۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

پیر اگر باشم چه غم عشقم جوان است ای پری


روزی استاد شهریار نامه ای دریافت می کند که روی پا کت نشانی از فرستنده اش نبود و در  آن نوشته شده بود:
" شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای سخت متا ثر شدم، گفتم : خدای من ! این چهرهء دلداهء من است!این همان شهریار است! این قیافهء نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است! نه من خواب می بینم. سخت اشک ریختم، بطوریکه دختر کوچکم سهیلا علت دگرگونیم را پرسید؟ به او گفتم:عزیزم برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموش نشدنی آن دوران متاثر هستم. به یاد آن شبی افتادم که می خواستی مرا به خانه مان برسانی.همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمی گذارم تنها برگردی و وقتی ترا به نزدیک منزلت رساندم باز گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که یکدفعه سپیده دمیده بود. یادت هست که والدینم چه نگران شده بودند.آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمده بودی و من در اتاق به تمرین سه تاری که بمن یاد داده بودی مشغول بودم واکنون نیز گهگاه سه تار را بدست می گیرم و غزل زیر ترا زمزمه می کنم:
گذشته من و جانان به سینما ماند
خدا ستارهء این سینما نگه دارد
استاد که چهره اش دگرگون شده بود سپس به دوست و همدم خود می گوید:
درست نوشته است روزی از من خواسته بود تا از دار الفنون مرخصی بگیرم و به ییلاقشان بروم ، وقتی همکلاسی ها از حالم با خبر شدند مرخصیم را از رئیس دارالفنون گرفتند و من شبانه خود را به ییلاق او رساندم  و چون چراغ اتاقش روشن بود در دستگاه شور با سه تار و با چشمان اشکبار غزلی را که سروده بودم را با صدای بلند خواند:
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقدهئ اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آن است که از پرده فتد راز امش
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ء ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه ء گوهر اشک
به گدایی تو ای شاهد طناز امشب
و تا صدای مرا شنید می خواست خود را از پنجره به بیرون بیندازد که با التماسهای من منصرف شد. سپس پدر ومادرش مرا به خانه شان بردند و هنگامی که ما را تنها گذاشتند غزل زیر را سرودم:
پروانه وش از شوق تو در آتشم امشب
می سوزم و با این همه سوز ش خوشم امشب
در پای من افتاد سر از شوق چو دانست
مهمان تو خورشید رخ و مهوشم امشب
در راه حرم قافله از سوسن و سنبل
وز سرو و صنوبر علم چاوشم امشب
بزدای غبار از دل من تا بزداید
زلف پریان گرد ره از افرشم امشب
کوبیده بسی کوه و کمر سر خوش و اینک
در پای تو افتاده ام و بی هشیم امشب
یا رب چه وصالی و چه رویای بهشتی است
گو باز نگیرد سر از بالشم امشب
بلبل که شود ذوق زده لال شود لال
ای لاله نپرسی که چرا خامشم امشب
در چشم تو دوریست بهشتی که نوازد
با جام در افشان و می بیغشم امشب
ما را بخدا باز گذارید خدا را
این است خود از خلق خدا خواهشم امشب
قمری ز پی تهنیت وصل تو خواند
بر سرو سرود غزل دلکشم امشب
و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانیش را که پری خطاب می کردچنین سرود:
پیر اگر باشم چه غم عشقم جوان است ای پری
تازه زین عشق و جوانی عنفوان است ای پری
هر چه عاشق پیرتر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری
گر جهان تن شود دوزخ جهان ما دل است
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری
پیل ماه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم غم پهلوان است ای پری
هر کتاب تازه ئی کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری
از شماتت کم کن و تیغی فرود آر و برو
آمدی وقتی که یل بی بازوان است ای پری
شاخسا ران را حمایت می کند برگ ونوا
نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری
جای شکرش باقی اَر واپَس بچرخد دوکِ عمر
با که دیگر آنهمه تاب و توان است ای پری
یاد ایّامی که دلها بود لبریزِ امید
آن اَوان هم عمر بود، این هم اوان است ای پری
با نواهای جرس گاهی به فریادم برس
کاین از راه افتاده هم از کاروان است ای پری
گر به یاقوت روان، دیگر نیاری لب زدن
باز شعر دلنشین، قوتِ روان است ای پری
گو جهانِ تن جهنّم شو، جهان ما دل است
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری
کام درویشان نداده خدمت پیران، چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری
......
بیوک نیک اندیش/خاطرات شهریار با دیگران/ص105 تا 112

۳ نظر:

پوپک گفت...

متشکرم

ناشناس گفت...

دلم برای این غزل شهریار تنگ شده بود مرسی

ناشناس گفت...

روحم را جلا میدهد اشعار این ترک تبریزی،به تعقیبش این فی البداهه را سرودم باشد که یادی از او کرده باشیم.نور به قبرش بباره.
امیر از بوشهر
hajebi_a@yahoo.com



عشوه و ناز کردنت گشته بلای دل پری
ای که برای دلبری نقشه کشیده ای پری
دلبری و عاشقی و آخربی وفایی و
سنگ محک کنی مرا آخر آزمون پری
ناز کنی قهر کنی فخر به بی کسان کنی
اهل رهی بیا بیا در ره عاشقی پری
دم ز مرام و عاشقی میزدی و فریفتی
این دل بی خبر ز مکر ازهمه بی خبر پری
قهرمکن،عشوه مکن،عهد نموده ام به خود
آخر تو منم ، تویی،آخر کار من پری