۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

دردی است درد مردن کان را دوا نباشد

مولانا جلال الدین محمد بلخی{604-672) در آخرین سال عمر پر برکتش،وقتی در بستر بیماری قرار گرفت، به فرزندش بها الدین ولد که در همه احوال ازاو مراقبت می کرد گفت: امروز حالم بهتر است وبهتر است که امروز را استراحت نمایی .وقتی فرزند را مرخص نمود در آن شب موعو د و وصال غزل زیر را شروع به سرودن کرد وشاگردش حسام الدین چلپی با چشمانی اشکبار آنها را می نوشت:
رو سر بنه به بالین،تنها مرا رها کن! / ترک من خراب شبگرد مبتلا کن!
ماییم و موج سودا،شب تا به روز تنها / خواهی بیا ببخشا،خواهی برو فنا کن!
از من گریز تا تو،هم در بلا نیفتی / بگزین ره سلامت،ترک ره بلا کن!
خیره کش است ما را،دارد دلی چو خا را / بکشد،کسش نگوید تدبیر خونبها کن!
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد / ای زرد روی عاشق تو صبر کن!وفا کن!
دردی است درد مردن کان را دوا نباشد / پس من چگونه گویم،کاین درد را دوا کن!
در خواب دوش پیری،در کوی عشق دیدم / با دست اشارتم کرد،که عزم سوی ما کن!
گر اژدها است بر ره،عشقی است چون زمرد / از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن!
بس کن که بیخودم من وز تو هنر فزایی / تاریخ بو علی گو تنبیه بوالعلاء کن!

هیچ نظری موجود نیست: