۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

در شرق نگنجد دل دیوانهء مارا


استاد شهریار نقل می کند: در سال 1304 در خانه یکی از هموطنان ارمنی شهر تهران ساکن شدم،روزی برای تهیه مایحتاج منزل به بیرون رفته بودم. وقتی که برگشتم صاحب خانه گفت : دختر جوانی مدت زیادی منتظرت هست. وقتی دیدمش فورا" شناختمش. او دختر یکی از درباریان بود، با ناباوری و دستپاچگی او را به داخل خانه دعوت کردم. غروب سردی بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد، اما چهره مهتابی دخترک اطاقم را روشن کرده بود، در همان لحظات غزل زیر را سرودم و به او تقدیم کردم:
در شرق نگنجد دل دیوانهء مارا /گنجی که پدید آمده ویرانه ءمارا
با سلسلهء موی تو تا صبحدم امشب/خوابی است پریشان دل دیوانهء ما را
امشب به شبستان ولیعهد بسوزد/این لاله که افرخته کاشانهء ما را
در کاخ گلستان شبش غرقهء ناریست/این شمع که بنواخته پروانهء ما را
مردم همه بی خیر و من گمشده گمنام/یا رب که نشان داده در خانهء ما را
این مرغ بهشتی که به دام آمده یا رب/ترسم که دهن وانکند دانهء ما را
بر سینه فشارم سر خجلت که ندارم/ جانی که سزد هدیهء جانا نهء ما را
ای خادمهء باغ به مستی که بنه پای/ پر کن به در میکده پیمانهء ما را
مشکل که پری با دیوانه شود رام/ افسون بدم ای سوز دل افسانهء ما را
نسبت نتوان کرد به شمع و گل و ریحان/ رخسارهء مهتابی "ریحانه ء" ما را
خا موشی ما مایهء همدردی است کجایی/ ساقی که دمی گرم کنی چانهء ما را
ما بلبل عشقیم و دل شب که شد آفاق/ مشتاق بود نالهء مستانهء ما را
....
بیوک نیک اندیش/خاطرات شهریار با دیگران/ص138

هیچ نظری موجود نیست: