۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

چرا ز سنگ حوادث شکسته بال امید

دبیر ادبیات فارسی ام مرحوم حسینعلی منشی بود که انجمنی با نام کلیم کاشانی نیز تاسیس نمود. اکثر اشعار تازه خود را برای او می خواندم تا تصحیح نماید.
استاد مشفق کاشانی در ادامه خاطرات خود می نویسند:در ایامی که متفقین خاک کشورمان را مورد تاخت وتاز قرار داده بودند. روزی قصیده ای در خصوص بی اهمیت بودن به نظرات هنرمندان و بی اعتنائی به شعرا سرودم و برای استادم منشی خواندم،که چنین بود:
جناب منشی ای اوستاد دانشور / ادیب و فاضل فرزانه در جهان هنر
ز نثر توست مقام سخن همیشه بلند / ز شعر توست عروس سخن به صد زیور
کلام نغز تو دارد مذاق جان شیرین / سخن ز شعر تو باشد به کام دل شکر
به بوستان ادب باغبان روشندل / به شاخسار ادب باغبان روشندل
به شاخسار ادب بلبل نواگستر / رواست از تو بنازد همیشه گر این خاک
رواست از تو بنازد همیشه گر این خاک / به جاست از توببالد به خویشتن کشور
*****
ولی چه سود که در شهر کاش ای استاد / بدان مثل که به ویرانه گنج شد اندر
مقام ساخته ای همچو گل که در گلخن / خوراک ساخته ای همچو غنچه خون جگر
برای چیست که ای اوستاد دانشمند / برای چیست که ای شاعر همایونفر
گهی فتاده و از سوز دل به خود پیچان / گهی نهاده به زانوی رنج و محنت سر
گهی شکسته دل از این محیط جانفرسا / گهی نشسته و محزون ز دهر دون پرور
گهی ز سینه کشی زین محیط فاسد آه / گهی به خرمن هستی زنی ز درد شرر
گذشت عمر تو در راه خدمت فرهنگ / چنان که باد بهاری کند به دشت گذر
تو را نه ثروت جز گفته های لو لو بار / تو را نه مکنت جز خاطرات تلخ اثر
*****
نشسته بودم دیروز عصر تنگ غروب / به خانه خسته و محزون و دلفکار و پکر
در انتظار شب تیره بی خبر از خویش / دو دیده دوخته در نور خسرو خاور
سپاه روز گریزان شد از هریمن شب / چنان که حشمت دارا ز فر اسکندر
کنار من همه دریا ز سیل اشک روان / زسوز سینه مرا بود شعله در مجمر
به دست خامه و در فکر روزگار سیاه / به پیش نامه و افکار من به مد نظر
شبم گذشت در اندیشه های دور و دراز / بدین طریق مرا بود ناله تا به سحر
که از چه دیدهء شاعر همیشه خون پالا / که از چه خاطر شاعر همیشه غم پرور
چرا ز سنگ حوادث شکسته بال امید /چرا به گریه کند روزگار خویش هدر
چرا به مویه ز اندوه کرده عمر هبا / چرا به گریه کند روزگار خویش هدر
مگر که در گل شاعر سرشته شد محنت / مگر که در دل شاعر نوشته شد اخگر
تویی که رفته ای این راه را نشیب و فراز / تویی که دیده ای این خاطرات را یکسر
مگر که شعر تو مشفق رهاند از اندوه / جناب منشی ای اوستاد دانشور

هیچ نظری موجود نیست: