۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

اگر آن دختر ترسا بیاراید کلیسا را

ساعت چهار بعد از ظهر بود که بهمراه استاد شهریار از کوجه ء" بارون آواک" عبور می کردیم. یکی از دختران دبیرستان "اسدی"وقتی شهریاررا دید، فو را" بقیه دانش آموزان را صدا  کرد و با اصرار دانش آموزان، استاد را به حیاط مدرسه  برند. در میان بچه های مدرسه دختری با چشمان آبی احترام  ومحبت بیشتری  به شهریار گذاشت و ایشان را تحت تاثیر  قرار دادند . استاد کاغذ و قلمی خواست  و شعر زیر را  برای آن دانش آموز سرود:
اگر آن دختر ترسا بیاراید کلیسا را/چراغان می کند قندیل راهب دیر ترسا را
بدار آویخته چندین مسیح و دل در آن گیسو/سر زلفش از آن سازد به رخ شکل چلیپا را
بدان لب مرده دانی زنده کردن ناسپاسی بین/ که زلفت پشت گوش اندازد آئین مسیحا ر
ابه مریم مانی از سیمای روحانی -معاذالله/که گیسو پشت سر خواهد فکندن دین عیسا را
زما افسانه سازان قاف و عنقا ساختند اما/ نه هرگز قاف را ماند حدیث من نه عنقا را
مگر کز قاف و عنقا قصهء واهی بود منظور/ که تنها قصه را مانیم و اسم بی مسما را
متاب از روزن ای ماه شب افروزم چه اصراری/ که شمع کشته ام بینی و زندان غم افزا را
به تبریز است این زندان که در تهران نخواهی یافت/غروب صبحتودیع و غروب شام یلدا را
بهارش دیده بودم من کنونم عرضه می دارد/ خزان ارمنستان بر گریز "بارناوا"را
بفردولت داد است کز گردون امان دادند/ ستون تخت جمشید و رواق طاق کسری را
حقیقت بی تجلی نیست لیکن ما در ایام/نمی زاید دگر موسی کلیمی طور سینا را
به سوز شعر من دمسازی ساز "صبا" خالی/نوای باربد گو یاد کن چنگ کلیسا را
فلک بین "شهریارا"کز میان اینهمه کو کب/ نیاویزد بگردن جز گلو بند "ثریا" را
.....
بیوک نیک اندیش/خاطرات شهریار با دیگران/ص171

هیچ نظری موجود نیست: