۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

به تیغ بی نیازی تا توانی قطع هستی کن

سلطان جلال الدین در دهلی، پروان، خوارزم،نسا،کرمان،شیراز،اصفهان،تبریز و تفلیس خواب راحتی نکرد .بخاطر ثروتی که از قتل و غارت ها بدست می آورد و جواهراتی که همراه خود داشت.
تا آنکه شبی در کردستان گم شد و عده ای از دزدان با لباس صوفی به او حمله کردند و لباس های زربفت و کمربند و بازوبندهای او را گشودند و چون می لرزید گونی آردی را آوردند و دو طرف آنرا سوراخ کرده و به تن او آویزان کردند و آردها به سر و صورت جلال الدین پاشید.رئیس دزدان که لباس های سلطان را پوشیده بود ،لباس های خود را به جلال الدین داد و گفت:حالا می توانی راحت بخوابی!
سلطان که خسته بود به خوابی سنگین فرو رفت و فردا عصر با صدای زنگ گله چوپانی بیدار شد.و چوپان که صوفی قد بلندی را خسته و گرسنه می دید ظرف شیری بنزدش گذاشت و رفت.
سلطان به فکر فرو رفت که در این ده سال با چنین آرامشی نخوابیده بود. آیا این آسایش بخاطر خلع لباس و پوشیدن لباس پشمین است!

استاد باستانی پاریزی پس از بیان داستان بالا بنقل از مرحوم پدرشان ،این شعر ظفرخان تربتی را می آورند که:

به تیغ بی نیازی تا توانی قطع هستی کن

فلک تا نفکند از پا ترا،خود پیشدستی کن

.................................

باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/ص443 و444

هیچ نظری موجود نیست: