۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

بسیار ابله،که عاقلش تسلیم است

چند سال پیش بود که با معلمی خداحافظی کردم و از دست شیطنت بچه ها خلاصی یافتم ولی انگار خدا می خواست با شیاطین بزرگتر سر و کار داشته باشم.
از همان روزهای اول از غرور و منیت برخی از رئیسان خسته شدم اما سعی کردم با ریاضت و مبارزه با نفس اماره خضوع و فروتنی زیادی را در خودم ایجاد کنم.
دیروز که نامه ام را رئیس پاره کرد با او کمی کلنجار رفتم و به همکار کنار دستی ام گفتم:با این جماعت مگر راهی غیر از سازش و یاد دادن اخلاق وجود دارد؟ و سپس شعر زیر را برایش خواندم:
بسیار ابله،که عاقلش تسلیم است
کز بی خردی او دلش در بیم است
در کوچه تنگی که خری می گذرد
ره دادن او، نه از سر تعظیم است

هیچ نظری موجود نیست: