۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ

علی همکلاسی مهربان و خوب محله مان، پس از بیست سال با همان ته لهجه آذری اش هفته گذشته وقتی از مطب دکتر چشم پزشک خارج می شدم نماس گرفت و شروع به حرف زدن از گذشته کرد.با آنکه مدت ها بود صدایش را نشنیده بودم
ولی انگار چند روزی از هم دور بوده ایم.
با تلاش سلمان برای روز دوشنبه(بیست وپنجم آبان 1388) در هتل لاله قراری گذاشتیم.زودتر از همه وارد لابی شدم و منتظر ماندم تا دوستانم بیایند.یاد فیلم مسعود کیمیای افتادم؛ که بچه های سال آخر دبیرستان قرار گذاشتند ده سال بعد در کافه جلوی مدرسه حاضر شوند وخاطرات ده ساله را مرور کنند.
علی دکترای مکانیک از ژاپن گرفته بود و حالا از طرف شرکت تویوتا در کشور بلژیک مشغول کار شده بود. او تغییری نکرده بود،تنها ژست های مرد موفق تری را برایمان بازی می کرد. وقتی صدای اذان مغرب به گوشمان رسید از هم جدا شدیم و من زیر لب این شعر قیصر را زمزمه می کردم:
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بسیار خاطره انگیز بود.