۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

دایم از باد صبا می شنوم بوی ترا

در روز 13 آبان 1357 وقتی درب دانشگاه را دانشجویان باز کردند،رئیس دانشگاه ،دکتر عبدالله شیبانی جلوی دانشجوها ایستاد.دانشجوها به طرف مجسمه رفتند،فرمانده نظامی دستور داد که تانکها وارد دانشگاه شودند،پیر مرد جلو آمد و گفت:مگر از روی جسد من رد شوند!اینجا جای تانک نیست!
دکتر شیبانی که به تعبیر استاد باستانی پاریزی یک مشت استخوان بود خود را سریع به دانشکده ادبیات رساند و از آنجا از اتاق معاون دانشکده، آقای دکتر اشراقی، تلفن فرماندار نظامی را گرفت و فریاد زد:
آقا بس کن!خجالت نمی کشید! چرا بچه ها را می کشید!
و در برابر حرفهای آن طرف خط نیز،دکتر شیبانی تکرار نمود:
گفتم بس کنید. بگو تیر نیندازند.تو مسئول جان بچه ها خواهی بود و گوشی را گذاشت.البته تانکها عقب رفتند و تیراندازی هم قطع شد.
استادباستانی پاریزی که شاهد ماجرای آنروز بود،در ادامه خاطره شان می نویسند:
بچه ها به زحمت مجسمه را پائین آوردند و با زحمت به وسیله کامیون و جرثقیل آنرا در خیابان کشاندند، تا بر فراز پل خیابان حافظ ببرند و از آنجا به زیر اندازند.
درب های دانشگاه در این هفتاد سال بارها توسط قوای نظامی و انتظامی گشوده شده است ولی کمتر رئیس دانشگاهی بوده است که با شهامت از دانشجوها دفاع کرده است. وقتی خاطرات یک مشت استخوان آقای پاریزی را می خواندم ،شعر شفیق هندی افتادم که:
گر چه ای دوست ندیدم به چمن روی ترا
دایم از باد صبا می شنوم بوی ترا

هیچ نظری موجود نیست: