۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

کیم من؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

مریم فیرزوز بزرگترین دخترعبدالحسین فرمانفرما ،اولین بار با سرتیپ عباسقلی اسفندیاری پسر حاج محتشم السلطنه که شانزده سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد.
در سال چهارم ازدواجش شبی با شوهرش در منزل مصطفی فاتح مهمان بود،در آنجا جوانی را دعوت کرده بودند به نام بیوک...که شاعر بود.این جوان در آنوقت تریاکی بود و تریاکی سختی بود.او حدود سی سال ،خوشگل،خوش اندام،جذاب،شاعر وعاشق پیشه،تصنیف ساز ،غزل سرا،گویندهء خوب،موسیقی دان،با دو دانگ آواز خوب.
آن شب مریم دلدادهء او می شود،پسره هم کذا،وبا هم روابط دوستانه وعاشقانه پیدا می کنند.بیوک تحت تاثیر مریم تریاک را ترک می کند ویکی از عوامل طلاقش از شوهر اولش همین رابطه با این ترانه سرا بود.
دکتر قاسم غنی مطلب فوق را در خاطراتش آورده است و مریم نیز بخاطر عضو شدنش در حزب توده با نورالدین کیانوری ازدواج می کند و شاعر و غزلسرای بی بدیل معاصر را تنها می گذارد.
اما آن جوان شاعر و ترانه سرا ،مرحوم رهی معیری بود که تا آخر عمرش در حسرت مریم ازدواج نکرد و مجرد زیست و پس از کودتای 28 مرداد 1332 وقتی مریم فیروز آوارهء مهاجرت شد،رهی شعر زیر را سرود:
نه دل مفتون دلبندی،نه جان مدهوش دلخواهی/نه بر مژگان من اشکی،نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی / نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی،نه از شمعی،نه از جمعی / ندارد خاطرم الفت،نه با مهری،نه با ماهی
به دیدار اجل باشد،اگر شادی کنم روزی / به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان / نه آرامی،نه امیدی،نه همدردی،نه همراهی
گهی افتان و خیزان،چون غباری در بیابانی / گهی خاموش و حیران،چون نگاهی بر نظر گاهی
ز نیک و بد گریزم چون شهاب آسمان گردی / به کوی و در شتابم چون سر شک آرزو خواهی
رهی، تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها / به اقبال شرر نازم،که دارد عمر کوتاهی

هیچ نظری موجود نیست: