۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد

درویشی از آذربایجان برای ملاقات با شاه نعمت الله ولی به ماهان کرمان آمد. پس از چند روز انتظار به او گفتند شاه نعمت الله با خدم و حشم به شکار رفته است. درویش جوان که فکر می کرد شاه نعمت الله نیز مانند سایر دراویش در فقر بسر می برد این مصرع را می خواند:"نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد"
روزها قدم می زد و شعر فوق را با خود می خواند و داشت فکر می کرد که از ارادتش کاسته شده است و به شهرش بازگردد که بیمار شد و پزشک معالج دستور داد که ظرف بزرگی از خون کره اسب جوانی فراهم نموده تا درویش جوان در آن غوطه بزند تا مرضش خوب شود.
اما چنان اسب جوانی و خونی را از کجا می شد فراهم کرد؟ خبر به شاه نعمت الله رسید و دستور داد چند تا کره اسب را کشته و خون آنها را به منزل جوان درویش برده تا معالجه شود.
روزی برای عیادت جوان درویش به منزلش رفت و ضمن سخن به او گفت : نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد. درویش جوان سر را پایین انداخت و خجل شد. شاه گفت مصرع دوم را بخوان. گفت نمی دانم و نشنیده ام.از همراهان خواست که مصرع بعدی را بخوانند ولی کسی پاسخ نداد و سپس خود گفت:
نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد
اگر دارد،برای دوست دارد
......
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص170

هیچ نظری موجود نیست: