۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

که به خرقه عشق پیری نگذارد آبروئی


استاد شهریار که معشوقه اش را پری صدا می کرد، روزی نامه ای از او در یافت کرد ؛ در آن از دیدن دوباره استاد نوشته و از سفید شدن مو های خود و از خاطرات تلخ گذشته که روحش را آزار می دهد و تنها بخاطر کودکی بنام سهیلا که دارد زنده است و ترانه های استاد تنها تسکین کننده آلامش می باشد نوشته بود.
در نامه همچنین از استاد خواسته بود که از غزل ارسالی زیر استقبال نماید:
همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی/چه زیان ترا که منهم برسم به آرزوئی
استادپس از چند روز شعر ثریا را استقبال نمود :
م‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ژه سوزن رفوئی ،نخی از شکنج موئی/که زنی به پاره های دلم ای پیری رفوئی
به عزای لاله ها و به خزان آرزوها /چه شد ای بهار لاله که شنیدم از تو بوئی
تو که چشمهءصفائی نه چنان شدی که با تو/رود آب خوش بپا ئین دگر ای گل از گلوئی
شب آخر و داعت چه غراب غم که می گفت:/سحر این یکی بسوئی رود آن دگر بسوئی
دگر آبگینه ءدل دو سه ریزه خرده شیشه است/به چه چشمی و چراغی بشناسم از تو روئی
نه صبا ونی شبابم دگرم چه ذوق مستی /بسرم شکسته خوشتر که بسر کشم سبوئی
به امید دوستانم که دوباره باز گردم /سر عشق و داستانم چه امید و آرزوئی
نکند بهار عشقم شکفد به لاله وگل/تو اگر پیاله در کف بلمی کنار جوئی
به چرو کهای پیری چکنی که چهر پر چین/نه از آن قماش کاید به اطاعت اتوئی
فلک از پس من وتو چه بساط عشق بر چید/نه دگر بنفشه موئی نه دگر فرشته خوئی
شر وشور من کجا شد که به طرف کوچه باغات/نه دگر سر وصدائی نه غریو وهای و هوئی
به خزان لاله گوئی به سرود بر گریزان/که به زیر لب نهائی چه عزا و باز گوئی
نکند که روح مجنون بسراغ خاک لیلی است /نظری به بید مجنون چه سری به جستجوئی
من واو چنان بعشق و به جمال سرمدی محو/که به جلوه گاه وحدت نه منی دگر نه اوئی
بگذار شهریارا سر پیری این حکایت /که به خرقه عشق پیری نگذارد آبروئی
...
بیوک نیک اندیش /خارات شهریار با دیگران/ص119

هیچ نظری موجود نیست: