۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

اونچه می مونه بجا / قصهء رهگذره

در ایام جوانی با دوست و موسیقی دان مشهور آقای همایون پور در منزل بدیع زاده مهمان بودیم.نیمه های شب مهمانی تمام شد و از منزا استاد خارج شدیم.در راه سگ های گرسنه ای را دیدیم که مشغول پرسه زدن بودند و یکدفعه منوچهر همایون این شعر را خواند:


خدای را نرمید ای سگان کوی از من

هنوز در تن خود مشتی استخوان دارم

مرحوم بیژن ترقی در ادامه می نویسند:خاطره آن شب رویایی چنان تحت تاثیرم قرار داد که شعر "آوای رهگذر"را ساختم:

میزنه باز توی جونم / گل یاد تو جوونه

بازم آوازهء عشق و / بازی برگ خزوونه

اگه دلها پر درده / از غم و رنج زمونه

غم مخور ای گل نازم / دنیا اینجور نمی مونه

زندگی در گذره / بعد هر شب سحره

اونچه می مونه بجا / قصهء رهگذره

اگه دلها پر درده / از غم ورنج زمونه

غم مخور ای گل نازم / دنیا اینجور نمی مونه

زندگی در گذره / بعد هر شب سحره

اونچه می مونه بجا / قصهء رهگذره

اگه از باد خزونی / شده پر پر،گل رنگین

اگه اون مرغک عاشق / واسه این دلهای غمگین

نمی خونه نمی خونه

**

غم مخور ای گل نازم / دنیا اینجور نمی مونه

زندگی در گذره / بعد هر شب سحره

اونچه می مونه بجا / قصهء رهگذره

.......

بیژن ترقی/از پشت دیوارهای خاطره/ص189













هیچ نظری موجود نیست: