۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

بر دار آسمان ،گنجشک ها را ،ندیده بگیرم !

روستائی بنام تل با فرزند نوجوانش از کوهستان به شهر می آید،در میدان شهر،کلاه حاکم را بر روی چوبی قرار داده تا هر کس که از آنجا عبور می کند به کلاه احترام بگذارد.تل بی توجه نبود ولی چون نمی خواست از کنار کلاه گذشت.
روزی گسلر حاکم منطقه از بی توجهی روستائی با خبر شد،دستور داد برای تنبیه او و سایرین ،تل بایستی یک سیب را روی سر پسر خود بگذارد و آن را با تیر و کمان بزند.
روز موعود فرا رسید و تل یک تیر هم، پنهانی در آستین خود قرار داد.او با تیر اول ،سیب را را روی سر پسرش هدف قرار دادو آنرا زد. جمعیت و گسلر به تشویق او پرداختند ولی حاکم او را خواست و پرسید:من متوجه شدم که تو تیر دومی را نیز پنهان کردی،دلیل آنرا نیز بگو؟ تل گفت:تصمیم داشتم اگر تیر اول به خطا رفت ،با تیر دوم قلب ترا سوراخ کنم!و....”
وقتی داستان ویلهلم تل را شیللر بیان می کند،تصریح می کند که:"بنائی که با دست بر پا شود،با دست هم می توان سر نگونش کرد،اما پناهگاه آزادی آنجاست که با دست خداوندی بر پا شده است. چنانکه در سرودهء پوپک نیک طلب می خوانیم:
ای دشنه ی تنهایی من
در زخمه ی خاموش فریاد
عشق را
این گونه آشکارا
در سمفونی باران
پنهان مکن !
وخویشتن خویش
درخوابگاه خلوت خیال
میفکن !
من دیده ام
در آفتاب نگاهت
شب را
تنیده به ماه
در گوشه ی گونه گاهت
رد پای اشک را
آمیخته به مهتاب
ای دشنه ی تنهایی من
باور نمی کنم
برای دیدن تو
باید ستاره های بی شمار را
نشمارم !
وبر دار آسمان
گنجشک ها را
ندیده بگیرم !

هیچ نظری موجود نیست: