در دوران دانشجویی در کوی امیر آباد تهران در خوابگاه بسر می بردم.روزی خبر رسید که یکی از بهترین دوستانم که فعالیت سیاسی داشت را ربودند و در سال های بعد نیز کشته شد که بسیار متاثرم کرد.
استاد جلال رفیع می نویسند:در سال 1352 وقتی خبر ربودنش را شنیدم شعر زیر را برایش سرودم:
مدتی بود که هیچ از تو نبودم خبری / تا مرا لا جرم افتاد به کویت گذری
بر سر کوی تو حیران و پریشان بودم / به امیدی که زمانی به در آیی ز دری
هر کجا رفتم و از هر که تو را پرسیدم / هیچ کس از تو ندانست نشانی،اثری
همه شب یاد تو را در دل من می افروخت / نغمهء بلبلی و نالهء مرغ سحری
رفته یی از نظر ای یوسف گمگشته من / خود مگر داشته یی یوسف گمگشته تری!
باز هم قصه عشق است به شکل دگری
استاد جلال رفیع می نویسند:در سال 1352 وقتی خبر ربودنش را شنیدم شعر زیر را برایش سرودم:
مدتی بود که هیچ از تو نبودم خبری / تا مرا لا جرم افتاد به کویت گذری
بر سر کوی تو حیران و پریشان بودم / به امیدی که زمانی به در آیی ز دری
هر کجا رفتم و از هر که تو را پرسیدم / هیچ کس از تو ندانست نشانی،اثری
همه شب یاد تو را در دل من می افروخت / نغمهء بلبلی و نالهء مرغ سحری
رفته یی از نظر ای یوسف گمگشته من / خود مگر داشته یی یوسف گمگشته تری!
باز هم قصه عشق است به شکل دگری
غم یوسف پسری هست و زلیخا جگری!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر