در ابتدای دهه چهل، روزی شاعر توانمند، رهی معیری به دیدار نواب صفا می رود ودرباره مرگ خود با او صحبت می کند و از او در خواست می کند که شعری برای پس از مرگ او بسراید.
مرحوم نواب صفا جریان این دیدار را چنین تعریف می کند:
سالها پیش از این در آن ایام / که مرا بود خاطری آرام
رهی آن شاعر سخن پرداز / در فن شاعری بلند آواز
ناگهانی به نزد من آمد / خنده بر چهره در سخن آمد
گفت با من گر از جهان رفتم / همچنان گردی از میان رفت
مچون سخن گوئی ورسا گوئی / گر که در مرگ من رثا گوئی
از تو خواهم که در عزای رهی / مصرعی گوئی از برای رهی
مصرعی را که گفته ام از پیش / از برای زمان رحلت خویش
گفتم ایدوست :چیست آن مصراع / که تو را گویم از برای وداع؟
گفت برگو که ای رهی رفتی / همچو شمع سحر گهی رفتی
در میان من و رهی عزیز / گشت حاکم سکوت درد آمیز
نگهش را به چهرهء من دوخت / زان نگه تار و پود جانم سوخت
متحیر که از همه شعرا / از چه رو برگزیده است مرا؟
این سخن گفت و رفت با خنده / با قد و قامتی برازنده
نه در او بود اثر ز بیماری / نه غمی از برای غمخواری
بعد از آن روز و بعد از آن ایام / مرضی بی علاج و بد فرجام
دامن اوستاد را بگرفت / جان آن زنده یاد را بگرفت
غزلش چون سروده هایش نغز / همهء شعرهای او پر مغز
زهرهء خنیاگر غزلهایش / در سخن پایگاه والایش
گر که او رفت ازین سرای سپنج / ما بماندیم با مصیبت و رنج
این زمان گویم ای رفیق شفیق / رفتی از این جهان زهی توفیق
گر چه بی ما به این سفر رفتی خوش بحالت که زودتر رفتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر