سعدی که از سقوط بغداد و حمله مغول نگران و پریشان شده بود ، خیلی سریع خود را به شیراز رساند و برای نازنینان حرم مستعصم گریه و دلسوزی می کند.اما با فاصله نه چندانی شروع به مدح "عطا الملک" و برادرش" شمس الدین جوینی" می کند:
به صدر صاحب دیوان ایلخان نالم / که در ریاست او جور نیست بر مسکین
بسی نماند که در عهد رای و رافت او / به یک مقام نشینند صعوه و شاهین
زگوسفند بدوزد رعایت نظرش /دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین
و در مدح صاحب دیوان "علا الدین" می سراید:
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو /به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر ببارم گفت / به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علا دولت و دین / که پایگاه رفیعش به آسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او/زتیر حادثه دربارهء امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز / کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد / که نام نیک توباقی است تا جهان ماند
علی الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت / حقیقت است که فکرت مع الزمان ماند
شعدی چنان از حکومت جدید خوشش آمده است که آرزوی سکونت مجدد در بغداد را در سر می پروراند:
من از آن روز که دربند توام آزادم / پادشاهم چو به دست تو اسیر افتادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس /پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت / وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد / عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است صحیح /نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم
……………………….
باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/صص516-519
به صدر صاحب دیوان ایلخان نالم / که در ریاست او جور نیست بر مسکین
بسی نماند که در عهد رای و رافت او / به یک مقام نشینند صعوه و شاهین
زگوسفند بدوزد رعایت نظرش /دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین
و در مدح صاحب دیوان "علا الدین" می سراید:
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو /به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر ببارم گفت / به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علا دولت و دین / که پایگاه رفیعش به آسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او/زتیر حادثه دربارهء امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز / کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد / که نام نیک توباقی است تا جهان ماند
علی الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت / حقیقت است که فکرت مع الزمان ماند
شعدی چنان از حکومت جدید خوشش آمده است که آرزوی سکونت مجدد در بغداد را در سر می پروراند:
من از آن روز که دربند توام آزادم / پادشاهم چو به دست تو اسیر افتادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس /پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت / وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد / عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است صحیح /نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم
……………………….
باستانی پاریزی/سنگ هفت قلم/صص516-519
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر