالی دل سیاه چون خیل نجوم / بر خیل سیه روی حبش برد هجوم
تا چند دو رنگی ای بریتانی شوم / یا زنگی زنگ باش یا رومی روم
...
از پاریز تا پاریس/ص462 

زعقل بیهده پیمای خود مقید دینم

مسجد جامع کرمان از بناهای امیر محمد مظفر دو در دارد؛یکی در خیابان و دیگری در بازار باز می شود.زمانی شخصی به آیت الله شیخ محمد رضا نوشت:آقا زرتشتی ها برای اینکه از خیابان به بازار بروند،راه را کوتاه می کنند و از وسط مسجد می گذرند.اکره دارد،آنها را منع کنید.
آیت الله که گویا نسبش از طرف مادر به زرتشتیان می رسید در جواب گفته بود:بهتر است که بیایند و شکوه مسجد و صف نمازگزاران را ببینند و این دیدن شکوه برای اسلام بهتر از منع عبور است.
آیت الله این تولرانس را  گاهی به کمک چراغ نقل و گاهی با چراغ عقل تسجیل می کرد:
زعقل بیهده پیمای خود مقید دینم
کجاست جذبه شوقی که وارهاند از اینم؟
....
باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص70

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

سیاست چیست از رنگی به یک رنگ دگر گشتن

مرحوم عثمان اوف رئیس آکادمی مسکو در یکی از کنگره ها خیلی آهسته در گوشم گفت:"اگر ما تاجیک ها بودیم،یک مجسمه از قوام السلطنه از طلا می ساختیم و آنرا در دروازه پل جلفا بر روی رود ارس نصب می کردیم. که هر آذربایجانی که از کنار آن بگذرد،یک فاتحه به روح قوام السلطنه بفرستد!"
سهم قوام السلطنه در مورد بازگشت آذربایجان،از جهت فقهی،یک سهم پسر بخش است.او در معامله با استالین از یک تاکتیک شطرنج استفاده کرد.البته سهم امریکا با تهدید بمب اتم و سهم شورای امنیت و تقی زاده و علاء و سهم ذوالفقاری ها و دیگران همه مفید بودند.اما شطرنج قوام رمز پیروزی سیاست در استفاده از امکانات موجود بود ولا غیر.و مرحوم فتوحی قیامی:
سیاست چیست از رنگی به یک رنگ دگر گشتن
مظفر سوی مسکو رفتن و،پیروز برگشتن
.....
باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/343

در زمستان،سوی هندستان شوند

وقتی در کنگره مولوی شناسی در رم شرکت بودم،با طنز به عنوان سخرانی دکتر نصر نوشتم:
"...اکنون که سفره دلار مرتضی علی نفت پهن است ،با دریافت ماهی دویست هزار تومان حقوق و مزایا و به پشتوانه بلیط های دو سره هواپیمای ملی،درویش های قرن،بقول مولانا:
در زمستان،سوی هندستان شوند/در بهاران سوی ترکستان روند..
وبا اقامت در هتل های "سه ستاره" در باب "فقر مولانا و سنت تصوف او"سخنرانی ایراد می کنند.
دکترنصر حکیم متاله که مطلب را خوانده بود،یکی روز صبح اول وقت مرا به اتاق خود خواست.(آنروزها رئیس دانشکده ادبیات بود)من با سرعت زیاد خود را از دفتر مجله که در زیر زمین دانشکده بود خود را به اتاق رئیس رساندم و گفت:"من مقاله تان را خواندم و خیلی هم لذت بردم؛اما یک اشتباه داشت."من کمی نگران شده بودم که رئیس می خواهد بهانه جویی کند و حسابم را برسد!خواستم عذر خواهی کرده باسم که اگر جسارتی شده ببخشد. اما پیشدستی کرد و گفت:
آری یک اشتباه،وآن اینکه آن هتل که نوشته بودی،سه ستاره نبود،پنج ستاره بود-من هیچ وقت قدم به اتاق سه ستاره نمی گذارم.
عرض کردم:"ممنونم و در چاپهای بعدی تصحیح می کنم."
...
باستانی پاریزی/کجاوه ناهم لنگ/ص345

چون گهر در سنگ زی،چون گنج در ویرانه باش

 دو سال قبل به دعوت سلطان حسین سنندجی بهمراه ایرج افشار به تونس رفتیم.از آنجا به دیدار قدیمی ترین مسجد عالم-بعد از مسجد حرمین- یعنی مسجد قیروان رفتیم.مسجد قیروان در سال پنجاه هجری بدست عقبه بن نافع پسر خاله عمرو عاص که با خراب کردن معابد قدیم  و آوردن ستون ها ی معابد برای  ساختن مسجد استفاده شد.
بعد از گذراندن دهها فرسنگ به قیروان رسیدیم تا مسجدی با صدهها ستون و ثانیا" قدیمی ترین مسجد جهان را مشاهده نمائیم. دربان مسجد اجازه ورود نداد و بعد از کلی حرف زدن وقتی فهمید مسلمان و یهودی نیستیم گفت اشکال ندارد.از میان جنگلی از ستون ها عبور کردیم و با صدای بلند کتیبه ها را به عربی می خواندیم و به او هدیه ای هم دادیم تا وارد شبستان شویم و خط محراب را بخوانیم که باز خادم جلویمان را گرفت و هر چه اصرار کردیم گفت روزهای بارانی احتیاط می کند که لباس ها تر است و به محراب خواهد گرفت!
دکتر باستانی در ادامه می نویسند:در این لحظه با تمام وجود رافضی بودن را حس کردم و متوجه شدم چطور در کرمان و یزد در روزهای بارانی زرتشتی ها نمی توانستند از خانه خارج شوند!مبادا که یک مسلمان از کوچه ای عبور کند و ترشح لباس زرتشتی بر لباس مسلمان بیافتد.
امروز که مطلب استاد باستانی را می خواندم،نزدیک یکماهی است که دوست و یار دیرینش استاد ایرج افشار پژوهشگر،ایران شناس و کتاب شناس نامدار از میان ما رفت.(16/7/1304_18/12/1389)و به قول سعدی:
سعدیا،قدری ندارد،طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی،چون گنج در ویرانه باش