۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

حدیث باد فروشان چه می کنی باور

احمد شاملو شاعر و محقق و آفریننده بزرگ ادبیات معاصر در اواخر سال 1332 وقتی بخاطر انتشار مجله ضد سلطنتی آتشبار بمدیریت ابوالقاسم انجوی دستگیر و بازداشت
می شود.
پدرش از او می خواهدکه اعترافنامه ای بنویسد و خود را از زندان برهاند، او که در سن 29 سالگی بود در پاسخ پدرش شعر "نامه" را در 37 بیت در قالب قصیده در زندان قصر می سراید:
بدان زمان که شود تیره روزگار،پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیش نظر

مرا به جان تو از دیر باز می دیدم
که روز تجربه از یاد می بری یک سر
سلاح مردمی از دست می گذاری باز
به دل نماند هیچ ات ز راد مردی اثر

مرا به دام عدو مانده ای به کام عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صد ره که نان و نور،مرا
گر از طریق بپیچم شرنگ باد و شرر؟

کنون من ایدر در حبس و بند خصم نی ام
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایه دستی بندم ز پای بگشاید
به سایه دستی بر داردم کلون از در.

من از بلندی ایمان خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.

چه درد اگر تو به خود می زنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردم چالاک
بر آورند ز اعماق آب تیره درر

به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنار چشمهء جاوید جست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاه کسان
نمی دهند کسان را به تخت و در بستر.

نه سعد سلمان ام من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.

چوگاه رفعت ام از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتاده ام به پست اندر؟

مرا حکایت پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهت مان با درخت باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیان دراز است کاین حکایت فقر
حکایتی ست که تکرار می شود به کرر.

نه فقر،باش بگویم ات چیست تا دانی:
وقیح مایه درختی که می شکوفد بر
در آن وقاحت شورابه،کز خجالت آب
به تنگ بالی بر خاک تن زند آذر!

تو هم به پردهء مایی پدر.مگر دان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
چه ت اوفتاده؟که می ترسی ار گشایی چشم
تو را مس آید رویای پر تلالو زر؟
چه ت اوفتاده؟که می ترسی ار به خود جنبی
زعرش شعله در افتی به فرش خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تخت جوبی خویش
به خاک ریزدت احجار کاغذین افسر؟

تو را که کسوت زر تار زر پرستی نیست
کلاه خویش پرستی چه می نهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کار مایه خراب
چه پی فکندن در سیل بار این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیث باد فروشان چه می کنی باور

حکایتی عجب است این!ندیده ای که چه سان
به تیغ کینه فکندند مان به کوی و گذر؟
چراغ علم ندیدی به هر کجا کشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟

زمین ز خون رفیقان من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخی شفق منگر!
یکی به دفتر مشرق ببین پدر،که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتح تازه بشر!

بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پای مردی،یاران من به زندان در،
مرا تو درس فرومایه بودن آموزی
که تو به نامه نویسم به کام دشمن بر؟
نجات تن را زنجیر روح خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
زصبح تابان بر تابم-ای دریغا-روی
به شام تیرهء رو در سفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوک قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وان گهی خرم جل خر؟

مرا به پند فرو مایه جان خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راه راحت جان گیر و من مقام مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر!

هیچ نظری موجود نیست: