۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

دیدی دلا که یار نیامد

در سال  1338 که دانشجوی دکترای فلسفه بودم،مامور خدمت آموزش وپرورش در شهر اراک شدم.وقتی به آنجا رفتم ، هیچ یک از دو مسافرخانه شهر اتاق خالی نداشت وصاحب آنجا که نگرانی ام را دید گفت:اینجا مردی مقیم است،شاید امشب بتوانید مهمانش باشید.آن مرد نسبتا" مسن موافقت کرد.ابتدا با ادب احوال پرسی کرد و سپس شعری را که سروده بود را خواند وپس از آنکه یخ سکوتمان آب شد واز علاقه من به دکتر مصدق آگاه شد،گل از گلش شکفت.اوخواهرزاده مصدق بود.وچون همنشینی ما در شب های بعد ادامه یافت خاطرات بسیاری برایم بازگو کرد.از جمله ماجرای مواجهه مصدق با عینک چی که سه فرزندش در حوادث 30تیر کشته شده بودند اوراسیاستمداری مثل بقیه سیاستمداران نشان می داد.اما برخی دیگر اگر راست باشد یادآور عدل علی(ع) بود.میزبان به او دایی نمیگفت ،بلکه از او با نام "آقا" یاد می کرد.
دکتررضا داوری اردکانی در ادامه خاطره آن سالها می گوید:من چون مصدق را عزیز می دارم،گهگاه قصیده غرای اخوان ثالث را  در تمجید پیرمحمداحمدآبادی زمزمه میکنم:
دیدی دلا که یار نیامد
گردآمدوسوار نیامد
بگداخت شمع وسوخت سراپای
ولی صبح زرنگار نیامد
***

مهرنامه ش 31/مهر92/ص210

هیچ نظری موجود نیست: