۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

به رهی دیدم برگ خزان

جوان بودیم و سرشار از شور و شوق و نغمات شورآفرین و ساز پرویز یاحقی با تار و پود و جود و جان پر التهاب من چنان درهم آمیخته بود که نوایش در سراسر وجود من طوفانی بر پا کرده بود. در یکی از روزهای پاییزی ،در خیابان قدیم شمیران حرکت می کردیم که برگ های زرد از آسمان فرو می ریخت و منظری بس بدیع و تماشایی را گسترده بود،در حالیکه دوست هنرمندم مشغول خواندن آهنگ جدیدش بود ،یکی از برگ های خزان زده بر شیشهء ماشین نشست و برف پاک کن ماشین که دانه های متبلور باران را به یکسو می زد ،برگ را نیز به حرکت آورده بود.
استاد بیژن ترقی در ادامه سرنوشت آن برگ خزان دیده ،ترانه معروف خود را می سراید:
به رهی دیدم برگ خزان / پژمرده ز بیداد زمان
کز شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان / در رهگذرش باد خزان
چون پیک بلا بود
ای برگ ستمدیدهء پائیزی /آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی / دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا دلدادهء رسوا / گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفائی / نه بوی وفائی
جز ستم ز وی نبرده ام
خار غمش در دل بنشاندم / در ره او،من جان بفشاندم
تا شد نو گل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست / به خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم / وین پیکر بی جان
ای تازه گل گلشن / پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی / پژمرده و لرزان
وسپس برگ خزان زده به سخن می آید که:
ای عاشق شیدا ؟/دلدادهء رسوا / گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفائی / نه بوی وفائی / جز ستم ز وی نبرده ام
رفت آن گل من از دست / به خار و خسی پیوست

هیچ نظری موجود نیست: