۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

به زمانی که محبت،شده همچون افسانه

بعداز ظهری بود که آقای یاحقی بعد از صرف غذا مشغول استراحت شد. او صدای آقای بدیع زاده را می شنید که به من اصرار می کرد ؛بایستی آهنگ جدید را سریعتر به رادیو تحویل بدهیم.بالاخره آقای یاحقی ناگهان از جای برخاست و بر روی قطعه کاغذی شروع به نوشتن نت جدید کرد و خود زمزمه کنان آن را دنبال و با حرکات سر و دست قطعه را در عالم خیال اجرا می کرد.
مرحوم بیژن ترقی در ادامه خاطراتشان می نویسد:
به خاطرم هست که در منزل بدیع زاده بودیم و بعد از ضبط و اجرای ترانه "می زده" دومین تصنیف ام را که در ایام جوانی سرودم،ترانه زیر بود که بر روی آهنگ پرویز ساختم:
به زمانی که محبت،شده همچون افسانه
به دیاری که نیابی خبری از جانانه
دل رسوا دگر از من تو چه خواهی؟دیوانه
از آواز دلم / زمزمهء ساز دلم / من به فغانم
ای دل چه بگویم / وزن شررت چه بگویم حیرانم
تو همان شرری که خرمن جان من بسوزی
تو که با نگهی به جان من شعله بر فروزی
تو که از صنمی ندیده ای روی آشنایی
زچه رو دل من،تو این چنین کشتهء وفایی
تا تو همدم شبهای منی / شبها شاهد تبهای منی
همچون آتشی / شعله می کشی / شمع هر انجمنی
ای دل ز تو ما را چه نصیبی بود / گشتم ز تو رسوا چه فریبی بود
غمهای جهان را تو خریداری / آخر تن ما را چه شکیبی بود
به کجا به کجا بریم ای دل رسوا
به کجا ای دل رسوا / نکنی تو چرا پروا
به زمانی که محبت،شده همچون افسانه
به دیاری که نیابی خبری از جانانه
دل رسوا دگر از من تو چه خواهی؟دیوانه




هیچ نظری موجود نیست: