۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

بیا از پشت عینک سر بزیری های هم بینیم

وقتی استاد شهریار و استاد امیری فیروزکوهی هنوز جوان بودند بخاطر اتفاقی که بینشان رخ داد ،سالها ی زیادی با هم قهر بودند.
نزدیک به سی،چهل سال بعد که استاد شهریار از این جدایی ناراحت بود ند،
روزی به کتابخانه خیام آمد و به پدرم گفت:امروز رفته بودم عینک بخرم،یادم افتاد پیر شده ام،از پشت عینک صحنه های گذشته زندگی مان درباره امیری فیروز کوهی را گذراندم و شعری به خاطرم رسید و سپس آنرا با صدای بلند برای پدرم خواند :
بیا از پشت عینک سربزیری های هم بینیم / جوانی های هم دیدیم،پیری های هم بینیم
استادبیژن ترقی می نویسند:استاد شهریار شعر را به من سپردند تا آنرا بنزد استاد امیری ببرم. وقتی شعر را به دست امیر دادم. مرحوم فیروز کوهی خوانده و نخوانده نگاهی انداخت و آنرا دور انداخت.
بیا از پشت عینک سر بزیری های هم بینیم / جوانی های هم دیدیم،پیری های هم بینیم
به هم بودیم در آزادگی ها و امیری ها / کنون در کنج محنت هم اسیری های هم بینیم
به خوان عمر هرگز چشم و دل سیری نمی دیدیم / کنون کاین سفره بر چیدیم،سیری های هم بینیم
همه دیدیم دوریها و دیری هم نماند از عمر / بیا پایان دوری ها و دیری های هم بینیم
به روی هم به چشم دل کنیم اکنون / در این آیینه ها روشن ضمیری های هم بینیم
به طفلی شاعری بود و دبیری عشقمان،باری / به پیری شاعری ها و دبیری های هم بینیم
چو با تحقیرمان بینند،ما هم با همان تحقیر / حقارت های دنیا در حقیری های هم بینیم
چو فخر انبیا فخر از فقیری می کند،ما هم / بیا با روح اشرافی،فقری های هم بینیم
مرا چیزی نماند از شهریاری ها که دیدن داشت
مگر در تو نشانی از امیری های هم بینیم

هیچ نظری موجود نیست: