بعد از چاپ "افسانه "توسط نیما یوشیج،شهریار هم یکی از موافقین او وشعرش شد و به شوق دیدار نیما راهی مازندران و یوش می شود. به ناگزیر جلدی از غزل هایش را بهمراه نامه ای به قهوه خانه چی می دهد تا به نیما برساندو بازمی گردد.
شاعر ناگهان خود را در مقابل کوه مازندران می بیند و سراغ گمگشته خویش را می گیرد:
کوه بابا،تذروی بهشتی است
با جمال طبیعت نهفته
پهلوانی بر آن،روج این کوه
در طلسم قرون خواب رفته
از دل ابر و مه سر برآورد
چهره همچون مس و سرب تفته
ها،فرشته،چه گوئی،چه خواهی؟
و شاعر پاسخ می دهد:
کوه بابا،تذروی بهشتی است
نغمه اش زنده چون زندگانی
چون من از آشیان دور مانده
نغمه ها می زند،جاودانی
همزبان من است او،خدا را
دادم از دست بی همزبانی
پیش بابا گرفتم سراغش
پس از آنکه کوه نشانی یار بهشتی را نمی دهد ،خودش را چنین معرفی می کند:
کوه بابا به مهتاب سوگند
هم به آن ژالهء صبحگاهی
من هم از طاووسان بهشتم
وین نگارین سرودم گواهی
می روم شکوه با ماه گویم
با نگاهی به این بی گناهی
او مرا یک نظر می شناسد...
ناگه از جنگل یاسمنها
نالهی آشنایی شنودم
زخمهی تار جان بود، گویی
چنگ زد در همه تار و پودم
همزبان بهشت طلایی است
باز خواند به نوشین سرودم
در پی آن صدا رفتم از دست
مرجوم شهریار چند روز بعد به همان قهوهخانه میرود و مجددا" سراغ نیما را می گیرد. قهوهچی میگوید:" آقای نیما آمدند و من نامهی شما و آن کتاب را به ایشان دادم، اما او، نامه را پاره کرد و دور ریخت!" دل شاعر، به درد میآید، بیآنکه دلیل بیمحلی نیما را دریافته باشد:
با خود اندیشید آخر خدایا
او خود از کبر با من نپرداخت؟
یا چنان غربت خاکدانم
کرده آلوده کاو باز نشناخت
یا که من نیستم آسمانی
اهرمن با من این رنگها باخت
کمکم از خویشتن ننگش آید.
قصهی بیمهری جفت بهشتیاش و داستان تنهایی و سرخوردگیاش را با خود به کوه و در و دشت میبرد و با زمین و آسمان باز میگوید:
اینک از طرف کوه دماوند
صبحدم چون شکوفهی دمیده
او به پایان اندیشه خود یافت
بر لب چشمهای آرمیده
ناگه از غلغل کاروانها
لرزه بر تن غزالی رمیده
آمد و خود در آغوشش انداخت
گر من از خاکیانم غزالا!
با منت این چه زود آشناییست؟
کز رد پای مردم رمیدن
شیوهی آهوان ختایی است
ور نیم خاکی، آن شاهد قدس
از چه رو با منش، بیصفاییست
حلقه زد اشک در چشم آهو
شهریار با دیدن بی مهری ها باز می گوید:
کفتری چاهی از آشیانه
در پی دانه میکرد پرواز
زیر پر، بر لب جو جوانی
دید و با جفت خود داد آواز
روزی این نغمهساز بهشتی
میشود با همآواز دمساز
او رسید به دروازهی شهر
نیما بعدها برای شهریار توضیح میدهد که پیش از آمدن تو، چندین بار، چند نفر پیش من آمده و خود را شهریار معرفی کرده بودند ، بهمین خاطر اینبار نیز جدی نگرفتم.
شبچراغان روشنگر شهر
رنگ و وارنگ، دل میربایند
لالهرویان به طرف خیابان
زیب و فر، رنگ و بو میفزایند
این همان شاعر آسمانیست!
...
در شبستان خود پای شمعی
شاعری مات و محزون نشسته
دیرگاهی است کاین کلبه را در
بر رخ یار و اغیار بسته
گرد اندوه باریده اینجا
مینماید همهچیز خسته
دفتری پیشش است و سه تاری...
پیشتازان موکب رسیدند
همزبان بهشتی است، هشدار!
عود میسوز و صندل همیسای
غرفه را درگشا، پرده بردار
شاعری محتشم شمع در کف
پرده بالا زد و شد پدیدار
اشک شوقش به مژگان درخشید...
گوهر شبچراغی برآمد
از دل لاجوردینه دریا
کهکشان تا زمین پل کشیده
وز دو سو، نردهی عاج و مینا
سایهای از دو روح همآغوش
گشت بر پردهی غرفه پیدا
ماه از این منظره فیلم برداشت
همزبان با شکوه بهشتی
صورت راهبی طیلسانپوش
عصمت و حزن سیما مسیحا
گیسوان چون سمن هشته بر دوش
شاهد افرشتگان تخیل
پرفشان از دو طرف بناگوش
بازگردنده با گنج الهام...
پای شمع شبستان دو شاعر
تنگ همچون دو مرغ دلاویز
مهر بر لب ولی چشم در چشم
با زبان دلی سحرآمیز
خوش به گوش دل هم سرایند
دلکش افسانههایی دلانگیز
لیک بر چهرهها هالهی غم
گوید آن من نبودم که دیدی
او نمود من و خودنمایی است
با پلیدان صفای من و تو
عرض خود بردن است و روانیست
گر صفا خواهی اینک دل من
آری این لختهی خون گفت و بگریست
در پس اشکها شمع لرزید
وای یا رب دلی بود نیما
تکه و پاره، خونین و مالین
پارهدوز و رفوگر در آنجا
تیرهای ستم زهرآگین
خونفشان چشم هر زخم لیکن
هم در او برقی از کفر و کین
گفت نیما همین لخته خون است.
همزبان رفته و کلبهی تنگ
با غمی تازهتر مانده مدهوش
باز غم، باز هم غم، خدایا
موج خون میزند چشمهی نوش
در غم همزبان اشکبارند.
شاعر ناگهان خود را در مقابل کوه مازندران می بیند و سراغ گمگشته خویش را می گیرد:
کوه بابا،تذروی بهشتی است
با جمال طبیعت نهفته
پهلوانی بر آن،روج این کوه
در طلسم قرون خواب رفته
از دل ابر و مه سر برآورد
چهره همچون مس و سرب تفته
ها،فرشته،چه گوئی،چه خواهی؟
و شاعر پاسخ می دهد:
کوه بابا،تذروی بهشتی است
نغمه اش زنده چون زندگانی
چون من از آشیان دور مانده
نغمه ها می زند،جاودانی
همزبان من است او،خدا را
دادم از دست بی همزبانی
پیش بابا گرفتم سراغش
پس از آنکه کوه نشانی یار بهشتی را نمی دهد ،خودش را چنین معرفی می کند:
کوه بابا به مهتاب سوگند
هم به آن ژالهء صبحگاهی
من هم از طاووسان بهشتم
وین نگارین سرودم گواهی
می روم شکوه با ماه گویم
با نگاهی به این بی گناهی
او مرا یک نظر می شناسد...
ناگه از جنگل یاسمنها
نالهی آشنایی شنودم
زخمهی تار جان بود، گویی
چنگ زد در همه تار و پودم
همزبان بهشت طلایی است
باز خواند به نوشین سرودم
در پی آن صدا رفتم از دست
مرجوم شهریار چند روز بعد به همان قهوهخانه میرود و مجددا" سراغ نیما را می گیرد. قهوهچی میگوید:" آقای نیما آمدند و من نامهی شما و آن کتاب را به ایشان دادم، اما او، نامه را پاره کرد و دور ریخت!" دل شاعر، به درد میآید، بیآنکه دلیل بیمحلی نیما را دریافته باشد:
با خود اندیشید آخر خدایا
او خود از کبر با من نپرداخت؟
یا چنان غربت خاکدانم
کرده آلوده کاو باز نشناخت
یا که من نیستم آسمانی
اهرمن با من این رنگها باخت
کمکم از خویشتن ننگش آید.
قصهی بیمهری جفت بهشتیاش و داستان تنهایی و سرخوردگیاش را با خود به کوه و در و دشت میبرد و با زمین و آسمان باز میگوید:
اینک از طرف کوه دماوند
صبحدم چون شکوفهی دمیده
او به پایان اندیشه خود یافت
بر لب چشمهای آرمیده
ناگه از غلغل کاروانها
لرزه بر تن غزالی رمیده
آمد و خود در آغوشش انداخت
گر من از خاکیانم غزالا!
با منت این چه زود آشناییست؟
کز رد پای مردم رمیدن
شیوهی آهوان ختایی است
ور نیم خاکی، آن شاهد قدس
از چه رو با منش، بیصفاییست
حلقه زد اشک در چشم آهو
شهریار با دیدن بی مهری ها باز می گوید:
کفتری چاهی از آشیانه
در پی دانه میکرد پرواز
زیر پر، بر لب جو جوانی
دید و با جفت خود داد آواز
روزی این نغمهساز بهشتی
میشود با همآواز دمساز
او رسید به دروازهی شهر
نیما بعدها برای شهریار توضیح میدهد که پیش از آمدن تو، چندین بار، چند نفر پیش من آمده و خود را شهریار معرفی کرده بودند ، بهمین خاطر اینبار نیز جدی نگرفتم.
شبچراغان روشنگر شهر
رنگ و وارنگ، دل میربایند
لالهرویان به طرف خیابان
زیب و فر، رنگ و بو میفزایند
این همان شاعر آسمانیست!
...
در شبستان خود پای شمعی
شاعری مات و محزون نشسته
دیرگاهی است کاین کلبه را در
بر رخ یار و اغیار بسته
گرد اندوه باریده اینجا
مینماید همهچیز خسته
دفتری پیشش است و سه تاری...
پیشتازان موکب رسیدند
همزبان بهشتی است، هشدار!
عود میسوز و صندل همیسای
غرفه را درگشا، پرده بردار
شاعری محتشم شمع در کف
پرده بالا زد و شد پدیدار
اشک شوقش به مژگان درخشید...
گوهر شبچراغی برآمد
از دل لاجوردینه دریا
کهکشان تا زمین پل کشیده
وز دو سو، نردهی عاج و مینا
سایهای از دو روح همآغوش
گشت بر پردهی غرفه پیدا
ماه از این منظره فیلم برداشت
همزبان با شکوه بهشتی
صورت راهبی طیلسانپوش
عصمت و حزن سیما مسیحا
گیسوان چون سمن هشته بر دوش
شاهد افرشتگان تخیل
پرفشان از دو طرف بناگوش
بازگردنده با گنج الهام...
پای شمع شبستان دو شاعر
تنگ همچون دو مرغ دلاویز
مهر بر لب ولی چشم در چشم
با زبان دلی سحرآمیز
خوش به گوش دل هم سرایند
دلکش افسانههایی دلانگیز
لیک بر چهرهها هالهی غم
گوید آن من نبودم که دیدی
او نمود من و خودنمایی است
با پلیدان صفای من و تو
عرض خود بردن است و روانیست
گر صفا خواهی اینک دل من
آری این لختهی خون گفت و بگریست
در پس اشکها شمع لرزید
وای یا رب دلی بود نیما
تکه و پاره، خونین و مالین
پارهدوز و رفوگر در آنجا
تیرهای ستم زهرآگین
خونفشان چشم هر زخم لیکن
هم در او برقی از کفر و کین
گفت نیما همین لخته خون است.
همزبان رفته و کلبهی تنگ
با غمی تازهتر مانده مدهوش
باز غم، باز هم غم، خدایا
موج خون میزند چشمهی نوش
در غم همزبان اشکبارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر