۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

تو را نشاید،نه به اندک نان جویی فروختن

امروز و قتی از میدان هادی ساعی عبور می کردم،یکی از تاکسی ها شروع به بوق زدن ممتد کرد. ناگهان یکی از دوستان سابق را دیدم و پس از روبوسی و سلام و علیکی، رفت و از داشبورد ماشینش چند اعلامیه برایم آورد.
پس از خدا حافظی از همکلاسی سی سال قبل ، به پارک شهرداری رفتم و کمی به گذشته ها برگشتم .دیدم چقدر عوض شده ام، این چند سال که سیاست را بخاطر ترس از عواقب آن کنار گذاشته ام، چقدر زود پیر شده ام.
انگار همین دیروز بود که در کلاس درس استاد خلیفه شوشتری شرکت می کردم، و کلاس مباحثه را نیز استاد حسینی که تازه فارغ التحصیل شده بود اداره می کرد. بچه ها پچ پچ می کردند و از استاد تازه ایراد می گرفتند ولی من از وکیل چند سال بعدو وزیر فرهنگ بیست سال بعد دفاع می کردم.آری آنروز ها چه سخت و چه زیبا گذشتند،برخی از دوستان دیروز، امروز وکیل مجلس شده اند(کواکبیان،جلالی و...) و برخی در امور سیاست خارجی فرمان می رانند.و حتی یکی از آن بچه ها که افتاده و همیشه سر به زیر بود(عبداله رمضان زاده) بایستی در زندان اوین روزگار بگذراند و آب خنک نوش جان کند! و دریغ از یک همنوایی و مساعدت دوستانی که در راس قدرت روزگار را سپری می کنند. و من که از جار و جنجال دنیا خسته شده ام در زیر زمین نمور اداره به شعرخانم پوپک نیک طلب فکر می کنم:
چه دنیا آسمانی است مرا
بی حد وحصر
فزون شده در خویش
برون شده از دیگر
تملق تو را
در بام آفتاب
نخواهد یافت
وکوچکی خویش را
در تو
نخواهد جست
تو را نشاید
نه به اندک نان جویی فروختن
تو را نشاید
نه به اندک جرعه ای تشنگی
اندوختن
بادیه ی من
از آهن تفت دیده ی تایباد است
که در عبور زمان
نه زنگاری به آیینه ی آن آویخته
ونه زنگی برآن
نقش آمیخته
شاید هم مسی است
که نه عیاری دارد
در این دیار

هیچ نظری موجود نیست: