۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

همچو شمع سحر گهی رفتی

در ابتدای دهه چهل، روزی شاعر توانمند، رهی معیری به دیدار نواب صفا می رود ودرباره مرگ خود با او صحبت می کند و از او در خواست می کند که شعری برای پس از مرگ او بسراید.
مرحوم نواب صفا جریان این دیدار را چنین تعریف می کند:
سالها پیش از این در آن ایام / که مرا بود خاطری آرام
رهی آن شاعر سخن پرداز / در فن شاعری بلند آواز
ناگهانی به نزد من آمد / خنده بر چهره در سخن آمد
گفت با من گر از جهان رفتم / همچنان گردی از میان رفت
مچون سخن گوئی ورسا گوئی / گر که در مرگ من رثا گوئی
از تو خواهم که در عزای رهی / مصرعی گوئی از برای رهی
مصرعی را که گفته ام از پیش / از برای زمان رحلت خویش
گفتم ایدوست :چیست آن مصراع / که تو را گویم از برای وداع؟
گفت برگو که ای رهی رفتی / همچو شمع سحر گهی رفتی
در میان من و رهی عزیز / گشت حاکم سکوت درد آمیز
نگهش را به چهرهء من دوخت / زان نگه تار و پود جانم سوخت
متحیر که از همه شعرا / از چه رو برگزیده است مرا؟
این سخن گفت و رفت با خنده / با قد و قامتی برازنده
نه در او بود اثر ز بیماری / نه غمی از برای غمخواری
بعد از آن روز و بعد از آن ایام / مرضی بی علاج و بد فرجام
دامن اوستاد را بگرفت / جان آن زنده یاد را بگرفت
غزلش چون سروده هایش نغز / همهء شعرهای او پر مغز
زهرهء خنیاگر غزلهایش / در سخن پایگاه والایش
گر که او رفت ازین سرای سپنج / ما بماندیم با مصیبت و رنج
این زمان گویم ای رفیق شفیق / رفتی از این جهان زهی توفیق
گر چه بی ما به این سفر رفتی خوش بحالت که زودتر رفتی

هیچ نظری موجود نیست: