۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

به دردت می خورم،روز مبادا

سالها قبل شبی به دیدار دکتر محمد امین ریاحی رفته بودم.در بازگشت،اتومبیل بیست ساله ام روشن نشد .دوستان قبول کردند که از اتومبیل محافظت کنند تا فردا مکانیکی آنرا تعمیر نماید.
استاد باستانی در ادامه نقل می کنند ؛که همسایه دکتر ریاحی ،مرحوم فریدون مشیری بودند و آن شب شعر زیر را برای لادای روسی ام سرودند و فردا برایم فرستاد:
نباشد اعتباری چون به لادا / تو با لادا میا در این بلادا
سفر در نیمه شب تا شهرک غرب / رود لادا،ولی با هر چه بادا....
اگر لادا وفادار است،از چیست / که آن را یاد اربابش ندادا
نخواندی گر مرا در جمع یاران / مخوان،دوری کن از ما بیسوادا
ولی از بهر تعمیر قراضه ات / به دردت می خورم،روز مبادا

هیچ نظری موجود نیست: