۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

مگر که نوح نجاتم دهد ازین طوفان!

در سال چهل و پنجم سلطنت شاه طهماسب صفوی،خان احمد خان،والی گیلان علم طغیان برداشته و از دستورات و فرامین حکومت مرکزی سر پیچید.
قاضی محمد ورامینی خان گیلان را از طاغی شدن برحذر داشته و قصیده زیر را برای او فرستاد:
به حق حق که مکن حق خویش را باطل / خدای را که مکن سود را بدل به زیان
چرا به حضرت اعلی نمی شود حاضر؟/ مفارقت زچنین حضرتی چگونه توان؟
چوشاه عهد کند از ره قسم به کلام /چو باورش نکند،پس نباشدش ایمان
ضعیف را برهاند زجور فاقه و فقر / ازین قوی تر برهان نکرده اند بیان
چو زین نهد به سمند افاده،در جلوش / دود هزار ارسطو به رسم شاگردان
فغان که سوخت مرا جان ز آتش هجران / هزار درد مراو ،تمام بی درمان
چنین که کشتی من اوفتاد در گرداب / گسست لنگر و از کف ربود ضعف عنان
به غیر غرق شدن چاره ای نمی دانم / مگر که نوح نجاتم دهد ازین طوفان!
مگو که لالهء اینجا خوش است و گل دلکش / مگو که نرگس او تازه است و خوش ریحان
که لاله ساخته ساغر تهی ز بادهء عیش / ز جام خویش چو نرگس فتاده در یرقان...
ز ظلم دی به چمن آنقدر گریسته است / که هیچ آب نمانده به چشم تابستان...
درین دیار،چو طفلان،کسی که خانه کند / شود ز دست حوادث همان زمان ویران...
گهی به زجر ستانند مالشان اتراک /گهی به عنف دوانند جانب دیوان
تمام عمر در آن ملک کارشان اینست / که لت خورند و ننالند هیچ چون سندان
جزیت شان همه ثابت چو مال گبر و یهود / به آنکه هیچ ازینها نیامده کفران
چرا به مذهب شیعی روند سنی چند / چو کار کافر و مسلم بود به هم یکسان
چو لطف شاه به رومیه بیشتر باشد / مدد همی طلبند از حنیفه و عثمان
دگر ،به مفلس چون حج نمی شود واجب / نه واجب است به من،طوف درگهء سلطان...
بسی نمانده که کارم کشد به نومیدی / اگر چه آیهء لا تقنطوا است در قران....

هیچ نظری موجود نیست: