۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

تا یوسفی به چاه نیفتد،عزیز نیست

سالهای دههء شصت که می گذشت ،چه خاطرات عجیب و غریبی با خود بهمراه داشت. آ ن سال به اتفاق خانواده به اردبیل و بعد هم برای معالجه به آبگرم سرعین رفتیم .شبی که در آنجا بیتوته کردیم با دو نفر از اساتید دانشگاه شروع به بحث سیاسی کردم. هنوز کریزماتیک انقلاب و رهبران سیاسی در تار و پود وجودم ریشه داشت و با اندیشه های شهید مطهری (ره) می توانستیم بر حریف غلبه کنیم.
یادم میاید در جایی از آن بحث داغ به شعر زنده یاد حمیدی اشاره کردم که مردم ما تا کسی زنده است قدر ش را نمی شناسند ولی وقتی از دنیا رفت او را از یگانگان دهر می شمرند:
خاموش و آفرین خوان،وین هر دو نابجا / سرشان زتن جدا،که خروسان بی گهند
تا یوسفی به چاه نیفتد،عزیز نیست / اینان،اسیر یوسف افتاده در چهند

هیچ نظری موجود نیست: