۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

دیگر مجالی نیست،رد پا در طوفان گم شده

بعد از عملیات مرصاد،گردانمان در اردوگاه قلاجه –مابین اسلام آبادوایلام_اطراق کرد. تازه قطعنامه 598 را امام خمینی پذیرفته بودند.یادم می آید که فرمانده گردانمان در چادرش بارها نوار بیانیهء امام را می گذاشت و با صدای بلندبلند گریه می کرد.
کم کم هلال ماه محرم دیده می شد،آخرین باری بود که در فضای جنگ ماه محرم برگزار می شد.فرماندهان و سایر بسیجیان که از قافله شهدا عقب مانده بودند بغض گلویشان را می فشرد و بلند بلند می گریستند.گردان ها باتشکیل دسته های سینه زنی بسمت گردان دیگر می رفتند و در حسینیه آنجا عزاداری می کردند.
روز عاشورا همه گردان ها بسمت حسینیهء گردان سیدالشهدا(ع)حرکت کردند.در وسط راه دوست و همکلاسی دانشگاهی ام-حمید روستایی_را دیدم.در قبله حسینیه با خط درشت نوشته شده بود:"خدایا در باغ شهادت را نبند!"  مدتی به شیوه مرسوم عزاداری کردیم ، یکی از فرماندهان که سن زیادی هم نداشت میاندار مراسم بود. پس از پایان مراسم غذای نذری بین بچه ها تقسیم شد.به حمید گفتم:خدا کند  پس از جنگ نیز این خلوص مابین مردم حاضرباقی بماند.
وقتی شعر "دیگر مجالی نیست" پوپک نیک طلب را در یکی از جراید می خواندم،خاطره عاشورای سال1367 برایم زنده شد؛
دیگر مجالی نیست
دیگر مجالی نیست
ردپا
در طوفان
گم شده
ومن چشم در چشم آسمان
به بغض
نفس گیر آب
می اندیشم
ورعایت می کنم
انسان را
در صد کوره راه بی بازگشت
پنهان می کنم
عشق را
که از آن
تنها
لبخندی در آینه
نصیب برده ام
تا خو نکند با درد
هیچ
سالخورده زن
هیچ
سالخورده مرد
اما
دیگر مجالی نیست
لاک پشت ها
چالاک تر از من
بر کرانه ساحل
می تازند!

هیچ نظری موجود نیست: