۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

من چه دارم که شود صرف قمارم با تو



جز من افراد دیگری چون صبا،عبادی،لطف الله زاهدی_دوست دوران کودکی_  نزد شهریار می آمدند.
یک روز آقایی آمد و گفت:شهریار جای شما خالی!خانهء گلچین معانی بودیم که جمع شاعران شبه هندی مثل امیری و...جمع بودند.  آن جمع بد وبیراه هایی را به تو می گفتند و یک به یک آنها را نقل می کرد.
استاد سایه در ادامه خاطره آنروز می گویند:
شهریار سرش را پایین انداخته بود و گوشهء لبش می لرزید.من به آن آقا نگاه می کردم که شاید یک لحظه به او بفهمانم چرا جلوی این پیرمرد این حرفها را می زنی؟اما ناگهان شهریار سرش را بالا آورد و گفت:سایه جان!تو که می دونی من چه عوالمی با رهی داشتم و بعد شروع  به تعریف از رهی کرد.آنقدر گفت تا آن آقا رفت.فردا که به نزد شهریار رفتم غزل زیر را برایم خواند:
من چه دارم که شود صرف قمارم با تو
صرفه از دست نبازی که ندارم با تو
وقت آزاده به تشویش تبه نتوان کرد
من افتادهء درویش چه کارم با تو
گر شبستان من ای شمع نیفروخته ای
بس بود خاطره های شب تارم با تو
نه گمان دار که پیرانه سرم عشقی نیست
تو بیا خوش که همان عاشق زارم با تو
منم و دار و ندارم همه این ذوق و صفا
تو وفا کن که همه دار و ندارم با تو
شهریار آن نه که عهد تو فراموش کند
شهر کو زیر زبر باش که یارم با تو
....
اطلاعات -11/2/92-شماره 25580-ضمیمه فرهنگی ص4

هیچ نظری موجود نیست: