درویشی از آذربایجان برای ملاقات با شاه نعمت الله ولی به ماهان کرمان آمد. پس از چند روز انتظار به او گفتند شاه نعمت الله با خدم و حشم به شکار رفته است. درویش جوان که فکر می کرد شاه نعمت الله نیز مانند سایر دراویش در فقر بسر می برد این مصرع را می خواند:"نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد"
روزها قدم می زد و شعر فوق را با خود می خواند و داشت فکر می کرد که از ارادتش کاسته شده است و به شهرش بازگردد که بیمار شد و پزشک معالج دستور داد که ظرف بزرگی از خون کره اسب جوانی فراهم نموده تا درویش جوان در آن غوطه بزند تا مرضش خوب شود.
اما چنان اسب جوانی و خونی را از کجا می شد فراهم کرد؟ خبر به شاه نعمت الله رسید و دستور داد چند تا کره اسب را کشته و خون آنها را به منزل جوان درویش برده تا معالجه شود.
روزی برای عیادت جوان درویش به منزلش رفت و ضمن سخن به او گفت : نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد. درویش جوان سر را پایین انداخت و خجل شد. شاه گفت مصرع دوم را بخوان. گفت نمی دانم و نشنیده ام.از همراهان خواست که مصرع بعدی را بخوانند ولی کسی پاسخ نداد و سپس خود گفت:
نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد
اگر دارد،برای دوست دارد
......
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص170
روزها قدم می زد و شعر فوق را با خود می خواند و داشت فکر می کرد که از ارادتش کاسته شده است و به شهرش بازگردد که بیمار شد و پزشک معالج دستور داد که ظرف بزرگی از خون کره اسب جوانی فراهم نموده تا درویش جوان در آن غوطه بزند تا مرضش خوب شود.
اما چنان اسب جوانی و خونی را از کجا می شد فراهم کرد؟ خبر به شاه نعمت الله رسید و دستور داد چند تا کره اسب را کشته و خون آنها را به منزل جوان درویش برده تا معالجه شود.
روزی برای عیادت جوان درویش به منزلش رفت و ضمن سخن به او گفت : نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد. درویش جوان سر را پایین انداخت و خجل شد. شاه گفت مصرع دوم را بخوان. گفت نمی دانم و نشنیده ام.از همراهان خواست که مصرع بعدی را بخوانند ولی کسی پاسخ نداد و سپس خود گفت:
نه مرد است آنکه دنیا دوست دارد
اگر دارد،برای دوست دارد
......
باستانی پاریزی/نون جو و دوغ گو/ص170
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر