۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

ای همه هستی ز تو،آیا تو هم هستی؟

چند روزی در ییلاق زاگون می گذراندم و خلوت و آسایشی داشتم،مخصوصا" شب ها در صمیم طبیعت محض-کوه ،دره ،باغ و چشم اندازهای زیبای یییلاق زاگون- انگار خود را با زمین و طبیعت و روح کائنات نزدیک تر حس می کردم.
مهدی اخوان ثالث در ادامه مطلب خود می نویسد در لحظه ای از لحظات خلوت محض و خالص و در حال مستی و تنهایی در امرداد ماه 1339 ، قطعه زیر را نوشتم:
باغ بود و دره-چشم انداز پر مهتاب
ذاتها با سایه های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،
چشم من –بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب،
آب و نرمای نسیم و جیر جیرک ها
پاسداران حریم خفتگان باغ،
وصدای حیرت بیدار من(من مست بودم،مست)
خاستم از جا
سوی جو رفتم،چه می آمد
آب
یا نه،چه می رفت؛هم زانسان که حافظ گفت،عمر تو.
با گروهی شرم و بی خویشی و ضو کردم.
مست بودم،مست سرشناس ،پا نشناس،اما
لحظهء پاک و عزیزی بود.
بر گکی کندم
از نهال گردوی نزدیک؛
ونگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله،گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفت و گو شوریدهء مستی
-مستم و دانم که هستم من-
ای همه هستی ز تو،آیا تو هم هستی؟

هیچ نظری موجود نیست: