۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

خجل شوم چو نمایم به عجز خویش نگاه


وقتی در بحبوحهء جنگ جهانی دوم ،استاد مشفق کاشانی از دبیر ادبیاتشان استاد منشی سوال می کنند که چرا جامعه و حکومت به نظرات هنرمندان کم توجهی می کنند و این قشر نخبه جامعه دچار افسردگی و بی هویتی می شوند. استاد منشی پاسخ زیر را می دهند:
رفیق مشفقم ای مشفق حمیده سیر / که از تو شعر و ادب یافت زینت و زیور
تویی که نظم تو بهتر ز لو لو منظوم / تویی که شعر تو خوش تر ز رشتهء گوهر
نهال نظم تو دارد طراوت طوبی / زلال شعر تو یخشد حلاوت کوثر
خجل ز خامهء تو کارنامهء مانی / غمین ز نامهء تو بارنامهء آذر
سخن شناس و سخندانی و سخن پرداز / سخن سرا و سخنگویی و سخن گستر
بنان و خامهء تو غمزدا و روح افزا / بیان و نامهء تو دلگشا و جان پرور
نکو مثال و نکو رویی و نکو سیما / نکو خصال و نکو خویی و نکو منظر
محامد تو فزون است از قیاس و عدد / مکارم تو برون است از حساب و شمر
هر آنچه بی توام از عمر صرف گشته هبا / هر آنچه بی توام از دست رفته است هدر
قصیده ای ز بر ایم سروده ای دلکش / چکامه ای به ثنایم نوشته ای دلبر
نباشد این همه اشفاق بهر من لایق / نباشد این همه الطاف مر مرا باور
که نخل فکر مرا نیست هیچ گونه ثمار / که شاخ فکر مرا نیست هیچ گونه ثمر
اگر که هست ادب شمس و شمس عالم تاب / وگر که هست سخن بحر و بحر پهناور
منم چو ذره و از ذره اصغر و اضعف / منم چو قطره و از قطره کهتر و کمتر
به محفلی که نشنید به صدر فردوسی / به خدمتش ز اساتید نظم بسته کمر
شهید و رودکی آن هر دو آفتاب ادب / رشید و عنصری آن هر دو آسمان هنر
گهی کسایی خواند مناقب از محمود / گهی معزی راند مفاخر از سنجر
همش نظامی و حافظ ز ایسر و ایمن / همش سنایی و سعدی زایمن و ایسر
ظهیر و فرخی و عمعق سخن پرداز / عمید و انوری وصابر سخن پرور
جمال و سلمان در یک طرف گرفته قرار / کمال و قطران در یک مکان گزیده مقر
مجیر و مولوی و بوالعلاء و خاقانی / اثیر و عرفی وبدر وهلالی و همگر
مسیح ومحتشم و فیض و فایض و جامی / کلیم و واله ومشتاق وعاشق وزرگر
شهاب وناطق و نامی وصال و قاآنی / سحاب و قطره و عمان وشعله و مجمر
صبا و صحبت و صائب سروش وشیبانی / سپهر و هاتف و حاجب صباحی وآذر
مرا چگونه توان یاقت ره در آن محفل / مرا چگونه توان گشت گرد آن محضر
خجل شوم چو نمایم به عجز خویش نگاه / غمین شوم چو گشایم به جهل خویش نظر
کجا رواست که سازم زنظم نازیبا / کجا سزاست که نازم به شعر مستنکر
ایا رفیق هنر پرور مبارک پی / ویا صدیق سخن گستر همایون فر
منم که هست زبانم به ذکر تو عاجز / منم که هست بیانم به وصف تو ابتر
بهای نظم تو شایسته است عقد لئال / برای شعر تو بایسته است سلک گهر
کنون که نیست مرا ملکی و ندارم مال / کنون که نیست مرا سیمی و نباشد زر
به یادگار تو بنگاشتم همین طومار / به یاد تو پرداختم چنین دفتر
که انهدام نیابد ز گردش گردون / که اندراس نجوید زدورهء اختر
در این قصیدهء غرا زروی لطف ببین / بدین چکامه شیوا زراه مهر نگر
همیشه تا که بهار است در مه نیسان / هماره تا که خزان است درگه آذر
زباغ بخت تو پیوسته می بروید گل / ز شاخ عمر تو همواره می برآید بر
....
خاطرات مشفق کاشانی/ص41تا43

هیچ نظری موجود نیست: