۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

وای از این پیران طفل نا ادیب

وقتی به انتهای امیر آباد رسیدیم به یاد دوران کودکی ام افتادم که بهمراه سید عباس ابطحی،چقدر بیابان ها و دشت های آن منطقه را بهمراه سایر افراد گروه زیر پا می گذاشتیم و در عالم خیال چه زندگی افسانه ای داشتیم. برای پسرم داستان آن سرهنگ ساواکی را تعریف کردم که وقتی ابوالقاسم درخت جلوی منزلش را تکان داد، بی دلیل به صورت من سیلی زد و عباس دوان دوان به خانه مان رفت تا به مادرم اطلاع دهد ومادرم به همراه پدرم به طرف خانه سرهنگ آمده بودند و با تمام قدرت از مظلومیت من دفاع می کردند.در بغل پدرم بودم که او چنان محکم و استوار بطرف سرهنگ خیز برداشته بود که همسایه ها، دو طرف را به آرامش و آشتی فرا می خواندند.
چند سال بعدفضای شور و هیجان علیه دیکتاتور و سرهنگ ساواکی مملکت را پر کرد.کلاس هایمان تعطیل شد و من هر روز بهمراه پدرم به دانشگاه تهران می آمدم تا شاهد تظاهرات و راهپیمایی های مردم باشم.در دفترچه یادداشتم شعارها را می نوشتم تا در منزل برای مادرم بخوانم.یک روز عصر که بطرف منزل می آمدیم گاردی ها کل خیابانهای دور و بر دانشگاه را چون قطاری از فشنگ محاصره کرده بودند و هر صدای اعتراضی را در گلو می خشکاندند . آنها با نیروهای پیاده و سواره نظام خود رعب و دلهره عجیبی را ایجاد کرده بودند.ولی اعلامیه های امام همانند آب خنکی که بر آتش ریخته شود فضا را را باز و شجاعت و استقامت بهمراه می آورد.
وقتی فضای 22 بهمن امسال را دیدم یاد شعر مولانا افتادم و برا ی بچه ها شروع به خواندن کردم:
از خمیری اشتر و شیری پزند / کودکان از حرص آن،کف می گزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان / در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکی ست / شکر باری،قوت او اندکی ست
طفل را استیزه و صد آفت است / شکر این که بی فن و بی قوت است
وای از این پیران طفل نا ادیب / گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم / گشت فرعونی جهان سوز از ستم

هیچ نظری موجود نیست: