۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

متاب ای بلند اختر ،ای آفتاب

قبل از انقلاب ،یک روز پیاده به طرف خانه می رفتم،ماشینی کنارم ترمز کرد.آقای موسوی گرمارودی بود.مرا دعوت کرد و سوار شدم.ترافیک سنگین بود و گفت:چون فرصت هست،شعری که تازه سروده ام را برایت بخوانم:


متاب ای بلند اختر ،ای آفتاب / میفروز ای چشمه ماهتاب ....

شعر ضد رژیم بود و وقتی تمام شد،من هم به خانه رسیده بودم.دو روز بعد در روزنامه خواندم که موسوی گرمارودی دستگیر و زندانی شد!
آقای باستانی پاریزی در ادامه خاطرهء خود می نویسند:
پیش خود گفتم،حالا رفیق ما تصور می کند من شعرش را جائی نقل کرده و یا مستقیما" گزارش داده ام.زندانی شدن او طول کشید و من از خدا می خواستم که زنده بمانم و به او بگویم که باعث گرفتاری او نبوده ام. تا اینکه انقلاب اتفاق افتاد و گرمارودی از زندان بیرون آمد و در اولین برخورد همدیگر را بوسیدیم و من تمام خلجان روحی خود را به او بازگو کردم .او گفت:خوشبختانه مطلقا" چنین چیزی به خاطرم نگذشت،زیرا مرا بجرم حمل تفنگ دستگیر کرده بودند.

....

باستانی پاریزی/خود مشت مالی/ص252

هیچ نظری موجود نیست: