۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

سخت می کوبند. پاک می روبند.

اخوان ثالث (1307-1369)در سال 1326 از مشهد به تهران می آید و با نیما آشنا می شود.با فعالیت جبههء ملی ،از طرفداران پر و پا قرص مصدق می شود.واشعار متعددی در حمایت از نهضت ملی می سراید. ولی با شکست نهضت و آمدن کودتاچیان، تمام آرزوهایش را بر باد رفته می بیند و با زندانی شدنش تکان شدید روحی می خورد و حاضر می شود بجای تنفر نامه ،قصیده ای چاپ و خود را از بند زندان رهایی دهد. او پس از آزادی یکی از شاهکارهایش بنام آخر شاهنامه را در مهر 1336 می سراید:
این شکسته چنگ بی قانون،
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر،
گاه گوئی خواب می بیند.
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت،
یا پریزادی چمان سر مست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند.
روشنیهای دروغینی
-کاروان شعله های مرده در مرداب-
بر جبین قدسی محراب می بیند.
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را،
می سراید شاد،
قصهء غمگین غربت را:



"هان ،کجاست
پایتخت این کج آئین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز،
روزهای تنگ و تارش،چون شب اندر قعر افسانه.
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش،
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش،سرد و بیگانه.


هان کجاست؟
پایتخت این دژ آئین قرن پر آشوب.
قرن شکلک چهر.
بر گذشته از مدار ماه،
لیک بس دور از قرار مهر.
قرن خون آشام،
قرن وحشتناک تر پیغام،
کاندران با فضلهء موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند.
هر چه هستی ،هر چه پستی،هر چه بالایی
سخت می کوبند. پاک می روبند.


هان کجاست؟
پایتخت این بی آزرم و بی آئین قرن.
کاندران بی گونه ئی مهلت
هر شکوفهء تازه رو بازیچهء بادست.
همچنان که حرمت پیران میوهء خویش بخشیده
عرصهء انکار و وهن و غدر و بیدادست.


پایتخت اینچنین قرنی
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست؛
در کدامین سو؟
دید بانان را بگو تا خواب نفریبد.
بر چکاد پاسگاه خویش،دل بیدار و سر هشیار،
هیچشان جادوئی اختر،
هیچشان افسوس شهر نقرهء مهتاب نفریبد.


بر بکشتیهای خشم بادبان از خون،
ما،برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم.
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بیغم را
با چکا چک مهیب تیغها مان،تیز
غرش زهره دران کو سهامان،سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان،تند؛
نیک بگشاییم.



شیشه های عمر دیوان را
از طلسم قلعهء پنهان،ز چنگ پاسداران فسونگرشان،
جلد بربائیم،بر زمین کوبیم.
ور زمین-گهوارهء فرسودهء آفاق-
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد،
تا که سنگ از ما نهان دارد،
چهره اش را ژرف بشاییم.


ما فاتحان فلعه های فخر تاریخیم،
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن.
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم.
ما
راویان قصه های شاد و شیرینیم.
قصه های آسمان پاک.
نور جاری آب.
سرد تاری، خاک.
قصه های خوشترین پیغام.
از زلال جویبار روشن ایام.
قصه های بیشهء انبوه،پشتش کوه،پایش نهر.
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر.
ما
کاروان ساغر و چنگیم.
لولیلن چنگمان افسانه گوی زندگیمان،زندگیمان شعر و افسانه.
ساقیان مست مستانه.


هان ،کجاست،
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم؟
تا که هیچستانش بگشاییم...."


این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش،
نغمه پرداز حریم خلوت پندار،
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش


ای پریشان گوی مسکین،پرده دیگر کن.
پور دستان جان ز چاه نا برادر در نخواهد برد.
مرد،مرد،او مرد.
داستان پور فرخزاد را سر کن.
آنکه گوئی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید.
نالد و موید،
موید و گوید:
"آه،دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
بر بکشتی های موج بادبان از کف،
دل به یاد بره های فرهی،در دشت ایام تهی،بسته.
تیغ هامان زنگ خورد و کهنه و خسته،
کوسهامان جاودان خاموش،
تیرهامان بال بشکسته.


ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم.
با صدائی ناتوان تر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم.
کس به چیزی،یا پشیزی،بر نگیرد سکه ها مانرا.
گوئی از شاهی ست بیگانه.
یا زمیری دودمانش منقرض گشته.
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادوئی،
همچو خواب همگنان غار،
چشم می مالیم و می گوئیم:آنک، طرف قصر زرنگار صبح شیر ینکار.
لیک بی مرگ ست دقیانوس.
وای،وای،افسوس."

هیچ نظری موجود نیست: