وقتی در بحبوحهء جنگ جهانی دوم ،استاد مشفق کاشانی از دبیر ادبیاتشان استاد منشی سوال می کنند که چرا جامعه و حکومت به نظرات هنرمندان کم توجهی می کنند و این قشر نخبه جامعه دچار افسردگی و بی هویتی می شوند. استاد منشی پاسخ زیر را می دهند:
رفیق مشفقم ای مشفق حمیده سیر / که از تو شعر و ادب یافت زینت و زیور
تویی که نظم تو بهتر ز لو لو منظوم / تویی که شعر تو خوش تر ز رشتهء گوهر
نهال نظم تو دارد طراوت طوبی / زلال شعر تو یخشد حلاوت کوثر
خجل ز خامهء تو کارنامهء مانی / غمین ز نامهء تو بارنامهء آذر
سخن شناس و سخندانی و سخن پرداز / سخن سرا و سخنگویی و سخن گستر
بنان و خامهء تو غمزدا و روح افزا / بیان و نامهء تو دلگشا و جان پرور
نکو مثال و نکو رویی و نکو سیما / نکو خصال و نکو خویی و نکو منظر
محامد تو فزون است از قیاس و عدد / مکارم تو برون است از حساب و شمر
هر آنچه بی توام از عمر صرف گشته هبا / هر آنچه بی توام از دست رفته است هدر
قصیده ای ز بر ایم سروده ای دلکش / چکامه ای به ثنایم نوشته ای دلبر
نباشد این همه اشفاق بهر من لایق / نباشد این همه الطاف مر مرا باور
که نخل فکر مرا نیست هیچ گونه ثمار / که شاخ فکر مرا نیست هیچ گونه ثمر
اگر که هست ادب شمس و شمس عالم تاب / وگر که هست سخن بحر و بحر پهناور
منم چو ذره و از ذره اصغر و اضعف / منم چو قطره و از قطره کهتر و کمتر
به محفلی که نشنید به صدر فردوسی / به خدمتش ز اساتید نظم بسته کمر
شهید و رودکی آن هر دو آفتاب ادب / رشید و عنصری آن هر دو آسمان هنر
گهی کسایی خواند مناقب از محمود / گهی معزی راند مفاخر از سنجر
همش نظامی و حافظ ز ایسر و ایمن / همش سنایی و سعدی زایمن و ایسر
ظهیر و فرخی و عمعق سخن پرداز / عمید و انوری وصابر سخن پرور
جمال و سلمان در یک طرف گرفته قرار / کمال و قطران در یک مکان گزیده مقر
مجیر و مولوی و بوالعلاء و خاقانی / اثیر و عرفی وبدر وهلالی و همگر
مسیح ومحتشم و فیض و فایض و جامی / کلیم و واله ومشتاق وعاشق وزرگر
شهاب وناطق و نامی وصال و قاآنی / سحاب و قطره و عمان وشعله و مجمر
صبا و صحبت و صائب سروش وشیبانی / سپهر و هاتف و حاجب صباحی وآذر
مرا چگونه توان یاقت ره در آن محفل / مرا چگونه توان گشت گرد آن محضر
خجل شوم چو نمایم به عجز خویش نگاه / غمین شوم چو گشایم به جهل خویش نظر
کجا رواست که سازم زنظم نازیبا / کجا سزاست که نازم به شعر مستنکر
ایا رفیق هنر پرور مبارک پی / ویا صدیق سخن گستر همایون فر
منم که هست زبانم به ذکر تو عاجز / منم که هست بیانم به وصف تو ابتر
بهای نظم تو شایسته است عقد لئال / برای شعر تو بایسته است سلک گهر
کنون که نیست مرا ملکی و ندارم مال / کنون که نیست مرا سیمی و نباشد زر
به یادگار تو بنگاشتم همین طومار / به یاد تو پرداختم چنین دفتر
که انهدام نیابد ز گردش گردون / که اندراس نجوید زدورهء اختر
در این قصیدهء غرا زروی لطف ببین / بدین چکامه شیوا زراه مهر نگر
همیشه تا که بهار است در مه نیسان / هماره تا که خزان است درگه آذر
زباغ بخت تو پیوسته می بروید گل / ز شاخ عمر تو همواره می برآید بر
....
خاطرات مشفق کاشانی/ص41تا43
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر