۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

با پیدایش انقلاب سال پنجاه و هفت ،زندگی مذهبی ام با زندگی سیاسی جامعه پیوند خورد. برای بهتر دیدن خود و شناخت هستی شروع به مطالعه عمیق و گسترده کتابهای مذهبی کردم .در کنار مطالعه به مجامع مذهبی مختلف می رفتم تا از زبان تئوریسین های دینی،به کمال برسم.دیگر تمامی مساجد محل را خوب می شناختم و با مسجدی های آنها دوستی و ارتباط برقرار کرده بودم. امکان نداشت که سخنران خوبی به یکی از هیات ها یا حسینیه ها و یا مساجد محلمان بیاید و من آنجا نباشم.حتما" دوستان خبرم کرده بودند و من با چند نفر از دوستان و هم تیپ هایم حاضر شده بودیم.
تنها ناراحتی ام این بود که عطش درونی ام سیراب نشده بود ونتوانسته بودم مرشد و راهبر خوبی در این راه بیابم.تا آنکه در دوران خدمت سربازی با یکی از سربازها بنام ،ستوان یکم مسعود صدقی آشنا شدم.او در سهراب ،سهروردی و مولانا غرق شده بود و من را با دنیای دیگری آشنا کرد.
روزی یکی از نمایندکان مجلس، در مسجد جامع سخنرانی داشت.از او خواستم که پای صحبت اش برویم.با آن حالت عجیب رو به من کرد وگفت تو خجالت نمی کشی؟ تو که بیشتر از او می دانی،تو که اندیشه ات چند برابر اوست! و یکدفعه شروع کرد برایم شعر مولانا را بخواند:
دلا،نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد / به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
در این بازار عطاران،مرو هر سو چو بیماران / به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
تو را بر در نشاند او،به طراری که:می آیم / تو منشین منتظر بر در،که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می جوشد،میاور کاسه و منشین / که هر دیگی که می جوشد،درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکل شکر دارد،نه هر زیری زبر دارد / نه هر چشمی نظر دارد،نه هر بحری گهر دارد...

هیچ نظری موجود نیست: