۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

جوانی رفته از یادم!

یک روز غروب به منزل استاد علی تجویدی رفتم.او در اتاق تاریکی نشسته و سر در گریبان بیماری داشت،با شور و هیجان سعی کردم از افسردگی رهایی یابد،چراغ ها را روشن وسه تار را به دستشان دادم و در خواست کردم آهنگی بنوازد.
مرحوم بیژن ترقی می نویسند:وقتی استاد آهنگ را ساختند و نواختند،من هم شعر و ترانه زیر را سرودم:
به گوش آوازه می آید / نوای تازه می آید
سری بیرون ز روزن کن
برآ ای عاشق غمگین / سر مینای می بگشا
چراغ خانه روشن کن
شب نظاره می آید / که آن مهپاره می آید
بخوان ای بلبل عاشق / بخوان ای عاشق صادق
سرود آرزومندی
بگو آن قصهء دیرین / حدیث آن غم شیرین
که در عالم درافکندی
در این فصل شکوفایی / در این شبهای رویایی / درآ از کنج تنهایی
(آهنگساز جواب می دهد)
جوانی رفته از یادم / چراغ مانده در بادم / نیامد کس به فریادم
که غمخواری در این دنیا ندارم من
بیا تا سر به دامانت گذارم من

هیچ نظری موجود نیست: