۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

هيچ باراني شما را شست نتواند

در سال 1321 که پدرم فوت کرد.مادر بزرگم مرا که نوجوانی سیزده ساله بودم از رفتن به مسجد بازداشت چون می گفت:تو که گریه نمی کنی،بهتر است که نروی! خلاصه نمی دانم چه عیب و ایرادی داشتم که حتی در مصائب و ناراحتی های سخت هم اشکم در نمی آمد.
ولی در سال 1341 که اخوان شعر"منزلی در دور دست" (از این اوستا) را برایم می خواند (و آنرا از راه لطف به من مرحمت کرده است) به گریه افتادم و یک لحظه حال خود را نفهمیدم و نمی دانم چرا به یاد مرگ و تنهایی شب اول قبر افتادم:
منزلي در دوردستي هست بي شك هر مسافر را

در آن لحظه

در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا ه كردم

حالت

آفاق پوشيده از فر بيخويشي است و نوازش

صبوحي

در اين شبگير

و نه هيچ


سبز

با تو ديشب تا كجا رفتم

صبح

چو مرغي زير باران راه گم كرده

و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود

هنگام

هنگام رسيده بود ، ما در اين

نوحه

نعش اين شهيد عزيز

كتيبه

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود

راستي ، اي واي ، آيا

دگر ره شب آمد تا جهاني سيا كند


خشكيد و كوير لوت شد دريامان

پيوندها و باغ ها
....

اينچنين دانسته بودم ،
وين چنين دانم
ليك اي ندانم چون و چند !
اي دور تو بسا كاراسته باشي به آييني كه دلخواه ست
دانم اين كه بايدم سوي تو آمد ،
ليك كاش اين را نيز مي دانستم ،
اي نشناخته منزل كه از اين بيغوله تا آنجا كدامين راه يا كدام است
آن كه بيراه ست اي برايم ، نه برايم ساخته منزل نيز مي دانستم اين را ،
كاش كه به سوي تو چها مي بايدم آورد
دانم اي دور عزيز !‌ اين نيك مي داني من پياده ي ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاه ست
كاش مي دانستم اين را نيز كه براي من تو در آنجا چها داري
گاه كز شور و طرب خاطر شود سرشار
مي توانم ديد از حريفان نازنيني كه تواند جام زد بر جام
تا از آن شادي به او سهمي توان بخشيد ؟
شب كه مي آيد چراغي هست ؟
من نمي گويم بهاران ،
شاخه اي گل در يكي گلدان يا چو ابر اندهان باريد ،
دل شد تيره و لبريز ز آشنايي غمگسار آنجا سراغي هست ؟
....
بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست چه بگويم ؟
هيچ جوي خشكيده ست
و از بس تشنگي ديگر بر لب جو
بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي خوابشان برده ست با تن بي خويشتن ،
گويي كه در رويا مي بردشان آب ،‌
شايد نيز آبشان برده ست به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان
بر باد هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد
آبستن همچو ابر حسرت خاموشبار
من اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين
بود يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند

هیچ نظری موجود نیست: