وقتی امیر خسروی وزیر دارایی بودجه سالیانه را به عرض رضا شاه می رساند،ناگهان فریاد شاه بلند می شود و با صدای بلند سلیمان بهبودی را صدا می زند و می گوید:من صد صنار از پیر زنهای چرخ ریس دهات پول جمع می کنم تا شما برای دربان در اطاقت چکمه برقی بخری؟و هر دو را از اطاق بیرون می کند.
وقتی مطلب فوق را می خواندم بیاد شعر دوست گرامی مهشید افتادم که چند روز قبل برایم نوشته بودند:
ما فریاد میزدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمییافتند.
سیاهی چشم ِشان
سپیدی کدری بود اسفنجوار
شکافته
لایهبر لایهبر
شباهت برده از جسمیّت ِ مغزشان.
گناهیشان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر